#غایت_حرکت_انسان
#قسمت_یازدهم
🔶🔹خصوصیت سومی که جامعه امام زمان_جامعه مهدوی_دارا هست این است که در آن روز همه نیروهای طبیعت و همه نیروهای انسان استخراج میشود، چیزی در بطن زمین نمیماند که بشر از آن استفاده نکند.
♦️این همه نیروهای معطل طبیعی، این همه زمینهایی که میتواند انسان را تغذیه کند، این همه قوای کشف نشده، مانند نیروهایی که قرنها کشف نشده، مانند نیروهایی که قرنها در تاریخ بود. مثلا نیروی اتم، نیروی برق و الکتریسیته؛قرنها بر عمر جهان میگذشت این نیروها در بطن طبیعت بود، اما بشر آنها را نمیشناخت، بعد یک روزی به تدریج استخراج شد. همه نیروهای بیشماری که از این قبیل در بطن طبیعت هست در زمان امام زمان استخراج میشود.
📚منابع:انسان ۲۵۰ ساله، سیدعلی خامنهای، ص ۳۹۷-۳۹۸
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_یازدهم»
🌴💫🌴💫🌴
📢خطاب به برادران سپاهی و ارتشی...
✍کلامی کوتاه خطاب به برادران سپاهی عزیز و فداکار و ارتشیهای سپاهی دارم:
✅ملاک مسئولیتها را برای انتخاب فرماندهان،"شجاعت و قدرتِ اداره بحران" قرار دهید.
🌐طبیعی است به ولایت اشاره نمیکنم، چون ولایت در نیروهای مسلح جز نیست، بلکه اساس 《بقای نیروهای مسلح》است.
این شرط خلل ناپذیر میباشد.
🗞💯💠
نکته دیگر، شناخت به موقع از دشمـــ⚔ـــن و اهداف و سیاستهای او و اخذ تصمیم به موقع و عمل به موقع؛
🔴هریک از اینها اگر در غیر وقت خود صورت گیرد، بر پیروزی شما اثر جدّی دارد...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
🌸#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr🌸
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_یازدهم
- ستاره سوار ماشین شد.
- امیر با خشم نگاهی به او انداخت و گفت: من نمیخوام سر به تنشون باشه اونوقت تو اومدی مریض داری میکنی؟!!! 😠
- ستاره آینه ی بالای سرش را پایین کشید و خودش را نگاه کرد. آرایشش خراب شده بود و باید حتما در اولین فرصت دستی به صورتش میکشید. موهایش را مرتب کرد و در حالی که آینه را سر جایش قرار میداد رو به امیر گفت: تو ول کن نیستی به جای اینکه منو ببری یه جای درست و حسابی فرستادی پیش این پیرزنه که نزدیک بود دیشب بمیره بیفته رو دستم!!!
- خوب شد سید ...!
- ادامه نداد.
- سکوتش امیر را عصبانی کرد و گفت: بگو خجالت نکش...!!!
- ستاره پشت چشمی نازک کرد و ادامه نداد!
- امیر هم خوشش نمی آمد بحث را ادامه بدهد!
• مهری خانم مادر سید علی، دست طوبی را گرفت و کنارش نشست.
• طوبی چشم باز کرد. لبخند محوی زد و گفت:زحمت...کشیدی...خواهر...!
-مهری اشکی را که از گوشه ی چشمش جاری شده بود را با گوشه ی روسری پاک کرد و با لبخند دستش را نوازش کرد و گفت: خودت میگی خواهر!! زحمت نیست ببخش که خیلی وقته بی خبر بودم ازت.
طوبی چشم هایش را بست و هجوم اشک به چشم هایش توان حرف زدن را از او گرفت.
- میخواست بگوید این مدت سید علی حسابی به دردسر افتاده به خاطر او. میخواست سر درد و دلش را باز کند اما... توان تکلم نداشت فقط آرام اشک ریخت...!
- بیرون که آمد دید سید مرتضی تسبیح به دست به کف سالن خیره شد و ذکری زیر لب میگوید.
- جلو که رفت سرش را بلند کرد و با نگرانی پرسید: حالشون چطوره؟؟!
• مهری سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و نشست روی صندلی و گفت: چقدر توی این سالها شکسته شده چقدر پیر شده بعد رضا...!
• سید مرتضی گفت: داغ رضا زمین گیرش کرد و مشکلات هم امونش نداد ... خدا بهشون رحم کنه...امید به خدا بهتر بشن.
- مهری عاجزانه گفت: امید به خدا...!
√گوشی سید علی زنگ زد جواب که داد.
-آقای سید علی اقبالی؟
- خودم هستم بفرمایید.
- از بانک مزاحمتون میشم شما چکتون امروز برگشت خورد من به سفارش ریاست بانک آقای مهدوی که گفتند از دوستان شما هستند بهتون اطلاع دادم زودتر یا حساب رو پر کنید یا فکری به حال طرف حسابتون...!
- سید تشکر کرد بله آقای مهدوی را میشناخت برای خانه اش کمد و ... ساخته و الان فهمید رئیس بانک هستند. سید یادش آمد آقای مهدوی خیلی از اخلاق و رفتار و با انصافی او تعریف میکرد. چقدر جالب که اسم سید علی تا الان یادش بود و حالا به زعم خودش کمکی به سید کرد!!
- سید دست از کار کشید نزدیک ظهر شده و
√ صدای اذان مسجد نزدیک کارگاه بلند شد و فکری مثل خوره افتاد به جانش اگر تا قبل از اینکه بتواند پول را جور کند امیر کوتاه نیاید اوضاع سید علی حسابی به هم میریخت...!
- توی همین فکر ها بود که دو نفر از در کارگاه آمدند تو سید خوب قیافشان را شناخت...
•• یاد شبی افتاد که سیر کتک خورده بود...!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr