#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُهشتم
#قسمت_بیستُ_نهم
- عماد مثل همیشه بهترین لباسهایش را پوشیده و منتظر ستاره ایستاده بود. ستاره هم بدون چادر و با لباسهایی که دوست داشت. بدو بدو به عماد نزدیک شد، حالا دیگر گرفتن دستهایش برای ستاره عادی شده بود. عماد کلی قربان صدقهاش رفت و به ماشینی اشاره کرد تا سوار شود.
- ستاره دهانش باز مانده بود عماد ماشین نداشت...
- پرسید : ماشین مال کیه؟!
عماد در را برایش باز کرد و گفت: تو به این چیزا کار نداشته باش میدونم خیلی وقته بیرون نیومدی. میخوام حسابی بگردونمت!!!
- ستاره مقاومت کرد وگفت : من فقط چند دقیقه وقت دارم. نمیتونم بیام اگه کسی ببینه!! وای نمیتونم عماد. اصلا فکرشم نکن...!
- خواست عقبتر برود که عماد دستش را گرفت و گفت: اگه تا ابد هم وقت داشته باشم برای دیدن چشمات کمه... اون وقت تو میگی فقط چند دقیقه؟!
میدونی برای دیدنت لحظه شماری کردم لحظات خوبم رو ازم نگیر عشقم، سوار شو...
- ستاره با تردید سوار شد. دلشوره ی عجیبی داشت که خنده های عماد هم بر طرفش نمیکرد...!!!
- سید به خانه برگشت. مریم توی خودش بود و با کارهای خانه مشغول.
- سید هنوز از بیرون که آمده لباس عوض نکرده بود که زنگ خانه را زدند پدر و مادرش و فاطمه و شوهر و بچههایش آمدند. سید سرش را به گوش مریم نزدیک کرد و گفت: مثل همیشه آبروی مارو بخر خانوم!!
مریم با دیدن آنها دلخوریش از سید را تا حدودی فراموش کرد و درگیر مهمان ها و پذیرایی شد. بعد از شام با فاطمه ظرفها را که میشستند دلش را به دریا زد و پرسید: ستاره چرا به سید علی نه گفت؟!
فاطمه بشقابی را آب کشید و گذاشت توی آبچکان و گفت: والا هیچ وقت نفهمیدیم چی شد. سید که درست حرف نزد اما خوب با اتفاق هایی که بعدش افتاد، همون بهتر که این وصلت سر نگرفت. اینا هیچ چیزشون به هم نمیخورد...!
- مریم با کنجکاوی گفت: پس چرا اصلا خواستگاری رفتید؟!
- فاطمه با بی حوصلگی گفت: چی بگم علی اصرار کرد. بابا هم قبول کرد. اما من حس میکنم چون ستاره خیلی قربانی اطرافیانش خصوصا داداشش بود، سید میخواست یه جوری ترحم کنه... خدا می دونه چی بینشون گذشته ... چون بعد اون خواستگاری از هم فراری بودن هر دوتاشون. سید یادمه یه کلمه دیگه با ستاره حرف نزد... نمیدونم حکمت رفتارهاشون چی بود...!
- یک دفعه رو به مریم گفت: چرا این چیزا برات مهم شده؟!
- مریم هول شد و گفت: هیچی همینجوری بالاخره واسم سوال بود که چرا ازدواجی که جدی بود به هم خورده. خوب منم یه زنم کمی حسودیم میشه که نکنه سید یکی رو دوست داشته قبلا یا زبونم لال داشته باشه الان!!!
- فاطمه دست از کار کشید بِر و بِر به مریم نگاه کرد. پقی زد زیر خنده. مریم جا خورد با تعجب گفت: مگه من چیز خندهداری گفتم؟!
- فاطمه از خنده ریسه میرفت و میون خندههاش گفت: از دست تو مریم. اصلا بهت نمیاد از این حسادت ها داشته باشی. تو به این عاقلی و خانومی این فکر ها چیه میکنی؟! سید رو فاز نوجونی و بچگی از ستاره خوشش میاومد اما بعدش که ستاره عوض شد اصلا بهم نمیخوردن...!
- این را گفت و ادامه ی خنده اش را از سر گرفت...
- مریم دوباره پرسید: چرا عوض شد؟!
- فاطمه با عصبانیتی که معلوم بود شوخی است برگشت سمت مریم و گفت: خواهر غیبت میشه. شاید راضی نباشه بنده خدا ولش کن...
- آخر شب مهمانها رفتند. سید زینب را که روی مبل خوابیده بود برد توی تخت خودش خواباند. آمد دید مریم نماز شب میخواند نشست کنار مریم و زل زد به نماز خواندنش ...
- مریم نماز را که تمام کرد، سرش را پایین انداخت و مشغول ذکر گفتن شد سید دست برد و تسبیحش را گرفت و گفت:
داشتن خانومی مثل تو دقیقا مثل داشتن یک فرشته اس مگه میشه فرشته رو دوست نداشت؟!
- مریم ساکت بود...
- سید دلش از سکوت مریم گرفت.
- نمیدانست چطور میتواند همه چیز را به حالت اولش برگرداند...
- اما دوباره جملهای توی سر سید تکرار شد:
" هر چه که شد هر کی که نبود خدا هست"
- با خودش گفت حتما موقعاش که برسد همه چیز درست میشود. اصلا به این سر سوزنی شک نداشت....
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr...