#غایت_حرکت_انسان
#قسمت_شانزدهم
خب حالا بعد از این چه کنیم؟ بعد از این تکلیف ما روشن است.
اولاً ما باید بدانیم که ظهور ولیّعصر (عجلاللهفرجه) همانطوری که با این انقلاب ما یک قدم نزدیک شد، با همین انقلاب ما باز هم میتواند نزدیکتر بشود. یعنی همین مردمی که انقلاب کردند و خود را یک قدم به امام زمانشان نزدیک کردند، میتوانند باز هم یک قدم و یک قدم دیگر و یک قدم دیگر همین مردم خودشان را به امام زمان نزدیکتر کنند. چطور؟
اولاً هرچه شما بتوانید دایره این مقدار از اسلامی که من و شما در ایران داریم_ مبالغه نمیکنیم، اسلام کامل البته نیست، اما بخشی از اسلام را این ملت توانسته در ایران پیاده کند_ همین مقدار از اسلام را هرچه شما بتوانید در آفاق دیگر عالم، در کشورهای دیگر، در نقاط تاریک و مظلَم دیگر گسترش و اشاعه بدهید، همان مقدار به ظهور ولیّ امر و حجتِ عصر کمک کردید و نزدیک شدید.
📎ادامه دارد...
📚 منبع: انسان ۲۵۰ساله، سیدعلی خامنهای، ص ۳۹۹
#مهدویت
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_شانزدهم
- سید را صدایی از فکر بیرون آورد...
-آقا ببخشید اورژانس کدوم طرفه؟!
سید به خودش آمد تازه متوجه مردی میانسال شد که منتظر جواب او بود.
چند ثانیه فکر کرد و بعد راهنماییش کرد یک ساعتی گذشته بود و سید غرق در افکارش متوجه گذر زمان نبود با تاکسی خودش را دم کارگاه رساند و موتورش را برداشت و رفت خانه...
از در که تو رفت مثل همیشه زینب میان پاهایش دوید با اشتیاق بغلش کرد و صورت نازنینش را غرق بوسه کرد ...
- مریم از توی آشپزخانه گفت: سلام عزیزم چقدر دیر کردی؟!
-سید رفت آبی به صورتش زد و توی آینهی روشویی به خودش نگاهی کرد. دلش آشوب بود و بدجوری شور فردا را میزد. با خودش فکر کرد امیر فقط میخواهد آزارش بدهد، راضی به زندان رفتنش نمیشود. فردا چک ها را پس میدهد. با این خیال خودش را کمی آرام کرد و آمد توی هال ...
- مریم با لیوانی شربت گلاب آمد و کنارش نشست تا چشمای سید را دید گفت: علی بازم گریه کردی؟!
سید خنده ی شیرینی کرد و گفت: والا داشتن فرشته ای مثل شما گریه هم داره؟؟!!
- مریم مبهوت پرسید: اگه فرشته ام چرا گریه میکنی؟!
- سید خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت آخه فرشته ی عذاب هستید!!!
مریم بازوی سید را نیشگون گرفت و سید الکی داد میزد و میگفت: امان از این سلاح تو ...! شوخی کردم تو فرشتهی زیبای منی.
- مریم غم را توی عمق چشم های سید که میخندید. میدید. اما ترسید باز سوال کند و خاطرش مکدر شود چیزی نگفت...
- آن شب سید تا صبح خواب به چشمهایش نیامد. به مریم نگاه کرد که راحت خوابیده بود و رفت توی اتاق زینب بوسیدش و سرش را گذاشت بغل دخترش تا صبح توی اتاق زینب بود. نزدیک اذان مریم بیدارش کرد خیلی بد خوابیده بود گردنش گرفته و عضلات کتفش درد میکرد.
- نماز صبح را که خواند، دید مریم پشت سرش نشسته، برگشت سمت مریم دستهایش را گرفت و توی چشم های مهربانش خیره شد...
- مریم زیر لب تسبیحات حضرت زهرا میخواند. سید آرام گفت: مریم، من امتحان سختی شده و میشم تو این امتحان منو تنها نزار. من به کسی کمک کردم و خیال کردم به همین سادگیه اما نبود...!!!
- مریم دلش از حرفهای سید لرزید...
سرش را جلو آورد و به سینه ی سید چسپاند و گفت: من همیشه میدونم داری با خودت می جنگی. همیشه میفهمم تو وجودت غوغاست. پشت ظاهر آرومت تو درون خودت در حال جنگ با خودتی. دعا میکنم شرمنده ی خدا نباشی هیچوقت.
- اشکی از چشم مریم چکید و روی چادر نمازش افتاد سید او را در آغوش گرفت و دلش آرام شد، که مریم هوایش را داشت...!
- صبحانه را با هم خوردند و مریم لقمهای هم گرفت تا توی راه بخورد ....
سوار موتور شد و رفت کارگاه...
آقای جوکار چند سفارش جدید گرفته و همه مشغول کار بودند...
سید هم مشغول شد...
- هنوز یک ساعتی نگذشته بود که سید چشمش به سربازی همراه آن دو افتاد که از در کارگاه آمدند تو...
- سید یاد دیشب افتاد که چه دلخوشی به خودش داده بود و حالا توی دلش به خیال خام دیشب تلخ خنده ای کرد...
- همان که زخمی توی صورتش بود با لبخندی گفت: سید جان بهت گفتم من خیلی خوش قولم...!!
- سید تا آمد حرفی بزند دید دستهایش را دستبند زدند. حالش را هیچکس توی آن کارگاه نفهمید هیچکدام...!!
- همه ناراحت شدند اما نفهمیدند چیزی درون سید شکست. چیزی که صدای شکسته شدنش خودش را آزار داد...
- اما برای لحظه ای سید توی دلش به خودش گفت:
هر چه که شد...هر کس که نبود...خدا هست...!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr