eitaa logo
قلب فرهنگی شهر سپاهان شهر
2.9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
5.8هزار ویدیو
108 فایل
قلب فرهنگی شهر سپاهان شهر " رسانه رسمی سپاهانشهر اصفهان" اخبار و اطلاعیه های اجتماعی، فرهنگی و مذهبی پیگیری معضلات اجتماعی و فرهنگی ارتباط و دریافت گزارشات: @Admin_GhalbeFarhangiShahr
مشاهده در ایتا
دانلود
💠جامعه ی مهدوی یعنی آن دنیایی که امام زمان می‌آید تا آن دنیا را بسازد، همان جامعه‌ای ست که همه پیامبران برای تامین آن در عالم ظهور کردند. یعنی همه پیغمبران مقدمه بودند تا آن جامعه ایده‌آل انسانی، که بالاخره به وسیله ولیّ‌عصر و مهدی موعود در این عالم پدید خواهد آمد و پایه گذاری خواهد شد، به وجود بیاید. مانند یک بنای مرتفعی که کسی می‌آید زمین آن‌را تسطیح می‌کند و خار و خاشاک🍂 را از آن می‌کَند، کس دیگری پس از او می‌آید و زمین را برای پایه‌ریزی می‌کَند و گود می‌کند؛ و کس دیگری پس از او می‌آید تا پایه ها را شالوده ریزی کند و بلند کند، و کس دیگری پس از او می‌آید تا دیوارها را بچیند، و یکی پس از دیگری ماموران و مسئولان می‌آیند تا این کاخ مرتفع، این بنیان رفیع به تدریج در طول زمان ساخته و پرداخته بشود. انبیای الهی از آغاز تاریخ بشریت یکی پس از دیگری آمدند تا جامعه را و بشریت را قدم به قدم به آن جامعه ی آرمانی و آن هدف نهایی نزدیک کنند. انبیاء همه موفق شدند، حتی یک نفر از رسولان الهی هم در این راه و در این مسیر ناکام نماند، باری بود که بر دوش این ماموران عالی مقام نهاده شده بود، هرکدام قدمی آن بار را به مقصد و سر منزل نزدیک کردند، کوشش کردند، هرچه توان💪 داشتند به کار بردند. آن وقتی که عمر آنان سرآمد، این بار را دیگری از دست آنان گرفت و همچنان قدمی و مسافتی آن بار را به مقصد نزدیک‌تر کرد. ولیّ عصر(صلوات الله علیه)میراث بر همه پیامبران الهی است که می‌آید و گام آخر را در ایجاد آن جامعه الهی برمی‌دارد😊 📚 منبع: انسان ۲۵۰ساله، سیدعلی خامنه‌ای، ص ۳۹۵ @ghalbefarhangishahr
🗒‌‌‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌‌» 🌴💫🌴💫🌴 ✍خطاب به خانواده شهدا...!! 🌹فرزندانم، دختران و پسرانم، فرزندان شهدا، پدران و مادران باقیمانده از شهدا،‌ ای چراغ‌های فروزان کشور ما، خواهران و برادران و همسران وفادار و متدینه شهدا؛ ✨در این عالم، صوتی که روزانه من می‌شنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش می‌داد و بزرگترین پشتوانه معنوی خود می‌دانستم، <<..صدای فرزندان شهدا بود..>> که بعضاً روزانه با آن مأنوس بودم؛ 🔶صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس می‌کردم. 🌴☀️🌿 💖عزیزانم! تا پیشکسوتان این ملتید، قدر خودتان را بدانید. شهیدتان را در خودتان جلوه گر کنید، به طوری که هر کس شما را میبیند،پدر شهید یا فرزند شهید را، به عینه خودِ شهید را احساس کند، با همان معنویت، صلابت و خصوصیت. 💢خواهش می‌کنم مرا حلال کنید و عفو نمائید. من نتوانستم حق لازم را پیرامون خیلی از شما‌ها و حتی فرزندان شهیدتان اداء کنم، هم استغفار می‌کنم و هم طلب عفو دارم. 🌹🤲 💐دوست دارم جنازه ام را فرزندان شهدا بر دوش گیرند، شاید به برکت اصابت دستان پاک آن‌ها بر جسدم، خداوند مرا مورد عنایت قرار دهد...🍃 🌸 @ghalbefarhangishahr🌸
رخ مهـ🌙ـتاب √ مریم لباس های زینب را تنش کرد و دلش ضعف می‌رفت برای حرف زدنش. پله ها را پایین رفتن آژانس دم در منتظرشان بود. مریم گوشه ی چادرش را محکم زیر چانه‌اش گرفت و سوار شدن... •° پدرش تا در را باز کرد زینب پرید بغلش و شروع کرد به شیرین زبانی. مریم آژانس را حساب کرد و با خنده گفت: سلام بابا. زینب! هنوز از راه نرسیده آقاجون رو اذیت نکن...! پدر مریم، زینب را بوسید و گفت: نمی‌دونی چقدر دلتنگش بودم. √ مادر غذا را کشید و به مریم گفت: زنگ نمی‌زنی ببینی سید کجاست؟! - مریم زود گوشی را برداشت و شماره ی سید را گرفت. - سید گوشی را که برداشت یادش آمد باید خانه ی بابای مریم می‌رفت. - با خجالت گفت: عزیزم، اگر دیر رسیدم شما شام بخورید. مریم اصرارکرد: نه منتظرت هستیم. - سید گوشی را که قطع کرد دوباره سر به سجده گذاشت. |• آنقدر در مسجد مانده بود که خادم مسجد آمد کنارش و گفت: پسر جان می‌خوام در رو ببندم. - سید لبخند ملیحی تحویلش داد و گفت:چشم الان رفع زحمت می‌کنم. - پیرمرد دستی روی شانه سید گذاشت و با مهربانی گفت: چشم هایی که از خوف خدا اینطوری گریه کرده و سرخ شده واقعا نعمته. √ سید سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت: بار گناه زیاد امان از بار گناه... •° از کوچه و پس کوچه ها رفت که زود برسد خانه ی پدر زن. - از در که تو رفت آقای جمشیدی به استقبالش آمد و باهم سر میز نشستند. مریم نگاهی به سید انداخت و زیر لب پرسید: چیزی شده چشمات کاسه ی خونه!؟ - سید لبخندی همراه با چشمک به مریم زد و خیلی آرام گفت: بیخیال. سید بلافاصه شروع به صحبت با پدرش کرد و مریم را از فضای ناراحتی بیرون برد. صدای خنده های قشنگش دل مریم را به خوب بودن حال عشقش امیدوار کرد و یادش رفت ... - دم در خداحافظی کردند و مریم با اکراه سوار موتور شد. سید می‌دانست مریم خوشش نمی آید سوار موتور شود، اما حالا چاره ای نبود... غرغر نکرد. اما سید گفت: می‌دونم دوست نداری. به امید خدا ماشین می‌خرم. - مریم سرش را به شانه ی سید علی تکیه داد و گفت: ان‌شاءالله. - مریم زینب را به اتاق برد، تا لباس هایش را عوض کند و بخواباند. سید کفش ها را توی جا کفشی گذاشت که گوشیش زنگ خورد. - شماره را نداشت جواب داد. صدایی زنی پشت تلفن گفت: سلام سیدعلی. حال طوبی خانم بد شده. گفت بهت زنگ بزنم. √ لازم نبود خودش را معرفی کند. سید کفش هایش را دوباره پوشید مریم را صدا کرد. مریم از توی اتاق گفت: چیه؟! سید گفت: باید برم جایی دیر اومدم بخواب منتظرم نباش. - این را گفت و بیرون رفت . ساعت نزدیک ۱۲ شب بود با نهایت سرعت به راه افتاد...! ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr