eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب #قسمت_اول حضرت ایوب پیامبر بود و به همه کمک می‌کرد.او مرد ثروتمندی
🌼حضرت ایوب علیه السلام دوستش تعجب کرد و گفت: -چرا این حرف را می‌زنی؟ آن مرد جواب داد: -به خاطر این که ایوب خیلی پولداره، من هم اگه این قدر گله ی گوسفند و گاو و شتر و این قدر باغ و میوه داشتم همیشه خدا را شکر می‌کردم. ایوب به همه ی ما دروغ می‌گه. شیطان آن مرد را فریب داده بود و حالا او داشت دوستش را فریب می‌داد. دوستش فکر کرد و گفت: -همین طوره. ایوب خیلی پولداره و همیشه همه ی نعمت‌ها رو داشته و هیچ مشکلی توی زندگیش نداره برای همین همیشه خدا رو عبادت می‌کنه. فردای همان روز پیرمردی مریض کنار خانه ی حضرت ایوب نشسته بود. حضرت ایوب که داشت از مزرعه اش به خانه بر می‌گشت پیرمرد را دید و به او سلام کرد. پیرمرد با دیدن حضرت ایوب خوشحال شد و گفت: -سلام ای پیامبر خدا. من مدت‌هاست که مریضم و نمی تونم دیگه کار کنم. الان هم به سختی اومدم این جا و پام خیلی درد می‌کنه و زن و بچه ام چیزی برای خوردن ندارن. حضرت ایوب خیلی ناراحت شد و گفت: -بلندشو...بلند شو و بیا داخل خانه... حضرت ایوب به پیرمرد کمک کرد تا به داخل خانه اش بیاید. پیرمرد  وارد خانه ی حضرت ایوب شد و گوشه ای نشست.  حضرت ایوب کنار پیرمرد نشست و در حالی که پاهای پیرمرد را مالش می‌داد گفت: -پس چرا زودتر نیمدی؟ پیرمرد سر پایین انداخت و چیزی نگفت. حضرت ایوب، پسرش را صدا زد و به او گفت: -هر چه نیاز این پیرمرد هست، همراه خودش به خانه اش ببر. پیرمرد خوشحال شد و گفت: -خیلی ممنون، ای پیامبر خدا. وقتی پیرمرد با آن حال مریضش از خانه ی حضرت ایوب رفت. حضرت ایوب از بس ناراحت شده بود گریه کرد و گوشه ای نشست. ... 👈قسمت اول 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب علیه السلام #قسمت_دوم دوستش تعجب کرد و گفت: -چرا این حرف را می‌ز
🌼حضرت ایوب علیه السلام همسر حضرت ایوب که رحیمه نام داشت و بسیار مهربان بود. کنار حضرت ایستاد و گفت: -چرا گریه می‌کنی؟ ای پیامبر خدا. حضرت ایوب با گریه گفت: -چه طور تحمل کنم. چه طور گریه نکنم. در حالی که این پیرمرد گرسنه و مریض بود و چیزی برای خانواده اش نداشت. اون وقت من پیامبر خدا نمی دونستم که او در چه وضعی است. خدایا، خدای بزرگم من خیلی از خودم ناراحتم. شرمنده ام. شرمنده. رحیمه دست حضرت ایوب را گرفت و گفت: -ای پیامبر خدا، دیگه ناراحت نباش. تو که به آن پیرمرد کمک کردی. این قدر خودتو اذیت نکن. حضرت ایوب گفت: -ایوب حق داره. که خودشو سرزنش کنه و نبخشه و ناراحت باشه. رحیمه گفت: -خدا خودش می‌دونه که پیامبر خدا کوتاهی نکرده. حضرت ایوب کمی آرام شد و به اتاقش رفت تا خدا را عبادت کند.  دو تا از همسایه‌های ایوب که پیرمرد را دیده بودند کنار هم نشسته و با هم حرف می‌زدند. یکی از آن‌ها گفت: -ایوب پول و غذا به این پیرمرد داد. ایوب مرد مومن و با خدایی است. مرد دیگر خندید و گفت: -تو چه قدر ساده ای. همه ی این‌ها الکی است. ایوب مومن نیست. داره برای ما نقش بازی می‌کنه. اون پولدارتر از همه ی ما است و برای همین خدا رو دوست داره و شب و روز داره عبادت می‌کنه. آن مرد حرف‌های دوستش را باور کرد و گفت: -نمی دونم چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. همین طور است ایوب داره همه ی ما رو فریب می‌ده. کم کم همه ی مردم فریب شیطان را خوردند و پشت سر حضر ایوب حرف‌های بدی می‌زدند. فردای همان روز مثل همیشه پسرهای حضرت ایوب گله‌های گوسفند را برای علف خوردن به چراگاه بردند و با خوشحالی مشغول خوردن صبحانه بودند، که ناگهان دزدها به طرفشان حمله کردند و پسرهای حضرت ایوب که غافل گیر شده بودند برای دفاع از خودشان چوب و چاقو را برداشتند اما کار از کار گذشته بود و دزدها آن‌ها را زخمی کردند و گوسفندهای ایوب را که خیلی زیاد بود دزدیدند. حضرت ایوب گوسفندهای زیادی داشت که از پوست و پشم و شیر آن‌ها استفاده می‌کرد و حالا دزدها همه ی گوسفندها را برده بودند و پسرهای حضرت ایوب را زخمی کرده بودند. حضرت ایوب داشت توی اتاقش خدا را عبادت می‌کرد که صدای گریه و ناله ی پسرهایش را شنید و رحیمه همسرش با ناراحتی جیغ کشید و گفت: -خدایا به داد برس، ای پیامبر خدا، بیا، بیا ببین چی شده... حضرت ایوب با ترس بلند شد و از اتاق بیرون آمد و گفت: -چی شده؟ چرا شما زخمی و خونی هستین؟! پسر بزرگتر حضرت ایوب با ناراحتی گفت:.. ... 👈قسمت اول 👈قسمت دوم 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب علیه السلام #قسمت_سوم همسر حضرت ایوب که رحیمه نام داشت و بسیار مه
🌼حضرت ایوب علیه السلام -داشتیم استراحت می‌کردیم که یه دفعه چند نفر مرد قوی حمله کردن و همه ی گوسفندها را بردن. هر کاری کردیم نتونستیم دزدها رو فراری بدیم. حضرت ایوب نگاهی به پسرهایش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: -نگران نباشین. غصه ی گوسفندها را نخورین. یکی از پسرها گفت: -اما پدر، همه ی گوسفندها را بردن و ما دیگه گوسفندی نداریم. حضرت ایوب جلو آمد و دست زخمی پسرش را گرفت و گفت: -پسرم مال دنیا برای من ارزشی ندارد. حرف از گوسفندها  رو ول کنین. حال خودتون چه طوره؟ ایوب نگاهی به فرزند‌هایش انداخت و دست هر کدام را گرفت و کنار خودش نشاند و زخم‌های آن‌ها را تمیز کرد و پانسمان کرد و گفت: -خدا را شکر می‌کنم به خاطر همه ی نعمت‌هایی که به من داده. خدا را شکر شما هم سالم هستین. همان روز خبر دزدیده شدن گوسفندهای حضرت ایوب بین همه ی مردم پخش شد و همه در مورد این اتفاق حرف می‌زدند. توی بازار  همه این اتفاق را برای هم تعریف می‌کردند. مرد فروشنده ای رو به یک مرد گفت: -همه ی گوسفندهای ایوب را دزدیدن. مرد خندید و گفت: -شنیدم. مرد دیگری گفت: -بیچاره ایوب. گوسفندهای زیادی داشت و همه را از دست داد. ولی هنوز خدا را شکر می‌کنه. زنی که داشت از همان جا خرید می‌کرد گفت: -دلت برای ایوب نسوزه، او آن قدر پول داره که تا آخر عمرش هر چه بخواد می‌تونه داشته باشه. همه به هم نگاه کردند. شیطان همه ی آن‌ها را فریب داده بود و پشت سر پیامبر خود غیبت می‌کردند. حضرت ایوب نگاهی به ابرهای سیاهی که در آسمان بود انداخت و خدا را شکر کرد. شب وقتی همه خواب بودند باران تندی آمد. حضرت ایوب مثل همه ی پیامبر‌ها همیشه کمتر از همه می‌خوابید و شب‌ها عبادت می‌کرد. باران تا صبح بارید و آن قدر شدید بود که همه جا را آب گرفته بود. صبح حضرت ایوب همراه کشاورزهای دیگر، برای سر زدن به باغ‌هایش رفت. باران همه ی باغ‌ها و میوه‌های حضرت ایوب را خراب کرده بود و دیگر چیزی برای حضرت ایوب نمانده بود. درخت‌ها و میوه‌ها آفت زده بودند و سبزی‌ها زیر باران شدید، له شده بودند. کشاورزها با تعجب  به حضرت ایوب نگاه کردند. حضرت ایوب آرام و صبور ایستاده بود و حرفی نمی زد. یکی از آن‌ها فریاد زد: -ای ایوب، هر چه داشتی رفت. حضرت ایوب گفت: -آروم باشین. اشکالی نداره. کشاورز گفت:... ... 👈قسمت اول 👈قسمت دوم 👈قسمت سوم 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت ایوب علیه السلام -مگه می‌شه اشکالی نداشته باشه. همه ی دارایی‌های شما رفت! اول گوسفندها، حالا هم باغ و مزرعه. حضرت ایوب با صبوری گفت: -هر چه دارم همه مال خدا است و همه را خدا بهم داده. تمام پول‌ها و دارایی‌هایم را برای خدا می‌دم. او به من همه چیز داده و اگه بخواد از من می‌گیره و من حرفی ندارم. حضرت ایوب به خانه برگشت. حضرت ایوب دیگر هیچ چیز نداشت همه ی گوسفندها و باغ‌هایش را از دست داده بود اما هنوز صبوری می‌کرد و خدا را شکر می‌گفت. وقتی حضرت ایوب به خانه برگشت همه ی مردم جمع شده بودند و برای هم تعریف می‌کردند. حضرت ایوب نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت: -خدا مالک همه ی جهان است. هر چه داریم خدا به ما داده و نعمت‌های خدا نباید باعث بشه که ما به خودمون مغرور بشیم ما باید همیشه به خاطر نعمت‌ها و هر چه داریم خدا را شکر کنیم و تسلیم اراده ی خدا باشیم. من خدا را شکر می‌کنم و خدا همه ی پیامبرها را امتحان می‌کنه و می‌دونم داره منو امتحان می‌کنه و صبور هستم. حضرت ایوب این حرف‌ها را گفت و رفت توی اتاقش نشست تا در تنهایی خدا را عبادت کند و با خدای خودش حرف بزند. مردم همه از خانه ی حضرت ایوب رفتند و وقتی دور هم جمع شدند یکی از آن‌ها با دل سوزی گفت: -حالا دیگه ایوب هیچ چیزی نداره و دیگه پول دار نیست و فقیر شده. مرد دیگری گفت: -باز شما دلتون الکی سوخت. بهتره دلتون واسه خودتون بسوزه. اون درسته که هیچی نداره و فقیر شده. اما پسرهای زیادی داره. پسرهاش کار می‌کنن و پول در می‌یارن. دوست همان مرد گفت: -خودش هم جوان و قویه و دوباره پولدار می‌شه. تنش سالمه. ایوب همیشه در نعمت بوده و هنوز هم خیلی چیزها داره. مردم حضرت ایوب را باور نداشتند و شیطان دایم همه ی آن‌ها را فریب می‌داد. حضرت ایوب پیامبر صبوری بود و همیشه در هر شرایطی خدا را شکر می‌گفت. شب، حضرت ایوب داشت سجده می‌کرد و با خدای خودش درد و دل می‌کرد. حضرت ایوب به خدا گفت: -خدای بزرگ و مهربونم، ازت به خاطر همه ی چیزهایی که بهم دادی ممنون. خدای بزرگم اگه الان هیچ چیز ندارم و فقیر و بی چیز شدم، اما تو را دارم. تو خدای من هستی و برای من بیشتر از هر چیزی ارزش داری. من تا آخر عمرم دوستت دارم... ناگهان صدایی وحشتناک آمد و حضرت ایوب ترسید و با عجله بلند شد و از اتاقش بیرون دوید. خاک بلند شده بود و حضرت ایوب ترسیده بود. او جلوتر رفت، اتاقی که فرزندهایش در آن خوابیده بودند پایین ریخته بود و آن‌ها زیر آوار مانده بودند. حضرت ایوب با ناراحتی جلو دوید و گفت:... ... 🔹دسترسی سریع به قسمت های قبل👇 👈قسمت اول 👈قسمت دوم 👈قسمت سوم 👈قسمت چهارم 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت ایوب علیه السلام -ای وای بر من، بیچاره شدم. هفت پسر و تنها دخترم مردند. دختر مهربونم... حالا چه کنم! حضرت ایوب به شدت گریه کرد و قلبش شکست و گفت: -خدایا، خدا اون قدر گریه می‌کنم تا خون از چشمام بیاد، چه طور باور کنم، چه وحشتناک... همه ی مردم جمع شده بودند و با ناراحتی به حضرت ایوب نگاه می‌کردند. رحیمه همسر حضرت ایوب هم داشت گریه می‌کرد، حضرت ایوب گفت: -مردن عزیرهام رو چه طور تحمل کنم... روز و شبم را چه طور بدون عزیرهام بگذرونم. دیگه با کی حرف بزنم و چه طور زندگی کنم. خدا دیگه تحمل ندارم. یکی از مردم جلو آمد و گفت: -ایوب حق داری این قدر گریه کنی، آخه چرا خدا عزیرات رو ازت گرفت؟ از این به بعد چه طور می‌خوایی زندگی کنی؟ حضرت ایوب داشت گریه می‌کرد که صدای خنده ی شیطان را شنید. حضرت ایوب از این که شیطان خوشحال شده بود ناراحت شد و اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: -خدایا، من دارم چی می‌گم! این بچه‌هایی که تو به من دادی امانت خودت بودن و حق داری هر وقت دوست داری آن‌ها را از من بگیری، خدایا منو ببخش مرگ و زندگی همه ی ما دست توست. خدایا تو که این قدر مهربانی منو ببخش و توبه می‌کنم. مردم با تعجب به حضرت ایوب نگاه کردند آن‌ها باور نمی کردند که حضرت ایوب این قدر صبرش بالا باشد. حضرت ایوب هیچ وقت شیطان را دوست نداشت او آن قدر خدا را دوست داشت که حاضر بود همه چیزش را برای خدا بدهد، اما مردم این چیزها را نمی فهمیدند و حضرت ایوب را باور نمی کردند. تا این که حضرت ایوب مریض شده بود. او در عرض این چند سال هم ثروت خود را از دست داده و هم خانواده اش همگی مرده بودند. حضرت ایوب حتی در مریضی هم خدا را دوست داشت و صبوری می‌کرد و دست از عبادت بر نمی داشت. مردم صبوری حضرت ایوب را می‌دیدند و این که چه قدر خدا را دوست دارد اما هنوز به حرف‌های زشت خود ادامه می‌دادند. یک روز همه دور هم جمع شده بودند و داشتند پشت سر حضرت ایوب حرف می‌زدند، یکی از آن‌ها عصبانی شده بود گفت: -من موندم چرا داره تو این شهر زندگی می‌کنه. یکی دیگر گفت: -خب می‌گی چی کار کنیم. این جا خونه و زندگیشه. مرد دیگری از جا بلند شد و گفت: -او باید از این جا بره دیگه از دستش خسته شدیم. یک زن که دلش برای حضرت ایوب می‌سوخت گفت: -اون داره توی خونه ی خودش زندگی می‌کنه و کاری با ما نداره. چه کارش دارین. او پیامبر است. گناه داره. همه عصبانی شدند و هر کدام چیزی می‌گفتند: - نه او باید از این شهر بره وگرنه همه ی ما رو مثل خودش بدبخت می‌کنه. از شهر بیرونش کنین. حضرت ایوب مریض گوشه ی خانه نشسته بود. مردم همه به خانه ی حضرت ایوب آمدند. حضرت ایوب و همسرش رحیمه خوشحال شدند و فکر می‌کردند مردم برای عیادت آمده بودند. رحیمه با خوشحالی آن‌ها را به خانه دعوت کرد. مردم هر کدام توی حیاط خانه ی حضرت ایوب نشستند. یکی از آن‌ها گفت: -ایوب حالت چه طوره؟ حضرت ایوب با همان حال بد خود گفت: -شکر خدا. خدا را شکر. یکی دیگر گفت: دکترها چه گفتن؟ حضرت ایوب گفت: -دکتر من خداست هر چه او بخواهد. من راضی هستم. مردی که از همه پیرتر بود گفت:... ... 🔹دسترسی سریع به قسمت های قبل👇 👈قسمت اول 👈قسمت دوم 👈قسمت سوم 👈قسمت چهارم 👈قسمت پنجم 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت ایوب علیه السلام -ایوب راستش را بخواهی ما همه این جا جمع شدیم که چیزی را بگیم. حضرت ایوب نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت: -حرفتان را بزنین. همان مرد گفت: - ایوب، از این بلاهای زیاد مردم تعجب کردن و ترسیدن. حضرت ایوب گفت: این‌ها همه آزمایش و امتحان خدای بزرگه. یکی از آن‌ها گفت: -این امتحان کی تمام می‌شه، این‌ها همه بدبختی است و ما باور نداریم که تو پیامبر باشی. تو حتما یک انسان گناه کار هستی که به همه ی ما دروغ گفتی. مردی با عصبانیت گفت: -آخر این چه خدایی است که این قدر بلا بر سر تو می‌یاره. حضرت ایوب عصبانی و ناراحت شد و گفت: -هر چه دوست داشتین به من گفتین اما حق ندارین به خدای بزرگ و یگانه حرفی بزنین. مردم هم عصبانی شدند و گفتند: تو پیامبر نیستی و به ما دروغ گفتی، چرا این قدر مریض شدی، چرا این قدر بدبخت هستی. خدا تو را دوست نداره. از این جا برو تا همه ی ما را مثل خودت بدبخت و سیاه روز نکردی. حضرت ایوب که خیلی ناراحت شده بود اشک‌های خود را پاک کرد و گفت: -تمام پیامبرها مورد امتحان خدا قرار گرفتن. من از این همه بلا ناراحت نیستم. اما حرف‌هایی که شما به خدا زدین منو ناراحت کرده و دلم شکسته. من هیچ وقت به شما دروغ نگفتم، من بدی به هیچ کس نکردم، شما را همیشه کمک کردم و هر چه پول داشتم هر وقت لازم داشتین بهتون دادم. چرا این قدر بد شدین، چرا به قولی که دادین عمل نمی کنین شما بدترین مردم هستین که بدقولی کردین. حالا که این طور می‌خواین از این جا می‌رم. اما هنوز خدا را دوست دارم و به وظیفه ای که به من داده عمل می‌کنم. من تا آخر عمرم خدا را شکر می‌کنم. شما دل من را شکستین و فکر کردین که به خاطر گناهی که انجام داده ام به این بلاها دچار شده ام اما این طور نیست. هیچ کار خلافی از من سر نزده من همیشه مطیع امر خدا بوده ام و خواهم بود. حضرت ایوب این حرف‌ها را گفت و سرش را روی بالش گذاشت و آرام، آرام اشک می‌ریخت. رحیمه همسر مهربان، حضرت ایوب کنارش نشست و با او گریه کرد. عصر همان روز حضرت ایوب و همسرش از شهر رفتند. حضرت ایوب دلش خیلی شکسته بود و با ناراحتی به شهر و مردمش نگاه می‌کرد و از آن جا می‌رفت. حضرت ایوب و رحیمه خارج از شهر در بیابان به سختی زندگی می‌کردند. رحیمه هر روز به شهر می‌رفت و کار می‌کرد تا تکه ای نان برای حضرت ایوب می‌آورد و هر دو با هم می‌خوردند. یک روز وقتی رحیمه به شهر رفت تا در برابر کار، تکه ای نان به دست بیاورد. مردم تا او را دیدند عصبانی به طرفش سنگ پرت کردند و او را از شهر بیرون کردند. در همین حال بود که شیطان کنار حضرت ایوب آمد و گفت: -هنوز هم خدای رو دوست داری. دیگه بدتر از این، آن قدر مریض شدی که نمی تونی راه بری و چیزی برای خوردن نداری. چرا خدا به تو توجه نمی کنه. حضرت ایوب از شیطان عصبانی شد و گفت: -از این جا برو شیطان من از تو متنفرم، تو هیچ وقت نمی تونی منو فریب بدی. لعنت بر شیطان. حضرت ایوب به خدا سجده کرد و با ناراحتی گفت: -خدایا، خدای مهربانم. من تو را همیشخ دوست دارم و تو را می‌پرستم. خدایا به من کمک کن، خدایا دعای منو برآورده کن، خدایا به تو پناه می‌برم و همیشه در هر مشکلی از تو می‌خوام که کمکم کنی، خدایا به من کمک کن. در همین لحظه جبریل آمد و گفت: -ای ایوب، ای پیامبر خدا، تو بسیار صبور و مومن هستی و از امتحان‌های خدا سر بلند و پیروز شدی، الان دعای تو برآورده شده. خدا جایگاه ویژه ای برای تو دارد. ... 🔹دسترسی سریع به قسمت های قبل👇 👈قسمت اول 👈قسمت دوم 👈قسمت سوم 👈قسمت چهارم 👈قسمت پنجم 👈قسمت ششم 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت ایوب علیه السلام ای ایوب پای خودت را بر زمین بزن و چشمه ای از آب تمیز بیرون می‌آید از آن آب بخور تا مریضی ات خوب شود و توی آب غسل کن تا جوان و قوی شوی، خدا به تو فرزندهایت را می‌دهد و باز صاحب باغ‌های زیاد و گله‌های گوسفند می‌شوی. به شهر خود برگرد و مردم را راهنمایی کن. حضرت ایوب خوشحال شد و خدا را شکر کرد، بعد از آن، از جا بلند شد و دو بار پای خود را بر زمین کوبید، آب تمیزی بیرون آمد و حوضی از آب درست شد، حضرت ایوب از آن آب خورد و توی آب حمام و غسل کرد. حضرت ایوب جوان شده بود که رحیمه با ناراحتی از شهر برگشت. اولش حضرت ایوب را نشناخت. اما خوب که به او نگاه کرد با تعجب گفت: ای پیامبر خدا مگر شما مریض و پیر نبودی! حضرت ایوب با خوشحالی گفت: -بله، من همان ایوب پیر و مریض و فقیر هستم، حالا به خواست و اراده ی خدا هم جوان شده ام و دیگه مریض نیستم و دوباره صاحب همه چیز شدم. همسر حضرت ایوب گفت: -خدا را شکر. اما رحیمه ناراحت بود چون خودش پیر و ناتوان شده بود و همسرش حضرت ایوب جوان و زیبا شده بود. حضرت ایوب که می‌دانست همسرش چرا ناراحت است لبخندی زد و گفت: -ناراحت نباش رحیمه، بیا، بیا به خواست خدا تو هم جوان می‌شی، تو همسر وفادار و مهربان من هستی. که خیلی صبوری کردی خدا هر چه که اراده کند همان می‌شود. مرگ و مریضی و سلامتی دست خداست. همسر حضرت ایوب با خوشحالی دست و صورت خودش را در چشمه ی آب شست و جوان شد و هر دو به شهر برگشتند. خدا می‌خواست به مردم نشان دهد که همه ی حرف‌هایی که در مورد حضرت ایوب می‌زدند اشتباه است. حضرت ایوب به صبر و بردباری مشهور است و او سال‌های زیادی را به راهنمایی مردم ادامه داد. 🍃حضرت ایوب الگوی صبر و استقامت است که هیچ گاه از شکرگذاری نسبت به خداوند دست بر نداشت. 🔹ناگفته نماند که به هیچ عنوان بدن حضرت ایوب زخمی نشده بود بوی بدی از او نمی آمد و بدنش هیچ وقت کرم نزده بود. ... 🔹دسترسی سریع به قسمت های قبل👇 👈قسمت اول 👈قسمت دوم 👈قسمت سوم 👈قسمت چهارم 👈قسمت پنجم 👈قسمت ششم 👈قسمت هفتم 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸حضرت لوط علیه السلام مردم شهر سدوم، مردم بد و گناه کاری بودند.آن‌ها همه ی روزها و شب‌های خودشان را به گناه مشغول بودند و خدا را نمی پرستیدند. آن‌ها دزد بودند و راهزنی می‌کردند و زشت ترین گناه‌ها را انجام می‌دادند. وقتی مسافری از شهر دیگر می‌آمد از راه دور به او سنگ می‌زدند و سنگ هر کس به مسافر می‌خورد او را لخت کرده و پول‌هایش را می‌دزدیدند، اذیت و آزارش می‌دادند و می‌خندیدند. آن‌ها قمار باز هم بودند و اصلا بهداشت را رعایت نمی کردند و حتی به حمام نمی رفتند و غسل نمی کردند و مهمان نواز هم نبودند و خیلی راحت به همدیگر فحش می‌دادند.  آن‌ها آن قدر گناه می‌کردند که خدای بزرگ حضرت لوط را مامور کرد تا پیامبرشان باشد و آن‌ها را راهنمایی کند تا دیگر گناه نکنند. حضرت لوط همیشه از کارهای زشت و بد مردم سدوم ناراحت و عصبانی می‌شد و آن‌ها را نصیحت می‌کرد. اما هیچ کس به حرف‌های حضرت لوط توجهی نمی کرد و او را مسخره می‌کردند. یک روز وقتی حضرت لوط داشت از یک کوچه رد می‌شد صدای جیغ و فریاد زن و مردی را از یک خانه شنید. حضرت لوط جلوتر رفت و نگاه کرد. چند مرد قوی داشتند وسایل و پول‌های آن خانواده را می‌دزدیدند و زن و بچه‌هایش را بیرون از خانه انداخته بودند و داشتند مرد خانواده را کتک می‌زدند. حضرت لوط ناراحت شد و با عصبانیت وارد حیاط خانه شد و دست یکی از دزدها را گرفت و کنار انداخت و گفت: -این چه کاریه که می‌کنین. مرد دزد حضرت لوط را هول داد و گفت: -به تو چه ربطی داره. حضرت لوط با دزدها درگیر شد و گفت: -خجالت بکشید. از این هم گناه دست بردارید. دزدها که از قدرت حضرت لوط ترسیده بودند از آن خانه رفتند. حضرت لوط بچه‌های آن‌ها را بوسید و نوازش کرد و با کمک پدر و مادر آن‌ها وسایلشان را داخل خانه برد و با ناراحتی گفت: -اگه خدای یگانه رو می‌پرستیندن این قدر گناه کار نبودن. اعضای آن خانواده با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند: -خدای یگانه! حضرت لوط گفت: -بله، خدای یگانه خداییه که از چوب و سنگ نیست. خورشید و درخت نیست و فقط یکی است. خدایی که از همه ی کارهای بد و زشت متنفر است و خوبی‌ها را دوست دارد و پیامبرها را برای راهنمایی مردم فرستاده. آن‌ها نگاهی به یکدیگر کردند و مرد خانواده گفت: -چه خدای خوبی. حضرت لوط خوشحال شد و گفت: -خدای یگانه، مهربان و بزرگ است. مادر در حالی که بچه‌هایش را در بغل داشت گفت: ... .. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸حضرت لوط علیه السلام تو پیامبر خدا، لوط هستی؟ حضرت لوط گفت: -بله. زن و مرد به هم نگاه کردند و گفتند: -ما خدایی را که لوط مهربان را برای ما فرستاده دوست داریم و به خدای یگانه ایمان می‌یاریم. حضرت لوط خوشحال شد و از آن‌ها خداحافظی کرد و از خانه اشان رفت. عصر همان روز حضرت لوط به میدان شهر رفت و طوری که همه بشنوند گفت: ای مردم شهر، لحظه ای به کارهای خودتون فکر کنین، اگه کسی بر سر خودتون و خانواده‌هاتون این بلاها و دزدی‌ها کتک زدن‌ها رو بیاره خوشتون می‌یاد؟ تا کی می‌خواین به این کارها ادامه بدین. خدای یگانه بپرستین و به جای بدی‌ها به خوبی‌ها توجه کنین. از بس بت پرستیدین و گناه کردین قلب‌هاتون سیاه شده و جای هیچ خوبی نمونده. مردم هر کدام به کار خودشان مشغول بودند و توجهی به حضرت لوط نداشتند فقط یک لحظه او را نگاه می‌کردند و با خنده می‌رفتند. حضرت لوط هر چه حرف می‌زد هیچ کس گوش نمی کرد انگار که همه ی آن‌ها ناشنوا شده بودند. حضرت لوط سری با ناراحتی تکان داد و گفت: -آن قدر بدی کردین که خوبی‌ها را نمی بینین و نمی خواین ببینید. و از آن جا رفت. حضرت لوط به شدت از کارهای مردم ناراحت بود. فردای همان روز مثل همیشه به میدان شهر رفت و با صدای بلند رو به مردم گفت: -شما کارهای حرام را که کارهای ناشایست هستن را هر روز تکرار می‌کنین و این بدی‌های شما و بت پرست بودنتان عاقبت خوبی ندارد. مردی که دیگر از دست لوط عصبانی شده بود گفت: -ببین لوط، دیگه داری حوصله ی همه ی ما رو سر می‌بری اگه ما این کارها رو هر روز تکرار می‌کنیم، تو این حرف‌های مسخره ات را صبح، ظهر، عصر و شب تکرار می‌کنی. مرد دیگری گفت: لوط، ما رو راحت بذار، ما هر کاری دوست داشته باشیم انجام می‌دیم و پیامبر نمی خوایم. از این شهر برو. بقیه هم شروع به فحش دادن حضرت لوط کردند و می‌گفتند: -لوط باید از این شهر بره. حضرت لوط ناراحت شده بود هر چه قدر بیشتر با آن‌ها حرف می‌زد آن‌ها بدتر می‌کردند. شب حضرت لوط در اتاقی جداگانه مشغول عبادت شد و با خدا درد و دل می‌کرد: -ای خدای بزرگم همه ی مردم این شهر بیش از حد بد هستن. من هر چه می‌گویم اثری نمی کند آن‌ها بدون هیچ خجالت و ترسی جلوی همه هر کاری دوست دارند می‌کنن. من خیلی ناراحت هستم. حتی همسرم هم خدا را نمی پرستد و حرف‌های منو قبول ندارد. صبح وقتی حضرت لوط برای کار از خانه خارج شد با شنیدن سر و صدایی به سرعت به طرف صدا دوید. .. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸حضرت لوط علیه السلام مردم همه جمع شده بودند و مرد لاغر را با چوب و سنگ کتک می‌زدند و می‌خندیدند و او را مسخره می‌کردند. حضرت لوط که خیلی ناراحت شده بود جلوی سنگ‌های آن‌ها ایستاد و گفت: -وایی بر شما که انسان نیستین و اذیت و آزار و مسخره گی جز زندگیتون شده. این قدر ستمکار نباشین و دست از این کارها بردارین. به شما می‌گم که خدای یگانه رو بپرستین و در غیر این صورت خدا همه تون رو عذاب خواهد کرد. مردم که از دست حضرت لوط خسته شده بودند هر کدام چیزی می‌گفتند: -ای لوط توی کارهای ما دخالت نکن. ای کاش از این جا می‌رفتی، اگه بخوایی این حرف‌ها رو بزنی و دخالت کنی تو رو از شهر بیرون می‌اندازیم. لوط این قدر عذاب، عذاب نکن، اگه راست می‌گی عذابت را بفرست. آن‌ها خندیدند و حضرت لوط را مسخره کردند و به سمتش سنگ می‌زدند و می‌گفتند: عذابتو بفرست تا بخندیم... حضرت لوط که دلش شکسته بود دست مرد لاغر را گرفت و کمکش کرد تا به خانه اش برود و با آن مرد از خدای یگانه صحبت کرد. آن مرد گفت: -در شهر دیگه مردی مومن هست که مثل تو از بت‌ها و بدی‌ها خوشش نمی آید او هم مثل تو از خدای یگانه حرف می‌زند. حضرت لوط گفت: -اسمش ابراهیم است، او هم پیامبر خداست و برای مردم شهر سدوم خیلی نگران است اما متاسفم که مردم شهر سدوم بسیار بد هستن و هیچ نمی فهمن. آن مرد حضرت لوط را به خانه اش دعوت کرد. حضرت لوط که خیلی دل شکسته بود گفت: -ممنون روز دیگه ای می‌یام. خوشحالم که تو هم خدای یگانه را می‌پرستی. مرد دست حضرت لوط را به گرمی فشرد و گفت: -من هم از تو ممنون هستم ای پیامبر خدا، حضرت لوط از آن مرد خداحافظی کرد و به خارج از شهر رفت و کنار یک چاه نشست. همین طور که داشت با خدا حرف می‌زد و از نا مهربانی‌های مردم می‌گفت، سه مرد جوان و زیبا به طرف چاه آب آمدند تا از چاه آب بیرون بکشند و از آن بخورند. حضرت لوط نگاهی به آن‌ها انداخت.آن‌ها به حضرت لوط سلام کردند. حضرت لوط از جا بلند شد و گفت: -سلام بر شما کجا می‌خواین برین؟ یکی از آن‌ها گفت: -می خوایم به شهر سدوم بریم. حضرت لوط ترسید و می‌دانست مردم بد شهر سدوم به محض ورود این سه جوان غریبه، اذیت و آزارشان را شروع می‌کنند. با نگرانی گفت: -به این شهر نرین، مردم شهر اصلا آدم‌های خوبی نیستن. یکی از آن‌ها جواب داد: -اشکالی نداره. ما باید به این شهر بریم و نمی ترسیم. حضرت لوط گفت: -باشه، پس به خانه ی من بیاین. من شما رو یواشکی به خانه ی خودم می‌برم. حضرت لوط آن سه مرد زیبا را به خانه ی خود برد و از دختراهای خود خواست تا از آن‌ها به خوبی پذیرایی کنند. حضرت لوط همه اش نگران بود و می‌ترسید آخر او مردم شهر سدوم را خیلی خوب می‌شناخت. در همین لحظه بود که همسر حضرت لوط، مردم شهر سدوم را بدون این که حضرت لوط بفهمد، خبر دار کرد. او به پشت بام رفت و آتشی باز کرد و دودش را همه ی مردم شهر دیدند. حضرت لوط داشت با مهمان‌هایش حرف می‌زد که صدای سر و صدا بالا رفت و محکم به در می‌زدند. حضرت لوط از جا بلند شد و پنجره را باز کرد و گفت: -چی شده؟ .. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌸حضرت لوط علیه السلام #قسمت_سوم مردم همه جمع شده بودند و مرد لاغر را با چوب و س
🌸حضرت لوط علیه السلام یکی از مردها که قوی و هیکلی بود داد زد: -ای لوط ما می‌دونیم چه کرده ای، زود باش آن‌ها را به ما بده. مگه ما به تو نگفته بودیم دیگه مهمان دعوت نکن به خونه ات. حضرت لوط با ناراحتی گفت: -خجالت بکشید این سه جوان مهمان من هستن و شما حق ندارین آن‌ها را اذیت کنین. آن مرد گفت: -مسخره بازی را کنار بذار لوط و آن‌ها را به ما بده و با تفریح ما هم مخالفت نکن. مرد دیگری فریاد زد: -زود باش لوط وگرنه خانه ات را روی سرت خراب می‌کنیم. حضرت لوط که از ناراحتی و عصبانیت می‌لرزید گفت: -دست بردارین، این قدر بد نباشین. اگه ایمان داشته باشین و توبه کنین و دیگه کارهای زشت نکنین. من اجازه می‌دم تا با دخترهایم ازدواج کنین آن‌ها شروع به سنگ انداختن کردند و حضرت لوط را تهدید می‌کردند، حضرت لوط فریاد زد: -حتی اگه منو بکشین اجازه نمی دم این مهمان‌ها را اذیت کنین. بعد با ناراحتی آهی کشید و گفت: -ای خدا، کاش قدرتی داشتم تا می‌تونستم جلوی همه ی این‌ها بایستم. حضرت لوط پنجره را بست و رو به آن سه مرد زیبا گفت: -زود باشین، بیاین از پشت بام فرار کنین. در همین لحظه یکی از آن‌ها گفت: نگران نباش ما از طرف خدا آمده ایم، ای لوط وقت عذاب این مردم فرا رسیده، خانواده و دوست‌های خودتو از این جا ببر و یادت نره که اصلا به پشت سرتون نگاه نکنین و این را بدون که تنها کسی که این کار را می‌کند همسر تو است که از گناه کاران است. حضرت لوط گفت: -خدایا، خدای بزرگم، شکر. در همین لحظه بود که چند نفر به زور وارد خانه ی حضرت لوط شدند و به محض این که چشمشان به آن سه جوان زیبا افتاد کور شدند. حضرت لوط نصف شب، همراه دخترهایش و انسان‌های خوب و مومنی که می‌شناخت از شهر سدوم رفت. همین که آن‌ها پایشان را از شهر بیرون گذاشتند، زمین لرزید و سنگ از آسمان به جای باران پایین ریخت، به طوری که مردم شهر هر جا که فرار می‌کردند نمی توانستند جان سالم داشته باشند و با خانه‌هایی ویران، همگی مردند. ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت یوسف علیه السلام ✅قصه در مطلب بعدی👇
🌼حضرت یوسف نام پدر حضرت یوسف، حضرت یعقوب نام پدر حضرت یعقوب: حضرت اسحاق حضرت یوسف مادر خود را در کودکی از دست داده بود و با پدر و برادرهایش زندگی می‌کرد. حضرت یوسف همیشه به خاطر نداشتن مادر ناراحت بود و وقتی با پدرش درد و دل می‌کرد و از تنهایی‌هایش می‌گفت. حضرت یعقوب دستش را به آرامی می‌گرفت و می‌گفت: -یوسف جان پسرم، تو نباید احساس تنهایی کنی. همیشه این رو بدون هر چه قدر هم در این دنیا تنها باشی و حتی اگه عزیرترین کسانت رو از دست داده باشی خدا رو داری و هیچ کس نباید با وجود داشتن خدای بزرگ و یگانه احساس تنهایی کنه. خدا به تو بردارهای زیادی داده تا کنارشون باشی و باید به قولی که به مادرت دادی عمل کنی و به خوبی مواظب بنیامین برادر کوچکترت باشی حضرت یوسف از همان بچگی مهربان و دل سوز بود و خدا را خیلی دوست داشت. حضرت یعقوب، یوسف را خیلی دوست داشت و طاقت جدایی از او را نداشت و همیشه ساعت‌ها به او نگاه می‌کرد و آرامش می‌گرفت. یک شب وقتی حضرت یوسف خواب بود. در خواب دید که نشسته بود و داشت به آسمان‌ها نگاه می‌کرد. آسمان خیلی زیبا بود و ماه  و ستاره‌ها می‌درخشیدند. حضرت یوسف با شادی به آن‌ها نگاه می‌کرد و خوشحال بود. در همین لحظه بود که دید ستاره و ماه هم زمان پایین آمدند و همراه خورشید جلوی پای او سجده کردند. حضرت یوسف خیلی تعجب کرده بود و تا به حال ندیده بود ماه و ستاره‌ها و خورشید از آسمان پایین بیایند. از دیدن این خواب خیلی خوشحال بود و وقتی از خواب بیدار شد، حضرت یعقوب داشت خدا را عبادت می‌کرد. بلند شد و رفت کنار پدرش نشست و دست او را گرفت. حضرت یعقوب به یوسف نگاه کرد و گفت: -چرا بیدار شدی یوسف جان؟ حضرت یوسف گفت: -خوابی دیدم. که خیلی عجیب بود. حضرت یعقوب سر او را نوازش کرد و گفت: -چه خوابی دیدی؟ که این قدر خوشحالی. حضرت یوسف گفت: -توی خواب دیدم که داشتم در صحرا بازی می‌کردم و خوشحال بودم. وقتی به آسمان نگاه کردم، آسمان خیلی عجیب و زیبا شده بود. ستاره‌ها و ماه نور درخشانی داشتند. بعد ماه و خورشید و ستاره‌ها پایین آمدند و  جلوی پای من سجده کردن. حضرت یوسف ساکت شد و به پدرش نگاه کرد. حضرت یعقوب دستی به سرش کشید و گفت: -یوسف جان، پسرم. این خوابی که دیدی نشانه ی این است که تو مرد بزرگی خواهی شد و روزی به پیامبری می‌رسی و مقامت آن قدر بزرگ می‌شه که بهت احترام می‌ذارن. حضرت یوسف سرش را روی پای پدرش گذاشت و گفت: -این، یعنی خدا خیلی منو دوست داره. حضرت یعقوب گفت: -بله. یوسف عزیزم. تو نباید در مورد این حرف‌هایی که بهت گفتم با کسی حرف بزنی و خوابت را برای کسی تعریف نکن. حتی برادرهایت هم نباید از این خواب و حرف‌های من چیزی بفهمن. گوش کردی چه می‌گم؟ حضرت یوسف پدرش را بوسید و گفت: -چشم. حضرت یعقوب گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_اول نام پدر حضرت یوسف، حضرت یعقوب نام پدر حضر
👆 🌼حضرت یوسف حالا برو بخواب، برو پسرم. حضرت یوسف دوباره خوابید. این در حالی بود که یکی از برادرهای حضرت یوسف، همه ی حرف‌های آن‌ها را شنیده بود. او از شدت ناراحتی و عصبانیت دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد و آن قدر منتظر شد تا صبح شد. وقتی همراه دیگر برادرهایش گوسفندها را برای چرا به صحرا برد،با ناراحتی گفت: -صبر کنین با همه تون کار دارم. برادرها ایستادند و یکی از آن‌ها که یهودا نام داشت گفت: -شمعون تو امروز چته؟ شمعون رفت گوشه ای نشست و با ناراحتی چند تکه از علف‌ها را با دستش کند و گفت: -از دیشب تا حالا خوابم نبرده. همه کنارش نشستند و یکی از آن‌ها گفت: -خب حرف بزن بگو ببینم چی شده. شمعون گفت: -دیشب یوسف از خواب بیدار شد و خوابش را برای پدر تعریف کرد، اونا نمی دونستن که من بیدارم و حرفاشونو می‌شنوم. یهوادا گفت: -یوسف چه خوابی دیده؟ آن‌ها چه گفتن؟ شمعون گفت: -یوسف در خواب دیده که یازده ستاره و ماه و خورشید به او سجده کردن و پدر به او گفت، او در سال‌های آینده به مقام بزرگی می‌رسه که همه بهش باید احترام بذارن حتی ما. برادرها با تعجب به هم نگاه کردند. شمعون گفت: -خودم با همین گوش‌های خودم شنیدم که پدر به او گفت، او به مقام پیامبری می‌رسه. همه عصبانی شده بودند. یهودا گفت: -این امکان نداره. فکرش هم عذاب آوره. یکی دیگر گفت: -من هیچ وقت به او احترام نمی ذارم. او از همه ی ما کوچکتر است. برادر دیگر گفت: -چرا او باید پیامبر ما باشه. من که قبول ندارم. به جای این که یکی از ما پیامبر بشیم و جانشین پدر باشیم یوسف پیامبر باشه. شمعون گفت: -پدر همین طوری هم ما رو دوست نداره و یوسف رو بیشتر از همه مون دوست داره. دیگه وای به حال این که یوسف به مقام برسه.من که خیلی از این موضوع ناراحتم و بدم اومده. شمعون گفت: -یوسف برادر ما نیست. وقتی پدر بیش از حد به او توجه می‌کنه. دلم می‌خواد بگیرم بزنمش. آن‌ها به شدت عصبانی و ناراحت بودند و به حضرت یوسف حسودی می‌کردند. آن‌ها از یوسف بدشان می‌آمد و سعی می‌کردند او را اذیت کنند. یک روز عصر وقتی از چراگاه به خانه برگشتند، حضرت یوسف داشت با پیراهن نو خود بازی می‌کرد. شمعون در گوش یهودا گفت: -این پیراهن را می‌بینی؟ یهودا گفت: -خیلی آشناست. یکی از برادرها گفت: -حواستون کجاست این همان پیراهن پیامبری است که پدر داشت. شمعون گفت: -پس چرا اونو به یوسف داده؟ یهودا گفت: -دیگه خسته شدم. اصلا حوصله ی یوسف را ندارم. آن‌ها از دیدن آن پیراهن که تن حضرت یوسف رفته بود آن قدر ناراحت شده بودند که دیگر تحمل هیچ چیز را نداشتند و دیگر نمی توانستند حتی یک لحظه هم حضرت یوسف را ببینند. حضرت یوسف، مهربان بود و همه ی برادرهایش را دوست داشت و دل پاکی داشت اما برادرهایش تحمل نداشتند و قلب‌هایشان از حسادت سیاه شده بود. آن‌ها هر وقت با هم تنها می‌شدند از حضرت یوسف بد می‌گفتند. شمعون لگدی به یک سنگ زد و گفت: -من دیگه تحملشو ندارم باید کاری کنیم. اگه همین طوری پیش بره. این خواب و حرف‌های پدر واقعیت پیدا می‌کنه. یهودا گفت: -اگه یوسف نباشه، برای ما بهتره، پدر دیگه یوسف رو فراموش می‌کنه. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دوم حالا برو بخواب، برو پسرم. حضرت یوسف دوب
👆 🌼حضرت یوسف آن روز شیطان همه ی برادرها را فریب داده بود و تصمیم خودشان را گرفتند. شب وقتی حضرت یعقوب داشت توی حیاط به ستاره‌ها نگاه می‌کرد همه دورش جمع شدند و از این که حضرت یوسف روی پای حضرت یعقوب نشسته بود هر کدام به همدیگر نگاه کردند و حسودی شان شد. همه به حضرت یعقوب سلام کردند و حضرت یعقوب هم جواب آن‌ها را داد. شمعون گفت: -پدر اگه اجازه بدی. می‌خوایم چیزی بگیم. حضرت یعقوب به آن‌ها نگاه کرد و گفت: -خب بگین. یهودا گفت: می خواهیم یوسف هم فردا با ما به چراگاه بیاد. حضرت یوسف با شنیدن این حرف سرش را از روی پای حضرت یعقوب بلند کرد و به آن‌ها نگاه کرد. شمعون گفت: -اگه یوسف با ما بیاد خیلی خوش می‌گذره. حضرت یعقوب گفت: من اجازه نمی دم. شمعون در حالی که سعی داشت عصبانیت خودش را پنهان کند گفت: -اما پدر، اجازه بده. ما می‌خوایم یوسف هم با ما بیاد. چرا به ما اعتماد نداری. ما از یوسف به خوبی مراقبت می‌کنیم. او هم برادر ماست و دوست داریم در کنارمان باشه. حضرت یعقوب گفت: -من می‌ترسم شما حواستون به یوسف نباشه و گرگ یوسف رو بخوره. یهودا گفت: -اصلا نگران هیچ چیز نباش ما حواسمون به یوسف هست و به خوبی ازش مراقبت می‌کنیم. بالاخره با اصرارهای زیاد حضرت یعقوب قبول کرد تا یوسف هم فردا صبح با آن‌ها برود. صبح، حضرت یوسف از خوب بیدار شد و برای رفتن همراه برادرهایش آماده شد. حضرت یعقوب بار دیگر سفارش‌هایش را به برادرهای حضرت یوسف کرد و با ناراحتی راضی شده بود که حضرت یوسف با آن‌ها برود. آن‌ها خداحافظی کردند و رفتند. برادرها نزدیگ چاهی رسیدند و نشستند. گوسفندها داشتند علف می‌خوردند. برادرها نگاهی به هم انداختند و هر کدام به یکدیگر اشاره می‌کردند تا یکی شروع کننده ی نقشه باشد. بالاخره یکی از آن‌ها بلند شد و گفت: -پس چرا این قدر معطل می‌کنین. حالا که بهترین زمان گیرمون اومده نشستین و همدیگه رو نگاه می‌کنین. همه بلند شدند و به طرف حضرت یوسف رفتند. حضرت یوسف داشت بازی می‌کرد که سیلی محکمی خورد و روی زمین افتاد. او با ناراحتی گفت: -برای چی منو می‌زنین. شمعون گفت: -می خوایی بدونی که چرا کتکت می‌زنیم. چون تو همه چیز رو از ما گرفتی. از تو و برادرت بنیامین بدمون می‌یاد. اگه تو نباشی همه ی مشکل‌های ما حل می‌شه. حضرت یوسف گفت: -شما دارین اشتباه می‌کنین. آخه چرا حسودی می‌کنین. من که کاری نکردم! پدر همه ی شما را دوست داره و من هم خودم شما رو دوست دارم. شما به پدر قول دادین. حضرت یوسف هر چه می‌گفت، آن‌ها تصمیم خودشان را گرفته بودند. سر و صورت حضرت یوسف زخم شده بود و خون می‌آمد. آن‌ها پیراهن  حضرت یوسف را از تنش بیرون آوردند. حضرت یوسف گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_سوم آن روز شیطان همه ی برادرها را فریب داده ب
👆👆 🌼حضرت یوسف -حداقل پیراهنم را به بدین تا اگه زنده موندم بپوشمش و اگه بمیرم کفنم باشه. یکی از آن‌ها سیلی محکمی به صورت حضرت یوسف زد و گفت: -از همان یازده ستاره و خوشید و ماه بخواه تا پیراهن بهت بدن و در چاه همدمت باشن،حالا می‌خوام ببینم چه طور ماه و ستاره‌ها در این چاه ترسناک به تو سجده می‌کنن! آیا دیگه زنده هستی که جانشین پدر ما باشی! خندید و حضرت یوسف را به چاه انداخت. وقتی حضرت یوسف به چاه افتاد خدا کاری کرد که تنش زخمی نشود و استخوان‌هایش نشکند. حضرت یوسف اصلا باورش نمی شد که برادرهایش این کار را کرده باشند. حضرت یوسف آن قدر ناراحت شده بود که گریه می‌کرد و با خدا درد و دل می‌کرد. در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و گفت: -یوسف، سلام بر تو. حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت: -تو کی هستی؟ جبرئیل به حضرت یوسف گفت: -من از طرف خدا آمدم. یوسف این قدر غصه نخور. روزی می‌رسه که آن‌ها عاقبت کارهای بد خود را می‌بینند خدا راه نجات تو را می‌داند و به خدای بزگ توکل کن. قلب حضرت یوسف آرام گرفت و امیدوار شد و خدا را شکر کرد. برادرها که از مردن حضرت یوسف مطمئن شدند پیراهن حضرت یوسف را به خون یک گوسفند زدند تا پیراهن خونی شود و به خانه برگشتند و در حالی که الکی گریه می‌کردند روبه روی حضرت یعقوب ایستادند . حضرت یعقوب به آن‌ها نگاه کرد، وقتی حضرت یوسف را با آن‌ها ندید گفت: -پس یوسف کجاست؟ چرا یوسف رو نیاوردین. یکی از برادرها که پیراهن خونی را در دست داشت جلو آمد و گفت: -پدر از چیزی که می‌خوام بگم شرمنده ام اما یوسف را گرگ خورده و ازش فقط این پیراهن خونی به جا مونده. قلب حضرت یعقوب شکست و از شدت ناراحتی تیر می‌کشید. حضرت یعقوب پیراهن را از دستش گرفت و گفت: -ای وای بر من، یوسف، یوسف. نگاهی به پیراهن حضرت یوسف انداخت و گفت: -چه طور ممکنه که گرگ پسرم رو خورده باشه اما پیراهنش سالمه. یوسف کجاست؟ چه بلایی سرش اومده. از بس ناراحت شده بود غش کرد و بیهوش شد به طوری که همه ترسیده بودند و فکر کردند قلب حضرت یعقوب از داغ از دست دادن حضرت یوسف از تپش ایستاده. حضرت یوسف در چاه مشغول عبادت خدا بود که با شنیدن سرو صدای چند نفر از جا بلند شد و به دقت گوش کرد. یک کاروان که از راه دوری آمده بودند کنار چاه برای استراحت ایستاده بودند. دلو خود را توی چاه انداختند. (دلو وسیله ای است که از آن برای آوردن آب از چاه استفاده می‌شود.) حضرت یوسف با شنیدن دلو خوشحال شد و به دستور خدا بدون سر وصدا توی دلو ایستاد. مردی که دلو را از چاه می‌کشید احساس می‌کرد که دلو سنگین است. او دلو را بالا کشید و حضرت یوسف از چاه بیرون آمد. وقتی مسافرها حضرت یوسف را دیدند با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. مردی که دلو را می‌کشید فریاد زد: -بیاین، خیلی عجیبه، همه بیاین نگاه کنین یه پسر بچه به جای آب از چاه بیرون آمد. همه با تعجب به حضرت یوسف نگاه می‌کردند. حضرت یوسف بسیار زیبا بود و هر کسی او را می‌دید از زیبایی اش تعجب می‌کرد. یکی از آن‌ها گفت: -من تعجب می‌کنم این پسر زیبا چرا توی این چاه است. یکی دیگر گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_چهارم -حداقل پیراهنم را به بدین تا اگه زنده
🌼حضرت یوسف -بهتره با خودمون ببریمش. هر کدام چیزی می‌گفتند و از حضرت یوسف سوالاتی می‌پرسیدند و حضرت یوسف نمی دانست چه جوابی بدهد و بعد از این که با هم مشورت کردند قرار شد حضرت یوسف را به طور پنهانی با خود ببرند و به عنوان برده بفروشد. حضرت یوسف بسیار مهربان بود و با همه به خوبی و مهربانی رفتار می‌کرد و در تمام مدت به فکر پدرش بود و برای حضرت یعقوب دعا می‌کرد و از خدا می‌خواست به او صبر بدهد. حضرت یعقوب به هوش آمده بود اما یک لحظه هم دست از گریه بر نمی داشت و از برادرها می‌پرسید: -راستشو بگین با یوسف چه کردین؟ چه بلایی به سر یوسف من آمده؟ اما برادرهای حضرت یوسف توجهی به حال بد پدرشان نداشتند و به او دروغ می‌گفتند. کاروان به مصر رفتند و حضرت یوسف را به بازار برده فروش‌ها بردند و کنار برده‌ها برای فروش گذاشتند. حضرت یوسف به برده‌ها نگاه می‌کرد و دلش برای آن‌ها می‌سوخت و از این که می‌دید بعضی از مردم بت پرست هستند ناراحت می‌شد. حضرت یوسف هنوز باورش نمی شد که برادهایش این نامهربانی را در حقش کردند. هر بار که به کار زشت بردرهایش فکر می‌کرد و این که حالا پدرش در چه حالی است قلبش به شدت می‌شکست و بغض بدی گلویش را فشار می‌داد که انگار می‌خواست خفه شود. اما بعد با خدای خودش حرف می‌زد و درد و دل می‌کرد و به خدا توکل می‌کرد. در همین لحظه بود که صدای برده فروش بلند شد و فریاد زد: -عزیز مصر این برده را خرید. حضرت یوسف نگاه کرد. مردی پول دار ایستاده و منتظر بود تا حضرت یوسف را با خود ببرد. طنابی که به دور حضرت یوسف بسته بودند را باز کردند و حضرت یوسف  فروخته شد. حضرت یوسف وارد قصر عزیز مصر شد. زلیخا همسر عزیز مصر با دیدن حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت: -این را از کجا آوردی؟ عزیز مصر گفت: - این کودک  غلام خوبی است اما چه خوبه که جای فرزند مون باشه. زیبایی حضرت یوسف همیشه همه را به خود جذب می‌کرد و او دانا و قوی بود. کم کم حضرت یوسف بزرگ شد و به سن جوانی رسید. در این سال‌ها زلیخا همیشه محو زیبایی‌های حضرت یوسف بود. زلیخا همیشه به حضرت یوسف فکر می‌کرد و به او علاقه پیدا کرده بود و تصمیم خود را گرفته بود و با این که همسر عزیز مصر بود به حضرت یوسف علاقه داشت و به او نگاه می‌کرد و دوست داشت کنار او باشد. زلیخا با روش‌های زیادی می‌خواست منظور خود را به حضرت یوسف برساند. اما حضرت یوسف که جوان با غیرت و با ایمانی بود اصلاً به زلیخا توجهی نمی کرد و حتی به او نگاه هم نمی کرد. اما زلیخا دست بردار نبود و می‌خواست به خواسته ‌هایش برسد. یک روز زلیخا به یکی از خدمتکارهای خود دستور داد که حضرت یوسف را به اتاقش بیاورد. حضرت یوسف همراه خدمتکار راه افتاد و وقتی از راه رو‌ها می‌گذشت خدمتکار درها را قفل می‌کرد. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_پنجم -بهتره با خودمون ببریمش. هر کدام چیزی می
🌼حضرت یوسف حضرت یوسف دید که خدمتکار هفت در را به ترتیب قفل می‌کرد و او وارد اتاق آخر شد و خدمتکار در را از پشت قفل کرد و رفت. زلیخا با آرایش و لباس زیباروی تخت نشسته بود. حضرت یوسف سرش را پایین انداخت تا زلیخا را نبیند. زلیخا از جا بلند شد و با لبخند به حضرت یوسف سلام کرد. حضرت یوسف هنوز سر پایین انداخته بود و چیزی نمی گفت. زلیخا گفت: -نمی خوایی به من سلام کنی و بهم نگاه کنی من این لباس‌های زیبا رو برای تو پوشیدم. حضرت یوسف با ناراحتی گفت: -پناه بر خدا. چرا دست از گناه بر نمی دارین من در خانه ی شوهر شما بزرگ شده ام و نان او را خوردم او با خوش رفتاری مرا به این سن رسانده. زلیخا گفت: -تو برده ی من هستی و هر کاری که من می‌گم باید انجام بدی. حضرت یوسف گفت: -پناه می‌برم به خدای بزرگ که به جز خدای بزرگ هیچ کس دیگری در قلب و روحم نیست. زلیخا نگاهی به بت کوچکی که گوشه ای از طاقچه ی اتاق بود انداخت و با عجله رفت و پارچه ای را روی بت انداخت تا کارهایش را نبیند. حضرت یوسف پوزخندی زد و گفت: -تو از یک بت بی ارزش و بی شعور می‌ترسی و خجالت می‌کشی اما انتظار داری من از خدای بزرگ که همه چیز را می‌داند و می‌بیند و می‌شنود خجالت نکشم. زلیخا که عصبانی شده بود محکم به صورت حضرت یوسف زد و گفت: -ساکت باش و هر چی که بهت می‌گم انجام بده و این قدر خدای من، خدای من نکن. حضرت یوسف که خیلی از زلیخا عصبانی شده بود می‌خواست زلیخا را کتک بزند که از طرف خدا به او وحی آمد: -ای یوسف زلیخا را نزن و به طرف در فرار کن. حضرت یوسف تا دستور خدا را شنید به طرف در دوید. و زلیخا که می‌دانست درها قفل است به طرف حضرت یوسف حمله کرد و حضرت یوسف به سرعت می‌دوید و تا به درها می‌رسید قفل‌ها باز می‌شد و حضرت یوسف می‌توانست از آن جا فرار کند. او همه ی درها و راه روها را پشت سر گذاشت و قفل‌ها به دستور خدا باز می‌شد. زلیخا که به دنبال حضرت یوسف می‌دوید از پشت پیراهن پیراهن یوسف را گرفت و کشید و پیراهن حضرت یوسف پاره شد. حضرت یوسف به در آخر رسید و وقتی در باز شد ناگهان شوهر زلیخا پشت در ایستاده بود و آن‌ها را دید و با تعجب و عصبانی گفت: -این جا چه خبره؟ زلیخا ترسیده بود و نفس، نفس می‌زد و همسر زلیخا داد زد: -چرا ساکتین؟ یکی از شما حرف بزند. زلیخا که ترسیده بود به دروغ گریه کرد و گفت: -این نتیجه ی همه ی زحمت‌های ما است که او را بزرگ کردیم. حضرت یوسف گفت: -من بی گناه هستم و کار اشتباهی نکردم. همسر زلیخا که ناراحت شده بود نمی دانست چه کند و حرف چه کسی را باور کند. در همین لحظه بود که خدا به حضرت یوسف وحی کرد که برای اثبات بی گناهیش از بچه ای که در آخر راه رو بغل مادرش است بپرسد. حضرت یوسف گفت: -به خدای یگانه، قسم می‌خورم که گناه کار نیستم. و برای این که بفهمید که من راست می‌گم از بچه ای که آنجا ایستاده بپرسین. زلیخا با شنیدن این جمله خنده ای کرد و گفت: -از آن بچه بپرسیم! و چون فکر می‌کرد آن بچه نمی تواند حرفی بزند گفت: -خیلی هم خوبه. من با این کار موافقم. همسر زلیخا از آن مادر و بچه که از فامیلهای زلیخا بودند و چند روزی را برای دیدن زلیخا آمده بودند خواست تا جلوتر بیاید. در همین لحظه بود که آن مادر و بچه ی کوچکش جلو آمدند. بعد از سلام همسر زلیخا دستی به سر آن بچه کشید و گفت: -خب بگو ببینم یوسف گناه کار است یا زلیخا؟ یوسف می‌گه که تو حرف می‌زنی. ناگهان آن بچه به دستور خدا گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_ششم حضرت یوسف دید که خدمتکار هفت در را به ترتیب
👆 🌼حضرت یوسف -اگه پیراهن یوسف از پشت سرش پاره شده زلیخا گناه کار است ولی اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده باشه یوسف گناه کاره. همه از حرف زدن آن بچه تعجب کرده بودند. همسر زلیخا با عجله پیراهن حضرت یوسف را نگاه کرد و پیراهن حضرت یوسف از پشت سرش پاره شده بود. زلیخا خیلی ترسیده بود و همسرش با ناراحتی گفت: -تو گناه کاری و زن مکاری هستی. بعد با ناراحتی به حضرت یوسف گفت: -از تو هم می‌خوام این موضوع رو به هیچ کس نگی. حضرت یوسف هیچ وقت در مورد اتفاقاتی که پیش آمده بود با هیچ کس صحبت نکرد اما کم کم همه ی مردم همه چیز را فهمیده بودند و برای هم تعریف می‌کردند. زلیخا که می‌خواست به هر طریقی که شده حرف خودش را ثابت کند تصمیم جدیدی گرفت و همه ی زن‌های پولدار مصر را دعوت کرد و به حضرت یوسف گفت: -هر وقت که به تو گفتم بیا داخل. زن‌های پول دار دعوت شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. زلیخا نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت: -از همه ی شما زن‌ها خواهش می‌کنم که خوش باشین و از این نارنج‌هایی که برایتان آماده کردم بخورین. زلیخا به همه ی آن‌ها نگاه کرد وقتی زن‌ها داشتند نارنج‌ها را با چاقو پوست می‌گرفتند دستور داد تا حضرت یوسف داخل بیاید. حضرت یوسف با ناراحتی وارد شد و زن‌ها با دیدن صورت زیبا و نورانی حضرت یوسف آن قدر به او جذب شدند که دست‌های خودشان را بریدند. حضرت یوسف خیلی با عجله وارد شد و بشتاب میوه ای را گذاشت و رفت در حالی که واقعاً ناراحت و افسرده شده بود. زلیخا گفت: -همه ی شما همین یه بار و چند لحظه این جوان زیبا را دیدن و دست‌های خودتون رو بریدین. من سال‌ها است که او را می‌بینم و بهش علاقه دارم. آن وقت شما پشت سرم حرف می‌زنین. زن‌ها که خودشان هم از حضرت یوسف خوششان آمده بود ، حالا به زلیخا حق می‌دادند. زن‌های دیگر هم در نقشه‌های زلیخا شرکت می‌کردند و هر کدام به حضرت یوسف پیشنهاد می‌دادند. یکی می‌گفت: -مگه تو احساس نداری که به عشق و علاقه توجهی نمی کنی؟ یکی دیگر می‌گفت: -زلیخا زن قدرتمند و پول دار است. اگر در کنار او باشی می‌تونی از همه ی ثروت و قدرت زلیخا استفاده کنی. حضرت یوسف که از حرف‌ها و کارهای زن‌ها ناراحت و عصبانی شده بود می‌گفت: -تمام عشق و علاقه ی من به خدای بزرگ است. من هیچ وقت در گناهی که شما می‌گین شرکت نمی کنم. آخه چرا شما این قدر گناه کار هستین چرا ارزشی برای خانواده‌هاتون و آبروتون قائل نیستین. من دنیای بزرگ پول و طلا و قدرت را نمی خوام و خدا برایم به همه چیز می‌ارزد. شما هم بهتره دست بردارین چون هیچ وقت به آرزوتون نمی رسین. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_هفتم -اگه پیراهن یوسف از پشت سرش پاره شده زلی
🌼حضرت یوسف حضرت یوسف توی اتاقش مثل همیشه گوشه ی پنجره نشست و از بس به خاطر این اتفاق‌ها ناراحت شده بود در حالی که اشک می‌ریخت. به خدا گفت: -خدایا از تو خواهش می‌کنم که به من کمک کنی من از دست این زن‌های بی آبرو خسته شدم.آن‌ها گناه کار هستن و در حال بت پرستی و گناه هستن و من را هم به گناه دعوت می‌کنن. خدایا تو خودت می‌دونی که من چقدر از گناه بدم می‌آید و دوری می‌کنم از هر چه گناه است. حضرت یوسف با خدا درد و دل کرد و گریه اش گرفت و به خدا سجده کرد. در همین حال بود که زلیخا داشت با عزیز مصر در مورد زندان انداختن حضرت یوسف صحبت می‌کرد. عزیز مصر می‌دانست که حضرت یوسف بی گناه است و زن خودش گناه کار، اما قبول کرد حضرت یوسف را به زندان بیندازد. زلیخا از این که توانسته بود حضرت یوسف را به زندان بیندازد خوشحال بود و فکر می‌کرد حضرت یوسف از زندانی شدن می‌ترسد و پشیمان می‌شود. اما حضرت یوسف از این خبر خوشحال شده بود و می‌دانست خدا دعاهایش را برآورده کرده و حالا می‌توانست از این زن‌های گناه کار دور باشد. زندان جای تاریک و کثیفی بود که حضرت یوسف با دیدن اوضاع بد زندانی‌ها خیلی ناراحت بود. زندانی‌ها کثیف و مریض بودند. حضرت یوسف با مهربانی و اخلاق خویش همه ی زندان‌ها را به خود جذب کرد و زندانی‌ها هر چه حضرت یوسف می‌گفت انجام می‌دادند. حضرت یوسف در هر کاری آن‌ها را راهنمایی می‌کرد. به هر کسی که مشکلی برایش پیش می‌آمد کمک می‌کرد. یک شب دو تا از زندانی‌ها هر دو خواب دیدند و چون حضرت یوسف را دانا می‌دانستند تصمیم گرفتند خوابشان را برای حضرت یوسف تعریف کنند. آن‌ها نگاهی به حضرت یوسف انداختند. حضرت یوسف داشت خدا را عبادت می‌کرد. آن‌ها صبر کردند تا او  عبادتش را تمام کند. حضرت یوسف سر از سجده بلند کرد و با مهربانی به آن‌ها گفت: چی شده؟ یکی از آن‌ها گفت: -من و دوستم، مسئول غذای پادشاه بودیم و حالا گرفتار زندان شدیم. دوستش گفت: -ما خواب‌هایی دیدیم می‌دونیم که تو می‌تونی برامون بگی که خوابمون یعنی چه؟ حضرت یوسف گفت: -خب، حالا بگین که چه خوابی دیدین. یکی از آن‌ها گفت: -من خواب دیدم که خوشه‌های انگور را از درخت کنده و آن قدر فشار می‌دم تا آب شود. دوستش گفت: -من هم خواب دیدم که سبدی نان را روی سرم گرفتم و پرنده‌ها از نان می‌خورن. از تو می‌خواییم که ما رو از تعبیر خوب خوابمون با خبر کنی. حضرت یوسف گفت: -اگر به شما بگم که غذا چیه شما به حرف‌های من ایمان می‌یارین؟ همه به هم نگاه کرند و گفتند: -حتماً به تو ایمان می‌یاریم. بگو غذا چیه؟ حضرت یوسف گفت: -این علم و دانایی است که خدای بزرگ و یگانه به من داده. خدای من بت‌ها و سنگ‌ها و خورشید و ستاره‌ها و هر چیز بی ارزش دیگری نیست. خدای من خدای یعقوب، ابراهیم و موسی است که بر همه چیز دانا و توانا است. خدایی که پیامبر‌ها برای راهنمایی انسان فرستاد. همه به حرف‌های حضرت یوسف گوش می‌دادند و تعجب می‌کردند. ناگهان یکی از آن‌ها از جا بلند شد و گفت: -یعنی تو پیامبر خدا هستی؟ حضرت یوسف گفت: -بله. من وظیفه دارم که شما را به سوی خدای یگانه دعوت کنم. زندانی دیگر گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_هشتم حضرت یوسف توی اتاقش مثل همیشه گوشه ی پنجره
🌼حضرت یوسف یعنی خدای تو به ما توجه کرده و پیامبرش را فرستاده تا در زندان راهنما و کمک حال ما باشد؟ حضرت یوسف گفت: -بله همین طوره و این خدای یگانه شایسته ی پرستش است. حضرت یوسف با زندانی‌ها در مورد خدای یگانه صحبت کرد و به آن‌ها خبر داد که غذای ظهر چه چیزی است. وقتی آن‌ها دیدند که حضرت یوسف راست می‌گوید به حرف‌های او بیشتر اعتماد کردند. آن دو مردی که خواب دیدند کنار حضرت یوسف نشستند و یکی از آن‌ها گفت: -پس تعبیر خواب ما چه شد؟ حضرت یوسف با مهربانی گفت: -من برای شما می‌گم که هر کدوم چه خوابی دیدین و شما هم اینو بدونین که هر چه می‌گم از علم و دانایی است که خدای یگانه به من داده. حالا شما حاضر می‌شین که به جای بت‌های بی ارزشی که هیچ توجهی به شما ندارن خدای یگانه را پرستش کنین؟ همه جمع شده بودند  و هر کدام گفتند: -ما حاضریم به جای بت‌هایی که هیچ کاری نمی تونن انجام بدن و حال و احوال ما براشون مهم نیست خدای یگانه و مهربان را بپرستیم. حضرت یوسف گفت: -تو که خواب انگور را دیده بودی چند روز دیگر آزاد می‌شی و دوباره مسئول غذای پادشاه می‌شی. تو که خواب دیده بودی سبد نان بر سر داری، اعدام می‌شی. آن زندانی از اعدام ترسید و ناراحت شد. حضرت یوسف که قلب مهربانی داشت دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: -می دونم حق داری ناراحت باشی اما هر چیزی که من برای شما گفتم؛ حقیقت داره و اتفاق می‌افته و خدا این علم را به من داده. اما حالا که این خبر ناراحت کننده را به تو گفتم، می‌خوام چیزی بگم که تو را خوشحال می‌کنه. خدای یگانه ای که این علم و دانایی را به من داد. خدایی که همه چیز را آفریده و مهربان است بهشت را برای بنده‌های مومن گذاشته تا بعد از مرگ به بهشت برن و در آن جا از باغ‌ها، آب‌ها و نعمت‌های زیادش استفاده کنن من به تو خبر می‌دم که بعد از مرگ، به بهشت خواهی رفت. آن زندانی اگر چه می‌ترسید و ناراحت بود اما در این مدت آن قدر به حرف‌ها و کارهای حضرت یوسف اطمینان کرده بود که می‌دانست هر چه می‌گوید درست است و اتفاق می‌افتد. نگاهی به حضرت یوسف کرد و گفت: - یعنی من که سال‌هاست در این زندان تاریک و نمور با مریضی و بدبختی و کثیفی زندگی کردم بعد از مرگ به جایی که تو می‌گی می‌رم؟به راستی من به بهشت می‌رم و صاحب نعمت‌های زیادی می‌شم؟! حضرت یوسف گفت: -همین طوره، تو به خدای یگانه ایمان آوردی و اگه ایمانت رو به خدا تا آخرین لحظه ای که زنده هستی نگه داری حتماً جای خوبی در بهشت داری. حضرت یوسف برای آن زندانی دعا کرد تا صبور باشد و بتواند این مشکل بزرگ را تحمل کند. چند روز بعد که نگهبان‌ها برای آزادی و اعدام آن دو زندانی آمدند همه با تعجب به هم نگاه کردند و به خدا و حضرت یوسف ایمان بیشتری پیدا کردند. آن دو زندانی برای رفتن آماده شدند. حضرت یوسف دستش را روی شانه ی زندانی ناراحت گذاشت و گفت: ناراحت نباش تو به زودی بهترین زندگی را خواهی داشت. آن زندانی که حالا دیگر به خدا و حضرت یوسف ایمان کامل پیدا کرده بود گفت: -من همه اش منتظر بودم ببینم آن چه که گفتی کی اتفاق می‌افتد حالا که امروز این اتفاق داره می‌افته من قسم می‌خورم که از این که به خدای یگانه و تو ایمان آوردم خوشحالم و پشیمان نیستم. حضرت یوسف از او خداحافظی کرد و ازش خواست صبور باشد. بعد دستش را روی شانه ی زندانی خوشحال گذاشت و گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌼بازاری و عابر مردی درشت استخوان و بلندقامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده
🌼حضرت یوسف وقتی رفتی به پادشاه بگو که من را بی گناه به زندان انداختند. آن دو زندانی رفتند و حضرت یوسف گوشه ای نشست و تازه یادش آمد که چه حرفی زده،از دست خودش ناراحت و عصبانی شد و به شدت گریه کرد. در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و به حضرت یوسف گفت: -یوسف چه کسی به تو زیبایی و بزرگی داد؟ حضرت یوسف با گریه گفت:خدای بزرگ. جبرئیل گفت: چه کسی تو را از چاه نجات داد؟ حضرت یوسف با گریه گفت: خدای بزرگ جبرئیل گفت: چه کسی تو را از نقشه‌های بد زن‌ها نجات داد؟ حضرت یوسف باز هم با گریه جواب داد: -خدای بزرگ و یگانه. -پس چرا به جای این که از خدای بزرگ بخواهی تا تو را از زندان نجات بده به آن مرد گفتی تا به پادشاه بگوید. حضرت یوسف به شدت گریه کرد و گفت: -خدای بزرگم از تو می‌خوام تا اشتباه من را ببخشی و من توبه می‌کنم. خدایا تو که این قدر به من عزت دادی در همه چیز به من کمک کردی گناه من رو ببخش تو که بخشنده و مهربانی. حضرت یوسف به شدت گریه و ناله می‌کرد و از خدا می‌خواست تا اشتباه و گناهش را ببخشد. جبرئیل گفت: -یوسف دیگه آرام باش که خدا توبه ی تو را پذیرفت. اما تو باید سال‌های دیگری را در زندان بمانی و اگر توبه نمی کردی خدا مقام پیامبری را از تو می‌گرفت. حضرت یوسف با گریه گفت: -خدایا تو را به خاطر مهربانی و این که من را بخشیدی شکر می‌کنم من حاضرم تا آخر عمرم در زندان بمانم اما خدای بزرگ من را بخشیده باشد. حضرت یوسف سال‌های دیگری را در زندان ماند و زندانی‌ها را راهنمایی می‌کرد و از آن‌ها پرستاری می‌کرد. تا این که یک شب پادشاه خواب عجیبی می‌بیند با ترس از خواب پرید و همه را خبر دار کرد و گفت: -من امشب خواب بدی دیدم که در این خواب هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله کرده و گاوهای چاق را خوردن و بعد دیدم که هفت خوضه ی خشکیده و زرد بر خوشه‌های سبز و تازه پیچیدند و خوشه‌های سبز را نابود کردند. همه ی جادوگرها و کسانی که می‌تونن خواب منو تعبیر کنن رو خبر کنین. همه ی جادوگرها و خواب گزاران آمدند و پادشاه خوابش را دوباره برای آن‌ها تعریف کرد. هیچ کس نمی توانست بفهد خواب پادشاه چه معنی دارد و هر کاری کردند و هر چه فکر می‌کردند به نتیجه ای نمی رسیدند. پادشاه عصبانی بود و می‌خواست هر چه زودتر بفهمد معنی این خواب عجیب چیست. در همین لحظه بود که آن زندانی که در زندان با حضرت یوسف آشنا شده بود گفت: -من کسی را می‌شناسم که بسیار داناست و از آینده خبر می‌دهد و می‌داند معنی خواب‌ها چیه. او بی گناه به زندان افتاده و چند سال پیش خواب من و دوستم رو به خوبی تعبیر کرده. همه به او نگاه کردند و او ازپادشاه اجازه داد تا آن مرد برای فهمیدن معنی خواب پیش حضرت یوسف برود. آن مرد به زندان رفت و بعد از سلام و احوال پرسی با حضرت یوسف و زندانی‌ها خواب پادشاه را برای حضرت یوسف تعریف کرد و از او خواست تا خواب پادشاه را تعبیر کند. حضرت یوسف گفت: هفت سال نعمت و باران زیادی می‌آید و بعد از آن هفت سال دیگه خشک سالی است و باران نمی بارد. آن مرد بعد از شنیدن حرف‌های حضرت یوسف دست او را گرفت.و گفت: -ای پیامبر خدا، من انسانی بی وفا هستم و پیامبر خودم را فراموش کرده بودم و بعد از سال‌ها یادم آمد که پیامبر مهربان و دانایی در زندان است که باید یادش می‌کردم. حضرت یوسف لخندی زد و گفت: -تو تقصیری نداری من نباید با وجود این که خدای بزرگ و یگانه را داشتم خواسته‌ها و آرزوهایم را به انسان‌ها و پادشاه می‌گفتم. او از حضرت یوسف خداحافظی کرد و به قصر  رفت و هر چه را که حضرت یوسف گفته بود برای پادشاه  تعریف کرد. پادشاه کمی فکر کرد و همه از این دانایی تعجب کردند. پادشاه گفت: -این کسی که خواب را این طور دقیق تعبیر کرده  بدون شک یک دانشمند است او نباید در زندان باشه هر چه زودتر برو و این جوان زندانی را بیرون بیارین او حتماً می‌دونه که راه حل این مشکل چیه. این مرد دانا نباید در زندان باشه. حضرت یوسف در زندان نشسته بود و با زندانی‌ها حرف می‌زد که دوباره دوست زندانیش آمد و گفت: -ای پیامبر خدا، برایت خبر جدیدی دارم. همه منتظر شدند که او خبر جدیدش را بگوید او گفت: -پادشاه دستور داده که حضرت یوسف از زندان بیرون بیان همه خوشحال شدند و به حضرت یوسف نگاه کردند.حضرت یوسف گفت: -من از زندان بیرون نمی یام. مگه این که پادشاه تحقیق کنه که موضوع زن‌های مصر چه بوده و چرا دست‌های خود را بریده اند یوسف که بسیار دانا بود نمی خواست از زندان آزاد شود و همه بگویند که پادشاه او را بخشیده حضرت یوسف می‌خواست به همه بفهماند که بی گناه است و پاک دامن بوده. ...
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دهم وقتی رفتی به پادشاه بگو که من را بی گناه به
👆 🌼حضرت یوسف وقتی پادشاه حرف حضرت یوسف را شنید کنجکاو شد و دستور داد زن‌های پول دار مصر را به قصر بیاورند. همه جمع شده بودند و پادشاه گفت: -هر چه زودتر یک نفر توضیح بده که موضوع یوسف و زن‌ها چیه؟ همه ساکت بودند و هیچ کس جرات نمی کرد حرف بزند در این حال زلیخا گفت: -یوسف مردی درست کار و پاک دامن و به هیچ کدام از نقشه‌های ما زن‌ها توجهی نمی کرد. یوسف بی گناه و راستگو است. همه ی زن‌ها به بی گناهی حضرت یوسف شهادت دادند. پادشاه که شیفته ی دانایی و اخلاق خوب و درستکاری حضرت یوسف شده بود گفت: -من این مرد خاص و درست کار را تحسین می‌کنم او امین و دانشمند است او را با عزت و احترام به  قصر بیارین. او مشاور، نماینده و مسئول امور خزانه داری مصر می‌شود. حضرت یوسف به خواست خدای بزرگ از زندان آزاد شد. حضرت یوسف خدا را شکر می‌کرد، او صاحب عزت و احترام زیادی شده بود و پاک دامنی و بی گناهی او به همه ثابت شده بود. حضرت یوسف بارها مورد امتحان خدا قرار گرفته بود و سال‌های عمر و جوانی اش را در زندان به سر برده بود. از پدر و برادرش بنیامین جدا افتاده و برادرهایش بدترین ظلم را در حقش کرده بودند اما او صبور بود و همیشه خدا را شکر می‌کرد. در مدتی که باران زیاد می‌بارید با راهنمایی‌های حضرت یوسف مردم برای سال‌های خشک سالی آماده می‌شدند. حضرت یوسف با توجه به علم و دانایی که خدا به او داده بود طبق برنامه ای منظم عمل می‌کردند و مواد غذایی و گندم‌ها را بر طبق دستورهای حضرت یوسف انبار می‌کردند. بعد از هفت سال بارندگی، خشک سالی همه جا را فرا گرفته بود. شهرها و کشورهای دیگر هم گرفتار شده بودند. حضرت یوسف به اندازه ی کافی گندم و غذا داشت و هر کس باید گندم و مواد غذایی خودش را که در دوران خشک سالی که حکومت داده بود حالا از حکومت می‌گرفت، هر کسی هم چیزی ذخیره نداشت به جای طلا، پول، برده‌ها و گوسفند. مواد غذایی و گندم می‌گرفت. حضرت یوسف که دلش خیلی برای برده‌ها می‌سوخت هر برده ای را که از مردم پول دار می‌گرفت آزاد می‌کرد و کاری می‌کرد که فرقی بین برده و مردم عادی و مردم پول دار نباشد. خشک سالی کشورها و شهرهای دیگری را فرا گرفته بود، حضرت یعقوب، خانواده و شهرش هم گرفتار خشک سالی شده بودند. حضرت یعقوب که دلش برای گرسنگی بچه‌ها و مردم شهرش می‌سوخت از همه ی پسرهایش خواست تا به دور درخت بزرگ جمع شوند تا با آن‌ها حرف بزند. وقتی همه به دور درخت جمع شدند حضرت یعقوب زیر سایه ی درخت نشست و گفت: اگه قحطی همین طور ادامه پیدا کنه همه مریض می‌شن و ممکنه بمیرن. بچه‌ها در عذاب هستند و چیزی برای خوردن نداریم. من شنیدم که عزیز مصر گندم زیادی را برای سال‌های قحطی جمع کرده و به مردم می‌ده و اگه کسی از شهر و کشورهای دیگه هم برای گندم به مصر بره عزیز مصر بهش گندم می‌ده. شما هم باید برای اوردن گندم و سیر کردن شکم بچه‌ها و زن‌هاتون به مصر برین و با خودتون گندم بیارین. یکی  از برادرها نگاهی به بنیامین انداخت که کنار حضرت یعقوب نشسته بود و گفت: -پدر، بنیامین هم می‌یاد؟ حضرت یعقوب گفت: -نه بنیامین پیش خودم می‌مونه. حضرت یعقوب، بنیامین را خیلی دوست داشت، همیشه به او نگاه می‌کرد و به یاد یوسف می‌افتاد. بنیامین را بو می‌کرد و به یوسف گم شده اش فکر می‌کرد. حضرت یعقوب غم زیادی را تحمل می‌کرد اشک‌های زیادی را در فراق پسرش ریخته بود. او پدری دلسوخته و مهربان بود که اگر پسرهایش را نفرین می‌کرد و آهش زندگی همه ی آن‌ها را نابود می‌کرد. حضرت یعقوب هیچ وقت به این فکر نمی کرد که پسرش یوسف گمگشته را گرگ‌ها خورده و او مرده باشد. او هیچ وقت یوسفش را مرده تصور نکرد. برادرهای حضرت یوسف به طرف مصر حرکت کردند بدون این که بدانند عزیر مصر همان یوسف، برادر خودشان است. آن‌ها راه زیادی را تا مصر رفتند تا به دروازه ی اصلی مصر رسیدند. مامور دروازه با دیدن آن‌ها طبق وظیفه که باید از هر کسی نام و نشانشان را می‌پرسیدند از آن‌ها نامشان را پرسید. و وقتی حضرت یوسف نام برادرهایش را در میان درخواست کننده‌های گندم دید آن‌ها را شناخت و بدون این که کسی بفهمد که آن‌ها برادرهایش هستند دستور داد که آن‌ها را به قصر خودش بیاورند. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_یازدهم وقتی پادشاه حرف حضرت یوسف را شنید کنج
👆 🌼حضرت یوسف آن‌ها وقتی به قصر حضرت یوسف وارد شدند می‌ترسیدند چون نمی دانستند عزیز مصر چه کارشان دارد. حضرت یوسف همه را شناخت و بدون این که خودشان را معرفی کنند اسمشان را هم می‌دانست اما آن‌ها حضرت یوسف را نشناختند. حضرت یوسف با دیدن آن‌ها یاد بچگی‌هایش افتاد و ناراحت شد اما او صبور و مهربان بود و هیچ وقت با آن‌ها بد رفتاری نکرد. حضرت یوسف که خیلی دوست داشت بداند که پدر در چه حالی است گفت: -شما فرزندهای چه کسی هستین؟ یکی  از آن‌ها گفت: -ما فرزندهای یعقوب نبی هستیم. حضرت یوسف با شنیدن نام یعقوب پیامبر بغض کرد و گفت: -یعقوب پیامبر! شنیدم که او دوازده پسر داشت. پس برادرهای دیگه تون کجان؟ برادرش گفت: بله اما یکی از آن‌ها را گرگ خورده و بنیامین رو هم پدرمون اجازه نداده که با ما بیاد. حضرت یوسف از دست آن‌ها ناراحت شده بود با لحنی خاص که یعنی می‌دانم دروغ می‌گوید گفت: -خب، پس برادرتون رو گرگ خورد! پس شما چه می‌کردین؟ ایستادین و نگاه کردین؟ یکی دیگر از آن‌ها گفت: -بله برادرمون رو گرگ خورده و کاری هم از دست ما بر نمی آمد. پدرمون از وقتی این طور شده از بس گریه کرده کم بینا وضعیف  شده و حالا به جای آن برادر، برادر کوچکتر مون رو خیلی دوست داره. حضرت یوسف وقتی این جمله را شنید به خاطر پدرش اشک‌های زیادی ریخت و خیلی ناراحت شده بود و همه با دیدن گریه ی حضرت یوسف تعجب کرده بودند. یکی از برادرها: شما به خاطر پدر ما گریه می‌کنی؟ حضرت یوسف اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: وای بر شما ! که چه بر سر پدرتون اوردین. آیا نباید به خاطر همچین پدر دل سوخته ای گریه کرد؟ من تعجب می‌کنم از شما که غم و اندوه پدرتون رو می‌بینید اما این قدر بی تفاوت هستین. برادرها که می‌ترسیدند،خجالت کشیدند. حضرت یوسف از روی صندلی اش بلند شد و رفت و دستور داد از آن‌ها به خوبی پذیرایی شود و جا و مکان خوبی به آن‌ها داده شود و هر چه می‌خواهند در اختیارشان بگذارند. حضرت یوسف به خاطر غم و اندوه خیلی ناراحت بود و قلبش از شدت ناراحتی درد می‌کرد و همیشه برای پدرش دعا می‌کرد تا غم و اندوهش به پایان برسد. حضرت یوسف  به برادرهایش گندم داد و موقع رفتن یکی از برادرها گفت: -ما پدری داریم که به خاطر ناراحتی و غم و افسردگی نمی توانست سفر کنه و برادرمون بنیامین برای خدمت و همدردی و اطمینان پیش پدرمون مونده اگه می‌شه سهم او رو هم به ما بده. حضرت یوسف هر وقت که آن‌ها در مورد غم و افسردگی پدر حرف می‌زدند ناراحت می‌شد و قلبش آزرده می‌شد اما سعی می‌کرد خودش را کنترل کند به آن‌ها گفت: -من سهم آن‌ها را به شما می‌دم شما افراد مودبی هستین اگه پدرتون این قدر به برادر کوچکتر شما علاقه داره دلم می‌خواد او را ببینم در سفر بعدی که به این جا اومدین حتماً برادر کوچکترتون رو با خودتون بیارین. حضرت یوسف ساکت شد و به آن‌ها نگاه کرد و گفت: -مگه ندیدین که در مصر چه قدر خوب از شما پذیرایی شد و بهترین میزبان هستم و مهمان را دوست دارم. برادرتون رو بیارین و اگه اومدین و او همراهتون نبود از گندم خبری نیست. حضرت یوسف می‌خواست، آن‌ها  به هر طریقی که شده بنیامین را با خود بیاورند. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دوازدهم آن‌ها وقتی به قصر حضرت یوسف وارد شدند
🌼حضرت یوسف برادرها که می‌دانستند حضرت یعقوب به هیچ عنوان راضی به دوری از بنیامین نمی شود نگاهی به همدیگر انداختند و یکی از آن‌ها گفت: -گرچه آوردن بنیامین سخت است اما ما با پدرمون صحبت می‌کنیم و سعی می‌کنیم او را راضی کنیم. حضرت یوسف بدون آن که برادرهایش بفهمند از مامورها خواست تا پولی را که برادرهایش به خاطر گندم‌ها داده اند در گونی‌هایشان بگذارد. حضرت یوسف برای این کارش دلیل‌های زیادی داشت. برادرهای حضرت یوسف به شهر خودشان برگشتند و همه چیز را برای حضرت یعقوب تعریف کردند. یکی از آن‌ها گفت: -عزیز مصر گفته، اگه برادرتون بنیامین هم اومده بود سهم بیشتری داشت. یکی دیگر از آن‌ها گفت: -دفعه ی بعدی هم اگه رفتیم و بنیامین نبود عزیز مصر به ما هیچ سهم گندم نمی دهد. حضرت یعقوب یک دفعه ناراحت شد و گفت: -نه، شاید شما فراموش کرده باشین اما من هیچ وقت مسئله ی یوسف را فراموش نمی کنم. من سال‌ها پیش به شما اطمینان کرده بودم  چه طور انتظار دارین که  بنیامین رو هم به شما بسپارم. حضرت یعقوب آهی کشید و گفت: -به هر حال این خداست که بهترین نگهبان و حافظ است. او مهربان تر از هر کسی است. برادرها وقتی دیدند که حضرت یعقوب به شدت ناراحت شده است. ترجیح دادند فعلا در این مورد صحبتی نکنند. آن‌ها  وقتی بارها را باز کردند و وقتی پول‌های خودشان را دیدند تعجب کردند و کیسه ی سکه‌ها را به دست گرفتند و  با عجله به اتاق پدرشان رفتند. حضرت یعقوب گفت: -باز چه شده؟ برادر بزرگتر گفت: -پدر، عزیز مصر آن قدر بزرگوار است که در این قحطی و خشک سالی هم مواد غذایی به ما داده و هم پولمان را به ما برگردانده. آن هم طوری که نفهمیم و شرمنده نشیم. اجازه بده که دفعه ی بعدی بنیامین هم با ما بیاد. ما مجبوریم ، خانواده‌هامون گرسنه اند. حضرت یعقوب اصلا راضی به این کار نبود. آن‌ها اصرار کردند و حضرت یعقوب گفت: -من هرگز اجازه نمی دم بنیامین با شما بیاد. فقط به یه شرط می‌ذارم بیاد شما باید یک وثیقه ی الهی برای من بذارید چیزی که اعتماد و اطمینان من رو به خودتون جلب کنه. منظور حضرت یعقوب از وثیقه ی الهی عهد و سوگند به نام الله بود. برادرهای حضرت یوسف این شرط را پذیرفتند و دفعه ی بعدی وقتی می‌خواستند با بنیامین بروند وقتی داشتند وثیقه ی الهی را می‌گذاشتند حضرت یعقوب گفت: -خدا نسبت به آن چه می‌گیم آگاه است. ای فرزندانم، از یک در وارد دروازه‌های مصر نشین و از درهای مختلف وارد بشین. حضرت یعقوب می‌خواست توجه مامورهای حکومتی نسبت به برادرها جلب نشود. وقتی برادرهای حضرت یوسف به مصر سفر کردند، بنیامین هم با آن‌ها بود و دربان‌ها هر کدام ورود آن‌ها را جداگانه اطلاع داده بودند. حضرت یوسف دوباره آن‌ها را مهمان خود کرد. وقتی قرار بود هر کدام دور میز بنشینند. حضرت یوسف گفت: -هر کدام از برادرها که از یک مادر هستین کنار هم بشینین. همه کنار هم نشستند اما بنیامین که با حضرت یوسف از یک مادر بود تنها نشست و با ناراحتی گفت: -اگه یوسف برادرم این جا بود. الان کنار من می‌نشست. قلب حضرت یوسف فشرده شد و گفت: -اشکالی نداره برای این که ناراحت  و تنها نباشی بلند شو بیا کنار من بشین. وقتی آن‌ها کنار هم نشستند مدتی نگذشت که حضرت یوسف گفت:... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_سیزدهم برادرها که می‌دانستند حضرت یعقوب به هیچ
🌼حضرت یوسف -می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی. بنیامین به حضرت یوسف نگاه کرد و گفت: -چه شده؟ حضرت یوسف دست بنیامین را گرفت و گفت: -من برادر تو یوسف هستم. دوران غم و اندوه پایان رسیده و تو نگران هیچ چیز نباش. بنیامین با تعجب به حضرت یوسف نگریست. نتوانست خودش را کنترل کند اشک‌هایش پایین ریخت و گفت: -خدای من، شکر، الحمدالله... آن‌ها کمی با هم صحبت کردند و حضرت یوسف گفت: -می خوایی پیش من بمونی؟ بنیامین با نگرانی گفت: -نه، پدر به زور راضی شده که من با برادرها بیام. آن‌ها قسم خوردند که من را سالم برگردانند. حضرت یوسف گفت: -نگران هیچ چیز نباش. من راه حلی برای نگه داشتن تو دارم. حضرت یوسف به طوری که هیچ کس نفهمد از یکی از مامورهایش که خیلی به او اطمینان داشت خواست تا به طور پنهانی کاسه ای گران قیمت را در کیسه ی بنیامین بگذارند. مامور این کار را کرد و هر کدام از برادرها موقع رفتن کیسه‌هایشان را برداشتند و برای رفتن آماده شده بودند که یک نفر داد زد: -صبر کنین، شما دزد هستین! برادرها وقتی این جمله را شنیدند تمام تنشان به لرزه افتاد چون حتی به ذهنشان هم نمی رسید به دزدی متهم بشوند. مامور گفت: -اما کاسه ی مورد علاقه ی عزیز مصر گم شده. این کاسه بسیار هم گران قیمت بوده. آن‌ها را بگردین هر کس کاسه را پیدا کرد یک بار شتر جایزه داره. برادرها که خیلی ناراحت و عصبانی شده بودند نگاهی به همدیگر انداختند. یکی از آن‌ها خیلی محکم و قاطع گفت: ما دزد نیستیم و این جا برای فساد نیامدیم. مامور گفت: -اگه دروغ بگین و یکی از شما دزد بود مجازات دارین بگو ببینم مجازاتش چیست؟ یکی از برادرها گفت: -کاسه در بار هر کس پیدا شد او را برای خودتون بردارین تا به صورت مجانی برده باشد. برادر دیگر گفت: -بله، ما این طور دزدها و ستم کارها را جریمه می‌کنیم. اول بارهای همه را گشتند و در آخر بار بنیامین را گشتند. کاسه ی مخصوص در بار بنیامین پیدا شد. وقتی برادرها این صحنه را دیدند با تمام وجود احساس بدبختی کردند، هم این که آبرویشان رفته بود هم این که موقعیتشان به خطر می‌افتاد و حالا باید جواب پدرشان را چه می‌دادند! در این لحظه بود که عزیز مصر برای بردن بنیامین آمد. یکی از برادرها گفت: -بدبختی ما را ببین، هر چند که اگه این دزدی کرده تعجبی هم نداره او و برادرش هر دو دزد بودن او و برادرش از یه مادر هستن و از ما‌ها نیستن. قلب حضرت یوسف شکست و فقط گفت: -شما بدترین هستین... بعد آهی کشید و ادامه داد: -خدا به هر چه می‌گوییم آگاه است. حضرت یوسف در کودکی به خاطر این که مادر نداشت در کنار عمه اش زندگی می‌کرد. عمه  خیلی حضرت یوسف را دوست داشت و برای  این که حضرت یوسف بیشتر کنارش بماند، کمربندی مخصوص پیامبر‌ها را  که پیش خودش بود، بدون این که کسی بفهمد به دور کمر حضرت یوسف بسته بود تا طبق قانون حضرت یعقوب مجبور شود حضرت یوسف را به او بدهد. برادرها که به گرفتاری بدی افتاده بودند هر کدام از حضرت یوسف می‌خواستند که از این قانون صرف نظر کند. یکی از آن‌ها گفت: ای عزیز مصر، پدرمان تحمل دوری را نداره. او بسیار پیر شده و غمگین و محزون شده. یکی دیگر گفت: -قیمت این کاسه ی گران بها چیه تا ما هر چه داریم و نداریم تقدیم کنیم. یکی دیگر گفت: -خب حداقل یکی از ما را به عنوان برده نگه دار و بذار او بره. ای عزیز مصر تو مرد درست کاری هستی. حضرت یوسف هیچ کدام از پیشنهاد‌ها را نپذیرفت و گفت: -پناه بر خدا، چه طور کسی دیگه رو به جای کسی که کاسه پیشش پیدا شده نگه دارم! برادرها هر کاری کردند نتوانستند بنیامین را نجات بدهند تا پیش پدر برگردد. بقیه ی کسانی که از شهر کنعان آمده بودند رفتند و برادرها  غمگین گوشه ای نشسته بودند. یکی از آن گفت: -حالا چه طور به پدر بگیم! او باور نمی کنه! ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_چهاردهم -می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی.
👆 🌼حضرت یوسف برادر بزرگتر گفت: -ما پیمان الهی گذاشته بودیم. شما همان کسانی هستین که بر سر یوسف آن بلا را آوردین، برید، برید خانواده‌ها منتظرن و به غذا و گندم احتیاج دارن. من آن قدر این جا می‌مونم تا شاید بنیامین برگرده یا این که پدر اجازه بده من برگردم... یکی از آن‌ها گفت: -حالا به پدر چی بگیم؟ برادر بزرگتر گفت: -برین و به پدر بگین که پسرت دزدی کرد این چیزی است که ما دیدیم، دیدیم که کاسه ی گران قیمت از بار او پیدا شد. این همان چیزی است که با چشم دیدیم و خدا عالم است. آن‌ها شرمنده و سرافکنده به کنعان برگشتند. حضرت یعقوب که برای برگشت آن‌ها نشسته بود از دور آن‌ها را دید که بر می‌گردند اما چهره‌هایی ناراحت و سرافکنده دارند. به دقت نگاه کرد و بنیامین و پسر بزرگش را ندید و نگران شد. آن‌ها آمدند و با شرمندگی سلام کردند. حضرت یعقوب گفت: -سلام بر شما، چه شده؟ برادرها هر کدام به هم نگاه کردند و هیچ کدام نمی توانستند حرفی بزنند. تا این که یک نفر از آن‌ها در حالی که سر به پایین داشت همه چیز را تعریف کرد. حضرت یعقوب گفت: -ای وای بر شما می‌فهمین  دارین چی می‌گین! یکی از برادرها گفت: -اما پدر آن چه گفتیم کل ماجراست نه کمتر و نه بیشتر، اگه به ما اعتماد نداری خب از مردمی که زودتر از  ما برگشتن بپرس، در مصر تحقیق کن. مطمئن باش که جز حقیقت چیز دیگه ای نمی گیم. حضرت یعقوب گفت: -آه خدای من، اما من صبرم را از دست نمی دم. می‌دونم تو از همه چیز آگاه هستی. از جا بلند شد و با حال و احوال بد به اتاقش رفت. در این لحظه بود که غم شدیدی وجودش را فرا گرفت و به شدت گریه کرد و با صدای بلند نام یوسف را صدا می‌زد. برادرها که نام حضرت یوسف را از زبان پدر شنیدند به شدت شرمنده شده بودند و به فکر فرو رفتند. حضرت یعقوب حالا بنیامین را هم از دست داده بود و پسر بزرگش هم در مصر مانده بود و یوسف، پسری که هر لحظه به او  نگاه می‌کرد و آرامش می‌گرفت دیگر نبود! حضرت یعقوب آن قدر گریه می‌کرد تا این که چشم‌هایش نابینا و سفید شده بود. برادرها که عذاب وجدان داشتند به یاد کارهای بد خودشان در حق یوسف افتاده بودند و این که سال‌ها به پدرشان ظلم کرده بودند و حالا بنیامین هم از دست پدر رفته بود. یکی از آن‌ها در اتاق حضرت یعقوب را که صدای گریه ی او شنیده می‌شد زد و گفت: پدر خواهش می‌کنم، به خدا قسمت می‌دهیم این قدر گریه نکن ممکنه بیمار بشی و از دست بری. حضرت یعقوب با ناراحتی گفت: -من گله ای از شما نکردم که این طور می‌گین. من غم و غصه ام را پیش خدا بردم و به او شکایت می‌کنم. خدا لطف بسیار داره و من از رحمت خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی دانید. حضرت یعقوب در تنهایی خودش گریه می‌کرد. قلب حضرت یعقوب دوباره زخم دیگری پیدا کرده بود و می‌گفت: -من هیچ وقت یوسفم را فراموش نمی کنم. چهره ی زیبا و نورانی اش همیشه جلوی رویم است. یوسف من هیچ وقت نمرده. زمانی که بار دیگر گندم‌ها تمام شده بود و برادرها مجبور بودند به مصر بروند. حضرت یعقوب رو به آن‌ها گفت: -وقتی به مصر می‌رسین از یوسف و بنیامین سراغ بگیرین. شما نباید از رحمت خدا غافل بشین چون نا امید شدن از درگاه خدا بدترین گناه‌هاست بعد از دخترش خواست تا برایش کاغذ و قلمی بیاورد تا نامه ای بنویسد. وقتی دخترش کاغذ و قلم را آورد او در نامه این چنین گفت: به نام الله نامه ای از طرف یعقوب پسر اسحاق به عزیز مصر، ای عزیز بدان که ما خاندان ابراهیم هستیم همان کسی که خدای بزرگ او را از آتش سوزان نجات داد و خاندان ما همیشه به بلا و سختی و آزمایش مبتلا می‌شوند و غم و اندوه زیادی به من رسیده. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_پانزدهم برادر بزرگتر گفت: -ما پیمان الهی گذا
🌼حضرت یوسف من پسری داشتم که اسمش یوسف بود و او نور چشم من بود. روزی برادرهایش از من خواستند تا او را به صحرا ببرند و من هم قبول کردم تا او برای بازی به صحرا برود آن‌ها صبح رفتند و موقع غروب با پیراهن خونی دروغی آمدند و گفتند او را گرگ خورده و نبودن او غم زیادی را به من وارد کرده و فراقش همیشه مرا اذیت می‌کند. او برادر دیگری داشت که از یک مادر بودند که اسمش بنیامین بود، من هر وقت بنیامین را می‌دیدم به یاد یوسف می‌افتادم و کمی از اندوه و غمم برطرف می‌شد. تا این که برادرهایش گفتند، تو دستور دادی همراهشان به مصر برود و اگر نیاید گندمی در کار نیست. من هم او را فرستادم و آن‌ها وقتی برگشتند گفتند،  کاسه ی مخصوص و گران بها را دزدیده و او را بازداشت کردی و مرا به غم فراقش مبتلا کردی. او را آزاد کن و در این کار عجله کن. برادرها  همراه نامه،  به طرف مصر حرکت کردند. آن‌ها عذاب وجدان داشتند و احساس شرمندگی بدی می‌کردند. وقتی به مصر رسیدند وارد قصر شدند با شرمندگی سرهایشان را پایین انداخته بودند. یکی از آن‌ها گفت: -ای عزیز مصر، ما گرفتار قحطی هستیم و فرزندهایمان چیزی برای خوردن ندارن، از تو می‌خواییم بر ما منت بذاری و دوباره به ما بخشش کنی. برادر دیگر نامه ی حضرت یعقوب را از جیب پیراهنش بیرون آورد و با احترام به حضرت یوسف داد و گفت: -پدر ما برای شما نامه ای فرستاده. قلب حضرت یوسف شروع به تپیدن کرد و نامه را با احترام از دست او گرفت و با اشتیاق و هیجان خواند. وقتی نامه تمام شد حضرت یوسف به گریه افتاده بود و نامه را روی چشم‌هایش گذاشت، بویید و بوسید، او آن قدر گریه کرد که قطره‌های اشکش بر روی پیراهنش ریخت و پیراهنش از اشک خیس شد. برادرها با بهت و ناباوری به او خیره شده بودند. حضرت یوسف سر بلند کرد و با ناراحتی گفت: -ای وای بر شما، با نادانی، چه بر سر یوسف و برادرش آورده اید. برادرها با شنیدن این جمله کنجکاوتر شده بودند و به دقت حضرت یوسف را نگاه کردند. آن‌ها به این فکر افتاده بودند که عزیز مصر همان برادرشان یوسف است. اما نمی توانستند باور کنند چه طور برادرشان یوسف عزیز مصر شده و الان بر تخت سلطنت نشسته است. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_شانزدهم من پسری داشتم که اسمش یوسف بود و او نور
👆 🌼حضرت یوسف یکی از آن‌ها با تعجب پرسید: -آیا یوسف هستی؟ حضرت یوسف اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: -من یوسف هستم. و بنیامین را که در کنارش بود نزدیک خود آورد و دستش را گرفت و گفت: -این برادرم بنیامین است. برادرها به یک باره گریه کردند و اظهار شرمندگی و پشیمانی کردند، حضرت یوسف با لبخندی که صورتش را زیباتر کرده بود آن‌ها را در آغوش کشید و دوست نداشت آن‌ها را شرمنده ببیند و گفت: -نگران نباشین. آرام باشین. من همه ی شما را بخشیده ام و خدا شما را می‌بخشد. خدا مهربان است. حضرت یوسف آن قدر بزرگوار بود که آن‌ها را بخشیده بود و راضی نشد ناراحت و شرمنده باشند و حتی آن‌ها را سرزنش نکرد. آن‌ها کنار حضرت یوسف نشستند و با گریه گفتند: -ما پدر را خیلی اذیت کردیم، او را خیلی زجر دادیم او الان نابینا شده. حضرت یوسف دستور داد پیراهنش را بیاورند و سپس گفت: -این پیراهن را به کنعان ببرین و به صورت پدر بندازید تا چشم‌هایش بینا بشود. بعد با همه ی خانواده به مصر بیاین. آن کسی که پیراهن خونی من را برای پدر برد همان کس هم این پیراهن را ببرد تا دلخوری پدر از شما کمتر شود. آن برادر راه افتاد و در حالی که پیراهن حضرت یوسف را با خود داشت. حضرت یعقوب بی قرار و بی تاب شده بود و بوی پیراهن حضرت یوسف را احساس می‌کرد. او با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و گفت: -من بوی یوسفم را می‌فهمم. بوی یوسف می‌آید. بوی یوسفم...البته اگه فکر نکنین که عقلم را از دست داده ام... یکی از آن‌ها گفت: ما الان به فکر گرفتاری خود هستیم. یوسف چهل سال است که گم شده و اصلا مرده و چه چیزهایی می‌گی! حضرت یعقوب از همان روز بوی پیراهن حضرت یوسف را می‌فهمید و وقتی برادر حضرت یوسف با پیراهن آمد با خوشحالی گفت: -پدر، پدر برای تو خبری خوش دارم. شادی همه ی وجود حضرت یعقوب را فراگرفت و گفت: -همیشه خوش خبر باشی پسرم. پسر آمد و دست حضرت یعقوب را بوسید و گفت: -پدر یوسف زنده است او همان عزیز مصر است. قلب رنجور حضرت یعقوب با شنیدن این خبر شاد شد و وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی صورتش گرفت، بویید و بوسید و چشم‌هایش دوباره بینا شد. همه از خوشحالی اشک می‌ریختند و حضرت یعقوب را می‌بوسیدند. حضرت یعقوب به خدا سجده کرد و بعد از آن گفت: -من به شما گفته بودم که شما نمی دونید و من در رحمت خدا چیزهایی می‌بینم. برادرها به اشتباه خودشان پی برده بودند و از این که پدرشان را این قدر اذیت کرده بودند پشیمان و سرافکنده بودند دایم از پدرشان می‌خواستند تا آن‌ها را ببخشد. حضرت یعقوب به آن‌ها گفت: -من به زودی از خدا می‌خوام که توبه ی شما را بپذیرد و شما هم باید به خوبی توبه کنین و از خدا استغفار بطلبین. حضرت یعقوب آن قدر بزرگوار بود که برادرهای حضرت یوسف را بخشید و از خدای مهربان هم خواست تا آن‌ها را ببخشد و در سحرگاه جمعه شب، برای همه ی آن‌ها دعا کرد و همه ی آن‌ها جمع شده بودند وهمراه حضرت یعقوب گریه می‌کردند. آن‌ها برای رفتن به مصر آماده شدند. حضرت یعقوب بی قرار بود و دوست داشت هر چه زودتر این فراق به پایان برسد او دایم خدا را شکر می‌کرد. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_هفدهم یکی از آن‌ها با تعجب پرسید: -آیا یوسف
🌼حضرت یوسف حضرت یوسف هم بی صبرانه منتظر دیدن پدر بود او سال‌های سال به دور از پدر اشک ریخته بود و مشکلات زیادی را تحمل کرده بود درحالی که غم دوری از پدر را هم به سختی تحمل می‌کرد. او در فکر مراسم بسیار زیبایی برای استقبال پدر بود. همه ی مردم برای این استقبال آمده بودند حضرت یوسف بهترین روزهای عمرش را می‌گذراند و قلبش بی قرار تند تند می‌تپید. هیچ کس نمی تواند لحظه ی دیدار حضرت یوسف و پدرش را توصیف کند. حضرت یوسف مدت‌ها پدر را عاشقانه در آغوش گرفته بود و اشک می‌ریخت. حضرت یوسف با احترام پدر و مادر خود را به بالاترین مکان قصر برد و بسیار خوشحال بود. وقتی همه به قصر آمدند در همین لحظه بود که خواب یازده ستاره و ماه و خورشید تعبیر شد و آن‌ها به سجده افتادند و حضرت یوسف با احترام از پدر خواست تا سر از سجده بردارد و سپس رو به او گفت: -پدر می‌بینی این همان خواب بچگی من است و تو برایم این طور تعبیرش کردی. حضرت یوسف گفت: -خدای بزرگم را شکر می‌کنم که مرا از زندان نجات داد و خدا را شکر می‌کنم که این فراق به پایان رسید. حضرت یوسف آن قدر صبور و مهربان بود که هیچ حرفی از چاه نزد و آن قدر جوانمرد بود که برادرهایش را خجالت زده نکند و دست بالا برد و رو به خدا گفت: خدایا، تو که علم تعبیر خواب و تآویل را به من یاد دادی تو که نگهبان و حافظ من بودی و در زندگی من دگرگونی انداختی و عزیز مصرم ساختی. من را تا آخر عمر مسلمان نگه دار و مسلمان بمیرم و در کنار صالحان باشم. زمانی که حضرت یعقوب در کنار حضرت یوسف نشسته بود گفت: -پسرم یوسف، برایم از روزی بگو که برادرهایت تو را در چاه انداختند. حضرت یوسف گفت: -پدر خواهش می‌کنم از من نخواه. من اصلا دوست ندارم تو را ناراحت ببینم. اما حضرت یعقوب او را قسم داد و حضرت یوسف مجبور شد ماجرا را برای پدرش بگوید. حضرت یعقوب که طاقت نداشت گریه کرد و بی هوش شد و وقتی دوباره از حضرت یوسف خواست بقیه اش را بگوید. حضرت یوسف گفت: -پدر تو را به خدای ابراهیم و اسماعیل و اسحاق قسم می‌دم که از من در مورد گذشته نپرس. حضرت یعقوب تا این قسم را شنید قبول کرد و حضرت یوسف دوست نداشت با گفتن گذشته ی تلخش پدرش را ذره ای رنج بدهد. کسانی که بسیار گریه کردند، حضرت آدم در فراق بهشت و اشتباهش. حضرت یوسف در فراق پدرش، حضرت یعقوب در فراق پسرش یوسف، امام سجاد در فراق امام حسین و واقعه ی کربلا و حضرت فاطمه در فراق پدرش... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4