#غایت_حرکت_انسان
#قسمت_نهم
🔹مقداری درباره اوصاف آن جامعه من حرف بزنم. البته اگر شما در کتب اسلامی، در متون اصلی اسلامی دقت کنید همه خصوصیات آن جامعه بدست می آید.
📖همین دعای ندبهای که در روزهای جمعه انشاءالله موفق باشید و بخوانید و میخوانید، خصوصیات آن جامعه ذکرشده است. آنجایی که میگویید (اَینَ مُعِزُّ الاَولیاءَوَمُذِلُّ الاَعداء) مثلا؛ آن جامعه، جامعهایست که در آن اولیای خدا عزیزند و دشمنان خدا در آن ذلیل و خوارند، یعنی ارزشها و معیارها در آن جامعه چنین است. (اَینَ المُوَمِّلُ لِاحیاءِ الکِتاب وَ الحُدود) آن جامعه، جامعهایست که حدود الهی در آن اقامه میشود یعنی همه حد و مرزهایی که خدا معین کرده است و اسلام معین کرده است در جامعهی زمانِ امام زمان آن حد و مرزها مراعات میشود.
👈امام زمان وقتی که ظهور میکند جامعهای میسازد که به طور خلاصه دارای این چند خصوصیت است، که من آنرا میگویم و شما برادران و خواهران عزیز دقت کنید در آیات و در ادعیهای که وارد شده است وقتی میخوانید، ذهن خود را در این مورد بازتر و بازتر کنید، فقط خواندن دعای ندبه کافی نیست، درس گرفتن و فهمیدن آن لازم است.
📚منبع : انسان ۲۵۰ ساله، سیدعلی خامنهای، ص ۳۹۶
#مهدویت
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
#قسمت_نهم
* زنگ را چند بار فشار داد.
● ستاره در را باز کرد و گفت: سلام
- سید گفت: سلام. طوبی خانم خوبن؟!
- گفت: نه تقریبا بیهوش افتادن...
√ سید عصبانی شد و گفت: خوب زنگ میزدید اورژانس؟؟!!
- ستاره از عصبانیت سید ناراحت شد و داد زد: واسه چی سر من داد میزنی زنگ زدم اورژانس. اما خود طوبی خانم اصرار داشت به تو بگم.
همین لحظه آمبولانسی پیچید توی کوچه.
• دو نفر پیاده شدن.
ستاره راهنماییشان کرد.
√ سید هم پشت سرشان رفت تو.
طوبی خانم وسط هال افتاده بود.
- معاینه اش که کردند؛ گفتند: سکته ی قلبی است و سریع برانکارد آوردند و طوبی خانم را سوار آمبولانس کردند.
- ستاره گفت: من باهاش میرم.
سید همین که ستاره سوار آمبولانس شد با موتور دنبالشان رفت.
● طوبی خانم را توی سی سی یو بستری کردند. دکتر گفت: سکته ی قلبی کوچکی کردند اما به خاطر کهولت سن و بیماری های دیگر باید تحت نظر باشد.
•° سید ساعت بیمارستان را نگاه کرد. ساعت ۳ شده بود.
√ حتما مریم از نگرانی خوابش نبرده...
دست کرد توی جیبش که گوشی را بردارد زنگ بزند، که دید نیست یادش آمد روی جا کفشی جا گذاشته.
√ سید از این فراموشی کلافه شد و آهی از سر حسرت کشید.
- توی همین فکر ها بود که ستاره با فاصله کنارش نشست.
- سید به خودش آمد و خواست بلند شود که ستاره گفت: ازدواج کردی درسته؟!
- سید توقع همچین سوالی را نداشت.
- ستاره سکوت سید را که دید گفت: بچه هم داری؟؟!
- سید گفت: بله یه دختر ۴ ساله دارم.
- ستاره با خنده گفت: عزیزم عکسش رو میشه ببینم؟!
√ سید گفت: عجله کردم گوشیم رو جا گذاشتم.
ستاره گفت: طوری نیست بعدا میبینم.
سید بلند شد.
⇦ خواست برود که ستاره از پشت سر گفت: سید علی خوشبختی؟!
- سوالش آنقدر یک دفعه ای و غافلگیرانه بود که سید چند ثانیه سکوت کرد.
•° ستاره با افسوس گفت: ولی من خوشبخت نشدم بعد مرگ مادرم بعد جریان امیر بعد همه ی اون اتفاق ها بدبخت شدم...!
√ سید همچنان سکوت کرده بود.
- ستاره از روی صندلی بلند شد و آمد نزدیک سید عکسی را از توی کیفش در آورد.
- رضا و امیر و سید با خنده توی عکس در آغوش هم بودند و ستاره با چادری گل گلی که آن را شلخته روی سرش انداخته بود، کنار سید علی دست روی شانه اش گذاشته بود.
* توی عکس ستاره شاید ۷ یا ۸ ساله بود.
عکس سید را برد به دقیقا همان روز به عکسی که پدرش سید مرتضی توی حیاط خانه گرفت. ان روز را خوب یادش آمد. پدرش هندوانه ای قرمز و شیرین خریده بود و قرار بود همه دور هم باشند. مادرهایشان هر سه مشغول سبزی پاک کردن برای آش فراد بودند. دقیقا به خاطر آورد فردا قرار بود نذری بدهند برای خوب شدن بابای امیر؛ که مریض بود توی بستر.. یادش آمد که آنروز بقیه میخواستند ستاره را با حرف جن و پری بترسانند و سید علی آرام توی گوشش گفت: فقط باید از خدا ترسید آقاجونم همیشه میگه.
√ بازیشان که تمام شد، بابا با دوربین عمو احمد عکسی گرفت که حالا توی کیف پول ستاره بود.
√ ستاره سید را از افکارش بیرون آورد و گفت: فقط همون موقع خوشبخت بودم که کنار تو بودم... دقیقا همون وقت که دستم روی شونه ات بود.
سید خشکش زد...!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr