eitaa logo
قصه های کودکانه
33.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼حضرت سلیمان 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت سلیمان 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت سلیمان 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت سلیمان 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت سلیمان 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت سلیمان 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت صالح (ع) 🌸این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت صالح (ع) 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت صالح علیه السلام ... -می دونم خسته شدین. من سال‌هاست که از شما می‌خوام بت‌ها را نپرسین، چون ارزشی ندارن و کاری نمی توانن انجام بدن، اما حالا برای همه ی شما راه حلی دارم. آن مرد گفت: -راه حلت را بگو صالح، گوش می‌کنیم. حضرت صالح صدایش را بلند کرد و گفت: -من از خدای شما که بت‌هایتان است می‌خوام تا آرزویم را برآورده کنه و شما هم از خدای یگانه و مهربان من بخوایین تا آرزوتون را برآورده کند. اگر بت‌های شما آرزوی من را برآورده کردن. من برای همیشه از شهر ثمود می‌رم و اگه خدای یگانه آرزوی شما را برآورده کرد باید همه ی مردم به خدای یگانه ایمان بیارن و پیامبری من رو قبول کنن. خب حالا نظرتون چیه؟ مردم همه، به همدیگر نگاه کردند و پچ پچ کردند و بعد یکی از آن‌ها بلند گفت: -صالح حرف تو را قبول می‌کنیم. بقیه ی مردم هم گفتند: درسته، صالح همین طور می‌کنیم. مرد پولدار که بزرگ همه بود گفت: -این راه حل خیلی خوب است. تا سه روز دیگه هم کنار بت بزرگ جمع می‌شیم و هرچه که تو از بت‌ها و بت بزرگ می‌خوایی بهت می‌ده و از این جا می‌روی که دیگه نمی خوایم این جا باشی. و خنده ی زشت و مسخره ای کرد و رفت. از آن روز به بعد، بزرگ‌های شهر ثمود تا سه روز کنار بت بزرگ عبادت می‌کردند و از او می‌خواستند تا آرزوی حضرت صالح را برآورده کند. همه خوشحال بودند چون دیگر از دست حضرت صالح راحت می‌شدند و دیگر کسی نبود، در کارهایشان دخالت کند و آن‌ها می‌توانستند هرکاری که دلشان می‌خواهد انجام دهند. سه روز بعد همه ی مردم از خانه‌هایشا بیرون آمدند و به طرف جایی که بت بزرگ قرار داشت رفتند. وقتی هم جمع شدند و بت بزرگ را عبادت کردند، مسئول عبادتگاه گفت: -صالح،آرزویت را به بت بزرگ بگو. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت صالح (ع) 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
حضرت صالح علیه السلام ... حضرت صالح لبخندی زد و گفت: -من می‌دونم که این بت بزرگ و حتی بت‌های بزرگتر از این هم نمی توانن آرزوی منو برآورده کنن. اما از بت بزرگ می‌خوام که وقتی او را صدا می‌زنم به من جواب بدهد تا به همه ی شما نشان بدم که این بت‌ها بی ارزش هستن. همه ساکت شدند و منتظر بودند بت بزرگ آرزوی حضرت صالح را برآورده کند. حضرت صالح روبه روی بت بزرگ ایستاد و با صدای بلند گفت: -ای بت بزرگ من هستم صالح پیامبر خدا. ای بت حرفی بزن و جواب من رو بده. همه ساکت بودند و به بت بزرگ نگاه می‌کردند، دقیقه ای گذشت اما صدایی از بت بزرگ شنیده نشد. یکی از مردها که عصبانی شده بود، گفت: -صالح دوباره با بت بزرگ حرف بزن. حضرت صالح گفت: -ای بت بزرگ، جواب من را بده، من صالح هستم. دوباره صدایی از بت بزرگ در نیامد. مردم که فهمیده بودند بت بزرگ کاری ازش ساخته نیست، به هم نگاه کردند و تعجب کرده بودند. حضرت صالح رو به مردم گفت: -دیدین که بت‌هایتان بی ارزش هستن و نمی تونن دعاها را جواب بدن و آرزوها را برآورده کنن. مردی که حضرت صالح را دوست نداشت جلوآمد و رو به بت بزرگ زانو زد و با التماس گفت: -ای بت بزرگ ازت خواهش می‌کنم که جواب صالح را بدی، او از تو خواسته جوابی بهش بدی. ای بت بزرگ به خاطر دعاهایی که کردیم، پول‌هایی که به پات ریختیم، کاری بکن ای بت بزرگ از تو التماس می‌کنم. اما التماس‌های او فایده نداشت و بت بزرگ هیچ کاری نمی توانست انجام دهد. حضرت صالح با صدایی بلند گفت: -ای مردم همه چیز را دیدین. حالا شما از خدای یگانه چیزی بخواین تا برآورده کند. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت صالح (ع) 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران حضرت صالح علیه السلام #ادامه_داستان... حضرت صالح لبخندی زد و گفت: -من می‌دون
حضرت صالح علیه السلام ... مردم به هم نگاه کردند و چیزهایی در گوش هم می‌گفتند. بعد از چند دقیقه یکی از آن‌ها گفت: -صالح ما از خدای تو سخت ترین کار را می‌خوایم و هیچ وقت خدای تو نمی تواند.ما از خدای تو می‌خوایم که از توی این کوه یک شتر ماده با رنگ قرمز و پر از کرک باشه حضرت صالح روبه مردم گفت: -این چیزی که گفتین هیچ انسانی نمی تونه انجام بده ولی خدای یگانه بر همه چیز تواناست. این کار برای خدای بزرگ ساده است. حضرت صالح دست‌هایش را بالا برد و دعا کرد و از خدا خواست تا قدرت خودش را به مردم نشان بدهد. ناگهان کوه لرزد و نور عجیبی ازش بیرون آمد و تکان‌های بدی می‌خورد. یک لحظه یک شتر همان طور که آن‌ها خواسته بودند قرمز رنگ با کرک‌های زیاد از کوه بیرون آمد و کنار حضرت صالح ایستاد. مردم از تعجب دهانشان باز شده بود و یکی از آن‌ها گفت: -ای صالح به خدا بگو تا بچه اش را هم بیاره. خیلی طول نکشید که بچه شتری از کوه بیرون آمد. خیلی‌ها ترسیدند و فرار کردند و خیلی‌ها هم ناباورانه به شتر و بچه اش نگاه می‌کردند. حضرت صالح گفت: این شتر هدیه ی خدای مهربان به شما است.آیا هنوز می‌خواین بت بزرگ را بپرستین؟ یک نفر جلو آمد و گفت: -صالح من دیگر نمی خواهم بت بزرگ را بپرستم، من به هرچه می‌گی ایمان می‌یارم. حضرت صالح به مردم گفت: -شماها چه؟ هنوز می‌خواین بت پرست باشین؟ خدا به خاطر این که ایمان بیاورین معجزه ای براتون فرستاد، پس هم بدونین  این شتر نشانه ی وجود خدا است و بسیار عزیر است، او از چشمه آب می‌خورد و از شیرش استفاده کنین. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت صالح (ع) 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران حضرت صالح علیه السلام #ادامه_داستان... مردم به هم نگاه کردند و چیزهایی در گوش
حضرت صالح علیه السلام ... شتر را اذیت نکنین و از سال‌های گذشته عبرت بگیرین، این شتر از آب چشمه میخوره،ویک روز نوبت شما و روز دیگه نوبت شتر است. شتر برای افراد فقیر که چیزی برای خوردن نداشتند، شیر خوشمزه ای داشت، آن‌ها از شیر شتر می‌خوردند و از حضرت صالح تشکر می‌کردند. حضرت صالح به آن‌ها می‌گفت: -باید از خدای یگانه تشکر کنین و به او ایمان بیاورین. مرد فقیر گفت: -ای صالح  ما به خدای تو ایمان آورده ایم و خدا را به خاطر این که همه ی نعمت‌های خوب براتون آفریده شکر کنین. زنی که بچه ای کوچک بغلش بود به حضرت صالح گفت: -صالح تو پیامبر خدا هستی و خدای تو خیلی مهربونه. بچه ام مریض بوده و هرکاری می‌کردم آروم نمی گرفت، وقتی از شیر شتر خورده مریضیش خوب شد و خیلی آرومه. حضرت صالح دستش را روی سربچه ی کوچک گذاشت و گفت: -تنها خدای مهربون لایق پرستشه. شتر حضرت صالح یک شتر معمولی نبود خیلی برکت داشت و از طرف خدا آمده بود. عده ای از مردم که پولدار و بت پرست بودند از این که مردم به سمت حضرت صالح و خدای او می‌رفتند، ناراحت و عصبانی می‌شدند. یکی از مردها آمد و رو به صالح گفت: -صالح این شتر خیلی آب و علف می‌خوره. هرچه زمین سبز بود را خورده. حضرت صالح گفت: -این شتر به اندازه از آب و علف می‌خوره و در هیچ چیز زیاده روی نمی کنه. بهتره شما هم بهونه نیارین و شتر مظلوم رو اذیت نکنین. بترسین که اگر شتر که هدیه و معجزه ی خداست کشته بشه عذاب سختی براتون می‌یاد. مرد عصبانی و ناراحت شد و از آن جا رفت. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت صالح (ع) 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران حضرت صالح علیه السلام #ادامه_داستان... شتر را اذیت نکنین و از سال‌های گذشته ع
🍃حضرت صالح علیه السلام ... عصر همان روز همراه چند تا از دوست‌هایش جمع شدند و در حالی که به شتر حسادت می‌کردند. یکی از آن‌ها گفت: - می‌بینی چه قدر آدم دور خودش جمع کرده و من دیگه نمی تونم تحمل کنم، اگر همین طوری پیش بره  هم مردم ثمود رو به دور خودش جمع می‌کنه و بت‌ها دیگه پرستش نمی شن. دوستش گفت: -همه اش به خاطر بت بزرگه. اگر آرزوی صالح را برآورده کرده بود، این طور نمی شد. من خودم می‌دونم کاری از بت‌ها ساخته نیست. دوست دیگرش گفت: -شتر باید کشته بشه. یکی از آن‌ها ترسید و گفت: - شتر اگر کشته بشه عذاب می‌یاد، شنیدین که صالح گفته که اگه شتر اذیت بشه خیلی بد می‌شه. دوستش گفت: -شتر باید کشته بشه. همین که گفتم. آن‌ها تصمیم خودشان را گرفتند، شب وقتی همه خواب بودند شتر بی گناه و پر برکت را کشتند و بچه ی شتر ناله ای کرد و به کوه فرار کرد و دیگر کسی او را ندید. آن‌ها برای   برای ظهر گوشت شتر را کباب کردند و خوردند. آن‌ها در حال خندیدن بودند و از گوشت شتر می‌خوردند که حضرت صالح ناراحت و عصبانی وارد خانه ی آن‌ها شد و گفت: -وای بر شما، شتر مظلوم را که براتون فایده داشت کشتین. من از شما تعجب می‌کنم که معجزه ی خدا را می‌بینین و اما هنوز هم ایمان نمی یارین. همه ساکت بودند و به صالح نگاه می‌کردند و هر کدام کشته شدن شتر را به تقصیر کسی دیگر می‌انداختند. یکی از آن‌ها گفت: -بیا برو صالح، داریم می‌خوریم. یکی دیگر گفت: -صالح حرف‌هایت را تمام کن  و برو حوصله ی تو را نداریم. ... 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت صالح (ع) 🌸ادامه این داستان زیبا را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🍃حضرت صالح علیه السلام #ادامه_داستان... عصر همان روز همراه چند تا از دوست‌های
🍃حضرت صالح علیه السلام ... حضرت صالح با ناراحتی گفت: -تا سه روز دیگه عذاب بدی می‌یاد. این آخرین بار است و این بر همه. حضرت صالح می‌خواست از آن جا برود که یکی از آن‌ها گفت: -صالح صبر کن. حضرت صالح ایستاد و به او نگاه کرد. مرد کباب شتر را جلوی صالح گرفت و گفت: -صالح گوشت شترت خیلی خوشمزه است. بیا بخور... حضرت صالح ناراحت از آن جا رفت و همه خندیدند. حضرت صالح خیلی ناراحت شده بود و از دوست‌هایش خواست تا از شهر ثمود برای همیشه بروند. همه با نارحتی از شهر ثمود رفتند. دو روز بعد مردم شهر ثمود کنار هم نشسته بودند یکی از آن‌ها گفت: -خیلی خوب شد، بلأخره صالح از این جا رفت. دیگه از دستش خسته شده بودیم. دوستش گفت: -شهر از صالح و یک مشت آدم فقیر گدا پاک شد. مرد دیگری از آن جا رد می‌شد گفت: -یادتون نیست صالح چی گفت، صالح قبل از رفتنش با ناراحتی گفته بود که سه روز دیگه عذاب می‌یاد. مرد خندید و گفت: -اشکالی نداره، ما به خانه‌هایی که در کوه‌ها ساخته ایم می‌ریم، کوه آن قدر محکم است که هیچ طوفانی آن را خراب نمی کند. همه خندیدند. فردای آن روز وقتی همه از خواب بیدار شدند برای اطمینان بیشتر به خانه‌های کوهستانی خود رفتند. و همان طور که نشسته بودند، رعد و برق و صاعقه‌های بدی آمد. همه ترسیدند و جیغ و دادشان بالا رفت. یکی از آن‌ها فریاد زد: -ای وای وقتی رعد و برق و صاعقه می‌آید کوهستان خطرناک ترین جا است. رعد و برق‌ها و صاعقه‌ها بیشتر شدند و هیچ راهی برای هیچ کس نبود.کوه لرزید  و صاعقه‌ها هم مردم را خشک کردند و می‌سوزاند و عذاب آن‌ها را نابود  کرد و هم مردند. و حضرت صالح و مردم مؤمن  که از شهر ثمود رفته بودند به خوبی و خوشی زندگی جدیدی را شروع کردند. 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼حضرت هود (ع) 🌸این داستان زیبا و آموزنده را میتوانید در مطلب بعدی بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸حضرت هود شهری که مردم عاد در آن زندگی می‌کردند خیلی سرسبز بود و باغ‌های زیادی داشت. مردم عاد خیلی پولدار بودند و برده داری می‌کردند و بت پرست بودند. خدا به خاطر این که دیگر مردم عاد گناه نکنند حضرت هود را که مردی درست کار بود را به پیامبری انتخاب کرد تا آن‌ها را راهنمایی کند. وقتی بت پرست‌ها داشتند در عبادت گاه بت‌ها را می‌پرستیدند. حضرت هود آمد و گفت: -ای مردم به من گوش کنین. همه ساکت شدند و به حضرت هود نگاه کردند. حضرت هود گفت: - این مجسمه‌های سنگی هیچ فایده ای ندارن به جای این که سنگ بپرستین، خدای یگانه را بپرستین. مردم تعجب کردند. یکی از آن‌ها گفت: -خدای یگانه همان است که نوح، سال‌ها قبل از آن حرف می‌زد. حضرت هود گفت: -خدای یگانه همان است که همه ی شما را آفرید.خدای یگانه همان خدایی است که نوح را برای پیامبری انتخاب کرد تا راهنمای پدرهای شما باشه و حالا من را به پیامبری انتخاب کرد. یکی از بت پرست‌ها داد زد: -هود، برو بیرون این جا نمون. حرف‌هات همه دروغن.تو پیامبر نیستی. تو هم مثل نوح دروغگو هستی. حضرت هود گفت: -همه ی شما می‌دونین، که این بت‌ها از سنگ هستن و هیچ کاری هم نمی تونن انجام بدن. یک نفر دیگر گفت: ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🌸حضرت هود #قسمت_اول شهری که مردم عاد در آن زندگی می‌کردند خیلی سرسبز بود و باغ‌
🌸حضرت هود -هود، مگه نگفت برو بیرون از این جا برو وگرنه کشته می‌شی. حضرت هود گفت: -من از مردن نمی ترسم. چون خدا با من است. بت پرست‌ها عصبانی شدند و به طرف حضرت هود دویدند و او را کتک زدند. حضرت هود هیچ وقت از اذیت‌ها و کتک‌های بت پرست‌ها خسته نشد و همیشه برای مردم از خدای یگانه حرف می‌زد. یک روز وقتی حضرت هود داشت از کنار یک بت بزرگ رد می‌شد. یک برده را دید که داشت گریه می‌کرد و از بت می‌خواست تا آرزویش را بر آورده کند. او به بت بزرگ می‌گفت: -بت بزرگ، به من کمک کن. آن‌ها منو می‌زنن و مجبورم می‌کنن تا کارهای خیلی سختی انجام بدم. دیگه خسته شدم. زندگی بدی دارم... حضرت هود ناراحت شد و کنار برده سیاه پوست ایستاد و گفت: -ای مرد، به جای این که از این بت‌ها کمک بخواهی، از خدای یگانه کمک بخواه. این بت‌ها را پرستش نکن. خدای یگانه بسیار مهربان است و صدای تو را می‌شنود. این بت‌ها سنگ هستن و به حال تو توجهی ندارن. مرد سیاه پوست به حضرت هود نگاه کرد و گفت: -من سال‌هاست که دارم بت می‌پرستم و از آنها می‌خوام که به من کمک کنن اما آن‌ها هیچ کاری نمی کنن. اصلا براشون مهم نیست که من زندگی خیلی بدی دارم. حضرت هود دستش را روی شانه ی مرد سیاه پوست گذاشت و گفت: -خدای یگانه و مهربون به همه ی مومن‌ها توجه می‌کنه و صدای همه رو می‌شنوه فقط باید ایمان بیاری و دعا کنی. مرد سیاه پوست دست حضرت هود را گرفت و گفت:.... ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🌸حضرت هود #قسمت_دوم -هود، مگه نگفت برو بیرون از این جا برو وگرنه کشته می‌شی. ح
🌸حضرت هود - من به خدایی که می‌گی ایمان می‌یارم. حضرت هود خوشحال شد و گفت: -با من دوست می‌شی؟ مرد سیاه پوست تعجب کرد و گفت: -من تا به حال دوستی نداشتم و هیچ کس حاضر نمی شه با من دوست بشه. حضرت هود گفت: -از حالا من دوست تو هستم. مرد سیاه پوست خوشحال شد و حضرت هود را که خیلی مهربان بود بوسید. کم کم بعضی از مردم به حضرت هود ایمان آوردند چون حضرت هود با ستم دیده‌ها خیلی مهربان بود و با آن‌ها دوست بود. مردمی که بت‌ها را می‌پرستیدند حضرت هود را دوست نداشتند و دلشان نمی خواست حضرت هود با حرف‌هایش برده‌ها و افراد فقیر را به سمت خود بکشاند. چند نفر از بت پرست‌ها با عصبانیت دور هم جمع شدند و برای حضرت هود نقشه می‌کشیدند. آن‌ها با هم صحبت کردند و قرار گذاشتند هر کسی را که به حرف‌های حضرت هود گوش می‌کند را بکشند. یک روز وقتی حضرت هود داشت برای مردم در مورد خدای یکتا حرف می‌زد. مردم زیادی به دور حضرت هود جمع شده بودند. حضرت هود گفت: -خدا همه ی شما را آفریده و نعمت‌های زیادی را برایتان گذاشته تا از آن‌ها استفاده کنین. خدا همه جا هست و حرف‌ها و دعاهای شما را گوش می‌دهد، بت‌ها را که هیچ حس و حال و اراده ای ندارن را نپرستین. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🌸حضرت هود #قسمت_سوم - من به خدایی که می‌گی ایمان می‌یارم. حضرت هود خوشحال شد و
🌸حضرت هود در همین لحظه بود که بت پرست‌ها با شمشیر و چاقو به طرف خدا پرست‌ها حمله کردند و مردم بی گناه را کشتند و در حالی که می‌خندیدند از آن جا رفتند. حضرت هود خیلی ناراحت شده بود و برای همه ی کسانی که کشته شده بودند گریه کرد و همان شب با خدای یگانه، درد و دل کرد و از خدا خواست تا بت پرست‌های قاتل را عذاب کند. حضرت هود ازکشته شدن آن مردم بی گناه خیلی ناراحت شده بود و تا صبح گریه کرد و دعا خواند. از فردای همان روز که تعداد زیادی انسان مظلوم و بی گناه کشته شدند دیگر باران نیامد و همه جا خشک شد و درخت‌ها دیگر میوه نداشتند. مردم که از گرسنگی و تشنگی داشتند می‌مردند با عجله به سمت بت‌هایشان می‌رفتند و هر چه پول داشتند به پای آن‌ها می‌ریختند و با التماس و خواهش و گریه از بت‌ها می‌خواستند باران بیاید وگرنه از خشک سالی می‌مردند. حضرت هود که از کارهای آن‌ها خیلی ناراحت بود آمد و گفت: -ای مردم گناه کار، به جای این که از این سنگ‌ها بخواین تا کاری کنن تا بارون بیاد این بت‌ها کاری نمی تونن انجام بدن، این بارون نیامدن نشانه ی عذاب است. باز هم می‌گم خدای یگانه را بپرستین و هر چه می‌خواین از خدا بخواین تا به شما بده. یکی از آن‌ها عصبانی شده بود و چوبی به سمت حضرت هود پرت کرد و گفت: -برو، ما رو راحت بذار همه ی این بدبختی‌هایی که ما داریم به خاطر حرف‌های مسخره ی تو است. از این جا برو... حضرت هود ناراحت شد و از آن جا رفت. حضرت هود دلش خیلی شکسته بود چون بت پرست‌ها مردم مظلومی که خدای یگانه را می‌پرستیدند را کشته بودند. ... 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🌸حضرت هود #قسمت_چهارم در همین لحظه بود که بت پرست‌ها با شمشیر و چاقو به طرف خدا
🌸حضرت هود(ع) چند روز بعد ابرها آمدند و مردم خوشحال شدند و به طرف بت‌ها دویدند و با خوشحالی آن‌ها را می‌پرستیدند و می‌گفتند: -ای بت‌های بزرگ، از شما ممنونیم که برایمان باران فرستادی. ممنون که آرزوی ما را بر آورده کردی. حضرت هود آمد و گفت: -همه ی شما دارین اشتباه می‌کنین. این ابرها برای بارون نیستن و به اجازه ی خدای یگانه آمده اند. این ابرها شروع کننده ی یک عذاب بد هستن. تا فرصت دارین از کارهای زشت خود توبه کنین و به خدای یکتا ایمان بیارین و دیگه کارهای بد نکنین. مردم خندیدند و یکی از آن‌ها گفت: -چه حرف‌های مسخره ای می‌زنی، از این که الکی حرف می‌زنی خسته نشدی! این ابرها را بت‌ها برای باران آوردند و ما از بت‌هایمان ممنونیم. حضرت هود ناراحت شد و از آنجا رفت و به دوست‌هایش گفت: عذاب بدی دارد می‌آید باید از این شهر بریم. حضرت هود و دوست‌هایش از شهر عاد رفتند. وقتی آن‌ها از شهر خارج شدند. باد بدی آمد و گردباد بزرگی به وجود آمد. همه چیز را باد برد و مردم بت پرست در آسمان دور می‌خوردند و باد آن‌ها را بالا می‌برد و زمین می‌زد و دوباره به آسمان می‌برد. خانه‌هایشان خراب شده بود و شهر به خرابه تبدیل شد و همه ی آن‌ها مردند. حضرت هود با مومن‌ها شهر جدیدی درست کردند و به خوبی زندگی کردن. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4