#غایت_حرکت_انسان
#قسمت_چهارم
🖌 نکته بعدی در باب مهدویت، انتظار فرج است. انتظار فرج یک مفهوم بسیار وسیع و گستردهایست. یک انتظار، انتظارِ فرجِ نهاییست؛ یعنی اینکه بشریت اگر میبیند که طواغیتِ عالم، تُرک تازی(جولان دادن.به غارت بردن) و چپاولگری میکنند و افسار گسیخته به حق انسانها تعدّی میکنند، نباید خیال کند که سرنوشت دنیا همین است؛ نباید تصور کند که بالاخره چاره ای نیست، بایستی به همین وضعیت تن داد؛ نه، بداند که این وضعیت گذراست (لِلباطِلِ جَولَةٌ: از برای باطل جولانی باشد) آن چیزی که متعلق به این عالم و طبیعت این عالم است، عبارت است از استقرار حکومت عدل؛ و آن خواهد آمد.
🌺انتظار فرج و گشایش، در نهایتِ دورانی که ما در آن قرار داریم و بشریت دچار ستمها و آزارهاست، یک مصداق از انتظار فرج است، لکن انتظار فرج مصداقهای دیگر هم دارد.
⬅️ وقتی به ما گویند منتظر فرج باشید، فقط این نیست که منتظر فرج نهایی باشید، بلکه معنایش این است که هر بنبستی قابل گشوده شدن است.
☘ فرج، یعنی این؛ فرج یعنی گشایش. مسلمان با درسِ انتظارِ فرج میآموزد، تعلیم میگیرد که هیچ بنبستی در زندگی بشر وجود ندارد که نشود آنرا باز کرد و لازم باشد که انسان، ناامید دست روی دست بگذارد و بنشیند و بگوید دیگر کاری نمیشود کرد.
🔹نه؛ وقتی درنهایتِ زندگیِ انسان، در مقابله با این همه حرکت ظالمانه و ستمگرانه، خورشیدِ فرج ظهور خواهدکرد، پس در بنبستهای جاری زندگی هم همین فرج متوقع و مورد انتظار است. این درس امید به همه ی انسانهاست🦋
👈🏼 این درس انتظار واقعی به همه ی انسانهاست.
📚منبع: انسان ۲۵۰ ساله، سیدعلی خامنهای، ص ۳۹۱- ۳۹۲
#مهدویت
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•° روایت مختصر و سوزناک ظهر #عاشورا
🎙با بیان حجت الاسلام و المسلمین عالی
#قسمت_چهارم
#پیشنهاد_استوری
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_چهارم
- آقای فاتحی مشتری داشت و سید علی گوشه ی مغازه نشسته بود. آنقدر غرق افکارش بود، که متوجه نشد فاتحی خیلی وقت است کارش تمام شده، صندلی آورده، نشسته رو به روی سید...
√ سرش را که بلند کرد فاتحی با خنده گفت: زن نداشتی میگفتم عاشق شدی؟؟!!! ☺️
کجایی؟؟!! چند دقیقه است نگات میکنم انگار نه انگار!!
- سید خودش را جمع کرد و با شرمندگی گفت: ببخشید فکرم بدجوری درگیر بدهی شده نمیدونم چه جوری جورش کنم!!
- فاتحی گفت: هنوزم نمیخوای بگی واسه چی به این پسره امیر چک دادی؟!!
سید سرش را پایین انداخت...
- فاتحی دوباره گفت: آخه میگن نزول میگیره و آدم درست و حسابی نیست...!
|•° سید نمیدانست چه جوابی باید بدهد، قول داده بود چیزی نگوید.
- سربسته گفت: حاجی نمیتونم توضیح بدم. فقط میتونید کمک کنید از کسی قرض بگیرم تا یه فرجی بشه؟!!
- فاتحی گفت: سید یه قرون دوزار که نیست!! چندین میلیونه چه جوری میخوای پس بدی؟؟؟
- سید گفت: یه تیکه زمین توی شهرستان تو روستای پدری دارم، گذاشتم واسه فروش. ولی هنوز خبری نشده!!!
√ فاتحی که مقاومت سید را برای توضیح بیشتر دید، اصرار نکرد. فقط وقتی سید داشت میرفت دستی روی شونه اش زد و گفت: سعی میکنم از چند نفر با اعتبار خودم پول بگیرم اما...
- سید گفت: اما چی حاجی؟؟!
فاتحی سرش را پایین انداخت انگار از چشم های سید خجالت میکشید!
- دوباره پرسید: نمیگی حاجی؟!
فاتحی مِن مِن کنان گفت: چون طرف حساب تو نزول خواره خدا بهت رحم کنه😔
|• سید دلش لرزید اما به روی خودش نیاورد زود خداحافظی کرد سوار موتور شد و رسید دم خانه!
√ وارد که شد، زینب بدو بدو خودش را توی بغل بابا جا کرد ...
- سید محکم در آغوش گرفتش و دور خانه میچرخید و قربان صدقه اش میرفت و زینب از خنده ریسه میرفت!
مریم وسط بازی پدر و دختر ایستاد و گفت: آره دیگه میگن دختر هووی مامانه دیگه اصلا به من توجه نداری ها؟!!
- حالت قهر به خود گرفت و نشست روبهروی تلویزیون...
√ سید از همان جا گفت: ما مخلص مامان زینب خانوم هم هستیم ها؟؟!!!
- مریم اخم کرد و خود را قهر نشان داد.
سید کنارش نشست و گفت: الهی دورت بگردم ناراحت شدی؟؟! سید فدای خندههات بخند تا نمردم؟؟!
|•° خودش را یه وری کرد یعنی مردم و زیر چشمی به مریم نگاه میکرد.
√ مریم از این لوس بازی سید لجش گرفت و با کوسن کوبید توی سرش و گفت: خدا نکشدت با این مردنت!!!
و زد زیر خنده.😄
- سید حالتش را درست کرد و گفت: خدا رو شکر خندیدی عزیز دل.
√ عصر سید از خانه بیرون زد و رفت دم خانه طوبی.
|• زنگ در خانه را زد و به دیوار تکیه داد و منتظر شد.
√ چند ثانیه نگذشت که در باز شد سید متوجه باز شدن در نشد و غرق افکار خویش بود..
صدایی سید را از فکر بیرون آورد...
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr