eitaa logo
قلب فرهنگی شهر
2.3هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
4.8هزار ویدیو
101 فایل
قلب فرهنگی شهر " رسانه رسمی سپاهانشهر اصفهان" اخبار و اطلاعیه های اجتماعی، فرهنگی و مذهبی پیگیری معضلات اجتماعی و فرهنگی ارتباط و دریافت گزارشات: @Admin_GhalbeFarhangiShahr
مشاهده در ایتا
دانلود
رخ مهـ🌙ـتاب √ مریم لباس های زینب را تنش کرد و دلش ضعف می‌رفت برای حرف زدنش. پله ها را پایین رفتن آژانس دم در منتظرشان بود. مریم گوشه ی چادرش را محکم زیر چانه‌اش گرفت و سوار شدن... •° پدرش تا در را باز کرد زینب پرید بغلش و شروع کرد به شیرین زبانی. مریم آژانس را حساب کرد و با خنده گفت: سلام بابا. زینب! هنوز از راه نرسیده آقاجون رو اذیت نکن...! پدر مریم، زینب را بوسید و گفت: نمی‌دونی چقدر دلتنگش بودم. √ مادر غذا را کشید و به مریم گفت: زنگ نمی‌زنی ببینی سید کجاست؟! - مریم زود گوشی را برداشت و شماره ی سید را گرفت. - سید گوشی را که برداشت یادش آمد باید خانه ی بابای مریم می‌رفت. - با خجالت گفت: عزیزم، اگر دیر رسیدم شما شام بخورید. مریم اصرارکرد: نه منتظرت هستیم. - سید گوشی را که قطع کرد دوباره سر به سجده گذاشت. |• آنقدر در مسجد مانده بود که خادم مسجد آمد کنارش و گفت: پسر جان می‌خوام در رو ببندم. - سید لبخند ملیحی تحویلش داد و گفت:چشم الان رفع زحمت می‌کنم. - پیرمرد دستی روی شانه سید گذاشت و با مهربانی گفت: چشم هایی که از خوف خدا اینطوری گریه کرده و سرخ شده واقعا نعمته. √ سید سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت: بار گناه زیاد امان از بار گناه... •° از کوچه و پس کوچه ها رفت که زود برسد خانه ی پدر زن. - از در که تو رفت آقای جمشیدی به استقبالش آمد و باهم سر میز نشستند. مریم نگاهی به سید انداخت و زیر لب پرسید: چیزی شده چشمات کاسه ی خونه!؟ - سید لبخندی همراه با چشمک به مریم زد و خیلی آرام گفت: بیخیال. سید بلافاصه شروع به صحبت با پدرش کرد و مریم را از فضای ناراحتی بیرون برد. صدای خنده های قشنگش دل مریم را به خوب بودن حال عشقش امیدوار کرد و یادش رفت ... - دم در خداحافظی کردند و مریم با اکراه سوار موتور شد. سید می‌دانست مریم خوشش نمی آید سوار موتور شود، اما حالا چاره ای نبود... غرغر نکرد. اما سید گفت: می‌دونم دوست نداری. به امید خدا ماشین می‌خرم. - مریم سرش را به شانه ی سید علی تکیه داد و گفت: ان‌شاءالله. - مریم زینب را به اتاق برد، تا لباس هایش را عوض کند و بخواباند. سید کفش ها را توی جا کفشی گذاشت که گوشیش زنگ خورد. - شماره را نداشت جواب داد. صدایی زنی پشت تلفن گفت: سلام سیدعلی. حال طوبی خانم بد شده. گفت بهت زنگ بزنم. √ لازم نبود خودش را معرفی کند. سید کفش هایش را دوباره پوشید مریم را صدا کرد. مریم از توی اتاق گفت: چیه؟! سید گفت: باید برم جایی دیر اومدم بخواب منتظرم نباش. - این را گفت و بیرون رفت . ساعت نزدیک ۱۲ شب بود با نهایت سرعت به راه افتاد...! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب * زنگ را چند بار فشار داد. ● ستاره در را باز کرد و گفت: سلام - سید گفت: سلام. طوبی خانم خوبن؟! - گفت: نه تقریبا بیهوش افتادن... √ سید عصبانی شد و گفت: خوب زنگ می‌زدید اورژانس؟؟!! - ستاره از عصبانیت سید ناراحت شد و داد زد: واسه چی سر من داد می‌زنی زنگ زدم اورژانس. اما خود طوبی خانم اصرار داشت به تو بگم. همین لحظه آمبولانسی پیچید توی کوچه. • دو نفر پیاده شدن. ستاره راهنماییشان کرد. √ سید هم پشت سرشان رفت تو. طوبی خانم وسط هال افتاده بود. - معاینه اش که کردند؛ گفتند: سکته ی قلبی است و سریع برانکارد آوردند و طوبی خانم را سوار آمبولانس کردند. - ستاره گفت: من باهاش می‌رم. سید همین که ستاره سوار آمبولانس شد با موتور دنبالشان رفت. ● طوبی خانم را توی سی سی یو بستری کردند. دکتر گفت: سکته ی قلبی کوچکی کردند اما به خاطر کهولت سن و بیماری های دیگر باید تحت نظر باشد. •° سید ساعت بیمارستان را نگاه کرد. ساعت ۳ شده بود. √ حتما مریم از نگرانی خوابش نبرده... دست کرد توی جیبش که گوشی را بردارد زنگ بزند، که دید نیست یادش آمد روی جا کفشی جا گذاشته. √ سید از این فراموشی کلافه شد و آهی از سر حسرت کشید. - توی همین فکر ها بود که ستاره با فاصله کنارش نشست. - سید به خودش آمد و خواست بلند شود که ستاره گفت: ازدواج کردی درسته؟! - سید توقع همچین سوالی را نداشت. - ستاره سکوت سید را که دید گفت: بچه هم داری؟؟! - سید گفت: بله یه دختر ۴ ساله دارم. - ستاره با خنده گفت: عزیزم عکسش رو می‌شه ببینم؟! √ سید گفت: عجله کردم گوشیم رو جا گذاشتم. ستاره گفت: طوری نیست بعدا می‌بینم. سید بلند شد. ⇦ خواست برود که ستاره از پشت سر گفت: سید علی خوشبختی؟! - سوالش آنقدر یک دفعه ای و غافلگیرانه بود که سید چند ثانیه سکوت کرد. •° ستاره با افسوس گفت: ولی من خوشبخت نشدم بعد مرگ مادرم بعد جریان امیر بعد همه ی اون اتفاق ها بدبخت شدم...! √ سید همچنان سکوت کرده بود. - ستاره از روی صندلی بلند شد و آمد نزدیک سید عکسی را از توی کیفش در آورد. - رضا و امیر و سید با خنده توی عکس در آغوش هم بودند و ستاره با چادری گل گلی که آن را شلخته روی سرش انداخته بود، کنار سید علی دست روی شانه اش گذاشته بود. * توی عکس ستاره شاید ۷ یا ۸ ساله بود. عکس سید را برد به دقیقا همان روز به عکسی که پدرش سید مرتضی توی حیاط خانه گرفت. ان روز را خوب یادش آمد. پدرش هندوانه ای قرمز و شیرین خریده بود و قرار بود همه دور هم باشند. مادرهایشان هر سه مشغول سبزی پاک کردن برای آش فراد بودند. دقیقا به خاطر آورد فردا قرار بود نذری بدهند برای خوب شدن بابای امیر؛ که مریض بود توی بستر.. یادش آمد که آنروز بقیه می‌خواستند ستاره را با حرف جن و پری بترسانند و سید علی آرام توی گوشش گفت: فقط باید از خدا ترسید آقاجونم همیشه میگه. √ بازیشان که تمام شد، بابا با دوربین عمو احمد عکسی گرفت که حالا توی کیف پول ستاره بود. √ ستاره سید را از افکارش بیرون آورد و گفت: فقط همون موقع خوشبخت بودم که کنار تو بودم... دقیقا همون وقت که دستم روی شونه ات بود. سید خشکش زد...! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب - سید خشکش زد... نگاهی به ستاره انداخت. - قطعا اگر او را در جایی می‌دید نمی‌شناخت، آنقدر تغییر کرده بود که اصلا شبیه ستاره ی سالهای دور نبود. √ سید زود نگاهش را گرفت و سرش را پایین انداخت و بدون آنکه چیزی بگوید راه خروج را در پیش گرفت. - چرا نتوانست حرف بزند؟؟ چرا نشد بگوید؟! - بگوید همه چیز تمام شده...گذشته آنقدر گذشته که نمی‌شود برایش کاری کرد... √ سید روی صندلی بیرون حیاط بیمارستان نشست. - صدای اذان صبح سید را به نماز خانه ی بیمارستان کشاند. - نمازش را که خواند توی دلش آشوب بود، حال بدی داشت؛ نمی‌خواست کمک‌هایش به مادر رضا، او را به گذشته و دردسرهایش برگرداند...! - به بخش که رفت دید ستاره روی صندلی سرش را به دیوار تکیه داده و انگار خواب است. - با پزشک صحبت کرد و فهمید حال طوبی خانم بد است، آنقدر که باید بیمارستان بماند...! •° تصمیمش را گرفت. بدون خداحافظی با ستاره، رفت سمت خانه ی پدری خودش. - سید مرتضی عادت نداشت بعد از نماز صبح بخوابد. سید آرام ضربه ای به در حیاط زد. می‌دانست این وقت صبح سید مرتضی توی حیاط قرآن می‌خواند...! - پدرش در را باز کرد و با نگرانی گفت: خیر باشه بابا، این وقت صبح؟! • سید دستش را فشرد و گفت: نگران نباش بابا، خیره. مامان بیداره؟ ⇦ سید مرتضی جلو افتاد و گفت: نه بعد نماز خوابش برده، بیدارش کنم؟ کارش داری؟!! ± سید روی تخت گوشه ی حیاط نشست و گفت: نه صبر می‌کنم بیدار بشن. - مرتضی کنار پسرش نشست و گفت: چی شده بابا جان؟ اتفاقی که نیفتاده؟؟! - سید آهی کشید و گفت: بابا طوبی خانم... ادامه نداد. سرش را پایین انداخت. - مرتضی گفت: اتفاقی افتاده براشون؟! حرف بزن چیزی شده؟! √ سید بعد از این همه مدت کسی را یافته بود که می‌توانست همه چیز را بگوید. کسی که راحت می‌توانست ماجرای دوباره دیدن ستاره را برایش بگویید و به چیزی متهم نشود...! - سید مرتضی سرا پا گوش شده بود و حرفهای پسرش را می‌شنید...! - تیغ آفتاب بالا آمد و صبح رسید به ساعت ۷. صدای مادرش را شنید که از در هال بیرون آمد و با دیدنش گفت: تصدقت این وقت صبح چیزی شده؟؟! - سید لبخندی تحویل مادر داد و تمام قد مقابلش ایستاد و گفت: فدای تو بشم چیزی نیست . خیره ان‌شاءالله. صبحانه می‌دی بخورم؟! √ مادر جلو آمد و سید را بوسید وگفت: الان میارم مادر. - صبحانه را توی حیاط خوردند و مادر هم از جریان تا حدودی با خبر شد. البته فقط همان قسمت بیماری طوبی خانم مابقی، فعلا مصلحت نبود...! - مادر و پدرش آدرس بیمارستان را گرفتند؛ تا به عیادت طوبی خانم بروند، سید هم رفت خانه تا هم گوشیش را بردارد و هم مریم را از نگرانی در بیاورد. - در را که باز کرد دید مریم روی مبل خوابش برده... - فهمید که حتما منتظرش مانده. افسوس زیادی وجود سید را گرفت. √ رفت کنارش زانو زد و دستش را برد لای موهایش... - مریم چشم باز کرد و از خواب پرید... - سید گفت: نترس خوبم. برای دوستم اتفاقی افتاده بود بیمارستان بودم دیشب. - مریم ناله ای از سر ناراحتی کشید و اشکی از چشمش چکید...! - سید با ناراحتی گفت: ببخشید گوشی یادم رفت!! - مریم بغضش را فرو خورد و گفت: دیشب مردم و زنده شدم بعد نماز خوابم برد... - سید خم شد و دست مریم را بوسید و گفت: حلالم کن. مریم لبخند محوی زد و گفت: به یه شرط؟!. - سید گفت: هر چی باشه قبوله!! مریم دوباره سرش را روی بالش گذاشت و گفت: صبحانه با تو! √ سید بلند شد و رفت توی آشپزخانه و گفت: چشم حتما. شما جون بخواه...! سید اما؛ دلش شور می‌زد بدجوری هم شور می‌زد... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب - ستاره سوار ماشین شد. - امیر با خشم نگاهی به او انداخت و گفت: من نمی‌خوام سر به تنشون باشه اونوقت تو اومدی مریض داری می‌کنی؟!!! 😠 - ستاره آینه ی بالای سرش را پایین کشید و خودش را نگاه کرد. آرایشش خراب شده بود و باید حتما در اولین فرصت دستی به صورتش می‌کشید. موهایش را مرتب کرد و در حالی که آینه را سر جایش قرار می‌داد رو به امیر گفت: تو ول کن نیستی به جای اینکه منو ببری یه جای درست و حسابی فرستادی پیش این پیرزنه که نزدیک بود دیشب بمیره بیفته رو دستم!!! - خوب شد سید ...! - ادامه نداد. - سکوتش امیر را عصبانی کرد و گفت: بگو خجالت نکش...!!! - ستاره پشت چشمی نازک کرد و ادامه نداد! - امیر هم خوشش نمی آمد بحث را ادامه بدهد! • مهری خانم مادر سید علی، دست طوبی را گرفت و کنارش نشست. • طوبی چشم باز کرد. لبخند محوی زد و گفت:زحمت...کشیدی‌...خواهر...! -مهری اشکی را که از گوشه ی چشمش جاری شده بود را با گوشه ی روسری پاک کرد و با لبخند دستش را نوازش کرد و گفت: خودت میگی خواهر!! زحمت نیست ببخش‌ که خیلی وقته بی خبر بودم ازت. طوبی چشم هایش را بست و هجوم اشک به چشم هایش توان حرف زدن را از او گرفت. - می‌خواست بگوید این مدت سید علی حسابی به دردسر افتاده به خاطر او. می‌خواست سر درد و دلش را باز کند اما... توان تکلم نداشت فقط آرام اشک ریخت...! - بیرون که آمد دید سید مرتضی تسبیح به دست به کف سالن خیره شد و ذکری زیر لب می‌گوید. - جلو که رفت سرش را بلند کرد و با نگرانی پرسید: حالشون چطوره؟؟! • مهری سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و نشست روی صندلی و گفت: چقدر توی این سالها شکسته شده چقدر پیر شده بعد رضا...! • سید مرتضی گفت: داغ رضا زمین گیرش کرد و مشکلات هم امونش نداد ... خدا بهشون رحم کنه...امید به خدا بهتر بشن. - مهری عاجزانه گفت: امید به خدا...! √گوشی سید علی زنگ زد جواب که داد. -آقای سید علی اقبالی؟ - خودم هستم بفرمایید. - از بانک مزاحمتون می‌شم شما چکتون امروز برگشت خورد من به سفارش ریاست بانک آقای مهدوی که گفتند از دوستان شما هستند بهتون اطلاع دادم زودتر یا حساب رو پر کنید یا فکری به حال طرف حسابتون...! - سید تشکر کرد بله آقای مهدوی را می‌شناخت برای خانه اش کمد و ‌... ساخته و الان فهمید رئیس بانک هستند. سید یادش آمد آقای مهدوی خیلی از اخلاق و رفتار و با انصافی او تعریف می‌کرد. چقدر جالب که اسم سید علی تا الان یادش بود و حالا به زعم خودش کمکی به سید کرد!! - سید دست از کار کشید نزدیک ظهر شده و √ صدای اذان مسجد نزدیک کارگاه بلند شد و فکری مثل خوره افتاد به جانش اگر تا قبل از اینکه بتواند پول را جور کند امیر کوتاه نیاید اوضاع سید علی حسابی به هم میریخت...! - توی همین فکر ها بود که دو نفر از در کارگاه آمدند تو سید خوب قیافشان را شناخت... •• یاد شبی افتاد که سیر کتک خورده بود...! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب •• یکی از آنها کپی چکی را مقابل سید گرفت و گفت: آقای اخوی...نقد می‌کنی یا نقدت کنیم!!! آن یکی هم خنده ای کرد و گفت: نه گناه داره اون دفعه خیلی کتک خورد شاید پول جور کنه!! ● سید عصبانیتش را پنهان کرد و با صدایی آرام گفت: اینجا محل کار منه عصر میام دفتر امیر اونجا حرف می‌زنیم. همانی که جای زخمی توی صورتش بود و توی دیدار قبلی سید را حسابی زد گفت:امیر کیه؟؟! ما تو رو می‌شناسیم و تو هم مارو ! خوشبختیم!!! هر دو زدند زیر خنده و سید از خنده ی آنها عصبی شد اما باز واکنشی نشان نداد. ○ آقای جوکار صاحب کار سید وارد شد و آنها خنده‌شان را قطع کردند. سرش را جلو آورد و در گوش سید گفت: دلت کتک خواست خبرم کن. √ عقب رفت با صدای بلندی گفت: فقط تا شب مهلت داری و‌گرنه با حکم جلب برمی‌گردم. فردا صبح منتظرم باش... از در رفت بیرون و همنطور که دور می‌شد داد زد: من خیلی خوش قول هستم...! |•• سید کلافه روی صندلی نشست جوکار روبه روی سید آمد و با دلسوزی پدرانه‌ای گفت: سید چک افتاده دست شر خَر خیلی کارت سخت شده...! سید سکوت کرد... خون خونش را می‌خورد از دست امیر عصبانی بود تا کجا می‌خواست به این بازی بچه‌گانه ادامه بدهد؟؟؟!! •• سید چند ماه پیش برای رهن خانه از جوکار مساعده گرفته بود و حالا روی کمک گرفتن نداشت هر چند می‌دانست با این اوضاع بازار دستش هم خالی است و گرنه دریغ نمی‌کرد...! √ سید به پدرش زنگ زد و ماجرا را گفت. سید مرتضی گفت؛ عصر بروند پیش امیر اخرین تلاششان را بکنند، شاید از خر شیطان پیاده شد و این معرکه را تمام کرد...! سید علی پله ها را بالا رفت و برگشت دید پدرش هم پشت سرش دارد می‌آید مؤدبانه گفت: ببخشید جلوتر از شما می‌رم! سید مرتضی خنده ای کرد و گفت : این چه حرفیه بابا جان راه بلد باید جلو بیفته...! •° منشی امیر با بی میلی از پشت میز بلند شد و رفت توی اتاق و برگشت در را باز گذاشت و گفت : می‌تونید تشریف ببرید تو! سید پشت پدرش ایستاد و پدر اول وارد شد. امیر زحمت نداد بلند شود. سید مرتضی جلو رفت و با مهربانی دست دراز کرد و گفت: سلام پسرم خوبی؟ امیر نیم خیز شد و با اکراه دست داد. امیر سلام سید را هم علیک گفت و آن دو روی صندلی مقابل امیر نشستند. سید مرتضی شروع به صحبت کرد. - حال طوبی خانم خیلی بده می‌دونی؟ - خدا شفاشون بده. - فکر نمی‌کنی باید یه خورده منطقی باشی و تمومش کنی؟؟! امیر خشمگین شد و دندان قروچه ای کرد و گفت: سید مرتضی تاوان می‌فهمی یعنی چی؟ می‌فهمی عمرت تباه بشه یعنی چی؟ مادرت دق کنه یعنی چی؟ خواهرت مجبور بشه زن یه معتاد بدرد نخور بشه یعنی چی؟؟! |•° مرتضی سری به نشانه تأسف تکان داد و متعجب گفت: تو کدوم اینا طوبی خانم نقش داشته؟؟! امیر خنده ی عصبی کرد و گفت: خودش نه اما رضا که بود؟؟! من به رضا پول قرض دادم اما اون سفته به اسم مادرش گرفت تقصیر من چیه حالا من پولم رو می‌خوام خلاف شرع و قانونه؟؟!! •• مرتضی سرش را پایین انداخت چند ثانیه‌ای سکوت شد و بعد گفت: نه پسرم خلاف شرع و قانون نیست اما خلاف انسانیته!!! √ رضا از پشت میزش بلند شد و آمد نشست رو به روی سید علی و گفت: انسانیت؟؟؟!!! مگه وقتی سید علی از نامزدی ستاره پا پس کشید و ستاره رو بد نام کرد انسانیتی وجود داشت؟؟؟! سید علی یخ کرد... از بر ملا شدن این قسمت از گذشته همیشه واهمه داشت کاش گذشته هرگز برنمی‌گشت.... ● سید مرتضی نگاهی به پسرش کرد در عمق چشمهای سید چیزی را دید که باورش سخت بود هراس از گذشته... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب سید علی آب دهانش را قورت داد گلویش خشک شده بود این نگاه پدرش را خوب می‌شناخت!! این نگاه توضیح می‌خواست... سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته گفت: موضوع ستاره...خانم...یه روزی و یه جایی تموم شد! امیر تو نبودی از خودشون می‌پرسیدی؟!! امیر چشمهایش را تنگ کرد و به سید خیره شد و گفت: خودش بهم گفت چه جوری با نامردی با آبروش بازی کردی و بعد هم گذاشتید با خانواده از اون محله رفت.... - سید مرتضی که در سکوت گوش می‌داد حالا پرید وسط حرف امیر و گفت: وایسا ببینم کدوم آبروریزی پس چرا من بی‌خبرم؟؟؟! چی هست که من نمی‌دونم؟؟ امیر اگر آبروریزی پیش می‌اومد باید همه می‌فهمیدن؟؟! - امیر خنده ی تلخی کرد و گفت: شما اون موقع درگیر ساخت خونه ی جدیدتون بودید خبری از محله قدیمی نداشتید!! مرتضی رفت توی فکر... - سید علی به امیر نگاه کرد و حس انتقامی را که در چشم هایش موج می‌زد را به وضوح دید. سید تصمیمش را گرفت باید حرفی را که سالها توی سینه نگه داشته بود را الان می‌زد همین حالا!! + اما دوباره پشیمان شد یاد التماسی برای پنهان ماندن آن حرف افتاد. بین دلش که جایی کنج گذشته مانده و عقلش که سفت و سخت می‌گفت بگو و خلاص شو از این همه دردسر بدجوری گیر کرده بود ظاهر آرامش، باطن مشوشش را نشان نمی‌داد. رد پایی از آن واهمه را پدرش دید گمان ترس را برد!! اما سید علی نمی‌ترسید چیزی فراتر از ترس وجود داشت که هزاران مصلحت پشت پنهان کردنش داشت... √ بالاخره دل سید برنده شد و لب از لب نگشود برای دفاع از خودش و باز پنهان، پنهان ماند...! سید مرتضی سکوت را شکست و گفت: امیر گذشته با تمام اتفاقات خوب و بدش تموم شده طوبی خانم اصلا معلوم نیست چند وقت دیگه زنده هست بیا و از خیر انتقامی که اصلا نمیدونم حق هست یا نه بگذر!! - امیر از کنارشان بلند شد و برگشت پشت میزش با بی خیالی لم داد و گفت: من از بدهی ام نمی‌گذرم...! مرتضی نگاهی به پسرش انداخت. سید علی بلند شد و به پدرش گفت: بریم پدر جان ظاهرا امیر می‌خواد این بازی رو ادامه بده. - مرتضی هم بلند شد و دنبال پسرش از اتاق امیر خارج شد در یک لحظه برگشت و رو به امیر گفت: کسی که انتقام می‌گیره شاید برای لحظه ای کوتاه دلش خنک بشه اما یک عمر پشیمان و نا آرام به زندگیش ادامه می‌ده. امیر اعتنایی نکرد و سرش رو برگردوند سمتی که مرتضی نباشه. - سید دم ماشین گفت: بابا من میرم بیمارستان یه سر دیدن طوبی خانم. شما هم نگران نباشید. ان‌شاءالله که خیره توکل بخدا...! - مرتضی ذهنش پر از سوال بود اما چیزی نپرسید شاید با خودش گفت وقت بهتری هست دریغ از اینکه نبود...! سید سوار تاکسی خودش را به بیمارستان رساند موتورش را دم کارگاه جا گذاشته بود. - وارد بخش ویژه که شد پرستار اجازه ندادبرود اصرار کرد و اصرارش جواب داد و قرار شد چند لحظه بماند و زود برود. طوبی خانم تکیده و رنگ پریده‌تر از همیشه زیر ماسک اکسیژن صورت استخوانیش برای سید علی، همان طوبی خانمی بود که او و رضا را به یک چشم می‌دید. در همان وقت دکتر بالای سرش آمد سید پرسید: آقای دکتر وضعشون چطوره؟ دکتر برگه هایی را زیر و رو کرد و نگاهی به سید انداخت و گفت: حال مادرتون چندان خوب نیست. - سید با ناراحتی گفت: یعنی چی؟ دکتر سری تکان داد و با افسوس گفت: وضعیت قلبشون خیلی حاده باید فردا بعد از انجام معاینات نظر قطعی بدیم. بغض گلوی سید را گرفت. - از اتاق که بیرون آمد رفت بیرون روی صندلی توی حیاط نشست و یاد و خاطره‌ی رضا لحظه ای رهایش نمی‌کرد... - اشک امان سید را گرفت یاد دوست قدیمی افتاد که همیشه مثل برادری که سید نداشت در حقش برادری را تمام کرده بود ...! - خاطرات دوباره مثل طوفانی ذهن سید را درنوردیدند و در چشم بر هم زدنی او را به روزی گرم و تابستانی برد ...! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب - از آن روزهای گرم بود که آدم از تیغ آفتاب به هر سایه‌ای پناه می‌برد... سید علی با چفیه عرق از پیشانی برداشت و دوباره مشغول کار شد. دیوار باید تا فردا بالا می‌رفت. رضا هم وردست بَنّا ایستاده و مشغول بود برای لحظه‌ای برگشت سمت سید و خنده اش گرفت... - سید با آن جثه ی ریزش به روز می‌توانست سنگینی بار آجرهای توی فرغون را تحمل کند اما به روی خودش نمی‌آورد که نمی‌تواند. رضا کمکی به او رساند و سعی کرد کار را برایش راحت تر کند. - سید که انگار بهش برخورده باشد گفت: خودم می‌تونم برو کنار. • رضا با مهربانی گفت: داداش کار مال خونه ی ماست بزار منم یه کمکی کرده باشم. و زد زیر خنده. ● آجرها را کنار دست بَنّا ریخت و لبه ی حوض نشست تا نفسی تازه کند... دیوار خانه ی رضا نیاز به تعمیر داشت آن قسمتی که قدیمی بود، بیم آن می‌رفت فرو بریزد. سید نفسش که جا آمد بلند شد برود برای ادامه کار؛ که طوبی خانم صدایش زد ... - دید با سینی چای خوش رنگی و ظرفی ‌کلوچه منتظر است تا سید برود و از دستش بگیرد... بی معطلی بلند شد و سینی را گرفت آمد کنار حوض که تختی قرار داشت سینی را گذاشت و صدا زد: بفرمایید چایی...! ● رضا از خدا خواسته روی شانه ی اوستا کمال زد و گفت: بفرمایید چایتون سرد نشه. - عصرانه صرف شد و برگشتند سر کار... سید رفت تا از بیرون حیاط باز هم آجر بیاورد که دید امیر از سر کوچه می آید... سید ایستاد و گفت: سلام بدو یه کمکی بده به شب نخوریم. - امیر اما عصبانی بود... جلو آمد بی هیچ حرفی یقه ی سید را گرفت. √ سید چند قدمی سکندری خورد و سعی کرد دستش را از یقه اش بردار و گفت: چته دیوونه؟؟ چرا همچین می‌کنی؟؟! • امیر سید را به دیوار چسپاند و دستش را گذاشت زیر گلویش. - با غیظی که از چشمهایش هم پیدا بود گفت: واسه چی آمار منو دادی؟! آدم فروش به تو هم میگن رفیق؟؟؟ - سید گیج شد محکم دست امیر را پس زد و گفت: از چی حرف می‌زنی کدوم آمار؟؟! √ امیر با عصبانیت گفت: امروز از مدرسه اخراجم کردن - سید مظلومانه گفت: واسه چی؟! امیر که از دست سید کلافه شده بود گفت: چون تو بهشون گفتی من جنس میدم دست بچه ها!! سید همه چیز را می‌دانست حتی اینکه چه کسی امیر را لو داده بود اما چیزی نگفت. - امیر بنا کرد به بد و بیراه گفتن. سید ناراحت شد و شروع کرد به داد و فریاد صدایشان آنقدر بلند بود که رضا را بیرون بکشد. • رضا آنها را از هم جدا کرد و متعجب گفت: چی شده واسه چی بهم می‌پرید؟ امیر فریاد زد: از این آدم فروش بپرس!! رضا رو به امیر گفت: باز چه گندی زدی؟؟! - امیر حسابی از این حرف رضا بهم ریخت و گفت: بیچارت می‌کنم علی بیچاره. فقط دعا کن کسی نفهمیده باشه. امیر با عجله و عصبانیت رفت. سید ماجرا را برای رضا تعریف کرد... • مردابی که امیر تویش گیر افتاده بود دیر یا زود او را می‌بلعید. اما فهمیدنش برای امیر ممکن نبود... √ شب همه خانه ی سید مرتضی جمع بودن سفره شام که پهن شد ستاره مشغول چیدن سفره بود. سید نشست کنارش و به او کمک کرد. ستاره زیر چشم به سید نگاه کرد قیافه ی دوست داشتنی این پسر مهربان در حال چیدن بشقاب و چنگال ها برای ستاره دیدنی ترین صحنه ی ممکن شد... - فاطمه خواهر بزرگ سید ستاره و رَدِ نگاهش تا صورت برادر را دید و لبخندی زد. سید اما متوجه هیچکدام نشد. - لحظه ای طول نکشید که ستاره فهمید باید نگاهش را بردارد تا رازش لو نرفته اما غافل از آنکه نگاه تیزبین فاطمه را ندیده بود!!!! - بعد از شام ستاره و فاطمه مشغول شستن ظرفها بودن فاطمه با لحنی شیطنت آمیز گفت: وقتشه عروس بشی ها؟؟! • ستاره غش غش خندید و گفت: کی به کی میگه شما که ترشیدی عزیزم!!! فاطمه دست کفی‌اش را مالید به صورت ستاره و گفت: عجب رویی داری حیفه داداشم! - خنده از لب‌های ستاره خشکید. گونه‌هایش سرخ شد و از شنیدن این حرف یکه خورد. - حالا نوبت فاطمه بود تا ریسه برود و سر به سرش بگذارد... با خنده گفت: چقدر می‌دی به سید علی چیزی نگم؟! - ستاره بر خلاف تصور ریز خنده ای کرد و پشت چشم نازک کنان گفت: بگو بهتر راحت می‌شم از دزدکی نگاه کردن... همین وقت سید وارد شد. - ستاره خودش را به بیخیالی زد تا گزک دست فاطمه ندهد برای اذیت کردنش. سید چیزی برداشت و وقتی خواست برود بیرون نگاهش برای لحظه ای به ستاره افتاد ولی زود نگاهش را گرفت...! - امیر آن شب خانه‌ی سید نیامد. البته توقع هم نمی‌رفت با دعوای امروز پیدایش بشود... - رضا در گوش سید گفت: با باباش حرف زدم بهش گفتم اخراجش کردن باید بدونن امیر داره چه غلطی میکنه. سید به این ماجرا خوش بین نبود دلش شور می‌زد...! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب - روزهای بعد را سید هیچگاه از یاد نبرد پدر امیر او را جلوی مدرسه به باد کتک گرفت و مفتضحانه او را به خانه برد...! و خشمی که از چشمهایش می‌بارید و نگاهش به سید علی بود...! - تمام تابستان که قرار بود کلاس جبرانی بروند برای ریاضی و فیزیک و شیمی تبدیل شد به کابوسی برای سید و رضا چون امیر هر روز شری تازه درست میکرد... گاهی سید با خودش می‌گفت کاش رضا اینطوری به پدرش نمی‌گفت کاش...کاش...راه دیگری رفته بودند...کاش به جای مچ گیری از امیر دستش را گرفته و از لبه ی پرتگاه نجاتش می‌دادند ... - اما افسوس که گذشته هرگز برنمی‌گشت فقط عواقبش گاهی با آدم بزرگ و بزرگتر می‌شد مثل مشکل حالای سید و امیر...!! - امیر که حالا دستش برای خانواده و هم محله‌ای ها رو شده بود دیگر با رضا و سید مجالستی نداشت دوستانی تازه گرفته بود که البته گذاشتن نام دوست بر آنها اجحاف در حق دوستان بود...! • سید یادش آمد که تابستان تمام شد و مدارس که باز شد امیر دیگر به انتخاب خودش نیامد با پولهایی که بدست آورده بود برای خودش موتوری خریده و اصلا توی محله پیدایش نبود ... ⇦توی روزهایی که سید و رضا درگیر امتحان های ترم اول بودن امیر مدتی بود غیبش زده بود و کسی خبری از او نداشت... •° سید در خانه را که باز کرد ستاره سراسیمه وارد حیاط شد و نفس زنان شروع به گریه کرد... سید مات و مبهوت فقط توانست بپرسد: چی شده؟؟! - ستاره اما یک بند گریه می‌کرد. فاطمه بدو بدو آمد کنار ستاره و شانه هایش را گرفت و او هم پرسید چه شده... - سید و فاطمه فکر کردند حتما برای پدرش اتفاقی افتاده اما ستاره که لب باز کرد چیزی گفت که برای سید ناگوار بود... ستاره با گریه گفت: امیر رو گرفتن تو زندانه... • خودش را توی بغل فاطمه انداخت. سید از خانه زد بیرون اولین کاری که کرد رفت دم خانه ی رضا. رضا مشغول تعمیر دوچرخه اش بود سید را که دید تعارف کرد تو ... - سید بدون کلامی اضافه گفت: امیر رو گرفتن باید یه کاری بکنیم. رضا بر خلاف سید اصلا جا نخورد برگشت سمت دوچرخه اش و ضمن تعمیر گفت: دیر یا زود میگرفتنش بزار بره اون تو تا آدم بشه. • سید متعجب نشست کنارش و با ناامیدی گفت: همین؟؟؟؟!!! مثلا ما با هم بزرگ شدیم مثلا ما رفیقیم. - رضا ابزاری که دستش بود را کوبید روی زمین گفت: چه رفاقتی برادر من میدونی چند تا از بچه های مردم رو معتاد کرده حقشه بزار ادب بشه...! • سید بلند شد و گفت: اون غلطی کرده تنهاش بزاریم که بیشتر فرو بره؟؟؟!! رضا سعی کرد خود را به حرفهایش بی تفاوت نشان بدهد...! سید با ناراحتی از آنجا بیرون زد عقلش به جایی قد نمی‌داد.. * امیر این مدت حسابی دل همه را نسبت به خودش چرکین کرده بود اما حتما راهی وجود داشت... - شب توی مسجد محل با روحانی پیش نماز صحبت کرد و قول کمک گرفت خوشحال از اینکه خبر خوبی دارد رفت دم خانه ی امیر که چند خانه فاصله داشت با خودشان... در زد... منتظر شد... • ستاره با چادری که شل و شلخته روی سر انداخته بود در را باز کرد. سید گفت: سلام مادر هست؟ - ستاره تا سید را دید خودش را جمع کرد و گفت: سلام بله هستن الان میان... مادر امیر با چهره ای گرفته آمد دم در... سید گفت که از حاج آقا قول کمک گرفته گفت حتما همه چیز درست میشه اما حال مادر امیر روبه راه نبود ... •° سید تمام راه را فکر می‌کرد به هر آنچه می‌توانست بشود و حالا دیگر بعید بود بشود...! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب - سید را صدایی از فکر بیرون آورد... -آقا ببخشید اورژانس کدوم طرفه؟! سید به خودش آمد تازه متوجه مردی میانسال شد که منتظر جواب او بود. چند ثانیه فکر کرد و بعد راهنماییش کرد یک ساعتی گذشته بود و سید غرق در افکارش متوجه گذر زمان نبود با تاکسی خودش را دم کارگاه رساند و موتورش را برداشت و رفت خانه... از در که تو رفت مثل همیشه زینب میان پاهایش دوید با اشتیاق بغلش کرد و صورت نازنینش را غرق بوسه کرد ... - مریم از توی آشپزخانه گفت: سلام عزیزم چقدر دیر کردی؟! -سید رفت آبی به صورتش زد و توی آینه‌ی روشویی به خودش نگاهی کرد. دلش آشوب بود و بدجوری شور فردا را می‌زد. با خودش فکر کرد امیر فقط می‌خواهد آزارش بدهد، راضی به زندان رفتنش نمی‌شود. فردا چک ها را پس می‌دهد. با این خیال خودش را کمی آرام کرد و آمد توی هال ... - مریم با لیوانی شربت گلاب آمد و کنارش نشست تا چشمای سید را دید گفت: علی بازم گریه کردی؟! سید خنده ی شیرینی کرد و گفت: والا داشتن فرشته ای مثل شما گریه هم داره؟؟!! - مریم مبهوت پرسید: اگه فرشته ام چرا گریه می‌کنی؟! - سید خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت آخه فرشته ی عذاب هستید!!! مریم بازوی سید را نیشگون گرفت و سید الکی داد می‌زد و می‌گفت: امان از این سلاح تو ...! شوخی کردم تو فرشته‌ی زیبای منی. - مریم غم را توی عمق چشم های سید که می‌خندید. می‌دید. اما ترسید باز سوال کند و خاطرش مکدر شود چیزی نگفت... - آن شب سید تا صبح خواب به چشم‌هایش نیامد. به مریم نگاه کرد که راحت خوابیده بود و رفت توی اتاق زینب بوسیدش و سرش را گذاشت بغل دخترش تا صبح توی اتاق زینب بود. نزدیک اذان مریم بیدارش کرد خیلی بد خوابیده بود گردنش گرفته و عضلات کتفش درد می‌کرد. - نماز صبح را که خواند، دید مریم پشت سرش نشسته، برگشت سمت مریم دستهایش را گرفت و توی چشم های مهربانش خیره شد... - مریم زیر لب تسبیحات حضرت زهرا می‌خواند. سید آرام گفت: مریم، من امتحان سختی شده و می‌شم تو این امتحان منو تنها نزار. من به کسی کمک کردم و خیال کردم به همین سادگیه اما نبود...!!! - مریم دلش از حرفهای سید لرزید... سرش را جلو آورد و به سینه ی سید چسپاند و گفت: من همیشه می‌دونم داری با خودت می جنگی. همیشه می‌فهمم تو وجودت غوغاست. پشت ظاهر آرومت تو درون خودت در حال جنگ با خودتی. دعا می‌کنم شرمنده ی خدا نباشی هیچوقت. - اشکی از چشم مریم چکید و روی چادر نمازش افتاد سید او را در آغوش گرفت و دلش آرام شد، که مریم هوایش را داشت...! - صبحانه را با هم خوردند و مریم لقمه‌ای هم گرفت تا توی راه بخورد .... سوار موتور شد و رفت کارگاه... آقای جوکار چند سفارش جدید گرفته و همه مشغول کار بودند... سید هم مشغول شد... - هنوز یک ساعتی نگذشته بود که سید چشمش به سربازی همراه آن دو افتاد که از در کارگاه آمدند تو... - سید یاد دیشب افتاد که چه دلخوشی به خودش داده بود و حالا توی دلش به خیال خام دیشب تلخ خنده ای کرد... - همان که زخمی توی صورتش بود با لبخندی گفت: سید جان بهت گفتم من خیلی خوش قولم...!! - سید تا آمد حرفی بزند دید دستهایش را دستبند زدند. حالش را هیچکس توی آن کارگاه نفهمید هیچکدام...!! - همه ناراحت شدند اما نفهمیدند چیزی درون سید شکست. چیزی که صدای شکسته شدنش خودش را آزار داد... - اما برای لحظه ای سید توی دلش به خودش گفت: هر چه که شد...هر کس که نبود...خدا هست...! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت _شانزدهم - مریم چادرش را پوشید و در را باز کرد. سید مرتضی داخل شد و مریم با لبخند گفت: سلام آقاجون خیره ان‌شاءالله. این وقت روز خیلی خوش اومدید. - سید مرتضی سلامی کرد و در آستانه ی در ایستاد و تو نرفت مریم گفت: بفرمایید تو آقا جون عزیز خوبن؟ - مرتضی این پا و آن پا کرد که چطور به مریم بگوید . • مریم با حس ششمی که داشت از صبح دلش حسابی شور زده بود و تا چشمش به سید مرتضی و پریشانی احوالش که از رخسارش هم پیدا بود افتاد بند دلش پاره شد. با نگرانی پرسید: آقاجون چیزی شده؟؟!! - تا این حرف را زد خدا می‌داند چقدر توی دلش به خدا التماس کرد احساسش اشتباه بگوید و چیزی نشده باشد... - مرتضی گفت: دخترم علی... - مریم نام علی را که شنید به وضوح ضربان قلبش را حس کرد و حتی لحظه‌ای ترسید که آنقدر صدا بلند نباشد که پدر شوهرش هم بشنود... - علی چک داشته پاس نشده ...الان باید...برم براش وثیقه بزارم نگران نباش دخترم همه چیز حل میشه توکل بخدا... علی اصرار داشت نفهمی.اما گفتم خودم بهت بگم خیلی بهتره!! - مریم فقط یک سوال توی ذهنش آمد: چک؟؟!! چه خرجی علی داشت که او نمی‌دانست؟؟؟!! - مرتضی که دید عروسش بدجوری توی فکر رفته علتش را فهمید و گفت: ماجرای طوبی خانم رو نمی‌دونی؟؟؟ - مریم پرسید: طوبی خانم؟؟... نه ...! سری تکان داد و گفت: امان از کارهای این پسر... - سید مرتضی از همان دم در خداحافظی کرد و رفت و مریم را با هزار سوال تنها گذاشت. شوکه شده بود از اینکه بدهکاری سید چه ربطی به زنی به اسم طوبی دارد... - گوشی را برداشت شماره ی فاطمه را گرفت: - الو سلام - سلام خانوم خوبی؟ علی خوبه؟ زینب چطوره؟ - خوبم فاطمه؟ - جانم؟ - طوبی خانم می‌شناسی؟؟ -... - فاطمه؟؟ - بله؟! - می‌گم طوبی خانم کیه؟؟! - چی شده؟ چیکار به طوبی خانم داری؟؟ ما همسایه بودیم خیلی سال پیش تو محله ی قدیم بابا اینا...واسه چی میپرسی؟ - علی واسه بدهی این خانم تو بازداشته... - یا خدا... جدی میگی؟؟!! بابا می‌دونه؟ - آره الان اومدن به من گفتن...فاطمه چرا علی باید به طوبی خانم بدهکار باشه؟؟!! - علی بدهی طوبی خانم رو به یه نفر دیگه گردن گرفته... - آخه چرا؟؟؟ - داستانش مفصله... - فاطمه... - از علی خبری شد بی خبرم نذار حتما خدا حافظ...! • زینب بیدار شد و آمد بغلش چند ثانیه فکر کرد و بعد صبحانه ی زینب را داد و لباس پوشیدن آژانسی گرفت و رفت خانه پدرش...! - زینب را گذاشت پیش مادرش و سوار همان آژانس رفت کلانتری. آدرس را از سید مرتضی گرفت و تمام راه را با خودش کلنجار می‌رفت ... علت پنهان کاری سید چه بود؟؟! سیدی که کوچکترین مسئله‌ای را از مریم مخفی نکرده بود حالا ...به خاطر بدهی شخص دیگه‌ای داشت تا پای زندان می‌رفت...! حرفهای سید یادش آمد اینکه به موقعش همه چیز را می‌فهمد... از سید دلخور بود... - از در که تو رفت او را دید که روی صندلی نشسته کنار سربازی که دستش را به دست سید دستبند زده بودند... غم عالم نشست توی دل مریم... سید سرش را که بلند کرد توقع دیدن مریم را نداشت... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت_هفدهم - سید تا او را دید بلند شد و با ناراحتی گفت: سلام برای چی اومدی اینجا؟؟! اصلا توقع این حرف را نداشت و با نگرانی گفت: علی واسه چی به من نگفتی بدهکاری اونم این همه؟! - سید با استیصال روی صندلی نشست و گفت: اونقدر این ماجرا مفصله که الان اصلا وقت مناسبی نیست فقط برو خونه... - حرف سید را پدرش قطع کرد و گفت: علی جان وقت اداری تموم شده میگن فردا باید وثیقه رو بیاریم. یکی از فامیل‌های دور طوبی خانم هم اومده قراره خونه رو وکالتی بفروشه و بدهی رو بده. ان‌شاءالله همه چیز درست میشه فقط امشب رو باید صبر کنی... - آه از نهاد مریم بلند شد بغض گلویش را گرفت... - سید نگاهی به او انداخت و آرام نزدیک گوشش گفت: مریم من که اهل گلایه و شکایت جلو جمع نبود...!!! مریم بغضش را فرو خورد... و مثل همیشه مقابل علی تسلیم بود. - سید رو به پدرش گفت: این خواست خود طوبی خانم بوده؟؟ مرتضی جواب داد: آره پسرم بنده ی خدا راضی نیست تو به خاطرش تو دردسر بیفتی... - سید سری به نشانه ی ناراحتی تکان داد و نگاهش به مریم خیره ماند. چقدر توی دلش شرمنده ی نگاه غمگین و پرسشگر مریم بود..‌ - مریم چند قدم عقب رفت و در سکوت علی را دید که می‌رفت و گاهی برمی‌گشت و با لبخندی که شیرینیش قلب مریم را آتش می‌زد از او دور شد... - مرتضی عروسش را رساند خانه ی پدرش و موقع خداحافظی به مریم گفت: نگران نباش دخترم توکل به خدا... علی فردا ان‌شاءالله میاد خونه سلام برسون... - مریم پیاده شد با پدر شوهرش خداحافظی کرد و رفت تو... مادرش که موقع رفتن نتوانست ماجرا را بفهمد، حالا مریم را سوال پیچ می‌کرد و او تمام آنچه را که می‌دانست گفت‌. اما سوال‌های مادرش تمامی نداشت‌. آنقدر دلش می‌خواست بگویید جواب خیلی از سؤال ها را خودش هم دوست دارد بداند... - زینب سرش با مادر بزرگش گرم بود و مریم وقتی پیدا کرد با خودش خلوت کند. توی اتاق سجاده را که انداخت ناخودآگاه یاد صبح افتاد اشک امانش را گرفت و دلتنگ سید شد... - دعا کرد هر چه زود تر گره ماجرای بدهی باز شود و مشکلات سید حل شود... - سجاده را جمع کرد چادر نماز را تا می‌زد که گوشی سید که پدرش به مریم داده بود زنگ خورد... - شماره ناشناس بود... مریم جواب داد... - الو سید علی؟ - الو ؟؟؟! - سید علی چرا حرف نمی‌زنی؟؟! مریم گوشی را قطع کرد... انگار آب یخ روی سرش ریختند... خشکش زد... - صدای دختری جوان که شوهرش را به اسم صدا می‌زد برای مریم شوکه کننده بود... - اما یاد گرفته بود زود قضاوت نکند گوشی را گذاشت روی میز از دست خودش عصبانی شد که چرا حرف نزده بود. کاش می‌پرسید کی بود...! - توی همین فکر بود که دوباره گوشی زنگ خورد دستهای مریم می‌لرزید... - تلفن را برداشت و جواب داد: - الو سید علی؟؟! - الو بفرمایید...من.‌..همسرشون... - تماس قطع شد مریم روی صندلی نشست با دستهایی که همچنان می‌لرزید شماره را گرفت: - دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت_هجدهم - ستاره گوشی را قطع و بلافاصله خاموش کرد. می‌دانست دوباره زنگ می‌زند... - با خودش گفت: کاش شهامت حرف زدن با زن سید را داشتم...! با تلفن خانه به امیر زنگ زد... امیر با کلافگی جواب داد: - بله؟؟! - علیک - حرفتو بزن کار دارم... - دلم تو این خونه پوسید طوبی خانم هم که معلوم نیست کی برمی‌گرده چرا منو نمی‌بری خونه ی بالا شهرت؟؟!! - فردا جمع کن میام دنبالت - چی شده مگه واسه طوبی اتفاقی افتاده؟؟! - چیه نگرانشی؟؟! سید علی زندانه... این را امیر گفت تا حرص ستاره را دربیاورد... - ستاره گفت: پس آخرش کار خودتو کردی!!! - امیر با کلافگی گفت: چه فایده طوبی می‌خواد خونه رو بفروشه و سید رو در بیاره - ستاره نفس راحتی کشید و توی دلش گفت خدا رو شکر پس سید راحت شد‌...!!! سید مرتضی وثیقه را گذاشت و علی را موقتاً آزاد کرد تا کارهای فروش خانه و پرداخت بدهی انجام بشود... - بیرون کلانتری سید گفت شما برید به کارتون برسید من می‌رم دنبال مریم... - پدرش هر چه اصرار کرد تا دم خانه ی پدر زنش او را برساند حریف سید نشد... - مریم در را باز کرد دیدن سید حالش را عوض کرد. با خودش گفت حتما توضیح قانع کننده‌ای وجود دارد ‌... - پله ها را سید بالا آمد و مریم دم در منتظرش بود زینب زودتر جلو دوید و خود را در آغوشش انداخت زینب را بغل کرد و سرش نزدیک گوش مریم برد و آرام گفت: دلم برات خیلی تنگ شده... - لبخند سید آرامشش را دوباره برگردانند هر چند ذره ای ته دلش می‌خواست همین حالا ماجرا را بداند...اما خوب می‌دانست حالا موقعش نیست!! - سید نهار را به اصرار مادر زن پیش آنها ماند و بحث بدهی خواه ناخواه پیش آمد و علی توضیحات مختصری داد و این هیچکس را قانع نکرد مخصوصا مریم را ... - مریم تا شب صبر کرد تا وقتی که برگشتند خانه. تا وقتی که نماز شب سید تمام شد و مریم با استکانی چای کنارش نشست... - سید به او خیره شده بود و مریم با خجالت گفت: چرا اینجوری نگاه میکنی؟! سید لبخندی روی لبهایش نشست و استکان را گرفت و به آن نگاهی انداخت و گفت: عجب چای خوشرنگی... چقدر تو شکسته شدی ...چقدر دخترمون بزرگ شده...! - زد زیر خنده و ادامه داد: الکی مثلا ۲۰ سال حبس بودم...! - مریم لبخندی زد اما زود یاد آن تماس افتاد رفت گوشی سید را آورد و داد دستش و سعی کرد بی تفاوت باشد... - گفت: دیشب یه نفر بهت زنگ زد ببین کی بوده...شاید کارت داشته...!! - سید شماره را شناخت‌...او هم سعی کرد بی تفاوت بگوید: شخص خاصی نیست بعدا زنگ می‌زنم...تو جواب دادی؟؟ مریم گفت: بله... - سید سرش را زیر انداخت و رفت توی فکر و گفت: این خانم با طوبی خانم مادر رضا زندگی می‌کنه یه بار هم شبی که حال طوبی خانم بد بود زنگ زد...! -مریم تمام توانش را جمع کرد و گفت: ولی صدات زد سید...علی!! - سید جا نخورد چون ستاره همیشه او را اینطور صدا می‌زد ... - به چشم های مریم خیره شد و گفت: اشتباه کرده به همسر شما گفته سید علی نباید می‌گفت...میگم تکرار نشه!!! - مریم پرسید: تو چرا بدهی این طوبی خانم رو گردن گرفتی؟؟ چرا درست توضیح نمی‌دی ببینم چی شده؟؟ چیزی هست که باید از من پنهون بمونه؟؟ سید چایش را خورد و با آرامش به حرفهای مریم گوش داد و بالاخره گفت: طوبی خانم مادر دوست قدیمی منه که البته دوستم توی یه تصادف فوت شد مادرش بدهکار شد و من دیدم بنده ی خدا توی این سن اصلا روا نیست بیفته زندان و برای همین پا پیش گذاشتم... الانم که ظاهرا همه چیز داره تموم میشه ... فقط تو فکر اینم که خونه رو بفروشه حالش خوب بشه کجا باید بره؟؟!! مریم توی فکر فرو رفت احساس کرد ارتباط هایی هست بین گدشته طوبی خانم آن زن و یا هزار چیز دیگر اما دیگر کلامی نگفت... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت_نوزدهم - سید روز بعد رفت بیمارستان. طوبی خانم ماسک اکسیژن را برداشت و با صدایی آهسته و بریده بریده گفت: - پسرم ...خدا رو ...شکر ...اومدی...ترسیدم... نبینمت و بمیرم ...! - سید گفت: خدا نکنه...! طوبی ادامه داد: خدا... ازت راضی باشه...پسرم... آخر عمری برام مثل پسر بودی...مادر...! - سید بغضش را فرو خورد و گفت: من که کاری نکردم راضی به فروش خونه نیستم نباید خونه رو از دست بدید!! - طوبی چشم هایش را بست و بی رمق گفت: من رضا رو از دست دادم...خونه...فدا سرت... و آهسته تر گفت:خدا ازت راضی باشه... و دیگر کلامی نگفت... - چند دقیقه ماند و بعد که بیرون آمد خواهر زاده ی طوبی خانم را دید. سلام کرد و گفت: خاله خیلی از شما تعریف میکنن. خدا خیرتون بده که هواشون رو داشتید...کارهای فروش خونه داره انجام میشه مبلغی هم می‌مونه که باید یه جایی رو رهن کنیم براشون اما...کاش می‌اومدن شهرستان با ما زندگی می‌کردن اینطور خیالمون راحت بود... - سید در سکوت گوش داد و به کینه ی امیر فکر کرد...! - مریم لباس ها را تا کرد و گذاشت توی کمد ...خواست برود به غذا سری بزند که صدای در آمد... - آیفون را برداشت: - کیه ؟ - سلام منزل اقبالی؟ - بله بفرمایید. - آقا سید تشریف دارند؟ - خیر نیستند شما؟ - از دوستانشون هستم شما ستاره خانم هستید درسته؟؟؟!! مریم با تعجب گفت: بله؟؟؟؟!! - مرد اندکی صبر کرد و ادامه داد: مگه نگفتید منزل سید علی اقبالی هست؟! مریم کلافه شد و گفت: بله درسته... مرد گفت: خوب پس شما باید ستاره خانوم باشید... - مریم مردد مانده بود چه جوابی بدهد...مرد که سکوت مریم را دید گفت: حتما اشتباه گرفتم با اجازه... - داشت می‌رفت که مریم صدا زد...یه لحظه صبر کنید آقا الان میام خدمتتون... چادرش را از توی کمد کنار در برداشت و پوشید و در را باز کرد...! - مرد با فاصله از در ایستاده بود مریم که در را باز کرد گفت: سلام ببخشید شما با سید کار دارید. چیکار به اسم خانومشون دارید؟ -مرد صدایش را صاف کرد وگفت: من اشتباه کردم خانوم فکر کردم همسر سید ستاره خانوم از همسایه های قدیمه. آخه چند وقت پیش با هم دیدمشون تو خونه قدیمی سید. همیشه میان اونجا...! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت بیستم - مریم چند دقیقه منتظر شد اما کسی در را باز نکرد نا امید شد و سوار آژانس برگشت سمت خانه...! مریم چند دقیقه فقط چند دقیقه بعد از رفتن ستاره و امیر رسید دم خانه ی طوبی... -سید علی شب که آمد مریم را گرفته و کمی کج خلق دید... -بعد از شام مریم توی آشپزخانه مشغول آب کشی ظرفها بود، نزدیکش رفت و نگاهش کرد... - بشقابی را از دستش گرفت و شروع کرد به شستن. ولی مریم بد جوری توی فکر بود. سید آرام گفت: چیزی شده؟؟!! - مریم جوابی نداد. - سید دست از کار کشید و شانه اش را گرفت و به سمت خودش برگردانند... دستمالی توی دست مریم بود... - آن را از دستش گرفت و چانه اش را بالا نگه داشت. اما مریم به چشم هایش نگاه نمی‌کرد... - سید دوباره گفت: چیزی شده عزیزم؟؟؟! - اشکی از چشم مریم چکید و بغضی گلویش را فشرد اما با تمام توان جلوی خودش را گرفت گریه نکند.‌.. - زیر لب گفت: این... مدت ...تو خونه قبلی‌تون چی کار داشتی هر روز می‌رفتی؟ - سید جا خورد... - گفت: نمی‌فهمم چی میگی؟ خوب می‌رفتم دیدن طوبی خانم... - مریم سرش را بلند کرد، اشک توی چشم هایش حلقه بست و خیره شد به چشم‌های سید و گفت: و البته ‌...ستاره!!! - نام ستاره سید را تکان داد و یک آن نزدیک بود بگوید بازهم این اسم آمده تا اینبار آرامش زندگی اش را بهم بزند... اما نگفت‌... - مریم که سکوت سید را دید، نشست روی صندلی. اشک امانش را گرفت و چیزی توی وجودش شکست... - فکر اینکه سید کسی را قبل از او دوست داشته دلش را لرزاند و غم عالم را به قلبش آورد...! - سید روی صندلی مقابلش نشست، دیدن اشک‌های مریم در توان سید نبود... به خودش لعنت فرستاد که موجبات ناراحتی او را فراهم کرده... - سید سکوت را شکست: من و رضا پسر طوبی خانم و امیر همبازی بچگی بودیم تا نوجوانی و ستاره خواهر امیره... - یه وقتی قرار خواستگاری گذاشته شد ولی بهم خورد... - مریم بی رمق گفت: زنت نشد؟؟؟ - سید سرش را پایین انداخت و گفت: آره... - دلش می‌خواست دروغ بگوید. بگوید خانواده مجبورش کردند تا به خواستگاری ستاره برود... - می‌خواست بگوید همه چیز اجبار بود اما نبود ...!! - مریم سرش را روی دستش گذاشت و آرام گریست... اشک به چشم های سید آمد... - دستش را سمت موهای مریم برد و شروع کرد به نوازش و گفت: توی گذشته ی هر آدمی چیزهایی هست که گاهی نمیشه ازش فرار کرد. نمیشه تغییرشون داد. نمیشه فراموششون کرد. فقط...فقط باید باهاشون کنار اومد...!!! من هم مثل هر آدم دیگه‌ای گذشته‌ای دارم که درباره‌ی بخشی از اون نمی‌تونستم و نمی‌تونم حرف بزنم... من به تقدیر و شانس و بخت و اقبال اعتقادی ندارم، از نظر من هر چه که اتفاق افتاده خواست و اراده‌ی خدا بوده... چرا که بدون اذن خدا برگ از درخت نمی‌افته!! اما یه چیزی رو بدون دوست داشتن تو برای من اولین و آخرین چیز دنیاست و در این شکی نداشته باش و اگر روزی به دوست داشتنم شک کردی بدون در حقم ظلم کردی...!!!! - سید این را گفت و بلند شد و از خانه بیرون زد ... - پیاده تمام راه خانه تا کارگاه را رفت. کلید کارگاه را داشت، رفت تو در را بست. ساعت از ۱ گذشته بود خسته و درمانده روی تخت کهنه‌ی گوشه‌ی کارگاه دراز کشید ... - فکر و خیال گذشته مثل لشکر مغول ها به جان سید افتاد و تمام توانش را گرفت و او را به عمق خاطراتی برد که گاهی فکر کردن به آنها آزارش می‌داد... - جلوی ستاره را گرفت ... ستاره جا خورد و گفت: سلام سید علی ... ترسیدم!! چرا یهو عین جن ظاهر شدی؟؟! - سید چند قدم عقب رفت و نگاهی به ستاره که موهایش را بیرون ریخته و آرایش کرده بود انداخت. زود سرش را پایین آورد و گفت: این پسره عماد چی می‌خواد از شما؟؟ دیدم از دم مدرسه تا اینجا یه بند پاپی شماست؟؟! - ستاره ریز خنده ای کرد و گفت: وای خدا تو تمام مدت حواست بوده ؟! بیکاری؟! - سید عصبانی شد اما به روی خودش نیاورد. دوباره گفت: میگم کارش چیه؟؟! ستاره با پرخاش گفت: به تو ربطی نداره... - سید می‌دانست عماد چطور پسری است و از ارتباطش با ستاره ترسید... - ستاره بدون توجه به سید راهش را گرفت و رفت... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت بیستُ یکم - سید از پشت سر گفت: چون امیر نیست دلیل نمیشه مراقبت نباشم ستاره. داری با خودت و آینده‌ات چیکار می‌کنی؟؟!! -ستاره ایستاد. راه رفته را بازگشت و با لحن تمسخر آمیزی گفت: من قبلا دوسِت داشتم. ولی حالا ندارم زور که نیست ... - سید مکث کوتاهی کرد و همان‌طور که سرش را به زیر انداخته بود گفت: دوست داشتن که از بین نمی‌ره ... - ستاره نزدیک آمد و با جسارت گفت: تو منو دوست داری؟؟!! گونه های سید سرخ شد... - با مِن و مِن گفت: دوست...داشتن...به همین سادگی که نیست...! - ستاره حرفش را قطع کرد و گفت: تو آنقدر از خود راضی هستی که حاضر نیستی بگی دوسم داری یا نه. من کسی رو می‌خوام که بی پروا دوسم داشته باشه. گفتنش خجالت زده اش نکنه... آقای سید علی!!! - این را گفت و با عجله رفت. - سید رفتنش را نگاه کرد. چادر از سرش افتاده بود و بی محابا قدم برمی‌داشت و این سید را نگران کرد... - زمزمه‌های سید را متوجه ارتباط ستاره و عماد کرد و تمام اینها باعث شد تا سید علی تصمیمش را بگیرد و برای همیشه ماجرای دلی که پیش این دختر گیر کرده بود را فیصله بدهد... - سید مرتضی با تعجب به دهان سید چشم دوخته بود و باورش نمیشد پسری که تازه دبیرستان را تمام کرده و هنوز دانشگاه هم نرفته مقابلش نشسته و از ازدواج حرف می‌زند... - سید اما می‌خواست همه چیز برایش تمام بشود ... - می‌خواست تکلیف دلش روشن شود...!! - صدای تلفن سید را از میان افکارش بیرون کشید. شماره را که دید از جایش بلند شد خشکش زد جواب داد: - الو سید علی... - الو سلام بفرمایید - خوبی؟! ببخشید این موقع شب مزاحم شدم خوشحالم آزاد شدی... - ممنونم - نگران شدم خانمت چیزی فهمید؟؟ اون شب من می‌خواستم از حالت باخبر بشم زنگ زدم نمی‌دونستم اون جواب می‌ده...!!!! - مشکلی نیست فقط... - فقط چی؟! - شما خودتون رو معرفی کردید؟! - نه فقط گفتم سید علی وقتی صداش رو شنیدم قطع کردم...! -مزاحمت نمیشم خداحافظ - خدا نگه دار...! - تماس که قطع شد سید بشدت به فکر فرو رفت. پس چه کسی به مریم اسم ستاره را گفته بود؟؟! - هر چه فکر کرد عقلش به جایی نرسید تمام توجه‌اش سمت امیر رفت شاید از این طریق می‌خواست او را بچزاند...! - فردا باید اولین کاری که می‌کرد پرسیدن این سوال از مریم بود خواب سید را گرفت... - صبح با صدای باز شدن در کارگاه بیدار شد. آقای جوکار تا سید را دید خندید و گفت: بیرونت کردن ...!! - نشست روی تخت و خوش را کش و قوسی داد و با خنده گفت: آره دیگه ...! -ظهر سید نهار رفت خانه. مریم مثل همیشه سنگ تمام گذاشته بود، اما چیزی میان او و سید قرار گرفته بود؛ انگار پرده‌ای نامرئی میانشان کشیده شده بود... زینب شیرین زبانی می‌کرد اما تمام حواسش به مریم بود... - نهار را در سکوت خوردند. زینب توی اتاقش بازی می‌کرد و مریم خودش را با چند گلدان سرگرم کرده و به نظر توجهی به او نداشت سید بی هوا پرسید: کی بهت گفت اسم اون کسی که توی گذشته ی من بود س..تا...ره است؟؟؟!! - مریم سرش را بلند کرد..‌. غم توی چشم هایش به وضوح دیده می‌شد... - با ناراحتی که از صدایش پیدا بود گفت: یه نفر اومد دم خونه دنبالت. گفت توقع دیدن ستاره رو داشته جای خانم تو .... - سید جا خورد گفت: تو شناختیش؟ مریم گفت: نه - سید رفت گوشیش را از روی میز برداشت شماره ی امیر را آورد. عکسش روی پروفایلش بود روبه روی مریم گرفت و گفت: همین بود؟؟!! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
همراهان گرامی کانال لطفاً نظرات خود را در مورد مطالب کانال، خصوصاً رخ مهتاب با خادمین کانال در میان بگذارید. @shahid_e_shahadat69 @tasniiim63 پیشاپیش از بذل توجه شما بزرگواران تشکر می کنیم. ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت بیستُ دوم - سید دوباره از مریم پرسید گفت: مطمئنی این نبود؟! - مریم دوباره نگاه کرد این بار با دقت بیشتری و گفت: آره مطمئنم این نبود...آقای قد بلند و چهار شانه ای بود چند سالی هم بزرگتر از تو به نظر می‌رسید ...! - سید هر چه فکر کرد نمی‌تونست بفهمد چه کسی و چرا باید تا دم خانه اش می‌آمد و اینها را به زنش می‌گفت؟!! - گوشی سید زنگ زد. جواب داد، پدرش بود... - خبر بدی داشت ...طوبی خانم به رحمت خدا رفته بود. سید آنقدر ناراحت شد که نتوانست خودش را کنترل کند. اشک مجال حرف زدن را از او گرفت مریم همه اش می‌پرسید چه اتفاقی افتاده و سید فقط اشک می‌ریخت. مریم لیوانی آب آورد ... - سید جرعه ای خورد و گفت: خدا رحمتشون کنه...بعد از پسرش سختی زیادی کشید...! - آماده شد که برای مراسم خاک سپاری برود، مریم گفت: منم میام... سید دلش نمی‌خواست اما مخالفتی نکرد. مریم زینب را گذاشت منزل پدرش و با سید راهی بهشت زهرا شدند... مراسم خاک سپاری طوبی خانم غریبانه برگزار شد. او کسی را اینجا نداشت و یکی دو نفر از فامیلش بیشتر نیامده بودند. مادر و پدر سید هم بودند و فاطمه و شوهرش هم آمدند... - خاک سپاری انجام شد. همه مشغول خواندن فاتحه بر مزارش بودند. مریم نگاهش به زن و مردی افتاد که نزدیک آمدند. زن موهایش را به طرز زیبای حالت داده و آرایش داشت و لباس های مارک دار پوشیده بود و دسته گلی توی دستش بود و آن را روی مزار گذاشت.‌.. - فاطمه زیر لب سلامش را جواب داد... حسی به مریم می‌گفت این همان ستاره است... - چون جلو رفت خطاب به سید گفت: سید علی تسلیت می‌گم در نبود پسرش واقعا براش کم نگذاشتی!! - مریم به حرکات سید خیره شده بود سید سرش را بلند نکرد و حتی پاسخی هم نداد... - فاطمه گفت: خدا رفتگانتو بیامرزه ستاره جان پدر و مادرت... - ستاره رو به مهری مادر سید گفت: چقدر شکسته شدید بعد این همه سال نشناختمتون... - مهری نگاهی به او انداخت و گفت: عمر می‌گذره دخترم خدا کنه به خیر بگذره...! - ستاره عینک آفتابیش را برداشت و نگاهی به مریم انداخت... - چقدر از این دختر ساده ی زیبا خوشش آمد در عین سادگی زیبا و دلنشین بود. حتی حالا که آنقدر گرفته و ناراحت به نظر می‌رسید... - ستاره نزدیکش شد. مریم را حسی دربرگرفت که نمی‌شناختش. توی جزئیات چهره‌ی ستاره دنبال نقشی گشت از گذشته اش که البته پیدا کردنش با این حجم از آرایش و عمل‌های انجام شده سخت بود. اما مریم فهمید دختر شیرینی بوده... - ستاره سکوت را شکست، دستش را به سمت مریم دراز کرد و گفت: خوشبختم همسر سید علی... - مریم دستش را آرام از چادر بیرون کشید و با او دست داد لبخندی محو زد و گفت: منم همینطور... - امیر جلو آمد سید با خشم نگاهی به او انداخت. اما امیر بی تفاوت نسبت به نگاه سید زیر لب فاتحه ای خواند و بلند شد و رو به خواهر زاده ی طوبی گفت: بدهی مرحومه تصفیه شد اما... نگاهش برگشت سمت سید و ادامه نداد داشت می‌رفت. سمت ماشینش سید دنبالش رفت و گفت: چطور تونستی بیای تو این زن رو بد جوری آزار دادی... - امیر با همان بی تفاوتی گفت: قصد من تو بودی که آزار ببینی؟!! - سید نمی‌دانست در برابر این میزان از جهالت چه بگوید. فقط توانست به همین جمله اکتفا کند که : امیدوارم روزی پشیمون بشی که برای جبرانش برای آدم‌هایی که آزارشون دادی وقت داشته باشی‌‌‌... - سید راه افتاد که برگردد سر مزار که صدای امیر از پشت سر میخکوبش کرد:عماد رو که یادته اون بیشتر از من ازت کینه نداشته باشه کم تر نیست... شنیدم اومده دم خونه ات.... سید برگشت سمت امیر...ستاره از کنارش گذشت و سوار شد و رفتند... - اسمی که از شنیدنش کراهت داشت عماد !!! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت بیستُ سوم - ستاره تمام مدت توی فکر بود. شنیدن نام عماد او را به اضطرابی نگفتنی دچار کرد و تمام راه بهشت‌زهرا تا خانه را سکوت کرد... - امیر تو نیامد معمولا عصرها را با دوستانی که داشت، مهمانی های خاص می‌رفت... آدم های خاصی را می‌دید و روابط خاص داشت...! - ستاره از تنهایی بیزار بود. اما انگار قرار بود تا ابد تنها باشد. از تمام مردهای زندگی‌اش خاطره‌ی بدی داشت. از پدرش که بی فکر زندگی کرده و آنها را با کوهی از بدهی تنها گذاشت و زود از دنیا رفت. و از امیر که با کارهایی که فکر می‌کرد زرنگی است و حساب شده زندگی او و مادرش را سیاه کرد. و عماد که شاید ستاره را که لبه‌ی پرتگاهی توی زندگی‌اش ایستاده بود هل داد. فقط همین....ستاره تازگی ها فهمید که این خودش بود که درست لبه‌ی پرتگاه ایستاد. شاید اگر چند قدم عقب می‌رفت می‌توانست حالا در جهانی بهتر از این تنهایی باشد....به اتاق رفت روی تخت افتاد و اشک‌هایش سرازیر شد ستاره دختری قوی بود که کمتر چیزی یا کسی توی دنیا می‌توانست اشکش را در بیاورد اما اسم عماد می‌توانست... - از این که دوباره سر و کله اش پیدا بشود، از اینکه برای زندگی سید تهدیدی ایجاد کند، از اینکه دهن باز کند و حرف بزند.... - همه ی اینها ستاره را به وحشت انداخت... - از توی کشوی کنار تخت آرام‌بخشی برداشت، لیوانی آب روی میز بود، قرص را خورد و دراز کشید اشک‌هایش بند آمدند. مدت ها بود این قرص‌های آرام‌بخش هم انگار خاصیتشان را از دست داده بودند... - دیدن سید برای او دو وجه متضاد داشت خوب و بد. دلنشین و آزار دهنده… خاطراتی که خواب را از چشم هایش ربود... -آن روزها از مدرسه که برمی‌گشت توی راه عماد را می‌دید. - با همان زبان چرب و همان وعده‌های دلفریب...! - نزدیکش آمد و با او همراه شد و با لبخند گفت: حال ستاره ی زیبای ما چطوره؟! - ستاره خجالت کشید و گفت: خوبم... عماد پیچید جلویش و گفت : اینجوری نمیشه سرتو بلند کن توی چشمام نگاه کن و حرف بزن... - ستاره سرش را بلند کرد و توی چشم‌های عماد زل زد. چشمای مشکی عماد مثل شب سیاه بود. عماد هم به چشمای او نگاه می‌کرد. یکدفعه گفت: وای ستاره عجب چشمهایی داری. سبز زمردین. آدمو مجذوب خودش می‌کنه. نمی‌شه از این چشم ها دل کند... - ستاره لحظه ای به فکر فرو رفت و عماد را با سید علی مقایسه کرد؛ چقدر فرق بود میانشان. سید معمولا سرش را موقع دیدن او به زیر می انداخت و هیچگاه پیش نیامده بود که مستقیم به صورتش زل بزند. سید حرفش را رک نمی‌زد و ستاره نمی‌فهمید آیا واقعا احساسی دارد یا نه ....!! - اما عماد رک بود و ستاره را غافلگیر می‌کرد و با حرفهایش او را به هیجان می‌آورد. هیجانی که به احساس بسته بود و احساس ریشه در هوا داشت و هوا تهی بود و تهی ...راه به پوچی داشت...!!! - عماد تا نزدیکی‌های خانه همراهی‌اش کرد و در لحظه‌ای که ستاره غافل بود. دست او را گرفت سعی کرد دستش را بکشد. اما عماد محکم‌تر گرفت و ستاره را به سمت خود برگردانند و آهسته نزدیک گوشش گفت: عاشقتم...! - ستاره تقلا کرد دستش را کشید و تا خانه دوید و در را پشت سرش بست... - کیفش را روی زمین گذاشت و روی پله‌ها نشست قلبش آنقدر تند می‌زد که گمان می‌کرد همین حالا از قفسه سینه‌اش بیرون می‌زند. مادرش آمد توی حیاط ستاره از جایش بلند شد، سلامی کرد و زود خواست برود تو که مادرش گفت: چیزی شده مادر رنگ به رو نداری؟! ستاره زود لبخندی زد و گفت: نه چیزی نیست یکم خسته ام... مادرش گفت: برو استراحت کن نهار آماده شد بیا بخور... - ستاره رفت توی اتاق و در را بست با لباس‌های مدرسه همانجا کنار دیوار نشست. با خودش فکر کرد اگر کسی او را دیده باشد چه؟؟! اگر همه بفهمند...!! اگر سید علی می‌فهمید ؟؟!!! - روز بعد عماد که نزدیک آمد ستاره با عصبانیت گفت: واسه چی دیروز اون کار رو کردی؟ نگفتی ممکنه کسی ببینه؟؟! - عماد خنده ای کرد و گفت: عشق من مهم نیست، من بزودی میام خواستگاریت تو خانوم منی، عشق منی، حالا اخم نکن که روزم خراب میشه بخند تا دنیا به روم بخنده... - بخند...دیگه ...عشقم... - حرف‌های عماد آب روی آتش شد و ستاره لبخند زد ...!! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت بیستُ چهارم - عماد فرزند طلاق بود. با مادرش خانه ی پدر بزرگش زندگی می‌کرد. کلاس اول که رفت مادرش با مردی از فامیل ازدواج کرد و عماد پیش مادر بزرگش ماند... از ازدواج مادرش ضربه ی سختی خورد ... به نوجوانی که رسید کمتر توی خانه بند می‌شد و همه اش با رفیق‌هایش سرگرم بود، که صمیمی ترین آنها امیر بود... عماد چند سالی بزرگتر از امیر بود ولی حسابی با او عیاق شد. - رفت و آمد های عماد به خانه ی امیر باعث شد تا ستاره را ببیند. دختری ریز نقش با چشم‌های به رنگ زمرد که چادر سر کردن بلند نبود، اما انگار اصراری برای سر کردنش وجود داشت... دختری که خنده های دلنشینی می‌کرد... - عماد شیفته‌ی ستاره بود، اما جرأت نداشت لب باز کند. چون از فکری که امیر درباره اش می‌کرد ترسید... - اما وقتی امیر افتاد زندان فرصت برای عماد ایجاد شد تا دل ستاره را ببرد... - اما خیلی زود هم فهمید انگار شخص دیگری توی زندگی ستاره هست. شخصی که نگاه های عاشقانه‌ی ستاره به او قلب عماد را آتش می‌زد ... سید علی...!!! - و همین کافی بود تا از سید علی آرام و بی حاشیه بدش بیاید ... - سید علی را چگونه می‌شد از میدان بیرون کرد. وقتی ستاره دلش برایش ضعف می‌رفت... - وقتی آنقدر ...بی عیب و نقص بود؟؟!!! اما عماد نقطه ضعف این ماجرا را فهمید ... - دل دادگی گاهی طرح و نقشه‌ای می‌خواست، گاهی شیوه و طریقی می‌خواست... و گاهی جادوی کلامی ... و عماد از همین راه راه به دل ستاره پیدا کرد...!!! - همان روزی که دست ستاره را گرفت، فهمید احساسش چیزی نیست که بشود توی سینه پنهانش کرد. چیزی نیست که بشود از آن فرار کرد و به روی خویش نیاورد... - احساس عماد به ستاره مثل یک بلا بی مقدمه به سرش آمد و بی پرسش نازل می‌شد و عماد نمی‌فهمید با آینده ی ستاره چه می‌کند. برای او گرفتن دست‌های دختری که می‌خواست از همه چیز مهمتر بود. اما چشم ها که بسته شود و گوش که نشنود و عقل که از کار بیفتد، پای چیزی به میان می آید که نمی‌فهمد و نمی‌داند ... - عماد نفهمید که آن روز چند نفر او و ستاره را دیدند و این یعنی...آغاز ماجرایی بی پایان... که شاید تا امروز هم ادامه دارد... - عماد سر خوش از احساسی که نامش را عشق گذاشته بود کوچه ی منتهی به خانه ی ستاره را طی کرد و از دور به تماشایش ایستاد ... - او بدو بدو رفت و گاهی برمی‌گشت نگاهی به عماد می‌انداخت ...در را که بست عماد برگشت که برود از خم کوچه که رد شد سینه به سینه خورد به کسی... - توقع دیدن هر کس را نداشته باشی انگار درست روبه‌رویت سبز می‌شود ... - سید علی عصبانی بود اما به روی خودش نیاورد... - عماد پیش دستی کرد و گفت: سلام احوال سید؟! - سید توی دلش هزار حرف ناجور بارش کرد اما هیچکدام را به زبان نیاورد... - به آرامی گفت: شکر... شما خوبی؟! - عماد پوزخندی زد و گفت: بله به لطف شما ...با اجازه!! - داشت می‌رفت که سید از پشت دستش را کشید عماد برگشت سمت سید... - سید با همان آرامش گفت: امیر که نیست. توی کوچه کاری داشتی؟! - عماد به خانه‌ی سید و ستاره که نزدیک هم بود نگاهی کرد و گفت: نه کاری نبود ...امانتی داشتم که از ستاره ...خانم سراغ گرفتم نبود ظاهرا!! - سید تمام تلاشش را کرد تا عصبانیتش را بروز ندهد. دندان بهم فشرد و گفت: پس به سلامت!! - عماد بهش برخورد. اما دستش را آرام به سینه ی سید کوبید و با لحنی به ظاهر شوخی گفت: من چیزی رو که بخوام بدست میارم خیالت راحت... - این را گفت و دور شد لحظه‌ای برگشت دلش می‌خواست بگوید منظورم ستاره است اما نگفت... ... ✍ کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رُخ مهــ🌙ـــتاب" آدم ها همیشه روزهایی توی زندگی دارند که دلشان نمیخواهد برگردد... روز هایی که فکر انها آزار دهنده است... روزی هایی که شب های آدم را پر از دلهره و فکر و خیال میکنند... برای ستاره و سید علی همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که ستاره وقت نکرد از خودش بپرسد چرا؟؟!! وقتی سینی چای را گرفت مقابل سید علی احساسی که همیشه به سید داشت توی دلش نبود ... دیگر تا بنا گوش سرخ نشد، قلبش تند تر نزد...! سید نگاهش را زود از ستاره گرفت. تعارفات طی شد پدر ستاره و مادرش مخالف بودند سید هنوز دانشگاهش را شروع نکرده بود سربازی نرفته و هزار هزار کار ناتمام داشت...! سید مرتضی و مهری هم دل خوشی نسبت به این وصلت نداشتند سید مرتضی اصلا ستاره برای علی مناسب نمیدید اما به خواست پسرش احترام گذاشت پیش خودش گفت پا پیش میگذارم که یک عمر نگوید چرا نرفتید !!! شاید اگر قبلا می بود ستاره حتی ثانیه ای تعلل نمیکرد برای جواب بله ای که میداد اما حالا سید میان خِیل مخالفان تنها بود ... مرتضی رو به پدر ستاره اجازه خواست حرف بزنند ستاره نگاهی به سید علی انداخت با لبخندی محو... توی حیاط روی تخت نشستند ستاره بدون مقدمه گفت: سید علی من... ادامه نداد رویش نشد واقعا از خودش بیشتر از سید علی خجالت میکشید اما تمام توانش را به کار گرفت و گفت: من تصمیمم رو گرفتم ...من ...عماد ...رو دوست دارم! سید توقع این حرف را نداشت یکه خورد چند لحظه ای سکوت بود و صدایی نمی آمد ... ستاره کلافه پرسید: نمیخوای چیزی بگی؟! سید سرش را بلند کرد برای بار اول و شاید اخر توی چشم های ستاره خیره شد چشم های ستاره سید را به دنیایی فرا تر میبرد... سید گفت: تو نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ درباره ی عماد همه چیز رو میدونی؟! ستاره گوشه ی چادرش را گرفت و با لحنی که دلخوریش مشخص بود گفت: برام مهم نیست دوسش دارم... سید همانطور خیره نگاهش کرد و بعد سرش را پایین انداخت و ان را به نشانه ی تاسف تکان داد... بلند شد و از کنار ستاره رفت ستاره از پشت سر گفت: میشه نگی به کسی چرا بهت جواب رد دادم نمیخوام فعلا کسی متوجه ارتباطم با عماد بشه... سید برگشت سمت ستاره با ناراحتی گفت: باهاش در ارتباطی؟ ستاره بدون شرم گفت: بله... سید اتشی که در دلش به پا شد را نادیده گرفت و گفت: تو ...تو دوست داشتن رو اشتباه گرفتی این دوست داشتن نیست با حرفهای عماد به زندگیت اتیش نزن...!!! ستاره بلند شد در مقابل سید ایستاد و گفت: چون عماد علاقش رو بهم نشون میده چون میگه دوسم داره چون منو با تمام وجودش دوست داره تو...تو... داری حسودی میکنی!!! سید سرش را بالا نیاورد فقط توی دلش به خیال خام ستاره خنده اش گرفت خنده ای تلخ... سید رفت تو... و دیگر تا زمانی که ستاره را توی خانه طوبی بعد سالها دید هم کلام نشد با ستاره...!! ستاره از خواب بیدار شد کابوسی هولناک باز او را از خواب بیدار کرد کابوسی که نام شخصی در ان بود شخصی که سازنده ی تمام کابوس هایش بود... امیر برگشته روی کاناپه خواب بود ستاره لیوانی اب خورد و به زن سید علی فکر کرد... ... 🖋 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت ‌بیستُ ششم - مریم گوشی را برداشت: - الو بفرمایید؟ - سلام خوبین خانم اقبالی؟ - ممنون شما؟! - سید علی هست؟ - خیر تشریف ندارن - ... مریم لحظه ای خیال کرد تماس قطع شده خواست گوشی را بگذارد مردی که پشت خط بود با خنده ای کوتاه گفت: -حتما پیش ستاره اس... • مریم از شنیدن این حرف جا خورد اما به روی خودش نیاورد پرسید: - شما؟! - چه اهمیتی داره خانوم؟؟!! مهم اینه که خیلی چیزها می‌دونم مهم اینه که شوهر شما به بهانه‌ی بدهی طوبی خانم ستاره رو می‌دید... مهم اینه شبی رو با هم تو بیمارستان بالای سر طوبی بودن...مهم اینه که ... - سکوت کرد... حسی عجیب داشت مریم نمی‌خواست حرفهای این مردک را بشنود. خواست بدون کلامی گوشی را قطع کند که گفت: مهم اینه که آقای سید حالا به عشق قدیمیش رسیده...!!! - مریم گوشی را گذاشت... - دستش می‌لرزید. چیزی توی وجودش انگار فرو ریخت. اشک به چشم هایش دوید. روی مبل نشست، با خودش بلند بلند حرف زد: - چرت و پرت می‌گفت. باید کلی حرف بارش می‌کردم...به علی من این وصله ها نمی‌چسبه...! - اما یاد پنهان کاری های سید افتاد. یاد روزی که سر خاک طوبی ستاره را دید. نگاه ستاره به سید را فراموش نکرده بود... - خنده ی عصبی کرد و گفت: من باید خیلی دیونه باشم که به حرف یه ناشناس به همسری که سالهاست می‌شناسمش بی اعتماد بشم... - بلند شد رفت توی آشپزخانه شروع کرد به دستمال کشیدن روی سطوحی که کاملا تمیز بود... - مریم یک زن بود و داشت در برابر خودش مقاومت می‌کرد ... - دلش پر از اضطراب بود و سرش پر از سوال ... -صبر کرد تا سید آمد. مثل همیشه بازی و سر به سر گذاشتنش با زینب که تمام شد مریم صدایش زد... - سید آمد توی آشپزخانه. به مریم نگاهی انداخت و از روی میز تکه ای از غذا را برداشت و با اشتها خورد و با لبخند گفت: نمی‌دونی چقدر گشنمه غذا رو میاری؟ - مریم دست سید را گرفت و وادارش کرد روی صندلی آشپزخانه بشیند. چهره‌ی مریم گرفته بود و سید فهمید... - مریم گفت: - علی چرا ماجرای گذشته ی تو و اون خانوم تمومی نداره؟؟! - سید یکه خورد گفت: چه ماجرایی؟! باز چی شده؟ - یه آقایی زنگ زد خونه - خب؟! - گفت تو به خاطر ستاره، بدهی طوبی خانم رو قبول کردی...خبر داشت که یه شب بیمارستان بودی البته با اون بالای سر طوبی خانم ...گفت هنوز... - هنوز چی؟! - هنوز میبینش چون...!! - چون؟! - عشق... مریم توان ادامه دادن نداشت... - سید عصبانی شد خون به چهره اش دوید گفت: قرار نیست هر کسی هر چیزی درباره ی من بگه باور کنی... قبلا بهت گفتم بازم میگم اون گذشته تموم شده. طوبی خانم باعث شد من دوباره تو اون شرایط قرار بگیرم که اونم تموم شد خدا رحمتشون کنه ... - مکث کرد با خشم به مریم زل زد و گفت: واقعا در حق من بی انصافی می‌کنی ...من که توضیح دادم من که گفتم... - مریم حرفش را قطع کرد و گفت: - وقتی توضیح دادی که مجبور شدی...چرا زودتر نگفتی؟! - سید بیشتر عصبانی شد. داد زد: حتما مصلحتی بوده برای نگفتن. - مریم گریه اش گرفت میان گریه گفت: چه مصلحتی که به شکستن دل من راضی بودی؟! - سید یک آن ترسید. آنقدر مریم را دوست داشت که راضی به اشک هایش هم نبود چه برسد به دل شکستگی ... - با استیصال بلند شد خواست مریم را در آغوش بگیرد اما او فاصله گرفت ... - سید گفت : بخدا نمی‌خواستم کار به اینجا برسه اما رسید ...کاش می‌تونستم همه چیز رو بگم اما نمیشه گفت...!! - مریم با گریه رفت توی اتاق - سید غذای زینب را داد و خودش نتوانست چیزی بخورد ... - پس عماد ول کن نبود باز هم باید امیر را می‌دید... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت بیستُ هفتم - امیر نگاهی به سید انداخت و سیگارش را توی جا سیگاری خاموش کرد وگفت: فکر نمی‌کردم بازم سعادت دیدارت رو داشته باشم...! - سید توی صندلی جا به جا شد و با دلخوری گفت: امیر حالم از این موش و گربه بازی‌ها بهم می‌خوره چرا خودت که نتونستی کاری بکنی حالا عماد رو فرستادی جلو؟! - مثلا می‌خوای با زندگی من بازی کنی؟! - امیر سعی کرد بی تفاوت باشد به صندلیش لم داد و گفت: - سید اون روزها که یقه‌ی هر کسی رو می‌گرفتی و حرفت برو داشت و برا خودت دشمن می‌تراشیدی، باید فکر الانت می‌بودی...!!! - سید با عصبانیت گفت: من که کاری به عماد نداشتم. این عماد بود که اومد وسط زندگی منو...!! ادامه نداد...! - امیر گوشش تیز شد برگشت سمتش و گفت: زندگی تو و کی؟!!! - سید سرش را انداخت پایین زیر لب لا‌ الله الا الله گفت...! - امیر گفت: ذکر نگو حقیقت رو بگو. چرا نمیگی که وقتی یقه ی عماد رو تو خیابون گرفتی و تهمت بهش زدی و باعث شدی حرف ستاره و عماد سر زبون‌ها بیفته، آتیش انداختی به زندگیمون. عماد نیتش ازدواج بود اما تو همه چیز رو خراب کردی! - سید خنده‌ای عصبی کرد و گفت: من یقه اش رو برای چیز دیگه ای گرفتم...! - اگه راست میگی نیتش خیر بود، پس چرا جا زد چرا گم و گور شد چرا پای...س...تا...ره نموند؟! - امیر از تک و تا نیفتاد با خشم گفت: چون تو براش پرونده سازی کردی که چند وقت بعد گرفتنش چون تو محل بدنامش کردی...! - سید با عصبانیت بیشتری از امیر داد زد: آقا رو توی خونه فساد گرفتن با کلی مواد و هزار فسق و فجور من پرونده ساختم براش؟؟؟!!! - امیر سکوت کرد...! - سید بلند شد که از اتاق بیرون بیاید اما برگشت سمت امیر و گفت: امیر خیال نکن بر ملا شدن گذشته، فقط برای من گرون تموم میشه. چیزایی هست که هیچوقت نباید گفته بشه هیچ وقت ... - به عماد بگو اگه یه بار دیگه سمت خانواده ی من بیاد، کاری می‌کنم که پشیمون بشه خانواده ی من خط قرمز من هستن امیدوارم بفهمی...!! - تمام راه را به همان روز دعوایش با عماد فکر کرد. همه چیز از شایعه‌هایی که توی محل پخش شده بود، شروع شد. - خواستگاری سید علی و اینکه می‌گفتند چون ستاره بد نام شده سید ولش کرده... خیلی ها از ارتباط ستاره و عماد با خبر بودن و برایش داستان ها می‌گفتند...!! - سید جلوی عماد را گرفت..‌. عماد پیش دستی کرد... رو به رضا که همراه سید بود گفت: تو چرا دنبال این راه افتادی لشکر کشیدید؟؟! - رضا یقه ی عماد را گرفت، سید میانجی‌گری کرد و رو به رضا گفت: داداش اومدیم حرف بزنیم زشته تو محل ولش کن...! - رضا گفت: بذار بزنم تو دهنش که جرأت نکنه دیگه دور ور ناموس ما بیاد. مرتیکه‌ی بی شرف...! - عماد از ناسزایی که خورده بود، عصبانی شد. حمله کرد سمت رضا درگیر شدند. سید این وسط کاری از دستش برنمی‌آمد ... - جمعیت جمع شد دعوا را خاتمه دادند. عماد خون دماغش را با دست پاک کرد و رو به سید و رضا گفت: شما برید خودتون رو جمع کنید خواهر امیر به خاطر تهمت‌های سید علی بد نام شده و گرنه من می‌خواستم عقدش کنم اما خانواده اش اجازه نمیدن...! - سید آنقدر عصبانی شد که نزدیک بود سمتش حمله کند و درگیر بشود. چند نفر او را گفتند و عماد خیلی زیرکانه خنده‌ای کرد و بعد مدت کوتاهی هم گم و گور شد که بعدها معلوم بود زندانی شده...!! - ستاره از خانه بیرون نمی‌آمد. یعنی پدرش قدغن کرده بود. اما یک روز که پدرش نبود در زدند رفت در را باز کرد عماد بود... - کلی زبان برای ستاره ریخت و با او قرار گذاشت تا برای آخرین بار او را ببیند...! - ستاره با اضطراب گفت: نمی‌تونم بیام بیرون !! - عماد با مهربانی ساختگی‌اش گفت: بخدا اگه نبینمت می‌میرم. فقط چند دقیقه بیا همون جای همیشگی...! - ستاره من و من کنان گفت: میگم نمیشه چرا نمی‌فهمی؟! - عماد خودش را به گریه زد و گفت: من باید ببینمت منتظرتم...! - این را گفت و رفت... - خدا می‌داند که تمام این سالها چقدر ستاره آرزوی برگشتن به این لحظه را برای گرفتن تصمیم دیگری داشت. اما افسوس هرگز نمی‌شود برگشت... - فردای آن روز پدرش باز هم نبود. مادرش را راضی کرد تا چند دقیقه ای بیرون برود. گفت: دیدن فاطمه خواهر سید می‌رود... - از خانه که بیرون رفت تمام کوچه را دوید تا برسد به وعدگاهش با عماد‌... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت بیست‌ُهشتم - عماد مثل همیشه بهترین لباسهایش را پوشیده و منتظر ستاره ایستاده بود. ستاره هم بدون چادر و با لباسهایی که دوست داشت. بدو بدو به عماد نزدیک شد، حالا دیگر گرفتن دستهایش برای ستاره عادی شده بود. عماد کلی قربان صدقه‌اش رفت و به ماشینی اشاره کرد تا سوار شود. - ستاره دهانش باز مانده بود عماد ماشین نداشت... - پرسید : ماشین مال کیه؟! عماد در را برایش باز کرد و گفت: تو به این چیزا کار نداشته باش می‌دونم خیلی وقته بیرون نیومدی. می‌خوام حسابی بگردونمت!!! - ستاره مقاومت کرد وگفت : من فقط چند دقیقه وقت دارم. نمی‌تونم بیام اگه کسی ببینه!! وای نمی‌تونم عماد. اصلا فکرشم نکن...! - خواست عقب‌تر برود که عماد دستش را گرفت و گفت: اگه تا ابد هم وقت داشته باشم برای دیدن چشمات کمه... اون وقت تو میگی فقط چند دقیقه؟! می‌دونی برای دیدنت لحظه شماری کردم لحظات خوبم رو ازم نگیر عشقم، سوار شو... - ستاره با تردید سوار شد. دلشوره ی عجیبی داشت که خنده های عماد هم بر طرفش نمی‌کرد...!!! - سید به خانه برگشت. مریم توی خودش بود و با کارهای خانه مشغول. - سید هنوز از بیرون که آمده لباس عوض نکرده بود که زنگ خانه را زدند پدر و مادرش و فاطمه و شوهر و بچه‌هایش آمدند. سید سرش را به گوش مریم نزدیک کرد و گفت: مثل همیشه آبروی مارو بخر خانوم!! مریم با دیدن آنها دلخوریش از سید را تا حدودی فراموش کرد و درگیر مهمان ها و پذیرایی شد. بعد از شام با فاطمه ظرفها را که می‌شستند دلش را به دریا زد و پرسید: ستاره چرا به سید علی نه گفت؟! فاطمه بشقابی را آب کشید و گذاشت توی آبچکان و گفت: والا هیچ وقت نفهمیدیم چی شد. سید که درست حرف نزد اما خوب با اتفاق هایی که بعدش افتاد، همون بهتر که این وصلت سر نگرفت. اینا هیچ چیزشون به هم نمی‌خورد...! - مریم با کنجکاوی گفت: پس چرا اصلا خواستگاری رفتید؟! - فاطمه با بی حوصلگی گفت: چی بگم علی اصرار کرد. بابا هم قبول کرد. اما من حس می‌کنم چون ستاره خیلی قربانی اطرافیانش خصوصا داداشش بود، سید می‌خواست یه جوری ترحم کنه... خدا می دونه چی بینشون گذشته ... چون بعد اون خواستگاری از هم فراری بودن هر دوتاشون. سید یادمه یه کلمه دیگه با ستاره حرف نزد... نمی‌دونم حکمت رفتارهاشون چی بود...! - یک دفعه رو به مریم گفت: چرا این چیزا برات مهم شده؟! - مریم هول شد و گفت: هیچی همینجوری بالاخره واسم سوال بود که چرا ازدواجی که جدی بود به هم خورده. خوب منم یه زنم کمی حسودیم میشه که نکنه سید یکی رو دوست داشته قبلا یا زبونم لال داشته باشه الان!!! - فاطمه دست از کار کشید بِر و بِر به مریم نگاه کرد. پقی زد زیر خنده. مریم جا خورد با تعجب گفت: مگه من چیز خنده‌داری گفتم؟! - فاطمه از خنده ریسه می‌رفت و میون خنده‌هاش گفت: از دست تو مریم. اصلا بهت نمیاد از این حسادت ها داشته باشی. تو به این عاقلی و خانومی این فکر ها چیه می‌کنی؟! سید رو فاز نوجونی و بچگی از ستاره خوشش می‌اومد اما بعدش که ستاره عوض شد اصلا بهم نمی‌خوردن...! - این را گفت و ادامه ی خنده اش را از سر گرفت... - مریم دوباره پرسید: چرا عوض شد؟! - فاطمه با عصبانیتی که معلوم بود شوخی است برگشت سمت مریم و گفت: خواهر غیبت میشه. شاید راضی نباشه بنده خدا ولش کن... - آخر شب مهمان‌ها رفتند. سید زینب را که روی مبل خوابیده بود برد توی تخت خودش خواباند. آمد دید مریم نماز شب می‌خواند نشست کنار مریم و زل زد به نماز خواندنش ... - مریم نماز را که تمام کرد، سرش را پایین انداخت و مشغول ذکر گفتن شد سید دست برد و تسبیحش را گرفت و گفت: داشتن خانومی مثل تو دقیقا مثل داشتن یک فرشته اس مگه میشه فرشته رو دوست نداشت؟! - مریم ساکت بود... - سید دلش از سکوت مریم گرفت. - نمی‌دانست چطور می‌تواند همه چیز را به حالت اولش برگرداند... - اما دوباره جمله‌ای توی سر سید تکرار شد: " هر چه که شد هر کی که نبود خدا هست" - با خودش گفت حتما موقع‌اش که برسد همه چیز درست می‌شود. اصلا به این سر سوزنی شک نداشت.... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr...
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت بیستُ نهم - سید می‌دانست امروز چهلم طوبی خانم است، دسته گلی ساده گرفت و راهی بهشت زهرا شد... کنار قبر نشست. سنگی ساده برایش قرار داده بودند. خبری از هیچ کس نبود پدر و مادر سید هم نیامده بودند... - سید تک و تنها قرآن کوچکی که همیشه همراش بود را از جیبش در آورد... شروع به تلاوت آیاتی از سوره ی یس کرد... - به خیال تنها بودن صدایش را رها کرده و خیلی زیبا قرآن می‌خواند... - به آیه هایی که می‌رسید اشک از چشم‌هایش جاری شد‌. بغضی که در صدایش بود آن را دل‌نشین‌تر کرده و انگار همه ی قبرستان سکوت شده و صدای سید را به گوش جان می‌شنیدند... تمام که شد زیر لب فاتحه ای خواند و می‌خواست برخیزد که دستی یک سبد زیبا و گران قیمت گل را روی قبر گذاشت. سید فهمید چه کسی است و سرش را بلند نکرد... - ستاره عینک آفتابی‌اش را برداشت. آفتاب کمی تیز بود، اما نه آنقدر. رگه های غروب توی آسمان داشت پدیدار می‌شد. نسیمی وزید و همه چیز در سکوت بود... - ستاره سکوت را شکست. چقدر دلم برای قرآن خوندنت تنگ شده بود سید علی. چقدر آرام شدم با این صدای زیبا... -سید سری تکان داد و آرام زیر لب گفت: صدای من زیبا نیست، این آرامش کلام خداست... - ستاره کنار قبر نشست و شروع به خواندن فاتحه کرد. سید برخواست و از قبر دور شد... - امیر را دید که روی صندلی نشسته و سیگاری گوشه ی لبش بود. که گاهی پُکی عمیق به آن می‌زد...!! سید کنار امیر نشست... امیر اعتنایی نکرد... - سید به قبرها خیره شده و تمام ذهنش پر بود از این سوال که چرا آدم‌ها وقتی می‌دانستند خانه ی آخر و قطعیشان اینجاست دل خوش می‌شدند به متاع عاریتی دنیا؟؟؟!!! - آهی از سر ناراحتی کشید و به امیر نگاه کرد... امیر خیلی شکسته شده بود. خطوط چین و چروک را پشت صورت تمیز اصلاح شده اش خوب میشد دید... - امیر سیگار را زیر پا له کرد و با خشم به سید گفت: به چی نگاه می‌کنی به تباه شدن عمرم؟ - سید لبخند محوی زد و گفت: تو هنوز فرصت داری چرا ازدواج نمی‌کنی؟چرا زندگی تشکیل نمی‌دی؟ چرا سر و سامون نمی‌گیری؟ - امیر انگار توی فکر رفت و با حسرتی عمیق گفت: عمر وقتی رفت قابل برگشتن نیست. من هرگز به روزهای خوبم برنمی‌گردم. همه چیز برای من تموم شده خانواده برای من بی اهمیته اصلا حوصله‌ی مسئولیت رو ندارم...! - سید با افسوس سری تکان داد و گفت: وقتی هنوز زنده ایم یعنی میشه هر کاری کرد. میشه هر چیزی رو تغییر داد. میشه از هر راه اشتباهی برگشت. میشه خطاها و اشتباهات گذشته رو جبران کرد... ما هنوز اینجا نخوابیدیم که پروندهامون بسته بشه، وقتی نفس می‌کشیم یعنی هنوز وقت هست... - امیر با کلافگی رو به سید گفت: پند و نصیحت هات تموم شد سید؟؟؟!!! - سید سکوت کرد چقدر دلش می‌خواست رفیق قدیمیش را در آغوش بگیرد و به او بفهماند که برای جبران هر چیزی وقت هست به شرط برگشتن از راه اشتباه. اما افسوس...گوش امیر بدهکار این حرفها نبود... - ستاره نزدیک انها آمد و کنار امیر نشست... - سید حرفی را که باید خیلی وقت پیش می‌زد حالا زد و گفت: عماد... با خونه‌ی من تماس گرفته. با خانم من حرف زده اونو نسبت به من بدبین کرده این اصلا انصاف نیست... - امیر سیگار دیگری آتش زد و به ستاره خیره شد... - ستاره از درون احساس تهی بودن می‌کرد. حس کرد همه چیز دارد برمی‌گردد به همان روزی که با عماد رفت... -درخت های بهشت زهرا که باد آنها را تکان می‌داد او را به یاد همان باغ انداخت... - بوی سیگار امیر او را به همان سیگار گوشه ی لب عماد که فقط چند پُک به آن زد و انداخت... - دوباره وحشتی درست مثل همان وحشت وجود ستاره را گرفت وحشتی که هرگز از آن رها نشد حتی با وجود گذشت سالها... - بدنش دوباره شروع به لرزیدن کرد. دهانش خشک شد، درست مثل همان وقت ضربان قلبش به نهایت رسید و تمام جهان پیش چشمش سیاهی رفت... - لب از لب گشود و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد شروع به حرف زدن کرد: عماد ... منو به بهانه گردش به باغی برد ... من فکر می‌کردم که همه چیز به سادگی دیدارهای قبله ...در رو که بست وحشت به جونم افتاد...التماس کردم بزاره برم اما... - امیر با خشم برگشت سمت ستاره شانه‌اش را گرفت و به شدت تکان داد و گفت: داری چی میگی؟؟؟ این مزخرفات چیه؟؟! حالت خوبه؟؟! تعادل نداری مثل اینکه؟؟! - سید ماتش برده بود اصلا دلش نمی‌خواست آنجا باشد... - بلند شد که برود، ستاره مثل بید می‌لرزید، اما تمام توانش را جمع کرد و فریاد زد : سید علی بمون باید باشی... حرفی که سالها توی دل من و تو بود حالا باید گفته بشه... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت سی‌ام - ستاره به هق هق افتاد اصلا حالش خوب نبود. امیر سمتش رفت خواست ساکتش کند، اما ستاره با خشم دست او را کنار زد و با پرخاش گفت: داروی اعصاب می‌خورم چون اونقد بی مسئولیت بودی که ما رو ول کردی رفتی پی خوش گذرونیت... چون هر کس و ناکسی رو آوردی تو خونه... با سیدعلی و رضا چپ افتادی چون دیگه تو کثافت‌کاری هات همراهت نبودن... - امیر دستش را بلند کرد که ستاره را بزند اما دستش را انداخت و فقط گفت: خفه شو اصلا می‌فهمی داری چی می‌گی؟؟؟!! - ستاره با گریه هایی که امانش را بریده بودند داد زد: آره می‌فهمم، از عماد می‌گم. رفیق جون جونیت که زندگی منو تباه کرد... - امیر چند قدم عقب رفت... به سید خیره شد... سید سرش را پایین انداخته بود خون خونش را می‌خورد، این همه سال دندان به جگر فشرده بود که به اینجا نرسد اما ستاره انگار می‌خواست همه چیز را برای همیشه تمام کند... - ستاره با همان خشم ادامه داد: سید اومد خواستگاری من. اما من به خاطر عماد گفتم نه... تا اینکه اون روز توی اون باغ عماد برای همیشه من رو از خودم از تو و از همه متنفر کرد... - امیر از ادامه‌ی حرفهای ستاره وحشت کرد. از رازی که داشت بر ملا می‌شد. باور اینکه عماد که رفیقش بود این کار را کرده باشد. برایش قابل باور نبود. اما مغزش کار نمی‌کرد و مستأصل مانده بود که ستاره ادامه بدهد... - اما حال ستاره جوری نبود که بتواند حرف بزند صدایش از خشم و گریه در نمی آمد. سید با خودش گفت کاش لیوانی آب بود... - ستاره روی صندلی در خود مچاله شده بود... - سید آرام گفت: بهتره ادامه ندید اصلا حالتون خوب نیست... - دلش برای ستاره سوخت زیر نگاه بُرنده‌ی امیر روحش زخم برداشته بود. سید برای همین این همه سال این راز را در سینه نگه داشت... - ستاره ساکت بود نفس‌های بریده بریده‌ای می‌کشید... امیر تازه انگار یادش افتاده باشد با غیظ برگشت سمت ستاره گفت: جون بکن حرف بزن و گرنه... - ستاره پیش‌دستی کرد و گفت: و گرنه منو می‌کشی؟؟؟!! من خیلی وقته مُردم به خودت زحمت نده ... - ستاره حرفهایش را از سر گرفت گفت: توی اون باغ لعنتی اونقدر جیغ زدم که صدام بالا نمی اومد. گلوم می‌سوخت و مثل گنجشک بارون زده می‌لرزیدم. اما عماد مثل گرگ وحشی شده بود. به التماس‌هام بی توجه بود. نمیدونم چی زده بود که حرف حالیش نبود التماس می‌کردم. قسم می‌دادم. گریه می‌کردم اما...انگار نه انگار تا این که.... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr