قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #عمو_نوروز_و_نه_نه_سرما #قسمت_اول یکی بود یکی نبود زمستون رفته رفته داشت تموم میشد
#قصه_کودکانه
#عمو_نوروز_و_نه_نه_سرما
#قسمت_پایانی
ولی هیچکدومشون حرفی نزدن تا اینکه ننه سرما بعد از خوردن چایی برای خریدن کلوچه از خونه رفت بیرون. عمو نوروز که از سرما دیگه حسابی کلافه شده بود بلند شد و پنجره هارو باز کرد تا هوای بهاری که گرم تر بود به داخل خونه بیاد بعد تمام ابرا رو فوت کرد تا برن تو آسمون، آدم برفی کوچولوها رو گذاشت زیر نور خورشید تا کم کم آب بشن، تو حیاط سبزه و گل و گلدون گذاشت و چوبشو به یخ حوض زد تا یخش آب بشه و آب حوض گرم.خلاصه کم کم داشت حالش رو به راه میشد که ننه سرما از راه رسید. اونکه از گرم شدن هوا حسابی کلافه شده بود وقتی خونشو اون شکلی دید حسابی ناراحت شد و با عمونوروز دعوا کرد اون هم بقچشو برداشت و رفت تا به خونه ها دیگه آبادی سر بزنه.
بله بچه ها جونم، براتون بگم که ننه سرما بعد از اینکه خونشو دوباره مثل قبل مرتب کرد و ابرا و آدم برفیاشو برگردوند سر جاش ، ابراشو از تو آسمون صدا زد که برگردن و آب حوضشو انقدر فوت کرد تا سرد شد و یخ زد ، خسته شد و یه گوشه ای نشست ، با خودش فکر کرد واسه همینه که هیچ وقت تا حالا نشده که فصل زمستون و بهار با هم تو یه روز بیان و فهمید که نه اون اصلا میتونه هوای بهاری رو تحمل کنه نه عمو نوروز میتونه تو سرمای زمستون راحت و خوشحال باشه. بعد از کاری که کرده بود پشیمون شد و یه نامه براش نوشت و ازش معذرت خواهی کرد بعد هم یه ابر کوچولو رو گذاشت زیر سرشو لحافشو کشید روشوخوابید تا زمستون سال دیگه.عمو نوروز هم برای اینکه ننه سرما ازش دلخور نباشه یه گلدون کوچولو تو خونه اون گذاشت تا زمستون سال بعد که بیدار شد اونو ببینه.
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ
#قسمت_پایانی
🌼این قصه زیبا را در مطلب قبل بخوانید👆
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه
جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_کلیله_و_دمنه 🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ #قسمت_دوم خرچنگ این خبر رو به ماهی ها گفت و ماهی ها
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🍃مرغ ماهی خوار و خرچنگ
#قسمت_پایانی
پس ظرفی از پوست هندونه درست کردن و نخی بهش بستن و هر روز چندتا ماهی تو اون ظرف مینشستن و ماهیخوار پرواز کنان ماهی هارو میبرد بالای تپه ایکه در اون نزدیکی بود و بعد اونارو میخورد و استخون هاشونم همونجا میذاشت و با ظرف خالی برمیگشت.
ماهی ها هم که از کار ماهیخوار خبر نداشتن و فریب و گول اون روخورده بودن هر دفعه سر اینکه اول تو ظرف بشینن و برن با هم بحث میکردن.
تا چند روز ماهیخوار با این کلک و بدجنسی شکم خودشو از گوشت ماهیها سیر کرد.
بعد از چند روز خرچنگ به ماهیخوار گفت :”من میخوام دریاچه جدید رو ببینم و خبر خوبی و خوشحالی ماهیای اونجا رو برای دوستاشون ببرم تا خیالشون راحت بشه، خوب میشه که امروز منو به اونجا بری”
ماهیخوار با خودش فکر کرد :” حالا که این نگران سلامتی ماهیها شده ممکنه بقیه ماهیهارو هم نگران وناراحت کنه پس بهتره از دست این هم راحت بشم
بنابر این به خرچنگ گفت :” خیلی فکر خوبیه بیا پشت من سوار شو تا همین الان تو رو به اون دریاچه ببرم، هم پرواز میکنی هم ماهیها رو میبینی”
بعد فوری خرچنگ رو پشت خودش سوار کرد و شروع کرد به پرواز کردن بالای بیابان و میخواست خرچنگ رو به جای دوری ببره تا دیگه نتونه به دریاچه و خونش برگرده.
اما خرچنگ باهوش وقتی از بالای تپه میگذشتن همین که استخونهای ماهیها رو روی تپه دید فهمید که ماهیخوار چه نقشه ای کشیده بوده وداستان از چه قراره و دونست که ماهیخوار حیله گر به ماهیها کلک زده و ماهیها رو نابود کرده و حالا جون خود خرچنگ هم در خطره.
بعد با خودش گفت :” بهتره با اون بجنگم و انتقام ماهیهارو ازاون بگیرم ، هر جور شده تلاشم رو میکنم تا اونو از بین ببرم و هیچ کوشش و تلاشی بی فایده نیست”
بعد از این فکر تصمیم خودش رو گرفت و همونطور که بر پشت ماهیخوار سوار بود ناگهان خودش رو به گردن ماهیخوار انداخت و با چنگکای خودش گلوی مرغ ماهیخوار رو فشار داد، ماهیخوار بیهوش شد و هر دو با هم به زمین افتادن.خرچنگ با عجله خودش رو به ماهیها رسوند و خبر کلک و حیله ماهیخوار رو به اونا داد و گفت :” ماهیخوار فکر نکرده بود که کلک و حیله به قیمت از دست دادن جونش تموم میشه”
بعد ماهیها از فداکاری و دوستی خرچنگ خیلی تشکر کردن و خوشحال بودن که مرغ ماهیخوار به سزای کار بد خودش رسیده و با خودشون قرار گذاشتن که دیگه خبری رو که از دشمن به گوششون میرسه باور نکنن و از دشمن خودشون توقع دوستی نداشته باشن.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐿️ سنجاب کوچولو دیگه تنها نیست
#قسمت_پایانی
موریس گفت :” منظورت یه دوسته؟” ، فندوق با خنده گفت :” آفرین درست گفتی” و بعد به سرعت دویدن واز اونجا دور شدن.
فندق به موریس درخت سیبی رو نشون داد که پر از سیب های قرمز رسیده و آبدار بود. موریس با خنده گفت :” من از دوستت خیلی خوشم اومد” فندق هم جواب داد :” منم همینطور”
بعد اون دوتا روی شاخه درخت سیب نشستن و به ابرهایی که تو آسمون در حال عبور بودن نگاه کردن.حالا دیگه خورشیدداشت کم کم غروب می کردو وقت اون شده بود که فندق و موریس به خونشون برگردن.
فندوق زیر لب و با خجالت پرسید :” آیا دوست جدیدت رو برای امروز پیدا کردی؟”
موریس گفت :” نه ، پیدا نکردم ، من همه چیز رو فراموش کردم، ما امروز خیلی سرمون شلوغ بود و مشغول بازی بودیم.” بعد اون لبخندی زد و گفت :” تو چطور؟ دوست داری دوست جدیدم باشی؟”
فندق از این فکر و پیشنهاد موریس خیلی خوشش اومد وکلی خوشحال شد، وهمونطور که در حال پارو زدن و حرکت به سمت خونه بودن فندوق موریس رو محکم بغل کرده بود.
بعد از اینکه به خونه رسیدن هردوتا دوست به هم شب بخیر گفتن . موریس گفت :” فردا صبح زود میبینمت ، من دلم میخواد تو دوست های دیگه منومثل خرسا ، خرگوشا و راکون ها رو هم ببینی و باهاشون آشنا بشی” و بعد از روی شاخه درخت سر خورد وتوی آب نا پدید شد.
اون شب فندق خیلی زود به رختخوابش رفت.اون ساعت بالای سرش رو کوک کرد تا خیالش راحت باشه که فردا خواب نمیمونه و می تونه صبح ، زود و به موقع از خواب بیدار بشه. از همه اینا گذشته اون دلش نمیخواست دوستانی که فردا منتظر دیدنش بودن رو نا امید کنه.
#پایان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🏰 قلعه درختی
#قسمت_پایانی
چرا باید به عقاب و اژدها فکر کنیم ! کاش می شد یک رود بزرگ از بستنی جاری میشد و قلعه درختی ما رو هم با خودش میبرد! فکر کنید چقدر هیجان انگیز می شد .. تو چی فکر می کنی مکس؟”مکس اما کتاب پرنده شناسی اش که همیشه همراهش بود رو برداشته بود و با دقت صفحه های اون رو ورق میزد انگار که دنبال چیزی می گشت..
مکس یک دفعه خندید و گفت:” فکر نکنم برای نجات قلعه درختی مون نیازی به بادکنک و شوالیه و عقاب و اژدها داشته باشیم.. چیزی که قراره به ما کمک کنه همین پرنده کوچولو هست!”سوفی با تعجب گفت:” چی؟ این پرنده کوچیک چطوری می تونه به ما کمک کنه ؟” مکس به کتابش اشاره کرد و گفت:” می بینی؟ این عکس همین پرنده کوچیک هست.. اینجا نوشته که اون یک پرنده خیلی خاص و کمیابه که در حال انقراض هم هست !”
جسی گفت:” در حال انقراض یعنی چی؟” مکس گفت:” یعنی تعداد زیادی از این پرنده در دنیا باقی نمانده که همونطور که میبینید یکی از اونها در این جنگل زندگی می کنه… پس طبق قانون باید از این پرنده محافظت بشه و نباید محل زندگیش از بین بره ..!”
همه بچه ها از خوشحالی هورا کشیدند و بالا و پایین پریدند. سوفی گفت:” آخ جووون، پس حالا کسی نمی تونه این جنگل رو از بین ببره ،درختها رو قطع کنه و قلعه درختی ما رو از بین ببره ..” . ویلی گفت:” آفرین مکس، کتاب پرنده شناسی تو بالاخره به دردمون خورد.”همه بچه ها خندیدند . بعد با هیجان از درخت پایین اومدند. اونها می خواستند هر چه زودتر به پدر و مادرهاشون بگن که این جنگل نمی تونه از بین بره اون هم به خاطر یک پرنده کوچولوی کمیاب و در حال انقراض..
#پایان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🍃شاکوتی، دارکوب بازیگوش
#قسمت_پایانی
شاکوتی خستهتر و گرسنهتر پرواز کرد. رفت و رفت و رفت. سر راهش، کنار مرداب، یک مرغابی را دید. مرغابی منقار بلندش را توی مرداب فروبرد. به صدایی که میآمد، گوش داد. بعد، یک کرم چاقوچله را شکار کرد.
شاکوتی با خودش فکر کرد: «من هم منقار بلندی دارم. پس میتوانم مثل او این کار را انجام بدهم.» بعد رفت و کنار مرغابی نشست و منقارش را توی لجنها فروبرد؛ اما تنها چیزی که گیرش آمد یک منقار کثیف بود. به مرغابی گفت: «ببین، به من هم بگو چطوری کرمها و حشرات را پیدا میکنی. منقار من هم بلند است؛ ولی نتوانستم چیزی بگیرم.»
مرغابی گفت: «من میتوانم از توی منقارم بشنوم که کرمها و حشرات در زیرِ زمین به کدام طرف میروند، اما تو نمیتوانی؛ میتوانی؟»
شاکوتی جواب داد: «بله،
همینطور است. من نمیتوانم از زیرِ زمین حشره بگیرم؛ چون منقارم مثل منقار مرغابیها نیست تا صدای کرمها را بشنوم. من نمیتوانم حشرات را مثل خفاش با بالهایم بگیرم. نمیتوانم مثل قورباغه زبانم را تند و سریع بیرون بیاورم. برای همین بهتر است برگردم و مثل پدربزرگ، حشرهها را از زیر پوست درختها شکار کنم، چون دیگر طاقت گرسنگی ندارم.»
آنوقت رفت و رفت تا به درخت کاج پیر در کنار دریاچه رسید؛ اما اتفاق عجیبی افتاده بود. روی زمین پر از برگهای زرد و شاخههای خشکیده بود. نه صدای آواز پرندهای میآمد، نه گُلی روی بوتهای مانده بود. حتی خرگوشهای کوچولو هم جایی برای پنهان شدن نداشتند.
همهجا ساکت بود. فقط صدای خشخش برگهای زرد و خشک میآمد.
