رخ مهـ🌙ـتاب قسمت_هجدهم - ستاره گوشی را قطع و بلافاصله خاموش کرد. می‌دانست دوباره زنگ می‌زند... - با خودش گفت: کاش شهامت حرف زدن با زن سید را داشتم...! با تلفن خانه به امیر زنگ زد... امیر با کلافگی جواب داد: - بله؟؟! - علیک - حرفتو بزن کار دارم... - دلم تو این خونه پوسید طوبی خانم هم که معلوم نیست کی برمی‌گرده چرا منو نمی‌بری خونه ی بالا شهرت؟؟!! - فردا جمع کن میام دنبالت - چی شده مگه واسه طوبی اتفاقی افتاده؟؟! - چیه نگرانشی؟؟! سید علی زندانه... این را امیر گفت تا حرص ستاره را دربیاورد... - ستاره گفت: پس آخرش کار خودتو کردی!!! - امیر با کلافگی گفت: چه فایده طوبی می‌خواد خونه رو بفروشه و سید رو در بیاره - ستاره نفس راحتی کشید و توی دلش گفت خدا رو شکر پس سید راحت شد‌...!!! سید مرتضی وثیقه را گذاشت و علی را موقتاً آزاد کرد تا کارهای فروش خانه و پرداخت بدهی انجام بشود... - بیرون کلانتری سید گفت شما برید به کارتون برسید من می‌رم دنبال مریم... - پدرش هر چه اصرار کرد تا دم خانه ی پدر زنش او را برساند حریف سید نشد... - مریم در را باز کرد دیدن سید حالش را عوض کرد. با خودش گفت حتما توضیح قانع کننده‌ای وجود دارد ‌... - پله ها را سید بالا آمد و مریم دم در منتظرش بود زینب زودتر جلو دوید و خود را در آغوشش انداخت زینب را بغل کرد و سرش نزدیک گوش مریم برد و آرام گفت: دلم برات خیلی تنگ شده... - لبخند سید آرامشش را دوباره برگردانند هر چند ذره ای ته دلش می‌خواست همین حالا ماجرا را بداند...اما خوب می‌دانست حالا موقعش نیست!! - سید نهار را به اصرار مادر زن پیش آنها ماند و بحث بدهی خواه ناخواه پیش آمد و علی توضیحات مختصری داد و این هیچکس را قانع نکرد مخصوصا مریم را ... - مریم تا شب صبر کرد تا وقتی که برگشتند خانه. تا وقتی که نماز شب سید تمام شد و مریم با استکانی چای کنارش نشست... - سید به او خیره شده بود و مریم با خجالت گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟! سید لبخندی روی لبهایش نشست و استکان را گرفت و به آن نگاهی انداخت و گفت: عجب چای خوشرنگی... چقدر تو شکسته شدی ...چقدر دخترمون بزرگ شده...! - زد زیر خنده و ادامه داد: الکی مثلا ۲۰ سال حبس بودم...! - مریم لبخندی زد اما زود یاد آن تماس افتاد رفت گوشی سید را آورد و داد دستش و سعی کرد بی تفاوت باشد... - گفت: دیشب یه نفر بهت زنگ زد ببین کی بوده...شاید کارت داشته...!! - سید شماره را شناخت‌...او هم سعی کرد بی تفاوت بگوید: شخص خاصی نیست بعدا زنگ می‌زنم...تو جواب دادی؟؟ مریم گفت: بله... - سید سرش را زیر انداخت و رفت توی فکر و گفت: این خانم با طوبی خانم مادر رضا زندگی می‌کنه یه بار هم شبی که حال طوبی خانم بد بود زنگ زد...! -مریم تمام توانش را جمع کرد و گفت: ولی صدات زد سید...علی!! - سید جا نخورد چون ستاره همیشه او را اینطور صدا می‌زد ... - به چشم های مریم خیره شد و گفت: اشتباه کرده به همسر شما گفته سید علی نباید می‌گفت...میگم تکرار نشه!!! - مریم پرسید: تو چرا بدهی این طوبی خانم رو گردن گرفتی؟؟ چرا درست توضیح نمی‌دی ببینم چی شده؟؟ چیزی هست که باید از من پنهون بمونه؟؟ سید چایش را خورد و با آرامش به حرفهای مریم گوش داد و بالاخره گفت: طوبی خانم مادر دوست قدیمی منه که البته دوستم توی یه تصادف فوت شد مادرش بدهکار شد و من دیدم بنده ی خدا توی این سن اصلا روا نیست بیفته زندان و برای همین پا پیش گذاشتم... الانم که ظاهرا همه چیز داره تموم میشه ... فقط تو فکر اینم که خونه رو بفروشه حالش خوب بشه کجا باید بره؟؟!! مریم توی فکر فرو رفت احساس کرد ارتباط هایی هست بین گدشته طوبی خانم آن زن و یا هزار چیز دیگر اما دیگر کلامی نگفت... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr