eitaa logo
قلب فرهنگی شهر
3.1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
101 فایل
قلب فرهنگی شهر " رسانه رسمی سپاهانشهر اصفهان" اخبار و اطلاعیه های اجتماعی، فرهنگی و مذهبی پیگیری معضلات اجتماعی و فرهنگی ارتباط و دریافت گزارشات: @Admin_GhalbeFarhangiShahr
مشاهده در ایتا
دانلود
امروزمستکبرین عالم از جمهوری اسلامی و از انقلاب ما و از ملت ما و نظام ما می‌ترسند. به خاطر ترسشان تلاش می‌کنند که این مزاحم قدرت ظالمانه خودشان را از میان بردارند و به عکس تلاش آنها_همانطورکه دارید می‌بینید_ درصحنه سیاست دنیا بیشتر به پیروزی اسلام و مسلمین منتهی خواهدشد. آن وقت یک چنین حالتی در دوران ولیّ عصر(ارواحنافداه) آنچنان همه گیر و عمومی است که می‌تواند آن حکومت جهانی را به وجود بیاورد.(موءَیَّدُ بِالنَّصر)نصرت الهی اورا تاییدمیکند. 🌏زمین در مقابل او پیچیده است؛ یعنی در اختیار او و در قبضه قدرت او قرارمی‌گیرد. گنجینه ها💎برای او ظاهرخواهدشد، و قدرت او به مشرق و مغرب عالم گسترش پیدا خواهد کرد. 📚منابع:انسان ۲۵۰ساله،سیدعلی خامنه‌ای، ص ۳۹۸ @ghalbefarhangishahr
🗒‌‌‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌ (آخر)» 🌴💫🌴💫🌴 🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی می‌کنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابی‌های حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد. 🍀سربازتان و دست بوستان 🌺از همه طلب عفو دارم از همسایگانم و دوستانم و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم. از رزمندگان"لشکر ثارالله " و"نیروی باعظمت قدس" که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛ خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند... ‌ 💖🌷💖 نمی‌توانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک می‌کرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃 💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختم‌شان عذرخواهی می‌کنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم "سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.💐 🌸 @ghalbefarhangishahr🌸
رخ مهـ🌙ـتاب سید علی آب دهانش را قورت داد گلویش خشک شده بود این نگاه پدرش را خوب می‌شناخت!! این نگاه توضیح می‌خواست... سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته گفت: موضوع ستاره...خانم...یه روزی و یه جایی تموم شد! امیر تو نبودی از خودشون می‌پرسیدی؟!! امیر چشمهایش را تنگ کرد و به سید خیره شد و گفت: خودش بهم گفت چه جوری با نامردی با آبروش بازی کردی و بعد هم گذاشتید با خانواده از اون محله رفت.... - سید مرتضی که در سکوت گوش می‌داد حالا پرید وسط حرف امیر و گفت: وایسا ببینم کدوم آبروریزی پس چرا من بی‌خبرم؟؟؟! چی هست که من نمی‌دونم؟؟ امیر اگر آبروریزی پیش می‌اومد باید همه می‌فهمیدن؟؟! - امیر خنده ی تلخی کرد و گفت: شما اون موقع درگیر ساخت خونه ی جدیدتون بودید خبری از محله قدیمی نداشتید!! مرتضی رفت توی فکر... - سید علی به امیر نگاه کرد و حس انتقامی را که در چشم هایش موج می‌زد را به وضوح دید. سید تصمیمش را گرفت باید حرفی را که سالها توی سینه نگه داشته بود را الان می‌زد همین حالا!! + اما دوباره پشیمان شد یاد التماسی برای پنهان ماندن آن حرف افتاد. بین دلش که جایی کنج گذشته مانده و عقلش که سفت و سخت می‌گفت بگو و خلاص شو از این همه دردسر بدجوری گیر کرده بود ظاهر آرامش، باطن مشوشش را نشان نمی‌داد. رد پایی از آن واهمه را پدرش دید گمان ترس را برد!! اما سید علی نمی‌ترسید چیزی فراتر از ترس وجود داشت که هزاران مصلحت پشت پنهان کردنش داشت... √ بالاخره دل سید برنده شد و لب از لب نگشود برای دفاع از خودش و باز پنهان، پنهان ماند...! سید مرتضی سکوت را شکست و گفت: امیر گذشته با تمام اتفاقات خوب و بدش تموم شده طوبی خانم اصلا معلوم نیست چند وقت دیگه زنده هست بیا و از خیر انتقامی که اصلا نمیدونم حق هست یا نه بگذر!! - امیر از کنارشان بلند شد و برگشت پشت میزش با بی خیالی لم داد و گفت: من از بدهی ام نمی‌گذرم...! مرتضی نگاهی به پسرش انداخت. سید علی بلند شد و به پدرش گفت: بریم پدر جان ظاهرا امیر می‌خواد این بازی رو ادامه بده. - مرتضی هم بلند شد و دنبال پسرش از اتاق امیر خارج شد در یک لحظه برگشت و رو به امیر گفت: کسی که انتقام می‌گیره شاید برای لحظه ای کوتاه دلش خنک بشه اما یک عمر پشیمان و نا آرام به زندگیش ادامه می‌ده. امیر اعتنایی نکرد و سرش رو برگردوند سمتی که مرتضی نباشه. - سید دم ماشین گفت: بابا من میرم بیمارستان یه سر دیدن طوبی خانم. شما هم نگران نباشید. ان‌شاءالله که خیره توکل بخدا...! - مرتضی ذهنش پر از سوال بود اما چیزی نپرسید شاید با خودش گفت وقت بهتری هست دریغ از اینکه نبود...! سید سوار تاکسی خودش را به بیمارستان رساند موتورش را دم کارگاه جا گذاشته بود. - وارد بخش ویژه که شد پرستار اجازه ندادبرود اصرار کرد و اصرارش جواب داد و قرار شد چند لحظه بماند و زود برود. طوبی خانم تکیده و رنگ پریده‌تر از همیشه زیر ماسک اکسیژن صورت استخوانیش برای سید علی، همان طوبی خانمی بود که او و رضا را به یک چشم می‌دید. در همان وقت دکتر بالای سرش آمد سید پرسید: آقای دکتر وضعشون چطوره؟ دکتر برگه هایی را زیر و رو کرد و نگاهی به سید انداخت و گفت: حال مادرتون چندان خوب نیست. - سید با ناراحتی گفت: یعنی چی؟ دکتر سری تکان داد و با افسوس گفت: وضعیت قلبشون خیلی حاده باید فردا بعد از انجام معاینات نظر قطعی بدیم. بغض گلوی سید را گرفت. - از اتاق که بیرون آمد رفت بیرون روی صندلی توی حیاط نشست و یاد و خاطره‌ی رضا لحظه ای رهایش نمی‌کرد... - اشک امان سید را گرفت یاد دوست قدیمی افتاد که همیشه مثل برادری که سید نداشت در حقش برادری را تمام کرده بود ...! - خاطرات دوباره مثل طوفانی ذهن سید را درنوردیدند و در چشم بر هم زدنی او را به روزی گرم و تابستانی برد ...! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr