#غایت_حرکت_انسان
#قسمت_هجدهم
نکته دوم این است، که ما امروز در انقلاب خودمان حرکتها و روشهایی داریم، این روش ها باید به کدام سمت حرکت کند؟ این نکته بسیار شایان توجه است. ما یک محصّلی را در نظر میگیریم. این محصل مثلا میخواهد در دانش ریاضی استادبشود. حالا مقدمات کار او را چگونه باید فراهم کنیم؟ باید جهت تعلیماتی که به او میدهیم، جهت ریاضی باشد. معنی ندارد ما یک نفری را که میخواهیم ریاضی دان بشود بیاییم درس فقه مثلا به او یاد بدهیم. یا آن کسی که میخواهد فقیه بشود بیاییم درس طبیعی مثلا به او بدهیم.
💠باید مقدمات متناسب با نتیجه و غایت باشد. غایت، جامعه آرمانی مهدوی است با همان خصوصیاتی که گفتم. پس ما هم باید مقدمات را همان جور فراهم بکنیم. ما باید با ظلم نسازیم و باید علیه ظلم حرکت قاطع بکنیم. هرگونه ظلمی و از هرکسی.
👌🏼ما باید جهت خودمان را جهت اقامه حدود اسلامی قرار بدهیم. درجامعه خودمان هیچ مجالی به گسترش اندیشه غیراسلامی و ضداسلامی ندهیم.
🔅 نمیگویم با زور، نمیگویم با قهر و غلبه، که میدانیم با اندیشه و فکر. جز از راه اندیشه و فکر نمیشود مبارزه کرد، بلکه میگویم از راههای درست و منطقی و معقول، باید اندیشه اسلامی گسترش پیداکند.
👈باید تمام قوانین ما و مقررات مملکتی و ادارات دولتی و نهادهای اجرایی و همه و همه از لحاظ ظاهر و از لحاظ محتوا اسلامی بشود و به اسلامی شدن روز به روز نزدیکتر بشود. این جهتی است که انتظار ولیّ عصر به ما و به حرکت ما میدهد. در دعای ندبه📖 میخوانید که امام زمان در مقابل فسوق و عدوان و طغیان و نفاق مقابله میکند و نفاق و طغیان و عصیان و شِقاق و دودستگی را ریشه کن و ازاله (زائل کردن؛ازبین بردن) میکند.
ماهم باید درجامعه مان امروز در آن جهت حرکت کنیم و پیش برویم.
👌این است آنچیزی که ما را به امام زمان(عجلاللهفرجه) از لحاظ معنوی نزدیک خواهد کرد و جامعه مارا به جامعه ولی عصر(عجلاللهفرجه) آن جامعه مهدویِ علویِ توحیدی، نزدیکتر و نزدیکترخواهدکرد.
📎ادامه دارد...
📚منبع: انسان ۲۵۰ ساله، سیدعلی خامنه ای
#مهدویت
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت_هفدهم
#قسمت_هجدهم
- سید تا او را دید بلند شد و با ناراحتی گفت: سلام برای چی اومدی اینجا؟؟!
اصلا توقع این حرف را نداشت و با نگرانی گفت: علی واسه چی به من نگفتی بدهکاری اونم این همه؟!
- سید با استیصال روی صندلی نشست و گفت: اونقدر این ماجرا مفصله که الان اصلا وقت مناسبی نیست فقط برو خونه...
- حرف سید را پدرش قطع کرد و گفت: علی جان وقت اداری تموم شده میگن فردا باید وثیقه رو بیاریم. یکی از فامیلهای دور طوبی خانم هم اومده قراره خونه رو وکالتی بفروشه و بدهی رو بده. انشاءالله همه چیز درست میشه فقط امشب رو باید صبر کنی...
- آه از نهاد مریم بلند شد بغض گلویش را گرفت...
- سید نگاهی به او انداخت و آرام نزدیک گوشش گفت: مریم من که اهل گلایه و شکایت جلو جمع نبود...!!!
مریم بغضش را فرو خورد...
و مثل همیشه مقابل علی تسلیم بود.
- سید رو به پدرش گفت: این خواست خود طوبی خانم بوده؟؟
مرتضی جواب داد: آره پسرم بنده ی خدا راضی نیست تو به خاطرش تو دردسر بیفتی...
- سید سری به نشانه ی ناراحتی تکان داد و نگاهش به مریم خیره ماند. چقدر توی دلش شرمنده ی نگاه غمگین و پرسشگر مریم بود..
- مریم چند قدم عقب رفت و در سکوت علی را دید که میرفت و گاهی برمیگشت و با لبخندی که شیرینیش قلب مریم را آتش میزد از او دور شد...
- مرتضی عروسش را رساند خانه ی پدرش و موقع خداحافظی به مریم گفت: نگران نباش دخترم توکل به خدا... علی فردا انشاءالله میاد خونه سلام برسون...
- مریم پیاده شد با پدر شوهرش خداحافظی کرد و رفت تو...
مادرش که موقع رفتن نتوانست ماجرا را بفهمد، حالا مریم را سوال پیچ میکرد و او تمام آنچه را که میدانست گفت. اما سوالهای مادرش تمامی نداشت. آنقدر دلش میخواست بگویید جواب خیلی از سؤال ها را خودش هم دوست دارد بداند...
- زینب سرش با مادر بزرگش گرم بود و مریم وقتی پیدا کرد با خودش خلوت کند. توی اتاق سجاده را که انداخت ناخودآگاه یاد صبح افتاد اشک امانش را گرفت و دلتنگ سید شد...
- دعا کرد هر چه زود تر گره ماجرای بدهی باز شود و مشکلات سید حل شود...
- سجاده را جمع کرد چادر نماز را تا میزد که گوشی سید که پدرش به مریم داده بود زنگ خورد...
- شماره ناشناس بود...
مریم جواب داد...
- الو سید علی؟
- الو ؟؟؟!
- سید علی چرا حرف نمیزنی؟؟!
مریم گوشی را قطع کرد...
انگار آب یخ روی سرش ریختند...
خشکش زد...
- صدای دختری جوان که شوهرش را به اسم صدا میزد برای مریم شوکه کننده بود...
- اما یاد گرفته بود زود قضاوت نکند گوشی را گذاشت روی میز از دست خودش عصبانی شد که چرا حرف نزده بود. کاش میپرسید کی بود...!
- توی همین فکر بود که دوباره گوشی زنگ خورد دستهای مریم میلرزید...
- تلفن را برداشت و جواب داد:
- الو سید علی؟؟!
- الو بفرمایید...من...همسرشون...
- تماس قطع شد مریم روی صندلی نشست با دستهایی که همچنان میلرزید شماره را گرفت:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد....
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr