مسأله ی ولایتعهد امام رضا علیه السلام (2) ───── • ◆ • ───── موضوع بحث، مسأله ی ولایتعهد حضرت رضا علیه‌السلام نسبت به مأمون بود. در جلسه ی پیش عرض كردیم كه در این داستان یك سلسله مسائلِ قطعی و مسلّم از نظر تاریخی، و یك سلسله مسائلِ مشكوك است، و حتی مورخینی مثل جرجی زیدان تصریح می كنند كه بنی العباس سیاستشان بر كتمان بود و اسرار سیاسی شان را كمتر می گذاشتند كه فاش شود، و لهذا این مجهولات در تاریخ باقی مانده است. آنچه كه قطعیّت دارد و جای بحث نیست این است كه مسأله ی ولایتعهد اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده، یعنی اینچنین نیست كه برای این كار اقدامی از این طرف شده باشد، از طرف مأمون شروع شده، و تازه شروع هم كه شده به این شكل نبوده كه مأمون پیشنهاد كند و حضرت رضا علیه‌السلام قبول نماید، بلكه به این شكل بوده كه بدون اینكه این موضوع را فاش كنند، عده ای را از خراسان- از خراسان قدیم، از مرو، از ما وراء النهر، از این سرزمینهایی كه امروز جزء روسیه به شمار می رود و مأمون در آنجا بوده- می فرستند به مدینه و عده ای از بنی هاشم و در رأس آنها حضرت رضا علیه‌السلام را به مرو احضار می كنند، و صحبت اراده و اختیار در میان نبوده است، و حتی خط سیری را هم كه حضرت را عبور می دهند قبلا مشخص می كنند كه از شهرستانها و از راههایی عبور دهند كه شیعه در آن كمتر وجود دارند یا وجود ندارند. مخصوصاً قید كرده بودند كه علیه السلام را از شهرهای شیعه نشین عبور ندهند. وقتی كه [این گروه را] وارد مرو می كنند، حضرت رضا علیه‌السلام را جدا در یك منزل اسكان می دهند و دیگران را در جای دیگر، و در آنجا برای اولین بار این موضوع عرضه می شود و مأمون پیشنهاد می كند كه [حضرت رضا علیه‌السلام ولایتعهد را بپذیرد.] صحبت اول مأمون این است كه من می خواهم خلافت را واگذار كنم. (البته این خیلی قطعی نیست.) به هر حال یا ابتدا خلافت را پیشنهاد كرد و بعد گفت اگر خلافت را نمی پذیری ولایتعهد را بپذیر؛ و یا از اول ولایتعهد را عرضه داشت و حضرت رضا علیه‌السلام شدید امتناع كرد. ❓حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟ ❓چرا امام امتناع كرد؟ البته اینها را ما به صورت یك امر صددرصد قطعی نمی توانیم بگوییم ولی در روایاتی كه از خود ما نقل كرده اند- از جمله در روایت عیونُ اخبارِ الرضا- ذكر شده است كه وقتی مأمون گفت من اینجور فكر كردم كه خودم را از خلافت عزل كنم و تو را به جای خودم نصب كنم و با تو بیعت نمایم، امام فرمود: یا تو در خلافت ذی حقی و یا ذی حق نیستی؛ اگر این خلافت واقعاً از آنِ توست و تو ذی حقی و این خلافت یك خلافت الهی است، حق نداری چنین جامه ای را كه خدا برای تن تو تعیین كرده است به غیر خودت بدهی؛ و اما اگر از آن تو نیست بازهم حق نداری بدهی؛ چیزی را كه از آن تو نیست تو چرا به كسی بدهی؟! معنایش این است كه اگر خلافت از آنِ تو نیست تو باید مثل معاویه ی پسر یزید اعلام كنی كه من ذی حق نیستم، و قهراً پدران خودت را تخطئه كنی همان طور كه او تخطئه كرد و گفت: پدران من به ناحق این جامه را به تن كردند و من هم در این چند وقت به ناحق این جامه را به تن كردم؛ بنابراین من می روم؛ نه اینكه بگویی من خلافت را تفویض و واگذار می كنم. وقتی كه مأمون این جمله را شنید فوراً به اصطلاح وجهه ی سخن را تغییر داد و گفت: شما مجبور هستید. سپس مأمون تهدید كرد و در تهدید خود استدلال را با تهدید مخلوط نمود [1] جمله ای گفت كه در آن، هم استدلال بود و هم تهدید، و آن این بود كه گفت: «جدّت علی بن ابی طالب در شورا شركت كرد (در شورای شش نفری) و عمر كه خلیفه ی وقت بود تهدید كرد، گفت: در ظرف سه روز باید اهل شورا تصمیم بگیرند و اگر تصمیم نگرفتند یا بعضی از آنها از تصمیم اكثریت تمرّد كردند ابو طلحه ی انصاری مأمور است كه گردنشان را بزند.» خواست بگوید الآن تو در آن وضع هستی كه جدّت علی(علیه‌السلام) در آن وضع بود، من هم در آن وضعی هستم كه عمر بود. تو از جدت پیروی كن و در این كار شركت نما. در این جمله تلویحاً این معنا بود كه جدّت علی (علیه‌السلام) با اینكه خلافت را از خودش می دانست چرا در كار شورا شركت كرد؟ اینكه در كار شورا شركت كرد یعنی آمد آنجا تبادل نظر كند كه آیا خلافت را به این بدهیم یا به آن؟ و این خودش یك نوع تنزلی بود از جد شما علی بن ابی طالب كه نیامد سرسختی كند و بگوید شورا یعنی چه؟! خلافت مال من است، اگر همه تان كنار می روید بروید تا من خودم خلیفه باشم، اگر نه، من در شورا شركت نمی كنم. اینكه در شورا شركت كرد معنایش این است كه از حق مسلّم و قطعی خود صرف نظر كرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد. تو الآن وضعت در اینجا نظیر وضع علی بن ابی طالب است. این، جنبه ی استدلال قضیه بود.