#غایت_حرکت_انسان
#قسمت_پانزدهم
ما ملت ایران حالا یک انقلابی انجام دادیم؛ انقلاب ما در راه آن هدفی که امام زمان برای تأمین آن هدف مبعوث میشود و ظاهر میشود، یک مقدمه لازم و یک گام بزرگ بود. ما اگر این گام بزرگ را برنمیداشتیم، یقیناً ظهور ولی عصر(عجلاللهتعالیفرجه) به عقب میافتاد. شما مردم ایران و شما مادران شهیدداده و پدران داغدار و افرادی که در طول این مبارزه زحمت کشیدید بدانید، موجب پیشرفت حرکت انسانیت به سوی سرمنزل تاریخ و موجب تسریع در ظهور ولیّ عصر(عجلاللهتعالیفرجه) شدید. شما یک قدم این بار را به منزل نزدیکتر کردید. با این انقلاب، که مانع را_که همان دستگاه و نظام پلید ظلم در این گوشه دنیا بود و سرطان بسیار خطرناک و موذی و آزاردهندهای بود_این را کندید و قلع و قمع کردید.
📎ادامه دارد...
📚منبع: انسان ۲۵۰ ساله، سیدعلی خامنهای، ص ۳۹۹
#مهدویت
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_پانزدهم
- روزهای بعد را سید هیچگاه از یاد نبرد پدر امیر او را جلوی مدرسه به باد کتک گرفت و مفتضحانه او را به خانه برد...!
و خشمی که از چشمهایش میبارید و نگاهش به سید علی بود...!
- تمام تابستان که قرار بود کلاس جبرانی بروند برای ریاضی و فیزیک و شیمی تبدیل شد به کابوسی برای سید و رضا چون امیر هر روز شری تازه درست میکرد...
گاهی سید با خودش میگفت کاش رضا اینطوری به پدرش نمیگفت کاش...کاش...راه دیگری رفته بودند...کاش به جای مچ گیری از امیر دستش را گرفته و از لبه ی پرتگاه نجاتش میدادند ...
- اما افسوس که گذشته هرگز برنمیگشت فقط عواقبش گاهی با آدم بزرگ و بزرگتر میشد مثل مشکل حالای سید و امیر...!!
- امیر که حالا دستش برای خانواده و هم محلهای ها رو شده بود دیگر با رضا و سید مجالستی نداشت دوستانی تازه گرفته بود که البته گذاشتن نام دوست بر آنها اجحاف در حق دوستان بود...!
• سید یادش آمد که تابستان تمام شد و مدارس که باز شد امیر دیگر به انتخاب خودش نیامد با پولهایی که بدست آورده بود برای خودش موتوری خریده و اصلا توی محله پیدایش نبود ...
⇦توی روزهایی که سید و رضا درگیر امتحان های ترم اول بودن امیر مدتی بود غیبش زده بود و کسی خبری از او نداشت...
•° سید در خانه را که باز کرد ستاره سراسیمه وارد حیاط شد و نفس زنان شروع به گریه کرد...
سید مات و مبهوت فقط توانست بپرسد: چی شده؟؟!
- ستاره اما یک بند گریه میکرد. فاطمه بدو بدو آمد کنار ستاره و شانه هایش را گرفت و او هم پرسید چه شده...
- سید و فاطمه فکر کردند حتما برای پدرش اتفاقی افتاده اما ستاره که لب باز کرد چیزی گفت که برای سید ناگوار بود...
ستاره با گریه گفت: امیر رو گرفتن تو زندانه...
• خودش را توی بغل فاطمه انداخت. سید از خانه زد بیرون اولین کاری که کرد رفت دم خانه ی رضا. رضا مشغول تعمیر دوچرخه اش بود سید را که دید تعارف کرد تو ...
- سید بدون کلامی اضافه گفت: امیر رو گرفتن باید یه کاری بکنیم.
رضا بر خلاف سید اصلا جا نخورد برگشت سمت دوچرخه اش و ضمن تعمیر گفت: دیر یا زود میگرفتنش بزار بره اون تو تا آدم بشه.
• سید متعجب نشست کنارش و با ناامیدی گفت: همین؟؟؟؟!!! مثلا ما با هم بزرگ شدیم مثلا ما رفیقیم.
- رضا ابزاری که دستش بود را کوبید روی زمین گفت: چه رفاقتی برادر من میدونی چند تا از بچه های مردم رو معتاد کرده حقشه بزار ادب بشه...!
• سید بلند شد و گفت: اون غلطی کرده تنهاش بزاریم که بیشتر فرو بره؟؟؟!!
رضا سعی کرد خود را به حرفهایش بی تفاوت نشان بدهد...!
سید با ناراحتی از آنجا بیرون زد عقلش به جایی قد نمیداد..
* امیر این مدت حسابی دل همه را نسبت به خودش چرکین کرده بود اما حتما راهی وجود داشت...
- شب توی مسجد محل با روحانی پیش نماز صحبت کرد و قول کمک گرفت خوشحال از اینکه خبر خوبی دارد رفت دم خانه ی امیر که چند خانه فاصله داشت با خودشان...
در زد...
منتظر شد...
• ستاره با چادری که شل و شلخته روی سر انداخته بود در را باز کرد.
سید گفت: سلام مادر هست؟
- ستاره تا سید را دید خودش را جمع کرد و گفت: سلام بله هستن الان میان...
مادر امیر با چهره ای گرفته آمد دم در...
سید گفت که از حاج آقا قول کمک گرفته گفت حتما همه چیز درست میشه اما حال مادر امیر روبه راه نبود ...
•° سید تمام راه را فکر میکرد به هر آنچه میتوانست بشود و حالا دیگر بعید بود بشود...!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr