قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دهم وقتی رفتی به پادشاه بگو که من را بی گناه به
👆 🌼حضرت یوسف وقتی پادشاه حرف حضرت یوسف را شنید کنجکاو شد و دستور داد زن‌های پول دار مصر را به قصر بیاورند. همه جمع شده بودند و پادشاه گفت: -هر چه زودتر یک نفر توضیح بده که موضوع یوسف و زن‌ها چیه؟ همه ساکت بودند و هیچ کس جرات نمی کرد حرف بزند در این حال زلیخا گفت: -یوسف مردی درست کار و پاک دامن و به هیچ کدام از نقشه‌های ما زن‌ها توجهی نمی کرد. یوسف بی گناه و راستگو است. همه ی زن‌ها به بی گناهی حضرت یوسف شهادت دادند. پادشاه که شیفته ی دانایی و اخلاق خوب و درستکاری حضرت یوسف شده بود گفت: -من این مرد خاص و درست کار را تحسین می‌کنم او امین و دانشمند است او را با عزت و احترام به  قصر بیارین. او مشاور، نماینده و مسئول امور خزانه داری مصر می‌شود. حضرت یوسف به خواست خدای بزرگ از زندان آزاد شد. حضرت یوسف خدا را شکر می‌کرد، او صاحب عزت و احترام زیادی شده بود و پاک دامنی و بی گناهی او به همه ثابت شده بود. حضرت یوسف بارها مورد امتحان خدا قرار گرفته بود و سال‌های عمر و جوانی اش را در زندان به سر برده بود. از پدر و برادرش بنیامین جدا افتاده و برادرهایش بدترین ظلم را در حقش کرده بودند اما او صبور بود و همیشه خدا را شکر می‌کرد. در مدتی که باران زیاد می‌بارید با راهنمایی‌های حضرت یوسف مردم برای سال‌های خشک سالی آماده می‌شدند. حضرت یوسف با توجه به علم و دانایی که خدا به او داده بود طبق برنامه ای منظم عمل می‌کردند و مواد غذایی و گندم‌ها را بر طبق دستورهای حضرت یوسف انبار می‌کردند. بعد از هفت سال بارندگی، خشک سالی همه جا را فرا گرفته بود. شهرها و کشورهای دیگر هم گرفتار شده بودند. حضرت یوسف به اندازه ی کافی گندم و غذا داشت و هر کس باید گندم و مواد غذایی خودش را که در دوران خشک سالی که حکومت داده بود حالا از حکومت می‌گرفت، هر کسی هم چیزی ذخیره نداشت به جای طلا، پول، برده‌ها و گوسفند. مواد غذایی و گندم می‌گرفت. حضرت یوسف که دلش خیلی برای برده‌ها می‌سوخت هر برده ای را که از مردم پول دار می‌گرفت آزاد می‌کرد و کاری می‌کرد که فرقی بین برده و مردم عادی و مردم پول دار نباشد. خشک سالی کشورها و شهرهای دیگری را فرا گرفته بود، حضرت یعقوب، خانواده و شهرش هم گرفتار خشک سالی شده بودند. حضرت یعقوب که دلش برای گرسنگی بچه‌ها و مردم شهرش می‌سوخت از همه ی پسرهایش خواست تا به دور درخت بزرگ جمع شوند تا با آن‌ها حرف بزند. وقتی همه به دور درخت جمع شدند حضرت یعقوب زیر سایه ی درخت نشست و گفت: اگه قحطی همین طور ادامه پیدا کنه همه مریض می‌شن و ممکنه بمیرن. بچه‌ها در عذاب هستند و چیزی برای خوردن نداریم. من شنیدم که عزیز مصر گندم زیادی را برای سال‌های قحطی جمع کرده و به مردم می‌ده و اگه کسی از شهر و کشورهای دیگه هم برای گندم به مصر بره عزیز مصر بهش گندم می‌ده. شما هم باید برای اوردن گندم و سیر کردن شکم بچه‌ها و زن‌هاتون به مصر برین و با خودتون گندم بیارین. یکی  از برادرها نگاهی به بنیامین انداخت که کنار حضرت یعقوب نشسته بود و گفت: -پدر، بنیامین هم می‌یاد؟ حضرت یعقوب گفت: -نه بنیامین پیش خودم می‌مونه. حضرت یعقوب، بنیامین را خیلی دوست داشت، همیشه به او نگاه می‌کرد و به یاد یوسف می‌افتاد. بنیامین را بو می‌کرد و به یوسف گم شده اش فکر می‌کرد. حضرت یعقوب غم زیادی را تحمل می‌کرد اشک‌های زیادی را در فراق پسرش ریخته بود. او پدری دلسوخته و مهربان بود که اگر پسرهایش را نفرین می‌کرد و آهش زندگی همه ی آن‌ها را نابود می‌کرد. حضرت یعقوب هیچ وقت به این فکر نمی کرد که پسرش یوسف گمگشته را گرگ‌ها خورده و او مرده باشد. او هیچ وقت یوسفش را مرده تصور نکرد. برادرهای حضرت یوسف به طرف مصر حرکت کردند بدون این که بدانند عزیر مصر همان یوسف، برادر خودشان است. آن‌ها راه زیادی را تا مصر رفتند تا به دروازه ی اصلی مصر رسیدند. مامور دروازه با دیدن آن‌ها طبق وظیفه که باید از هر کسی نام و نشانشان را می‌پرسیدند از آن‌ها نامشان را پرسید. و وقتی حضرت یوسف نام برادرهایش را در میان درخواست کننده‌های گندم دید آن‌ها را شناخت و بدون این که کسی بفهمد که آن‌ها برادرهایش هستند دستور داد که آن‌ها را به قصر خودش بیاورند. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4