😍مامان باباهای عزیز
😘کوچولوهای ناز
🌸 ادامه قصه صوتی بسیار زیبای بیشه محبت رو از دست ندید.
#عنوان_قصه:
🌼 #بیشه_محبت
#قسمت_سوم
🍃قصه در مطلب بعدی امشب
👇🍂👇🍂👇
لطفا لینک کانال قصه های کودکانه رو برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از کانال تخصصی قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بیشه محبت قسمت سوم_.mp3
9.28M
#قصه_شب
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:
🌼 #بیشه_محبت
#قسمت_سوم
#توضیحات:
از قصه های تربیتی و مهدوی
🌼این قصه ادامه دارد...
👇🍂👇🍂👇
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🌸🌸🌸🌸🌸
لینک کانال جهت ارسال برای دوستان👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#انیمیشن
#نوح_نبی_علیه_السلام
#قسمت_سوم
🍃انیمیشن در مطلب بعدی👇
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
47.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
#نوح_نبی_علیه_السلام
#قسمت_سوم
🍃انیمیشن در مطلب بعدی👇
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#انیمیشن
#حضرت_صالح_علیه_السلام
#قسمت_سوم
🍃انیمیشن در مطلب بعدی👇
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
32.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
#حضرت_صالح_علیه_السلام
#قسمت_سوم
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
48.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
#ادریس_نبی
#قسمت_سوم
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سارا و پازل۳_.mp3
11.41M
#قصه_شب
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه: سارا و پازل
(#قسمت_سوم)
#توضیحات:
🍃از قصه های تربیتی و مهدوی
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃مامان باباهای عزیز
🍃کوچولوهای ناز
🌸قصه صوتی بسیار زیبای امشب رو از دست ندهید.
#عنوان_قصه
🍃به خاطر سرباز
#قسمت_سوم
🍃 #از_قصه_های_مهدوی
🌸قصه در مطلب بعدی امشب👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
به خاطر سرباز قسمت سوم_.mp3
17.42M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#ازقصه_های_مهدوی
#قصه_شب
#عنوان_قصه
🍃به خاطر سرباز
#قسمت_سوم
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال و دعوت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_سوم
🌼از قصه های شیرین و کهن هزار و یک شب
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
شب سوم مرد بازرگان.mp3
5.39M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_سوم
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸قصه های شاهنامه
#قسمت_سوم
🌼 رخش رخشان ۱
🌼رده سنی: کودک
🌸 داستان در مطلب بعدی👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان رخش رخشان جلد اول_جلد اول_292775.mp3
6.43M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸قصه های شاهنامه
#قسمت_سوم
🌼 رخش رخشان
🌼رده سنی: کودک
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
#قصه_مهدوی
🍃عنوان قصه:
🐝دشت مقدس🐜
🐝 #قسمت_سوم
🐜قصه در مطلب بعدی می باشد👇
🌸🐝🌸🐜🌸🐝🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دشت مقدس (3).mp3
18.53M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
#قصه_مهدوی
🐜عنوان قصه:
🐝دشت مقدس🐝
🐝 #قسمت_سوم
🌸با تشکر از استاد رائفی پور
🌸🐝🌸🐜🌸🐝🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پنجره ای به آفتاب_پنجره ای به آفتاب_422058-mc-mc.mp3
10.69M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 #قصه_شب 🌃
🍃خورشید پشت ابر
🌼 پنجره ای به آفتاب
#قسمت_سوم(آخر)
🌸 در سومین قسمت از نمایش ویژهی نیمهی شعبان، دربارهی عصر غیبت و دلایل غایب بودن امام زمان (عج) صحبت میکنیم تا کودکان مفهوم زنده بودن، اما غیبت امام را متوجه شوند.
ملیکا و مامان جون درحال پختن شیرینی برای جشن نیمهی شعبان هستند. ملیکا میپرسه که چطوری امام زمان حاضرند، ولی ما نمیبینیم؟ دوران غیبت یعنی چی؟
مامان جون براش از ماجرای غیبت امام و یاران خاص امام زمان به نام «نواب اربعه» میگه... .
🌸
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🍃کا کا و مونی🌸🍃
#قسمت_سوم (پایانی)
کاکا که این حرف رو شنید به سرعت از اونجا پرواز کرد و به سمت نزدیک ترین چمنزار اون اطراف رفت بعد سریع روی چمنها نشست و گفت :” اوه چمن عزیز کاکا اومده پیشت ،لطفا با من بیا تا با هم پیش گاو گرسنه بریم تا تورو بخوره و بتونه به من شیر بده تا من اونو برای سگها ببرم تا بتونن گوزن رو برای من شکار کنن و من از شاخ اون برای کندن خاک استفاده کنم ، بعد خاک رو پیش سفالگر ببرم و اون برام یه فنجون درست کنه تا من بتونم فنجون رو پر از آب کنم و منقارم رو توی اون بشورم تا بتونم جوجه های گنجشک رو بخورم.اونوقت با یه قار قار بلند به همه میگم که من بهترین و زیباترین کلاغ این دنیا هستم”
چمن به کاکا گفت :” چه جوری میخوای من رو از روی زمین بچینی و ببری ؟ برو و از مرد آهنگر داس رو بگیر و بیار اونوقت میتونی منو بچینی و با خودت ببری”
کاکا که از گرسنگی بی طاقت شده بود پیش آهنگر رفت و بهش گفت :” آهنگر عزیز کاکا اومده اینجا،یه داس به من بده تا من چمنهارو ببرم و قطع کنم، من اونارو با خودم میبرم برای گاو وحشی که گرسنه است تا اون بتونه به من شیر بده،بعد من شیر اون رو برای سگها میبرم تا به من تو شکار گوزن کمک کنن تا من بتونم شاخ تیز گوزن رو بردارم و یک مقداری از خاک سفت رو با اون بکنم و برای سفالگر ببرم تا سفالگر یه فنجون برای من درست کنه که من اون رو پر از آب کنم و منقارم رو بشورم تا بتونم جوجه های کوچولوی گنجشک رو بخورم ، اونوقت با یه قار قار بلند به همه میگم که من بهترین و زیباترین کلاغ این روستام”
مرد آهنگر مثل بقیه دلش میخواست به مونی گنجشکه کمک کنه و تخمهای کوچولوی اون رو نجات بده،اون به بالا نگاه کرد و به کلاغ گفت :” کاکا لطفا به عقب برگرد و در کوره رو باز کن و این تکه آهن رو توی کوره قرار بده”
کاکا که خیلی خوشحال و هیجان زده شده بود و عجله داشت با سرعت زیاد در کوره رو باز کرد، وقتی که این کار رو انجام داد وزش ناگهانی باد تند و گرمی باعث شد که کاکا از عقب روی ذغالهای داغ و سوزان بیفته و دمش بسوزه.اون باصدای بلند قار قار میکرد و میگفت:” دم من سوخته دم من سوخته”
از اونجا که کاکا خیلی به خودش مینازید و دوست داشت بهترین ظاهر و قیافه خودش رو داشته باشه و فکر میکرد از همه بهتره ، تحمل اینکه همه اونو با دم سوخته ببینن رو نداشت. به خاطر همین اون از دهکده پرواز کرد و به جای دیگه ای رفت تا هیچ کسی اونو با دم سوخته نبینه و هرگز دیده نشه.
پایان...
قصه_متنی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🌸حضرت هود #قسمت_دوم -هود، مگه نگفت برو بیرون از این جا برو وگرنه کشته میشی. ح
#داستان_پیامبران
🌸حضرت هود
#قسمت_سوم
- من به خدایی که میگی ایمان مییارم. حضرت هود خوشحال شد و گفت:
-با من دوست میشی؟ مرد سیاه پوست تعجب کرد و گفت:
-من تا به حال دوستی نداشتم و هیچ کس حاضر نمی شه با من دوست بشه.
حضرت هود گفت:
-از حالا من دوست تو هستم.
مرد سیاه پوست خوشحال شد و حضرت هود را که خیلی مهربان بود بوسید.
کم کم بعضی از مردم به حضرت هود ایمان آوردند چون حضرت هود با ستم دیدهها خیلی مهربان بود و با آنها دوست بود.
مردمی که بتها را میپرستیدند حضرت هود را دوست نداشتند و دلشان نمی خواست حضرت هود با حرفهایش بردهها و افراد فقیر را به سمت خود بکشاند.
چند نفر از بت پرستها با عصبانیت دور هم جمع شدند و برای حضرت هود نقشه میکشیدند.
آنها با هم صحبت کردند و قرار گذاشتند هر کسی را که به حرفهای حضرت هود گوش میکند را بکشند.
یک روز وقتی حضرت هود داشت برای مردم در مورد خدای یکتا حرف
میزد.
مردم زیادی به دور حضرت هود جمع شده بودند.
حضرت هود گفت:
-خدا همه ی شما را آفریده و نعمتهای زیادی را برایتان گذاشته تا از آنها استفاده کنین. خدا همه جا هست و حرفها و دعاهای شما را گوش میدهد، بتها را که هیچ حس و حال و اراده ای ندارن را نپرستین.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
.#قصه_کودکانه 🦅 شاهین و جغد 🦉 #قسمت_دوم باز پرسید: «فامیل تو از کدام در خارج میشوند؟» جغد جواب د
.#قصه_کودکانه
🦅 شاهین و جغد 🦉
#قسمت_سوم
شاهین امروز هم با این حرفها و حیله ها از دریافت و خوردن
کبک بهشت محروم شد و دست خالی با شکم گرسنه برگشت. جغد با خود گفت: تاکنون با خدعه و نیرنگ خود را از چنگال دشمن نجات دادم ممکن است چند روزی هم با وعده دروغ کام او
را شیرین کنم ولی بعد از آن چه باید کرد؟ که دشمنی آن برای همیشه باقی میماند و دیگر از ترس حمله او آسایش نخواهم داشت. باید
چاره ای بیندیشم.
بزرگان گفته اند اگر کسی با ناملایمی رو به رو شد ولی با تدبیر خود نتوانست آنرا چاره کند بهتر است با دانایان و صاحبان عقل و شعور به مشورت پردازد تا با سر پنجه تدبیر آنان گره را بگشاید و مشکل را برطرف سازد در میان پرندگان از زاغ با شعورتر
سراغ ندارم بهتر است تا فرصت باقی است به او مراجعه کنم.
پس با احتیاط از آشیانه خارج شد پیش زاغ رفت و گفت: «ای خردمندی که در همه کارها نظر بیناداری و من به دانایی و شعورت اعتقاد کامل دارم از آنجا که بسیاری از مشکلات نیازمندان با تدبیر تو حل میشود برای تمنّا و عرض حاجت به در خانه تو آمده ام.
مشکلی عجیب برایم پیش آمده و صیادی زبردست برسر راهم دام نهاده، به فریادم برس زاغ با خوشرویی به او گفت: دوست عزیز خوش آمدی از دیدنت خوشحال شدم ولی دلم نمیخواست شما را اینطور افسرده و غمگین ببینم بگو بدانم چه حادثه ای پیش آمده؟
جغد ماجرا را بطور مشروح برای زاغ تعریف کرد و گفت: اکنون بجز سایۀ مرحمت تو راه به جایی نمی برم. امیدوارم به هر نحو که میدانی جانم را از این مهلکه نجات دهی و خیالم را راحت کنی! زاغ گفت: من قدرت مبارزه با چنین پهلوانی را ندارم که بتوانم با تسلّط و غلبه بر او جان ترا نجات بدهم، مگر از راه فکر
چاره ای بیندیشم که آن هم کاری دشوار است ولی من با روباهی آشنایی دارم ، بهتر است شرح ماجرا را با او در میان بگذاریم که در فنون نیرنگ سازی استادی ماهر است و به خوبی میتواند این مشکل را برطرف سازد.
هر دو به اتفاق به مکان روباه رفتند پس از انجام گفتگوهای متعارف و احوالپرسیهای دوستانه او را از چگونگی حال آگاه ساختند روباه گفت: به دیده منت دارم و با کمال میل کمک میکنم ولی مشکل این است که من از خصوصیات باز اطلاعی ندارم نمیدانم قدرت چنگال و نیروی ادراک او تا چه اندازه است؟
زاغ گفت: باز جانوری است بسیار باهوش و ذکاوت، ولی از آنجاییکه حرص و طمع زیادی دارد همیشه خود را در مهلکه و خطر می اندازد ، فقط زمانیکه در این حالت است میتوان او را به دام
انداخت، چون دشمنی بدتر و قویتر از حرص و طمع ندارد.
روباه تبسمی کرد و گفت: آنچه به خاطرم میرسد این است که جغد ،برود به هر وسیله که میتواند کبکی را فریب داده ، از دامن دشت به آشیانه خود ببرد ، من هم پیش از وقت میروم و در گوشه ای مخفی می شوم، وقتیکه باز برای طلب مقصود و دریافت طعمه به در لانه جغد آمد ، او کبک را به بهانه ای از آشیانه بیرون کند باز با دیدن کبک هوس شکار او را مینماید زمانیکه به این کار مشغول شد من از کمین بیرون می آیم و او را به سزای خود میرسانم تا جغد راحت
شود.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_دوم ارزش پرستیدن ندارد. حضرت یونس داشت حرف میزد که مردی به طر
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
#قسمت_سوم
مال و پولهای خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پولهایتان برای مشکلات و زندگی خودتون استفاده کنین. اینها سنگ هستن و ارزش پرستیدن ندارن. همین که حضرت یونس حرف میزد. یکی از بت پرستها عصبانی شد و سنگی برداشت و محکم به سر حضرت یونس کوبید و خون از سرش پایین ریخت. حضرت یونس خیلی ناراحت شد و از آن جا رفت و گوشه ای نشست، روبین با دیدن حضرت یونس ناراحت شد و کنارش نشست و گفت:
-حالت خوبه؟
حضرت یونس گفت:
-ای کاش از خدا میخواستم تا این مردم را عذاب کند.
روبین گفت:
-کاش اونا رو نفرین نمی کردی.
روبین دوست نداشت حضرت یونس مردم را نفرین کند اما دوست دیگرش تنوخا معتقد بود که آنها باید نفرین بشوند.
حضرت یونس بدون این که حرفی بزند با ناراحتی به خانه اش برگشت و با خدای خودش درد و دل کرد:
-خدای بزرگم سالهاست که دارم برای این مردم، از تو حرف میزنم اما آنها گوش نمی کنند و من را اذیت میکنن.
در همین لحظه بود که جبریل آمد و گفت:
-سلام بر تو ای پیامبر خدا.
حضرت یونس گفت:
-سلام بر تو جبرئیل.
جبرئیل گفت:
-ای یونس خدا میگوید که بندههای خودم را دوست دارم و با آنها با مهربانی کن که پاداش بزرگی در انتظارت است.
فردای همان روز حضرت یونس به عبادت گاه بت پرستها رفت و گفت:
-ای مردم بت پرست، گناه عاقبت خوبی نداره و عذاب سختی داره، خدای بزرگ را بپرستین و بت پرست نباشین.
مردم عصبانی شدند. فحشهای بدی به حضرت یونس دادند و گفتند:
-ما حرفهای تو را باور نمی کنیم. دست از سر ما بردار و از این جا برو.
باز هم حضرت یونس با خدا درد و دل کرد و از خدا خواست مردم را عذاب کند و قرار شد عذاب سختی بیاید.
حضرت یونس که خیلی ناراحت شده بود نا امید از شهر نینوا رفت و به کنار دریا رفت و سوار کشتی بزرگی شد و از مردم شهر نینوا فرار کرد.
عصر وقتی مردم داشتند با بتهایشان حرف میزدند چند نفر داشتند با هم پچ پچ میکردند.
یکی گفت:
-یونس از این جا رفته من خودم دیدم که داشت از این جا میرفت.
مرد دیگری گفت:
-من فکر میکنم، که همه ی ما دچار عذاب میشیم.
آن مرد گفت:
-به آسمان نگاه کردین چه وحشتناک شده؟
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
#قصه_مهدوی
🍃عنوان قصه:
🐝دشت مقدس🐜
🐝 #قسمت_سوم
🐜قصه در مطلب بعدی می باشد👇
🌸🐝🌸🐜🌸🐝🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دشت مقدس (3).mp3
18.53M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
#قصه_مهدوی
🐜عنوان قصه:
🐝دشت مقدس🐝
🐝 #قسمت_سوم
قسمت اول
قسمت دوم
#فلسطین
🌸🐝🌸🐜🌸🐝🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت ایوب علیه السلام #قسمت_دوم دوستش تعجب کرد و گفت: -چرا این حرف را میز
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_سوم
همسر حضرت ایوب
که رحیمه نام داشت و بسیار مهربان بود. کنار حضرت ایستاد و گفت:
-چرا
گریه میکنی؟ ای پیامبر خدا.
حضرت ایوب با گریه گفت:
-چه طور تحمل کنم. چه طور گریه نکنم. در حالی که این پیرمرد گرسنه و مریض بود و چیزی برای خانواده اش نداشت. اون وقت من پیامبر خدا نمی دونستم که او در چه وضعی است. خدایا، خدای بزرگم من خیلی از خودم ناراحتم. شرمنده ام. شرمنده.
رحیمه دست حضرت ایوب را گرفت و گفت:
-ای پیامبر خدا، دیگه ناراحت نباش. تو که به آن پیرمرد کمک کردی. این قدر خودتو اذیت نکن.
حضرت ایوب گفت:
-ایوب حق داره. که خودشو سرزنش کنه و نبخشه و ناراحت باشه.
رحیمه گفت:
-خدا خودش میدونه که پیامبر خدا کوتاهی نکرده.
حضرت ایوب کمی آرام شد و به اتاقش رفت تا خدا را عبادت کند. دو تا از همسایههای ایوب که پیرمرد را دیده بودند کنار هم نشسته و با هم حرف میزدند. یکی از آنها گفت:
-ایوب پول و غذا به این پیرمرد داد. ایوب مرد مومن و با خدایی است.
مرد دیگر خندید و گفت:
-تو چه قدر ساده ای. همه ی اینها الکی است. ایوب مومن نیست. داره برای ما نقش بازی میکنه. اون پولدارتر از همه ی ما است و برای همین خدا رو دوست داره و شب و روز داره عبادت میکنه.
آن مرد حرفهای دوستش را باور کرد و گفت:
-نمی دونم چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده بودم. همین طور است ایوب داره همه ی ما رو فریب میده.
کم کم همه ی مردم فریب شیطان را خوردند و پشت سر حضر ایوب حرفهای بدی میزدند.
فردای همان روز مثل همیشه پسرهای حضرت ایوب گلههای گوسفند را برای علف خوردن به چراگاه بردند و با خوشحالی مشغول خوردن صبحانه بودند، که ناگهان دزدها به طرفشان حمله کردند و پسرهای حضرت ایوب که غافل گیر شده بودند برای دفاع از خودشان چوب و چاقو را برداشتند اما کار از کار گذشته بود و دزدها آنها را زخمی کردند و گوسفندهای ایوب را که خیلی زیاد بود دزدیدند.
حضرت ایوب گوسفندهای زیادی داشت که از پوست و پشم و شیر آنها استفاده میکرد و حالا دزدها همه ی گوسفندها را برده بودند و پسرهای حضرت ایوب را زخمی کرده بودند.
حضرت ایوب داشت توی اتاقش خدا را عبادت میکرد که صدای گریه و ناله ی پسرهایش را شنید و رحیمه همسرش با ناراحتی جیغ کشید و گفت:
-خدایا به داد برس، ای پیامبر خدا، بیا، بیا ببین چی شده...
حضرت ایوب با ترس بلند شد و از اتاق بیرون آمد و گفت:
-چی شده؟ چرا شما زخمی و خونی هستین؟!
پسر بزرگتر حضرت ایوب با ناراحتی گفت:..
#این_قصه_ادامه_دارد...
👈قسمت اول
👈قسمت دوم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پنجره ای به آفتاب_پنجره ای به آفتاب_422058-mc-mc.mp3
10.69M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🍃خورشید پشت ابر
🌼 پنجره ای به آفتاب
#قسمت_سوم(آخر)
🌸 در سومین قسمت از نمایش ویژهی نیمهی شعبان، دربارهی عصر غیبت و دلایل غایب بودن امام زمان (عج) صحبت میکنیم تا کودکان مفهوم زنده بودن، اما غیبت امام را متوجه شوند.
ملیکا و مامان جون درحال پختن شیرینی برای جشن نیمهی شعبان هستند. ملیکا میپرسه که چطوری امام زمان حاضرند، ولی ما نمیبینیم؟ دوران غیبت یعنی چی؟
مامان جون براش از ماجرای غیبت امام و یاران خاص امام زمان به نام «نواب اربعه» میگه... .
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت لوط علیه السلام
#قسمت_سوم
مردم همه جمع شده بودند و مرد لاغر را با چوب و سنگ کتک میزدند و میخندیدند و او را مسخره میکردند.
حضرت لوط که خیلی ناراحت شده بود جلوی سنگهای آنها ایستاد و گفت:
-وایی بر شما که انسان نیستین و اذیت و آزار و مسخره گی جز زندگیتون شده. این قدر ستمکار نباشین و دست از این کارها بردارین. به شما میگم که خدای یگانه رو بپرستین و در غیر این صورت خدا همه تون رو عذاب خواهد کرد.
مردم که از دست حضرت لوط خسته شده بودند هر کدام چیزی میگفتند:
-ای لوط توی کارهای ما دخالت نکن. ای کاش از این جا میرفتی، اگه بخوایی این حرفها رو بزنی و دخالت کنی تو رو از شهر بیرون میاندازیم. لوط این قدر عذاب، عذاب نکن، اگه راست میگی عذابت را بفرست.
آنها خندیدند و حضرت لوط را مسخره کردند و به سمتش سنگ میزدند و میگفتند:
عذابتو بفرست تا بخندیم... حضرت لوط که دلش شکسته بود دست مرد لاغر را گرفت و کمکش کرد تا به خانه اش برود و با آن مرد از خدای یگانه صحبت کرد.
آن مرد گفت:
-در شهر دیگه مردی مومن هست که مثل تو از بتها و بدیها خوشش نمی آید او هم مثل تو از خدای یگانه حرف میزند.
حضرت لوط گفت:
-اسمش ابراهیم است، او هم پیامبر خداست و برای مردم شهر سدوم خیلی نگران است اما متاسفم که مردم شهر سدوم بسیار بد هستن و هیچ نمی فهمن.
آن مرد حضرت لوط را به خانه اش دعوت کرد. حضرت لوط که خیلی دل شکسته بود گفت:
-ممنون روز دیگه ای مییام. خوشحالم که تو هم خدای یگانه را میپرستی.
مرد دست حضرت لوط را به گرمی فشرد و گفت:
-من هم از تو ممنون هستم ای پیامبر خدا، حضرت لوط از آن مرد خداحافظی کرد و به خارج از شهر رفت و کنار یک چاه نشست. همین طور که داشت با خدا حرف میزد و از نا مهربانیهای مردم میگفت، سه مرد جوان و زیبا به طرف چاه آب آمدند تا از چاه آب بیرون بکشند و از آن بخورند.
حضرت لوط نگاهی به آنها انداخت.آنها به حضرت لوط سلام کردند. حضرت لوط از جا بلند شد و گفت:
-سلام بر شما کجا میخواین برین؟
یکی از آنها گفت:
-می خوایم به شهر سدوم بریم.
حضرت لوط ترسید و میدانست مردم بد شهر سدوم به محض ورود این سه جوان غریبه، اذیت و آزارشان را شروع میکنند. با نگرانی گفت:
-به این شهر نرین، مردم شهر اصلا آدمهای خوبی نیستن.
یکی از آنها جواب داد:
-اشکالی نداره. ما باید به این شهر بریم و نمی ترسیم.
حضرت لوط گفت:
-باشه، پس به خانه ی من بیاین. من شما رو یواشکی به خانه ی خودم میبرم.
حضرت لوط آن سه مرد زیبا را به خانه ی خود برد و از دختراهای خود خواست تا از آنها به خوبی پذیرایی کنند.
حضرت لوط همه اش نگران بود و میترسید آخر او مردم شهر سدوم را خیلی خوب میشناخت.
در همین لحظه بود که همسر حضرت لوط، مردم شهر سدوم را بدون این که حضرت لوط بفهمد، خبر دار کرد. او به پشت بام رفت و آتشی باز کرد و دودش را همه ی مردم شهر دیدند.
حضرت لوط داشت با مهمانهایش حرف میزد که صدای سر و صدا بالا رفت و محکم به در میزدند. حضرت لوط از جا بلند شد و پنجره را باز کرد و گفت:
-چی شده؟
#ادامه_دارد..
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌸غول خودخواه
#قسمت_سوم
هر درختی را که غول میدید، کودکی بر خود داشت و درختان از بازگشت کودکان بیاندازه خوشحال بودند! آنها شاخههایشان را پر کرده بودند از شکوفهها و دستهایشان را به آرامی بالای سر کودکان تکان میدادند.
پرندگان درحال پرواز و چهچه مسرورانه بودند و گل ها از میان چمن سبز سرافراشته میخندیدند. آن صحنه، نمایی بسیار دوست داشتنی بود، ولی گوشه ای از باغ همچنان زمستان بود. آن دورترین گوشهی باغ بود و در آن پسرکی ایستاده بود. پسرک آنقدر کوچک بود که نمیتوانست به شاخههای درختان برسد و داشت دور درخت میچرخید و دلشکنانه [تلخ] گریه میکرد. درخت بیچاره همچنان [به شدت] از برف و یخ [سرما] پوشیده شده بود و باد شمالی همچنان بالای درخت میوزید و میغرید. «بیا بالا پسرک!» درخت گفت و شاخه هایش را تا جایی که میتوانست برای پسر خم کرد، ولی پسرک همچنان به شاخه ها نمیرسید و قلب غول نرم شد وقتی بیرون را نگاه کرد. «چقدر خودخواه بودهام!» غول گفت؛ «اکنون میدانم چرا بهار به اینجا نمیآمد. من پسر کوچولو را بالای درخت خواهم گذاشت، و سپس دیوار را خراب خواهم کرد، و باغم برای همیشه زمین بازی کودکان خواهد شد.» او واقعاً برای کاری که کرده بود، بسیار پشیمان بود.
پس او به آرامی به پایین رفت و در جلو را به آرامی باز کرد، و به باغ رفت. اما وقتی بچهها او را دیدند، آنقدر ترسیدند که همه فرار کردند، و باغ دوباره زمستان شد. تنها پسر کوچولو فرار نکرد، چون چشمانش پر از اشک بود و غول را نمیدید که میآمد. و غول به آرامی پشت او رفت و او را به نرمی در دستش گرفت و روی درخت گذاشت؛ و درخت بلافاصله گل داد، و پرندگان آمدند و روی آن خواندند، و پسر کوچولو دستهایش را دراز کرد و آنها را دور گردن غول حلقه کرد و او را بوسید. و بقیه بچهها، وقتی دیدند که غول دیگر بدجنس نیست، دویدند و همراه با آنها بهار آمد. غول گفت: «اکنون این باغ شماست، کودکان کوچولو»، و تبر بزرگی برداشت و دیوار را خراب کرد. و وقتی مردم ساعت دوازده به بازار میرفتند، دیدند که غول با بچهها در زیباترین باغی که تا به حال دیده بودند بازی میکند. تمام روز بازی کردند، و هنگام غروب به نزد غول آمدند تا خداحافظی کنند.
«اما دوست کوچولوی شما کجاست؟» غول گفت؛ «پسری که من او را روی درخت گذاشتم.» غول او را بیشتر از همه دوست داشت چون او را بوسیده بود.
«ما نمیدانیم»، بچهها جواب دادند؛ «او رفته است.»
«باید به او بگویید که فردا حتماً اینجا بیاید»، غول گفت. اما بچهها گفتند که نمیدانند او کجا زندگی میکند، و هرگز او را قبلاً ندیده بودند؛ و غول بسیار ناراحت شد.
#ادامه_دارد...
🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دوم حالا برو بخواب، برو پسرم. حضرت یوسف دوب
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_سوم
آن روز شیطان همه ی برادرها را فریب داده بود و تصمیم خودشان را گرفتند.
شب وقتی حضرت یعقوب داشت توی حیاط به ستارهها نگاه میکرد همه دورش جمع شدند و از این که حضرت یوسف روی پای حضرت یعقوب نشسته بود هر کدام به همدیگر نگاه کردند و حسودی شان شد.
همه به حضرت یعقوب سلام کردند و حضرت یعقوب هم جواب آنها را داد.
شمعون گفت:
-پدر اگه اجازه بدی. میخوایم چیزی بگیم.
حضرت یعقوب به آنها نگاه کرد و گفت:
-خب بگین.
یهودا گفت:
می خواهیم یوسف هم فردا با ما به چراگاه بیاد.
حضرت یوسف با شنیدن این حرف سرش را از روی پای حضرت یعقوب بلند کرد و به آنها نگاه کرد.
شمعون گفت:
-اگه یوسف با ما بیاد خیلی خوش میگذره.
حضرت یعقوب گفت:
من اجازه نمی دم.
شمعون در حالی که سعی داشت عصبانیت خودش را پنهان کند گفت:
-اما پدر، اجازه بده. ما میخوایم یوسف هم با ما بیاد. چرا به ما اعتماد نداری. ما از یوسف به خوبی مراقبت میکنیم. او هم برادر ماست و دوست داریم در کنارمان باشه.
حضرت یعقوب گفت:
-من میترسم شما حواستون به یوسف نباشه و گرگ یوسف رو بخوره.
یهودا گفت:
-اصلا نگران هیچ چیز نباش ما حواسمون به یوسف هست و به خوبی ازش مراقبت میکنیم.
بالاخره با اصرارهای زیاد حضرت یعقوب قبول کرد تا یوسف هم فردا صبح با آنها برود.
صبح، حضرت یوسف از خوب بیدار شد و برای رفتن همراه برادرهایش آماده شد.
حضرت یعقوب بار دیگر سفارشهایش را به برادرهای حضرت یوسف کرد و با ناراحتی راضی شده بود که حضرت یوسف با آنها برود. آنها خداحافظی کردند و رفتند.
برادرها نزدیگ چاهی رسیدند و نشستند. گوسفندها داشتند علف میخوردند. برادرها نگاهی به هم انداختند و هر کدام به یکدیگر اشاره میکردند تا یکی شروع کننده ی نقشه باشد.
بالاخره یکی از آنها بلند شد و گفت:
-پس چرا این قدر معطل میکنین. حالا که بهترین زمان گیرمون اومده نشستین و همدیگه رو نگاه میکنین.
همه بلند شدند و به طرف حضرت یوسف رفتند. حضرت یوسف داشت بازی میکرد که سیلی محکمی خورد و روی زمین افتاد.
او با ناراحتی گفت:
-برای چی منو میزنین.
شمعون گفت:
-می خوایی بدونی که چرا کتکت میزنیم. چون تو همه چیز رو از ما گرفتی. از تو و برادرت بنیامین بدمون مییاد.
اگه تو نباشی همه ی مشکلهای ما حل میشه.
حضرت یوسف گفت:
-شما دارین اشتباه میکنین. آخه چرا حسودی میکنین. من که کاری نکردم! پدر همه ی شما را دوست داره و من هم خودم شما رو دوست دارم. شما به پدر قول دادین.
حضرت یوسف هر چه میگفت، آنها تصمیم خودشان را گرفته بودند. سر و صورت حضرت یوسف زخم شده بود و خون میآمد. آنها پیراهن حضرت یوسف را از تنش بیرون آوردند.
حضرت یوسف گفت:...
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆👆👆👆👆👆👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_مثنوی 🦜طوطی و بقّال #قسمت_دوم حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_سوم
چند روزی که گذشت بقال کم کم از ناراحتی در
آمد رفت سراغ طوطی اش و با او حرف زد؛ اما پرنده جوابی نداد بقال فکر کرد طوطی با او قهر کرده کمی سر به سرش گذاشت؛ اما نه، طوطی نمی توانست حرف بزند انگار همه چیز از یادش رفته بود پرنده ،بیچاره مثل یک تکه سنگ
گوشه ای نشسته بود.
بقال با خود گفت حتماً طوطی ترسیده و زبانش بند آمده؛ اگر کمی ناز و نوازشش کنم دوباره حالش
خوب می.شود اما بقال هر چه با او حرف زد، او به حرف نیامد حالا نوبت بقال بود که پشیمان شود و افسوس بخورد بقال با خود میگفت دیدی چه طور ناگهان عصبانی شدم و بر سر طوطیام زدم؟ چرا
این کار را کردم؟ مگر آن شیشه روغن چه قدر
ارزش داشت که پرنده بیچاره را به این حال و روز انداختم همهٔ مغازه،ام فدای یک پر کوچک طوطی اما افسوس بیفایده بود.
وقتی مشتریها به مغازه می
آمدند
و میدیدند که
طوطی ساکت گوشه ای نشسته، علتش را
میپرسیدند و بقال میگفت: «کاش دستم شکسته
بود و به او ضربه نزده بودم کاش زبانم لال شده
بود و او را دعوا نکرده بودم.»
بقال میدانست که رونق مغازه اش به خاطر طوطی
شیرین زبان بوده و حالا میترسید که آن
همه
مشتری را از دست بدهد بیشتر ناراحتی بقال، به
خاطر از دست دادن مشتری هایش بود. اتفاقاً
حدس
بقال درست بود. از وقتی طوطی لال شده بود و حرف نمیزد مشتریهایش هم دیگر به مغازه اش
نمی آمدند و از او خرید نمی کردند.
بقال به فکر چارۀ دیگری افتاد. کلی نذر و نیاز کرد.
به فقیرها و بیچاره پول داد تا بلکه خداوند زبان طوطی اش را باز کند و دوباره پرنده زیبایش به
حرف آید.
مدت ها ،گذشت تا این که روزی از روزها، درویش
پیری به مغازه بقال آمد؛
درویشی با سر بیمو و طاس، و صورت آبله رو. وقتی طوطی به درویش کچل نگاه کرد، به یاد خودش افتاد که او هم پرهای سرش ریخته و کچل شده بود. انگار همدم و رفیقی پیدا کرده باشد، پر زد و نشست کنار درویش بیمو و از او پرسید: «ای درویش، تو هم شیشه روغن را شکسته ای که کچل
شده ای؟»
بقال که دید طوطی اش به حرف آمده، خوشحال شد و خندید؛ اما درویش که از ماجرای طوطی و کچل شدنش بیخبر بود، حیران و سرگردان به بقّال و طوطی نگاه کرد.
بقّال، قصۀ طوطی و علّت کچل شدنش را برای درویش گفت. درویش هم از کارها و حرفهای طوطی خندید. به این ترتیب، طوطی به حرف آمد و زبانش باز شد؛ امّا فکر میکرد که هر کس کچل است، مثل او شیشۀ روغن شکسته و کتک خورده است.
حالا که طوطی به حرف آمده،کانال ما را به دوستان خودتون معرفی کنید و ادامه قصه های شیرین کانال رو با دوستانتون دنبال کنید😍
#پایان
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
قصه_کودکانه #قصه_های_مثنوی 🦁شیر و 🐇خرگوش باهوش #قسمت_دوم حیوانها به راه افتادند. وقتی به چند
قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦁شیر و 🐇خرگوش باهوش
#قسمت_سوم
شیر گفت: «باشد. حرفتان را قبول میکنم. من که قصد آزار و اذیّت شما را ندارم. من سلطان شما هستم. فقط یادتان باشد که حقّهای در کارتان نباشد؛ وگرنه، روزگار همهتان را سیاه میکنم.»
حیوانها از شیر تشکّر کردند و برگشتند. از آن روز به بعد، هر روز، نزدیکهای ظهر، حیوانها قرعهای میانداختند و قرعه به نام هر حیوانی که در میآمد او مجبور بود با پای خود نزد شیر برود تا شیر او را بخورد و کاری به کار دیگران نداشته باشد.
چند ماهی گذشت و این کار انجام شد. هر روز، حیوان بیچارهای با پای خود پیش شیر میرفت و شیر هم او را میخورد. تا اینکه روزی از روزها، قرعه به نام خرگوش باهوش افتاد.
خرگوش گفت: «من به پای خود نزد شیر نمیروم. این شیر ظالم دارد به ما زور میگوید.»
حیوانها به وحشت افتادند. کلّی با خرگوش حرف زدند و او را نصیحت کردند. خرگوش گفت: «فرض کنید. من حرفتان را قبول کنم و بروم. باز فردا همین وضع است و همین بساط. فردا باز نوبت دیگری است. طولی نمیکشد که همۀ ما با پای خود پیش شیر میرویم و او هم همۀ ما را میخورد. باید جلو شیر بایستیم.»
حیوانها گفتند: «چهطوری؟ شیر، دندانهای تیزی دارد. چنگالهای قوی و درّندهای دارد. ما که زورمان به او نمیرسد!»
خرگوش خندید و گفت: «ولی ما عقل داریم. خدا به ما عقل و هوش داده، و با این عقل و هوش، خیلی کارها میشود کرد.»
حیوانها گفتند: «مثلاً چه کار کنیم؟»
خرگوش گفت: «کمی به من فرصت بدهید. من خودم کارها را درست میکنم. مطمئن باشید کاری میکنم که این شیر ظالم ادب شود و دست از این کارهایش بردارد.»
حیوانها خندیدند و گفتند: «تو با این چثّۀ کوچکت، میخواهی با شیر بجنگی؟»
خرگوش گفت: «ای دوستان، من نقشهای کشیدهام؛ نقشهای که میتواند شیر را نابود کند و او را از بین ببرد.»
حیوانها پرسیدند: «چه نقشهای؟ بگو چه کار میخواهی بکنی؟»
خرگوش گفت: «شما همین جا باشید. بعداً میفهمید که نقشۀ من چه بوده است. اصلاً نگران نباشید.»
خرگوش باهوش راه افتاد و در بین راه، باز هم به نقشهای که کشیده بود، فکر کرد. خرگوش به موقع نزد شیر نرفت. عمداً دیر کرد و یک ساعت دیرتر پیش شیر رفت.
از آن طرف، شیر وقتی دید که مثل هر روز حیوانی نزدش نیامد، عصبانی شد. هم گرسنهاش شده بود و هم از دست حیوانها ناراحت. فکر کرد: حیوانها زیر قولشان زدهاند و میخواهند به من کلک بزنند. باید دوباره خودم دست به کار شوم و بروم یکی از آنها را شکار کنم.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4