#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_اول
•° سید علی را همه میشناختند به خوشرویی و سعهی صدر...
اما! حالا از فرط عصبانیت 😡 سرخ شده بود و دو نفر از توی جمعیت جدایش کردند و بردند گوشه ای...
|•° سرش را میان دو دستش گرفت. امیر از میان جمعیت داد زد: سید! من این حرفا حالیم نیست باید تا فردا پول تو حسابم باشه و گرنه...!!
- یکی از مردهای حاضر گفت: بسه دیگه. حرمت سید برای همه ما واجبه زشته جلوی جمع صلوات بفرست!
- صدای صلوات جمعیت بلند شد...
سید علی زیر لب صلواتش را فرستاد و نگاهش توی جمعیت روی امیر خیره ماند...
- امیر از سنگینی نگاه سید زود به سمت ماشینش رفت و در چشم به هم زدنی دور شد...
|• آقای فاتحی رو به سید علی گفت: پاشو پسرم پاشو امید به خدا حل میشه.
توی دل سید آشوب بود ...
کنار یکی از مغازه ها چشمش به او افتاد که آرام چادر را روی صورتش کشید و از کنار پیاده رو بنا کرد به رفتن.
سید بلند شد بدو بدو دنبالش رفت...
از پشت سرش گفت: حاج خانوم...مادر...
اما او اعتنایی نکرد.
✔️ سید در یک لحظه افتاد جلویش و با نفس های بریده گفت: حلش میکنم نگران نباشید!
|•° زن چادر را محکم تر به دندان گرفت و سرش را پایین انداخت.
- سید شرمندگی را در چهرهاش متوجه نشد و گرنه زودتر میگذاشت برود تا بیشتر از خجالت آب نشده...
بدون آنکه کلمه ای بگه رفت...!
| سید سرش را پایین انداخت و با کلافگی آهی از سر درماندگی کشید...
برگشت دم مسجد. افرادی که جمع شده بودند همه رفته و فقط آقای فاتحی که مغازه اش نزدیک مسجد بود آنجا انتظار سید را میکشید...
- سید نگاهش را از آقای فاتحی دزدید، اما او کوتاه نیامد آمد جلو و بازوی سید را گرفت...
- گفت: سید، تو چه صنمی با این پسره امیر داری چکهایی تو دست اون چیکار میکنه؟؟!!
سید خجالت زده گفت: حاجی ...حل میشه!!!
- یه جورهایی از دست حاجی فرار کرد و با گفتن یاعلی سوار موتور شد و با عجله از آنجا دور شد...
حاج آفا فاتحی از پشت گفت: علی یارت!!
|•° گاز موتور را گرفت و در پیچ خیابان ناپدید شد و تمام ذهنش را جمله ای در برگرفت: چطوری حلش کنم؟؟!!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_دوم
√ مریم زیر غذا را خاموش کرد و رفت توی هال کنار دختر کوچکش که مشغول نگاه کردن انیمیشن بود، نشست. با نگرانی نگاهی به ساعت انداخت؛ از ۱۰ گذشته بود. پس چرا برنمیگشت؟؟!
گوشی کنار دستش بود. برداشت و شماره گرفت.
~ بوقهای ممتد و پاسخی داده نشد...
دوباره گرفت.
بازهم جواب نداد...
•° ته دلش حس عجیبی بود، انگار منتظر اتفاق بدی باشی! اضطراب وجودش را گرفت. اما صورتش را به صورت زینب نزدیک کرد و بوسه ای به گونه اش زد و از جایش بلند شد بی هدف در خانه راه میرفت...
دوباره به غذا سر زد...
اتاق را مرتب کرد...
← ظرفهای شام را روی سفره ای که گوشهی هال پهن کرده بود گذاشت و کنار سفره منتظر شد!!
- زینب سر شب شامش را خورده بود... ساعت ۱۱ که شد برد توی اتاق خواباندش...
از اتاق که بیرون آمد دید ۱۱ و نیم شد؛ اما هنوز نیامده بود...!!!
|•° دوباره رفت سراغ گوشی، این بار هم جوابی نگرفت...
شماره ی دیگهای گرفت چند بوق خورد و صدای خواب آلودی گفت: الو؟!
مریم با شرمندگی گفت: سلام حاج آقا! ببخشید مزاحم شدم، سید هنوز خونه نیومده خبری ازش ندارید؟؟! 😥
√ حاج آقا جوکار صداش را صاف کرد و با دستپاچگی گفت: سلام دخترم تا ساعت ۵ کارگاه بود؛ بعدش گفت میره مسجد دیگه ازش خبری ندارم!
- مریم با دلهره گفت: تو رو خدا ببخشید بد موقع هم مزاحمتون شدم آخه گوشیش رو جواب نمیده نگران شدم!
- حاج آقا گفت: شما که سید رو میشناسی حتما گرفتار کاری شده یادش رفته خبر بده انشاءالله طوری نیست.
مریم با عذر خواهی گوشی را قطع کرد اما از نگرانیش کم که نشد هیچ بیشتر هم شد...!
|•° سفره را از توی هال جمع کرد و میخواست باقیمانده غذا را توی یخچال بگذاره که صدای در ورودی آمد. قابلمه را با عجله روی گاز گذاشت و زود سمت در رفت خودش بود!!
با خجالت گفت: سلام شرمنده بخدا کاری پیش اومد که نشد...!😑
- جمله اش را تمام نکرد که مریم چراغ هال را روشن کرد و صورتش را دید!!
جیغ کوتاهی کشید و گفت: خدا مرگم بده!!! علی چی شده؟ چرا زیر چشمت کبوده؟؟؟ چرا صورتت زخم شده؟؟!
سید سرش را به زیر انداخت و رفت سمت لامپ خاموشش کرد.
گفت: چیزی نیست عزیز جان با یکی دعوام شد!!
← مریم از تعجب دهانش باز ماند با حیرت گفت: تو و دعوا؟؟؟؟!! با کی؟؟؟!!
- سید رفت سمت دستشویی و گفت: پیش میاد دیگه. یارو حرف حالیش نبود کار به کتک رسید. البته من فقط خوردم زورم نرسید بزنم!!! 😅
‰ خودش میخندید اما مریم مات و مهبوت مانده بود چه اتفاقی افتاده...🤨
≈ از توی دستشویی گفت: بگذار صورتم رو بشورم اونوقت میبینی چیزی نیست.
باز هم میخندید!😄
|•° سفره را دوباره انداخت و غذا کشید سید دستش را خشک کرد و با هیجان نشست سر سفره...
- مریم نگاهی به صورت استخوانی شوهرش انداخت که حالا رنگ به رو نداشت و توی دلش یک عالمه غصه جا گرفت!!
- سید که دید مریم غذا نمیخورد و فقط زل زده به چهره اش با خنده گفت: باور کن تن و بدنم بیشتر درد میکنه غصه ی صورتم رو نخور!! از بچگی تا الان اینطوری سیر کتک نخورده بودم!!!
سید خودش غش غش خندید اما مریم حتی لبخند هم نزد!
^ دست از غذا کشید و گفت: باور کن چیز مهمی نیست سر جدم اذیت نکن تو نخوری بهم نمی چسپه بخور عزیز جان بخور!
≤ مریم هم کوتاه اومد و شروع به خوردن کرد اما هیچ وقت قیافه ی سید علی را انقدر آشفته ندیده بود...!
- توی کارگاه میخواست مشغول برش چوب های ام دی اف بشه که صدای داد و بیدادی آمد. اول صبح صدای امیر را شناخت دستکش های کار را در آورد و رفت دم در کارگاه...
•° امیر چشمش که افتاد به سید گفت: سید آبرو واست نمیذارم واسه چی نمیای بدهیت رو بدی؟ بد کردم پول دادم بهت؟؟؟!
چند تا از کارگر ها برگشتند سمت سید. نگاهشان معنادار بود...!
- سید با آرامش گفت: امروز میام حرف میزنیم اینجا محل کار منه واسه چی آبرو ریزی میکنی؟؟!
- امیر صدایش را بالا تر برد و شروع کرد به ناسزا گفتن سید باز هم از کوره در رفت اما شیطان را لعنت کرد و گفت: مگه تو پولت رو نمیخوای؟؟؟ خوب باید جورش کنم یا نه؟؟! مهلت بده!
- همه اصرار کردند به امیر که به احترام سید چند روزی فرصت بدهد.
•° آخرش راضی شد که یک هفته صبر کند موقع رفتن نگاه سید باز روی امیر خیره ماند و باز هم امیر فرار کرد...!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_سوم
سید وارد کوچه شد...
- کوچه ای که او را برد به سالهای قبل به زمانی که نوجوان بود...
چند بچه ته کوچه، مشغول توپ بازی بودن که برای رد شدن موتور سید بازیشان را متوقف کردند.
|• سید از کنارشان عبور کرد. در حالی که انگار، وارد گذشته شده خودش را دید که با رضا و دوست صمیمی دیگرشان، سر دوچرخه ی او دعوا میکنند...
- جایی که رضا یقه ی او را طبق معمول گرفت و سید علی میانجی شد و دعوا خاتمه پیدا میکرد...
√ سید، طوبی خانم مادر رضا را دید که با سبدی از خرید میوه و سبزی از سر کوچه میآمد و آنها به استقبالش میرفتند...
← طوبی خانم، از توی سبد سه تا سیب در آورد و داد دستشان و تا خواستند بخوردند، گفت: "تو حیاط بشورید بعد بخورید..."
- هجوم هر سه آنها به سمت حوض همیشه آب بازی مفصلی بود.
√ سید علی، آرام گوشه ای مینشست و غرق تماشا میشد و گاهی از خنده ریسه میرفت و گاهی هم به کمک رضا میرفت تا او را خیس کند...
|•° سید علی به خودش که آمد؛ دید دارد زنگ خانه ی طوبی خانم را میزند و خیال کودکی گم شد و رفت توی پستوی ذهن سید...
√ منتظر شد...
←کسی در را باز نکرد...
- سید باز زنگ را فشرد. اما بی فایده بود طوبی خانوم خانه نبود...
√ به دیوار کنار در تکیه داد و باز مشغول تماشا کردن بچه ها شد...انگار همین دیروز بود که با رضا و او توی همین کوچه غرق بازی بودن و اما حالا....
|• انتظار سید خیلی نشد طوبی خانوم از سر کوچه آمد؛ اما نه مثل خاطرات سید، سبدی داشت و نه دیگر رمقی برای راه رفتن...
- سید چند قدمی به استقبالش رفت.
√ زود گفت: سلام حاج خانوم خوبین؟!
← طوبی سرش را به زیر انداخت و گفت: سلام فدای جدت، پسرم شرمندهات هستم. بار زحمت من روی دوش تو افتاده! چه جوری باید جبران کنم؟ خدا میدونه؟!
- سید علی تبسمی کرد و گفت: این چه حرفیه مادر منم جای پسرتون هستم...نیستم؟!!
√ طوبی خانوم کلید را در قفل چرخاند و گفت: چرا نیستی! اما خدا منو مرگ بده که آنقدر برات دردسر دارم...
رفت تو و در را باز کرد و گفت: بیا تو مادر یه چایی بخور...
|•° سید دو دل بود نمیخواست زحمتش بدهد اما تعارفش را رد نکرد وارد حیاط که شد حوض خالی و گلدانهای خاک گرفته و باغچه ی پژمرده دلش را پر از اندوه کرد.
√ ناخوداگاه گفت: چقدر از این حیاط خاطره دارم...
← طوبی رفت توی هال و سید روی لبه ی ایوان تکیه داد...
چند دقیقه گذشت. طوبی با سینی چای برگشت ...!
سید تشکر کرد و چای را گرفت که بخورد در حیاط باز شد و دختری وارد خانه شد...
- سلام کرد ...
√ سید زیر لب، با سری به زیر انداخته جوابش را داد. چای را گذاشت توی سینی و گفت: مادر من دیگه میرم...
- دختر از پشت سر گفت: سید علی کجا؟! تشریف داشتین!!!
سید برنگشت رو به طوبی خانم گفت: باید برم دنبال کارها بعدا میام بهتون سر میزنم مهمون دارین مزاحم نمیشم!
خواست برود که طوبی گفت: مهمون نیست صاحبخونه است!!! حالا دیگه من اینجا مهمونم!!
√ بغضی توی صدای طوبی بود که دل سید گرفت.
برگشت و نگاهی به دختر انداخت...
آرایش غلیظی داشت و پوششی خاص اما سید را از کجا میشناخت سؤال شد برایش اما نپرسید...
دختر لبخندی به سید زد و رفت تو!!
√ سید کمی پول از جیبش در آورد؛ گذاشت زیر گلدان کنار حوض و بی هیچ حرفی از آنجا بیرون آمد...
پشت سرش صدای طوبی را شنید...
|•° خدا خیرت بده پسرم...
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
قلب فرهنگی شهر
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب #قسمت_سوم سید وارد کوچه شد... - کوچه ای که او را برد به سالهای قبل به زمانی
با سلام
عزاداری هاتون قبول
با ادامه #داستان رخ مهـ🌙ــتاب در خدمتتون هستیم.
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_چهارم
- آقای فاتحی مشتری داشت و سید علی گوشه ی مغازه نشسته بود. آنقدر غرق افکارش بود، که متوجه نشد فاتحی خیلی وقت است کارش تمام شده، صندلی آورده، نشسته رو به روی سید...
√ سرش را که بلند کرد فاتحی با خنده گفت: زن نداشتی میگفتم عاشق شدی؟؟!!! ☺️
کجایی؟؟!! چند دقیقه است نگات میکنم انگار نه انگار!!
- سید خودش را جمع کرد و با شرمندگی گفت: ببخشید فکرم بدجوری درگیر بدهی شده نمیدونم چه جوری جورش کنم!!
- فاتحی گفت: هنوزم نمیخوای بگی واسه چی به این پسره امیر چک دادی؟!!
سید سرش را پایین انداخت...
- فاتحی دوباره گفت: آخه میگن نزول میگیره و آدم درست و حسابی نیست...!
|•° سید نمیدانست چه جوابی باید بدهد، قول داده بود چیزی نگوید.
- سربسته گفت: حاجی نمیتونم توضیح بدم. فقط میتونید کمک کنید از کسی قرض بگیرم تا یه فرجی بشه؟!!
- فاتحی گفت: سید یه قرون دوزار که نیست!! چندین میلیونه چه جوری میخوای پس بدی؟؟؟
- سید گفت: یه تیکه زمین توی شهرستان تو روستای پدری دارم، گذاشتم واسه فروش. ولی هنوز خبری نشده!!!
√ فاتحی که مقاومت سید را برای توضیح بیشتر دید، اصرار نکرد. فقط وقتی سید داشت میرفت دستی روی شونه اش زد و گفت: سعی میکنم از چند نفر با اعتبار خودم پول بگیرم اما...
- سید گفت: اما چی حاجی؟؟!
فاتحی سرش را پایین انداخت انگار از چشم های سید خجالت میکشید!
- دوباره پرسید: نمیگی حاجی؟!
فاتحی مِن مِن کنان گفت: چون طرف حساب تو نزول خواره خدا بهت رحم کنه😔
|• سید دلش لرزید اما به روی خودش نیاورد زود خداحافظی کرد سوار موتور شد و رسید دم خانه!
√ وارد که شد، زینب بدو بدو خودش را توی بغل بابا جا کرد ...
- سید محکم در آغوش گرفتش و دور خانه میچرخید و قربان صدقه اش میرفت و زینب از خنده ریسه میرفت!
مریم وسط بازی پدر و دختر ایستاد و گفت: آره دیگه میگن دختر هووی مامانه دیگه اصلا به من توجه نداری ها؟!!
- حالت قهر به خود گرفت و نشست روبهروی تلویزیون...
√ سید از همان جا گفت: ما مخلص مامان زینب خانوم هم هستیم ها؟؟!!!
- مریم اخم کرد و خود را قهر نشان داد.
سید کنارش نشست و گفت: الهی دورت بگردم ناراحت شدی؟؟! سید فدای خندههات بخند تا نمردم؟؟!
|•° خودش را یه وری کرد یعنی مردم و زیر چشمی به مریم نگاه میکرد.
√ مریم از این لوس بازی سید لجش گرفت و با کوسن کوبید توی سرش و گفت: خدا نکشدت با این مردنت!!!
و زد زیر خنده.😄
- سید حالتش را درست کرد و گفت: خدا رو شکر خندیدی عزیز دل.
√ عصر سید از خانه بیرون زد و رفت دم خانه طوبی.
|• زنگ در خانه را زد و به دیوار تکیه داد و منتظر شد.
√ چند ثانیه نگذشت که در باز شد سید متوجه باز شدن در نشد و غرق افکار خویش بود..
صدایی سید را از فکر بیرون آورد...
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_پنجم
- سلام سید علی از این طرفا؟!
- آهنگ صدا را شناخت. دقیقا یادش آمد این لحن صدا زدن این زنگ صدا را سید خوب میشناخت. مگر میتوانست فراموش کند. اما به خودش گفت: اشتباه میکند این دختر که خانه ی طوبی است او نیست!!
- نگاهی به دختر انداخت، ته دل سید چیزی لرزید؛ از گذشته همین را کم داشت که میان این همه گرفتاری برگردد...!
√ با خودش گفت خدا نکند او باشد...
حتما اشتباه میکند!
صدای خنده ی دختر رشته ی افکار سید را پاره کرد سید بهت زده گفت: چرا میخندید؟؟؟!!
- دختر گفت: به تو میخندم که هنوز مثل قدیم مات و مبهوت من میشوی!
سید خودش را جمع کرد و با اخم گفت: اشتباه میکنید...!
|•° راهش را گرفت که برود دختر از پشت سر گفت: با طوبی خانوم کار داشتی؟؟!
سید تازه یادش آمد برای چه آمده!
√ برگشت سمت در و گفت: بهشون میگین بیان دم در؟
- گفت: باشه الان میگم بیان فعلا با اجازتون...
سید با کلافگی دستهایش را در گره کرد و چیزی نگفت.
|•طوبی که آمد سید بعد از احوال پرسی اولین سوالی که پرسید این بود؟
- ستاره اینجا چیکار میکنه؟!
√ طوبی توی حیاط را نگاه کرد و مطمئن شد ستاره نیست و رو به سید گفت: از شهرستان اومده ظاهراً از همسرش جدا شده و جایی رو واسه زندگی نداره اومده اینجا چون سند خونه من رو داداشش گرو برداشته، فکر میکنن اینجا مال خودشونه.
طوبی آهی از سر حسرت کشید.😔
- سید گفت: سعی میکنم بدهی رو تا آخر هفته جور کنم، زمین گذاشتم برای فروش. قرض هم شده میگیرم اما نمیذارم خونه رو بالا بکشه.
سید با ناراحتی سری از روی تأسف تکان داد و گفت: باید سند رو پس بگیریم اشتباه کردید سند رو بهش دادید!
- طوبی با بغض گفت: میخواست منو بندازه زندان! 😔
سید با پرخاش گفت: غلط کرده.
طوبی سرش را پایین انداخت.
√ بعد از سکوتی کوتاه گفت: رضا واسه من ارث نوه و عروس نذاشت؛ بدهی گذاشت و دردسر برای تو...
- سید از حرفهایش پشیمان شد و زود گفت: منو رضا مثل برادر بودیم خیالتون راحت نمیذارم مدیون کسی باشه.
|•° طوبی تشکر کرد و سید را تعارف کرد تو برود، اما سید قبول نکرد و سوار موتور شد که برود؛ که ستاره بیرون آمد.
√ سید خداحافظی کرد و به راه افتاد از توی آینه میدید که ستاره از پشت سر دارد می آید. اعتنا نکرد. گاز موتور را گرفت و در میان شلوغی خیابان گم شد...!
- امیر گوشی را برداشت سید علی بود.
- به به سید علی چه خبر اخوی؟!!
- سید علی پشت به آرامی گفت: سلام واسه چی سند خونه ی طوبی خانوم رو گرو برداشتی؟! مگه من چک ندادم طرف حساب تو منم چیکار داری به طوبی خانم دیگه؟؟!!
|• امیر سیگاری آتش زد و گفت: چک های تو بابا سود پول منه اصل پول هنوز مونده مثل اینکه اصلا حالیت نیست چه خبره؟؟!!
√ سید علی پشت خط آهی کشید و فقط یک جمله گفت: چرا آنقدر بد شدی امیر؟؟!! آنقدر که نمیشه شناختت؟؟!
امیر دود سیگارش را بیرون داد و به حلقه های دود خیره شد و با خشم گفت: میدونی چرا؟!چون حالا دیگه نوبته منه!! میفهمی؟؟؟
و گوشی را قطع کرد...
- صدای بوق های ممتد سید را مجبور کرد تلفن را قطع کند...
بیشتر از امیر و کینه ای که داشت ترسید...
این کینه میتوانست جهانشان را بهم بزند مخصوصا با وجود ستاره...
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr...
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_ششم
-باور کن پول لازمم و گرنه آنقدر اصرار برای فروش نداشتم!
- بازار خوابیده سید دست ما نیست الان کسی پول نقد نداره که یه زمین بخره اونم تو روستا...!
- خیلی بهت زحمت دادم خبری شد زود بگو...
- چشم سید جان حتما!
- دمت گرم یا علی...
- یا علی.
√ مریم استکان چای را مقابل سید گذاشت و پرسید: زمین رو میخوای بفروشی؟؟!
- سید چای را کشید جلوی خودش به استکان خیره شد و از نگاه به چشم های مریم فرار کرد...
- مریم متعجب سکوت سید را که دید گفت: نمیگی واسه چی از خیرش میخوای بگذری؟! تو واسه اونجا برنامهها داشتی یادت رفته؟؟!🙁 اونجا یادگار پدر بزرگته که قرار بود زائر سرا بشه واسه زائرهای امام زاده ی روستا...
- سید باز هم سکوت کرد!!
لج مریم در آمد.
- با دست چانه ی سید را بالا گرفت و سید بر خلاف میلش چشم در چشم شد با او...
- سید فقط آرام گفت: نمیتونم بگم بهم زمان بده همین باشه؟!
√ مریم آهی کشید و به حالت قهر به پشتی تکیه داد و سرش را روی زانویش گذاشت...
- سید کاملاً حق به جانب گفت: قرار به ناراحتی باشه من باید ناراحت باشم!!!
- مریم سرش را بلند کرد و با مظلومیت گفت: تو؟؟؟؟؟؟!!!! 🤨
- سید لبخندی زد و گفت: اره من!!! ☺️واسه چی ماکارونی که شام خوردیم ته دیگش نون بود!!! سیب زمینی نبود؟؟!
- مریم که لحن اول کلام سید را باور کرده بود. حالا از شوخی سید حسابی عصبانی شد؛ خیز برداشت تا سید را بزند که در چشم بر هم زدنی فرار کرد و رفت توی اتاق زینب که خواب بود و در را هم از پشت بست.
- از پشت در گفت: بعدا بهت میگم همه چیز رو.... دوسِت دارم...!! 😊
- مریم که به در تکیه داده بود و میخواست به زور باز کند... با شنیدن دوسِت دارم در را ول کرد و با خنده ای آرام گفت: کاش من نداشتم!!!
مریم میدانست وقتش که بشود همه چیز را میفهمد اما بدجوری دلش شور موقعیت فعلی سید را میزد...!
- فردا سید اولین کاری که کرد؛ رفتن سراغ حاج آقا فاتحی بود.
√ حاج آقا تا سید را دید تعارف کرد برود توی مغازه نشستند. سید بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب و گفت: حاجی چیکار کردی واسه ما؟!
- حاجی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد....
سکوتش برای سید یک دنیا حرف داشت.
- بلند شد و گفت: خداحافظ حاجی.
داشت میرفت بیرون که از پشت حاجی بازویش را گفت.
سید برگشت.
- حاج آقا لبخند محوی😌 زد و چکی را دست سید داد و گفت: باور کن با اعتبارم بیشتر از این نتونستم قرض کنم...
- سید چک را گرفت و دست حاجی را فشرد و گفت: دم شما گرم خدا خیرتون بده.
پول حاج آقا فاتحی یک پنجم مبلغ چکی بود که دست امیر داشت. اما همین هم خودش فرجی بود.
- سید صدای اذان را که شنید رفت توی مسجد از حوض حیاط وضو گرفت و دلش را به دریای بیکران الطاف خالقی زد که تا اینجای زندگی برایش کم نگذاشته بود...!
|•° سید باور داشت خدای دیروزش خدای امروز و فردا و ابد هم هست...!
- بعد از نماز سوار موتور شد و رفت سراغ امیر میدانست شرکت بزرگی به هم زده و آدرسش را از یکی از دوستانشان گرفت.
- پله های شرکت را بالا رفت به ورودی اتاق مدیر که رسید؛ منشی جلویش را گرفت.
- سید سر به زیر گفت: بگید سید علی اومده.
خانم منشی هماهنگی کرد و سید منتظر ایستاده بود.
- چند لحظه گذشت گفت: بفرمایید تو!
سید در زد و بعد از اینکه امیر گفت: بیا تو. داخل شد.
امیر از جایش بلند نشد و به صندلی تکیه داده بود...
- سید سلام کرد.
اما جوابی نشنید...
- چک را از جیبش در آورد و گفت: مقداری از بدهی رو جور کردم. اینو بگیر و فعلا سند خونه رو بده بقیه اش رو هم سعی میکنم ظرف چند روز آینده جور میکنم.
√ امیر کاملا بی تفاوت به چکی که سید روی میز گذاشت سیگاری آتش زد و به بیرون خیره شد...
- سید خیلی عصبانی بود اما به روی خودش نیاورد.
- گفت: امیر لطف کن این قضیه رو بیشتر از این کشش نده...
- امیر ناگهان از جا پرید و گفت: بایدم همه چیز برای تو و رضا تموم شده باشه اما واسه من همه چیز بعد نامردی شما شروع شد... 😠
سید با کلافگی گفت: تو همون موقع هم نمیخواستی بشنوی که نامردی در کار نبوده هر چی بود قانون بود و حق!!
- امیر خشمگین از پشت میزش بلند شد و به سمت سید آمد و داد زد: کدوم حق؟؟؟! حق رو تو تعیین میکنی یا رضا؟!! 😠
- سید زیر لب گفت: لا اله الا الله. اون بیچاره مُرده. واسه چی تنش رو تو گور با عذاب مادرش میلرزونی؟!! چرا از گذشته نمیای بیرون؟؟!!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_هفتم
- امیر میخواست یقه ی سید را بگیرد اما پشیمان شد و فقط با دست به سینهی او زد و گفت: چون داغ گذاشتید رو دلم چون زندگیم رو تباه کردید ...
√ سید داد زد: تو خودت زندگیتو تباه کردی تو با کارات خودت واسه خودت جهنم ساختی
- امیر خنده ی عصبی کرد و گفت: باشه حالا باش و ببین چطور زندگی تو رو هم جهنم میکنم.
رو به سید گفت: از شرکت من برو بیرون...
- سید با خشم چک را برداشت و در اتاق را که باز کرد نزدیک بود بخورد به کسی که پشت در بود...
√ ستاره تنها کسی بود که سید نه توقع دیدنش را داشت و نه تحملش را....
- ستاره اما جا نخورد و از جلوی سید کنار نرفت...
- سید با خشمی که داشت کاملا مؤدبانه سلام کرد و خواست رد بشود که ستاره گفت: سید علی ...
- صدای ستاره سید را برد به عمق گذشته به جایی که اصلا دلش نمیخواست برود به روزهایی که از برگشتن به آنها خوشش نمی آمد اما کنترل ذهن سید از دست او خارج شد و رفت به بی کران خاطراتی دور...!
•° ستاره مثل همیشه سلانه سلانه کیفی روی دوش از خیابان گذشت و به مغازهی سید مرتضی وارد شد از قفسه کیک کوچکی برداشت و پولی مچاله شده از جیب کیفش در آورد و منتظر شد سید رفته بود زیر پیشخوان دنبال چیزی میگشت و متوجه ستاره نبود...!
- ستاره آرام صدا زد: عمو مرتضی؟!
- اما به جای سید مرتضی علی را دید که خودش را بالا کشید و با خجالت گفت: سلام ببخشید معطل شدید.
√ ستاره لبخندی زد و با شیطنت گفت: سید علی اون پایین دنبال چی میگشتی؟؟!!
- سید سرش را به زیر انداخت و سرخ شد و گفت: هیچی پول یه بنده خدایی افتاده بود میگشتم پیداش کنم که...
- ستاره حرفش را قطع کرد و گفت: که من اومدم و نشد آره؟؟!!
سید چیزی نگفت.
ستاره پول را روی پیشخوان گذاشت و کیک را برداشت و رفت.
- سید پول را که دید فهمید زیاد است مابقی را از دخل در آورد و دوید سمت در ستاره کمی دور شده بود. سید آرام صدا زد: ستا...ره..خانوم؟!
اما نشنید.
√ دوباره گفت: خواهر امیر...!
ستاره برگشت سید خودش را به او رساند و مابقی پول خردها را گرفت سمتش و گفت: مابقی پولتون.
√ ستاره خنده ای کرد و گفت: ممنونم سید علی...!!
- این خاطره ظرف چند ثانیه از ذهن سید گذشت و حالا دید ستاره کنار رفته تا او از اتاق امیر بیرون برود...
- مثل فراری ها با عجله از دفتر امیر بیرون زد...!
•° کابوس گذشته برگشته بود چیزی که سید را میترساند...
اما سید را چیزی آرام کرد هر چه که شد هر کس که نبود خدا هست...
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr