#غایت_حرکت_انسان
#قسمت_بیستُ_چهارم
#قسمت_آخر
بخش ج)
💟بچههای ما،جوانهای ما، رزمندگان ما درجبهه با توجه و توسل به امام زمان(عجلاللهفرجه) روحیه میگیرند، شاداب میشوند، امید پیدا میکنند. با گریه شوقی که میکنند، و اشک شوقی که میافشانند، دلهای♥️خودشان را به آن حضرت نزدیک میکنند، خودشان را مورد عنایت خدا و آن بزرگوار قرار میدهند و این بایستی وجود داشته باشد.
🎀ای امام زمان! ای مهدی موعود ِمحبوب این ملت! ای سلاله پاک پیامبران!و ای میراث بر همهی انقلابهای توحیدی و جهانی! این ملت ما🇭🇺 با یاد تو و با نام تو از آغاز خو گرفته است و لطف تو را در زندگی خود و وجود خود آزموده است.
ای بنده شایسته صالح خدا! ما امروز محتاج دعایی هستیم که تو از آن دل پاک الهی و ربّانی و از آن روح قدسی برای پیروزی این ملت و پیروزی این انقلاب بکنی و به دست قدرتی که خدا در آستین تو قرار داده است به این ملت و راه این امت کمک بفرمایی.
(عَزیزُ عَلَیَّ اَن اَرَی الخَلقَ وَلاتُری:برمن سخت است که همه را ببینم و تورا نبینم.بحارالانوار/فرازی از دعای ندبه/ج99/ص108)😔
💟ای امام زمان! برای ما خیلی سخت است که در این جهان، در این طبیعت بیپایان که متعلق به صالحان است، متعلق به بندگان خداست، دشمنان خدا را ببینیم، آثار وجود دشمنان خدا را لمس بکنیم، اما تو را نبینیم و فیض حضور تو را درک نکنیم😢
🌺پروردگارا! به محمد و آل محمد تو را سوگند میدهیم دلهای ما را با یاد امام زمان همواره باطراوت بدار.
پروردگارا! چشمهای ما را به جمال ولی عصر منور بگردان.
پروردگارا! این جنودالله، این انسانهایی را که در راه تو مبارزه کرده اند، سربازان و جانبازان امام زمان قرار بده.
پروردگارا! به محمد و آل محمد قلب مقدس ولی معصوم خودت را از ما راضی کن. مارا جزو متوجهین و متوسلین آن حضرت قراربده.
پروردگارا! به حرمت محمد و آل محمد فرج☘آن حضرت و قیام آن حکومت الهی را هر چه نزدیکتر کن.
پروردگارا! به ما توفیق تشبّه به آن روزگار و به آن نظام را در سازماندهی و بنای این جامعه نوبنیاد اسلامی عنایت بفرما.
پروردگارا! به محمد و آل محمد ما را از یارانش، ازشیعیانش در همه احوال و در همه کارها قرار بده.
آمین ربّ العالمین.
پایان.
📚منبع:انسان ۲۵۰ساله، سیدعلی خامنهای
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُ سوم
#قسمت_بیستُ_چهارم
- ستاره تمام مدت توی فکر بود. شنیدن نام عماد او را به اضطرابی نگفتنی دچار کرد و تمام راه بهشتزهرا تا خانه را سکوت کرد...
- امیر تو نیامد معمولا عصرها را با دوستانی که داشت، مهمانی های خاص میرفت... آدم های خاصی را میدید و روابط خاص داشت...!
- ستاره از تنهایی بیزار بود. اما انگار قرار بود تا ابد تنها باشد. از تمام مردهای زندگیاش خاطرهی بدی داشت. از پدرش که بی فکر زندگی کرده و آنها را با کوهی از بدهی تنها گذاشت و زود از دنیا رفت. و از امیر که با کارهایی که فکر میکرد زرنگی است و حساب شده زندگی او و مادرش را سیاه کرد. و عماد که شاید ستاره را که لبهی پرتگاهی توی زندگیاش ایستاده بود هل داد. فقط همین....ستاره تازگی ها فهمید که این خودش بود که درست لبهی پرتگاه ایستاد. شاید اگر چند قدم عقب میرفت میتوانست حالا در جهانی بهتر از این تنهایی باشد....به اتاق رفت روی تخت افتاد و اشکهایش سرازیر شد ستاره دختری قوی بود که کمتر چیزی یا کسی توی دنیا میتوانست اشکش را در بیاورد اما اسم عماد میتوانست...
- از این که دوباره سر و کله اش پیدا بشود، از اینکه برای زندگی سید تهدیدی ایجاد کند، از اینکه دهن باز کند و حرف بزند....
- همه ی اینها ستاره را به وحشت انداخت...
- از توی کشوی کنار تخت آرامبخشی برداشت، لیوانی آب روی میز بود، قرص را خورد و دراز کشید اشکهایش بند آمدند. مدت ها بود این قرصهای آرامبخش هم انگار خاصیتشان را از دست داده بودند...
- دیدن سید برای او دو وجه متضاد داشت خوب و بد. دلنشین و آزار دهنده… خاطراتی که خواب را از چشم هایش ربود...
-آن روزها از مدرسه که برمیگشت توی راه عماد را میدید.
- با همان زبان چرب و همان وعدههای دلفریب...!
- نزدیکش آمد و با او همراه شد و با لبخند گفت: حال ستاره ی زیبای ما چطوره؟!
- ستاره خجالت کشید و گفت: خوبم...
عماد پیچید جلویش و گفت : اینجوری نمیشه سرتو بلند کن توی چشمام نگاه کن و حرف بزن...
- ستاره سرش را بلند کرد و توی چشمهای عماد زل زد. چشمای مشکی عماد مثل شب سیاه بود. عماد هم به چشمای او نگاه میکرد. یکدفعه گفت: وای ستاره عجب چشمهایی داری. سبز زمردین. آدمو مجذوب خودش میکنه. نمیشه از این چشم ها دل کند...
- ستاره لحظه ای به فکر فرو رفت و عماد را با سید علی مقایسه کرد؛ چقدر فرق بود میانشان. سید معمولا سرش را موقع دیدن او به زیر می انداخت و هیچگاه پیش نیامده بود که مستقیم به صورتش زل بزند. سید حرفش را رک نمیزد و ستاره نمیفهمید آیا واقعا احساسی دارد یا نه ....!!
- اما عماد رک بود و ستاره را غافلگیر میکرد و با حرفهایش او را به هیجان میآورد. هیجانی که به احساس بسته بود و احساس ریشه در هوا داشت و هوا تهی بود و تهی ...راه به پوچی داشت...!!!
- عماد تا نزدیکیهای خانه همراهیاش کرد و در لحظهای که ستاره غافل بود. دست او را گرفت سعی کرد دستش را بکشد. اما عماد محکمتر گرفت و ستاره را به سمت خود برگردانند و آهسته نزدیک گوشش گفت: عاشقتم...!
- ستاره تقلا کرد دستش را کشید و تا خانه دوید و در را پشت سرش بست...
- کیفش را روی زمین گذاشت و روی پلهها نشست قلبش آنقدر تند میزد که گمان میکرد همین حالا از قفسه سینهاش بیرون میزند. مادرش آمد توی حیاط ستاره از جایش بلند شد، سلامی کرد و زود خواست برود تو که مادرش گفت: چیزی شده مادر رنگ به رو نداری؟!
ستاره زود لبخندی زد و گفت: نه چیزی نیست یکم خسته ام...
مادرش گفت: برو استراحت کن نهار آماده شد بیا بخور...
- ستاره رفت توی اتاق و در را بست با لباسهای مدرسه همانجا کنار دیوار نشست. با خودش فکر کرد اگر کسی او را دیده باشد چه؟؟! اگر همه بفهمند...!! اگر سید علی میفهمید ؟؟!!!
- روز بعد عماد که نزدیک آمد ستاره با عصبانیت گفت: واسه چی دیروز اون کار رو کردی؟ نگفتی ممکنه کسی ببینه؟؟!
- عماد خنده ای کرد و گفت: عشق من مهم نیست، من بزودی میام خواستگاریت تو خانوم منی، عشق منی، حالا اخم نکن که روزم خراب میشه بخند تا دنیا به روم بخنده...
- بخند...دیگه ...عشقم...
- حرفهای عماد آب روی آتش شد و ستاره لبخند زد ...!!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr