@ghalamzann وقتی از توزیع برمیگردی حال و هوایت جور دیگریست این را حتما همه ی کسانی که تجربه توزیع آن هم با چاشنی مجالست و مهمان خانه ی نیازمندان شدن را چشیده اند، خوب می‌دانند، خدا می‌داند قصدم مکدر شدن هیچکس نیست، قصدم وصف حال و هوای یکی از خانواده های دوست داشتنی این شهر است، لطفا تحمل کنید: خدیجه خانم زنی ست به شناسنامه جوان، مثلا 32 ساله، اما به چهره 45 ساله و شاید بیشتر، با یک چهره آفتاب سوخته اما بسیار خندان، مردش کارگر سرگذر است، قربانی کرونا، سه ماه است بیکارند هم خودش که کارگر خانه مردم بوده هم مردش که روزمزد بوده است، خانه کوچکشان را جایی در کناره های شهر، آخرهای شهیدمیرزایی 40، با جستجوی بسیار پیدا می‌کنیم، خدیجه خانم با چادر سفیدش دم در ایستاده است با شرمندگی مارا به داخل خانه هدایت می‌کند، پسرک کوچک 4 ساله که بعدتر می‌فهمیم نامش سیدیونس است خیلی مردانه مارا به داخل دعوت می‌کند، و دخترک 9 ساله تازه مکلف شده با چادر رنگ و رورفته و مقنعه سفید مدرسه کنار اتاق ایستاده و برخلاف برادرش ساکت است، اورا بی بی زهرا معرفی می‌کنند و یقین دارم نه جشن تکلیفی داشته است و نه کسی برایش از آن چادرهای گل گلی و روبان بسته و سجاده های خوشگل خریده است اما مرد خانه: بدون اغراق صورتش را ندیدم، در تمام مدت سرش با زاویه بسته به سمت پایین بود و هرگز بالا نیاورد، و قرار نیست بگویم که هیچ چیز به اندازه حالت مرد در آن خانه ویران کننده نبود!! خدیجه خانم باردار است و دکتر برایش استراحت مطلق! تجویز کرده است، اما میدود و زندگی اش را جمع می‌کند، وسط خانه بساط نخ تسبیح و دانه هایش پهن است، می‌گوید این روزها تسبیح نخ میکنم، مردش هم ضایعات و بازیافت جمع می‌کند و این روزهای بیکاری را می‌گذراند، سیدیونس با آن رفتار مردانه اش مبهوتمان کرده است، دو پلاستیک پر از خوردنی‌های رنگارنگ و جذاب به دستش میدهیم، اول خیلی مردانه می‌گوید لازم نیست!! بعد می‌گذارد کنار خانه، کاملا بی تفاوت، انگار نه انگار یک پسر 4 ساله با آن جثه ریزش، با انبوهی از تنقلات جذاب مواجه شده است، حتی نگاه به آنها نمی‌کند، چندباری می‌گویم برو هرچه دوست داری بردار و بخور، می‌خندد و سرش را به بالا تکان می‌دهد، یعنی نمی‌خواهم!! بی بی زهرا تمام مدت چادرش را با دستش گرفته، صورت زیبایی دارد و به نظر نورانی! خدیجه خانم میگوید تازه مکلف شده و روزه می‌گیرد، می‌گوید یک روز سحر بیدار نشده نگذاشتم روزه بگیرد تمام روز گریه کرده است، کاری به حواشی زندگی این خانواده و مشکلاتشان ندارم اما نمیتوانم تعجب نکنم از نظام تربیتی عجیب حاکم برخانه، بچه هایی با عزت نفس بالا و فوق العاده مودب و دوست داشتنی در حدی که دلت میخواست فقط نگاهشان کنی، در آن خانه محقر، در کناره های شهر، اگرچه یخچالی خالی بود و سحرشان به نان و ماست گذشته بود اما چهارونصفی آدم، عاشق و شاکر کنار هم زندگی می‌کردند. ف. حاجی وثوق @ghalamzann