شاکوتی فریاد زد: «پدربزرگ! پدربزرگ!» اما جوابی نشنید. جوجهتیغی کوچکی از زیر برگها بیرون آمد و گفت: «هی! چرا فریاد میزنی؟»
شاکوتی پرسید: «پدربزرگم کجاست؟ حیوانها کجا رفتند؟»
جوجهتیغی جواب داد: «حشرهها و کرمها به جنگل حمله کردند. آنها برگها را خوردند. دیگر نه چیزی برای خوردن ماند، نه جایی برای پنهان شدن. برای همین، همه ازاینجا رفتند. پدربزرگ تو هم رفت تا پرندهها را برای جنگیدن با کرمها و حشرات خبر کند. او میخواست تو را هم پیدا کند. شاکوتی، تو چرا به آنها کمک نکردی؟!»
شاکوتی جوابی نداد و آرام بهسوی لانهشان رفت. نزدیک درخت کاج، پدربزرگ را دید که فرماندهی گنجشکها، چکاوکها، بلبلها و همهی پرندههای حشرهخوار شده بود
چیزی نگذشت که دارکوبها، کارشان را شروع کردند. آنها روی درختها نوک میکوبیدند و حشرهها و کرمها را نابود میکردند. وقتی کارشان به آخر رسید، جنگل دوباره سرسبز شد. گنجشکها جیکجیک کنان پرواز کردند تا اگر کرمی در جایی پنهان شده، شکار کنند. چکاوکها روی شاخهها وارونه میشدند و حشرهها را از سوراخ درختها بیرون میکشیدند. بلبلها و پرندههای حشرهخوار دیگر هم، کرمها را از روی شاخ و برگها جمع میکردند.
تاک تاکی، شاکوتی را دید. فریاد زد: «شاکوتی، بیا به ما کمک کن تا جنگل را نجات دهیم.»
شاکوتی پرید و روی شاخهای پشت سر پدربزرگ نشست، دمش را به درخت تکیه داد و با منقارش شروع کرد به کوبیدن. او بهآسانی حشرهها را از زیر پوست درختها بیرون میکشید و میخورد؛ دانه به دانه؛ تند و تند.
آنها تمام روز کار کردند. هنگام غروب، دیگر اثری از حشرههای خطرناک و کرمهای شکمو نبود.
صبح، دوباره جنگل زندگی تازهای را شروع کرد. باد شاخ و برگ درختها را میرقصاند. پروانهها روی گلها پرواز میکردند و در هوای خوب و تازه، اینطرف و آنطرف میپریدند.
داستان کودکانه: شاکوتی، دارکوب بازیگوش || از درختان نگهداری کنیم!
خرسِ مادر، بچههایش را کنار دریاچه میشست. جوجهتیغی چند قارچِ درشت را روی خارهایش گذاشته بود و برای بچههایش میبرد.
تاک تاکی به شاکوتی گفت: «خوب، تو دیگر بزرگ شدی. یاد گرفتی که چطور برای خودت غذا پیدا کنی و مواظب درختها باشی. از حالا من و تو باید باهم توی جنگل بگردیم و دشمنان را از بین ببریم.»
#پایان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐭داستان موش و گربه 🐱
#قسمت_پایانی
موش دانا و زیرک که دیگر خیالش راحت شده بود به قول خود وفا کرده و شروع به باز کردن گره ها کرد.
ولی ناگهان با خود گفت:.
الان گربه خیلی گرسنه است اگر همه بند ها را باز کنم ممکن است من را شکار کند و بخورد، پس بهتر است تعدادی از گره ها را باقی بگذارم تا در زمان مناسب آنها را باز کنم، کم کم هوا تاریک شد و شب همه جا را فرا گرفت موشی که خیلی خسته شده بود دست از کار کشید.
گربه با ناراحتی به او گفت:
چرا همه گره ها را باز نمی کنی؟
موشی در جواب گفت:
خیلی خسته ام باید کمی استراحت کنم و برای استراحت به لانه اش رفت.
نزدیک صبح که خورشید داشت طلوع می کرد سر و صدای شکارچیان که به محل نزدیک می شدند به گوش رسید.
موشی هم به سرعت از لانه بیرون آمد و بقیه گره ها را باز کرد و گربه هم از این که شکارچیان رسیده، او را با خود ببرند خیلی خیلی ترسیده بود، به سرعت از درخت بالا رفته و از محل دور شد.
شکارچیان وقتی رسیدند بند های پاره شده را دیدند با تعجب دور وبر خود را خوب نگاه کرده و فهمیدند از شکار خبری نیست، سریع دام ها را جمع کرده به محل دیگری رفتند.
فردای آن روز گربه که از کمک موشی خوشحال شده بود برای تشکر به سراغ او آمد و از او خواست که به دوستی با او ادامه دهد.
موشی زیرک و دانا که می دانست دوستی موش و گربه امکان ندارد، زیرا گربه هر لحظه ممکن است گرسنه شده و او را شکار کند و بخورد، پیشنهاد او را قـبول نـکـرد.
گربه هم خیلی ناراحت شد و به سرعت از آنجا دور شد.
موشی زیرک و دانای ما با عقل و هوش خود توانست از دست سه دشمن قوی (جغد و راسو و گربه) نجات پیدا کرده سالیان سال خوب و خوش زندگی کند.
#پایان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌼آهو و لاکپشت
#قسمت_پایانی
لاکپشت در لاک خود فرو رفت، وقتی صیاد رسید دید دام پاره شده است و از شکار خبری نیست.اطراف را خوب نگاه کرد، چشمش به لاکپشت افتاد که در لاک خـود فــرو رفــتـه بـود، بـه طـرف او رفـت و او را برداشت و داخل کیسه انداخت و به طرف رودخانه حرکت کرد.
دوستان لاکپشت که خیلی خیلی از این ماجرا ناراحت بودند، به دنبال صیاد به راه افتادند و در فکر بودند که چگونه دوست خود را نجات بدهند.
ناگهان فکری به ذهن موشی رسید رو کرد به آهو و گفت:
دوست عزیز تو خود را به نزدیکی صیاد برسان و وانمود کن که پایت مجروح شده و نمی توانی خوب بدوی.
صیاد هم که برای خوردن آب به کنار رودخانه رفته بود، تا چشمش به آهو افتاد کیسه را رها کرد و به طرف آهو دوید تا او را بگیرد.
در همین حال موشی از فرصت استفاد کرد و کیسه را سوراخ کرد و لاکپشت را نجات داد.
لاک پشت هم سریع خود را داخل آب پنهان کرد،آهو هم صیاد را به طرف جنگل سبز برد و کم کم سرعت خود را زیاد کرد و فرارکردو رفت، صیاد که از گرفتن آهو ناامید شده بود برگشت، وقتی دید کیسه سوراخ شده و از لاکپشت خبری نـیست، خـیلـی ترسید، با خود گفت:
امروز هرکس را شکار کردم از دستم فرار کرده است، این جنگل خیلی مرموز و عجیب است.
بهتراست تا اتفاق دیگری نیافتاده اینجا را ترک کنم و به سرعت از جنگل بیرون رفت.
لاکپشت و آهو و زاغ و موشی که از دست صیاد راحت شده بودند، خیلی شاد و خوشحال شدند و خدا را شکر کردند و قدر دوستی خود را دانستند و سالیان سال در کنار یکدیگر به خوبی و خوشی زندگی کردند.
#پایان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_درمانی
🌸مناسب برای بچه های که زیاد جیغ و داد میزنند
🌿🍃قارقار قارقارک🍃🌿
#قسمت_پایانی
هر روز یه همسایه میومدو درخونه ی خانم کلاغه رو میزدو از قارقارک شکایت میکرد. روزا اومدنو رفتن تا اینکه یه روز صب همه چی ساکتو اروم شد. دیگه صدای قارقار قارقارک به گوش نمیرسید خانم گنجشکه توی لونه کنار بچه هاش بود. تعجب کردو گفت:« چی شده ؟ چه خبرشده؟ چرا صدای قارقارک نمیاد؟ شاید من کر شدم.» بچه گنجشکا یک صدا با هم گفتن :« نه مامان جیک جیک تو کر نشدی. جیک جیک ما هم صدای قارقارک نمیشنویم.» ظهر شد، عصر شد، شب شد صدای قارقارک شنیده نمی شد. بچه گنجشکها گفتند: «مامان جیک جیک مثل اینکه قارقارک کلاغ خوبی شده، حرف مادرشو گوش کرده.» خانم گنجیشکه هم فکر کرد و گفت:« اره حتما قارقارک به سر عقل اومده فهمیده که قارقار کردن زیادی هم خوب نیست.الان میرم و بهش میگم آفرین کلاغک خوب .»خانم گنجشکه اینو گفت و به طرف خونه خانم کلاغه پرکشید. وقتی که رسید داد کشید: «قارقارک جان کجای؟؟؟ آفرین ، صد افرین به تو که دیگه سر و صدا نمیکنی. چه کلاغ حرف شنویی شدی. »
همون موقع خانم کلاغه در خونه رو باز کردو با ناراحتی گفت :« بیا تو خانم گنجشکه ، بیا ببین چه خاکی به سرم شده ، کلاغکم لال شده ، دیگه نمیتونه قارقار کنه.» خانم گنجشکه با تعجب پرسید : «لال شده؟؟؟ نمیتونه قار قار کنه؟ بذار ببینم.» اینو گفت و وارد لونه شد. دید که قارقارک یه گوشه نشسته و بی صدا گریه میکنه. خانم گنجشکه دلش سوخت. جلو رفت و گفت:« قارقارک جونم کلاغکم بگو قارقار؟؟؟ » قارقارک منقارشو باز کرد ،ولی صدایی ازش بیرون نیومد .خانم گنجشکه دوباره گفت :« یبار دیگه قارقارک جان یبار دیگه سعی کن. » قارقارک منقارشو بیشتر باز کرد اما بازم ازون صدایی بیرون نیومد. خانم کلاغه بالاشو به سرش زدو شروع کرد به گریه کردن. خانم گنجشکه این وضعو که دید دو تا بال داشت دوتا بال دیگه هم قرض گرفتو رفت تا کلاغ زاغی که دکتر کلاغا بود را خبر کنه . مدت زیادی نگذشت که خانم گنجشکه با دکتر زاغی برگشت. دکتر از قارقارک خواست که منقارشو باز کنه، بعد توی گلوشو نگاه کردو اونو معاینه کرد. اونوقت رو به خانم کلاغه کردو گفت: « چیزی نیست نترسید گلوش یکم ورم کرده مثل اینکه زیادی قارقار کرده ، چند روزی طول میکشه تا خوب بشه »
خانم کلاغه رو به قارقارک کردو گفت: «چه قدر به تو گفتم اینقدر قارقار نکن» خانم گنجشکه هم گفت:« دیدی حرف مامانتو گوش نکردی و از صب تا شب قارقار کردی اینم شد نتیجش.»
بعد خانم کلاغه رو به دکتر کردو پرسید:« اقای دکتر بچم غذا چی بخوره ؟ دکتر گفت این چند روز نوک به پنیر وگردو نزنه ، برفم نخوره، فقط آش صابون بخوره ، خانم کلاغه گفت : «آقای دکترحالش خوب میشه؟ » اقای دکتر زاغی در حالی که وسایلشو جمع میکرد گفت:« بله، گفتم که خوب میشه البته بعدا باید مواظب باشه که زیادی قارقار نکنه.»
چندماه گذشت قارقارک حالش خوب شد دیگه کلاغکی خوب شد و حرف شنو بود. زیادی هم قارقار نمیکرد، حالا همه ی همسایه ها قارقارک را دوست دارن و ازش راضین.
#پایان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#داستان_پیامبران 🌸حضرت هود #قسمت_چهارم در همین لحظه بود که بت پرستها با شمشیر و چاقو به طرف خدا
#داستان_پیامبران
🌸حضرت هود(ع)
#قسمت_پایانی
چند روز بعد ابرها آمدند و مردم خوشحال شدند و به طرف بتها دویدند و با خوشحالی آنها را میپرستیدند و میگفتند:
-ای بتهای بزرگ، از شما ممنونیم که برایمان باران فرستادی. ممنون که آرزوی ما را بر آورده کردی. حضرت هود آمد و گفت:
-همه ی شما دارین اشتباه میکنین. این ابرها برای بارون نیستن و به اجازه ی خدای یگانه آمده اند. این ابرها شروع کننده ی یک عذاب بد هستن. تا فرصت دارین از کارهای زشت خود توبه کنین و به خدای یکتا ایمان بیارین و دیگه کارهای بد نکنین. مردم خندیدند و یکی از آنها گفت:
-چه حرفهای مسخره ای میزنی، از این که الکی حرف میزنی خسته نشدی! این ابرها را بتها برای باران آوردند و ما از بتهایمان ممنونیم. حضرت هود ناراحت شد و از آنجا رفت و به دوستهایش گفت:
عذاب بدی دارد میآید باید از این شهر بریم. حضرت هود و دوستهایش از شهر عاد رفتند.
وقتی آنها از شهر خارج شدند. باد بدی آمد و گردباد بزرگی به وجود آمد. همه چیز را باد برد و مردم بت پرست در آسمان دور میخوردند و باد آنها را بالا میبرد و زمین میزد و دوباره به آسمان میبرد. خانههایشان خراب شده بود و شهر به خرابه تبدیل شد و همه ی آنها مردند. حضرت هود با مومنها شهر جدیدی درست کردند و به خوبی زندگی کردن.
#پایان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌸پرستو و درختان همیشه سبز
#قسمت_پایانی
ای بید مهربون.. بال من شکسته آیا می تونم روی شاخه های تو لانه بسازم تا دوستانم برگردند؟” بید نگاه دقیقی به پرستو کرد و گفت:” اما من تو رو نمیشناسم .. نمی تونم اجازه بدم که اینجا بمونی .. ولی فکر کنم درختهای دیگه ای توی این جنگل باشن که به پرنده های عجیب و غریبی مثل تو پناه بدن !”
پرستو واقعا غمگین و ناامید شده بود و حالا دیگه مطمین بود که هیچ جایی برای موندن پیدا نمی کنه اون می خواست به سراغ درختهای دیگه بره که ناگهان صدای آرومی گفت:” پرنده کوچولو کجا میری؟” پرستو با ناراحتی گفت:” من غمگینم و حسابی سردمه .. میرم که بتونم برای خودم سرپناهی پیدا کنم ” صدای آرام گفت:” بیا از یکی از شاخه های من بالا برو .. من درخت صنوبر هستم ، اگر بخوای می تونی تمام زمستان رو در گرم ترین شاخه من زندگی کنی!”
پرستو کوچولو باورش نمیشد که بالاخره جای مناسبی رو پیدا کرده با خوشحالی گفت:” وای باورم نمیشه ، چطوری می تونم محبت تو رو جبران کنم؟” همون موقع درخت کاج گفت:” من هم بهت کمک می کنم، من جلوی بادهای سرد رو می گیرم تا بهت نرسه و تو گرم بمونی..” صدای دیگه ای گفت:” من هم می تونم بهت کمک کنم.. من سرو کوهی هستم میتونم تمام زمستان رو به تو توت بدم .. پرنده های مثل تو توت ها و دانه های من رو خیلی دوست دارند..”
پرستو از شادی فریادی کشید و گفت:” از همتون ممنونم..”
بله اینطوری بود که درخت صنوبر به پرنده کوچک تنها لانه داد، درخت کاج اون رو از بادهای سرد شمالی محافظت کرد و درخت سرو کوهی تمام زمستان به پرستوی کوچک زخمی دانه و توت داد تا بخوره ..
پرستو خیلی زود حالش خوب شد و تمام زمستان رو به راحتی در کنار درختان همیشه سبز موند. با اومدن بهار پرستو کم کم آماده شد که به محل زندگی خودش برگرده اون به درخت صنوبر و کاج و سرو گفت:” من ازتون ممنونم .. امیدوارم روزی بتونم محبت های شما رو جبران کنم .. من حالافهمیدم که به خاطر مهربونی و همدلی شماست که شما همیشه و در همه فصل های سال سبزید و برگهای سبز دارید.. درختهای همیشه سبز درختهای مهربون و بخشنده ای هستند..”
درختها لبخندی زدند و به پرستو گفتند:” هر وقت دوست داشتی می تونی پیش ما بیای .. شاخه های ما همیشه منتظر مهمونهای کوچکی مثل تو هستند..” پرستو با خوشحالی پرواز کرد و رفت تا دوباره دوستانش رو ببینه و از مهربونی درختهای همیشه سبز براشون تعریف کنه.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🌲درخت سخنگو
#قسمت_پایانی
چگونه ثابت می کنی که سکه هارا این مرد برداشته است آیا شاهدی هم داری؟ مرد بدجنس که از قبل خوب فکر کرده بود گفت: بله ازخود درخت بپرسید. قاضی گفت: مگر درخت هم حرف می زند؟
مرد خنده ای کرد و گفت:فردا تشریف بیاورید و شهادت درخت را بشنوید.
قاضی که احساس کرد حقه ای درکار است قبول کرد مرد بدجنس هم شب قبل به پدرش گفته بود داخل درخت که سوراخ بزرگی بود پنهان شود تا فردا به نفع او شهادت بدهد پدر او هم سروقت در داخل تنه درخت پنهان شده بود.وقتی همه مردم و قاضی آمدندقاضی با صدای بلند رو به درخت کرد و گفت: ای درخت امروز نوبت شهادت توست آیا آماده هستی؟ بگو ببینم سکه های طلا را چه کسی دزدیده است؟ که ناگهان صدایی از داخل درخت بلند شد و گفت: ای قاضی سکه هارا آن مرد بازرگان برداشته است، قاضی که متوجه شده بود این صدای آدمیزاد است دستور داد دور درخت را پر ازهیزم کرده و آتش زدند پیرمرد که داخل درخت بود از ترس سوختن سرش را بیرون آورد و گفت:
کمک کمک ترا به خدا آتش را خاموش کنید من همه چیز را خواهم گفت به دستور قاضی سربازها پیرمرد را از داخل درخت بیرون آوردند و او همه چیز را اعتراف کرد و از بس حالش بد بود فردای آن روز مرد،
مرد.
مرد بدجنس دستگیر شد و مجبور شد سکه های دوستش را به او باز گرداند او هم سکه هارا از دست داد و هم پدرش را.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قهرمان غدیر_فصل سوم_435301-mc.mp3
12.7M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 قهرمان غدیر
#فصل_سوم
#قسمت_پایانی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
.#قصه_کودکانه 🦅 شاهین و جغد 🦉 #قسمت_سوم شاهین امروز هم با این حرفها و حیله ها از دریافت و خوردن
.#قصه_کودکانه
🦅 شاهین و جغد 🦉
#قسمت_پایانی
جغد روباه را دعا کرد، بی درنگ به پرواز درآمد و به دامنه
دشت ،جاییکه در آن حوالی کبک یافت می شدرفت .
همانطور که جستجو میکرد به کبکی رسید ،با ادب و خوشرویی پیش رفت، سلام کرد و گفت: ای پرنده فرخنده سرشت که زیبایان عالم ،خرامیدن و راه رفتن موزون را از تو می آموزند و قهقهه ات شور در دل عاشقان
می اندازد .
من قصد ازدواج دارم ،به همین منظور در خانه ام جشنی برقرار است از هر نوع مرغ یکی آمده و در آنجا شده اند.فقط
درجمع
جای شما خالی است که شخصاً برای دعوت آمده ام ،بیا که در آنجا جوش و خروشی برپا است، صدای سرود و آواز و غلغلهٔ مرغان خوشخوان به عرش اعلا میرسد، حیف است که شما در جشن عروسى من شركت نکنید .
آنقدر از این حرفها زد تا کبک شیفته شد. بالاخره کبک را همراه کرد و آورد. او را به داخل لانه فرستاد و
خود به انتظار آمدن باز بر در سوراخ نشست.
کبک چون وارد آشیانه جغد شد سوراخی دید تاریک ،بی صفا، سوت و کور؛ که از عروسی هم خبری نیست به جغد گفت: رفیق! پس آن بزم عروسی و هجوم مرغان و شور و غوغا کجا است؟ جغد گفت: همه رفتهاند عروس بیاورند ، وقتی آمدند مجلس
گرم میشود.
خلاصه با هر حیله و نیرنگی که بود کبک را تا آمدن باز مشغول ساخت روباه نیز آمده در گوشه ای پنهان شده بود .
چون هوا تاریک شد و شب فرارسید ،شاهین به طلب طعمه آمد تا چشم جغد به باز
،افتاد رو به کبک کرد و گفت ای عزیز دوستان دیر کردند! نمیدانم علت چیست؟ اگر ممکن است شما به بیرون رفته به اطراف نگاه
كن و ببین عروس کی میرسد؟
کبک بیچاره از همه جا بی خبر چون قدم از سوراخ بیرون نهاد؛
باز تصور کرد کبک بهشت است ، از کمین برجست او را گرفت کشت و به خوردن مشغول شد.
در این هنگام روباه از کمینگاه بیرون آمد و نرم نرم خود را به باز رسانید، او را گرفت و به انتقام خون کبک هلاک ساخت پس از آن باز و کبک را برداشت و به سمت لانه خود رهسپار شد در ضمن جغد را صدا زد و گفت :مبارک باشد هیچ کس بیشتر از من از عروسی تو
استفاده نبرد.
فرزندان عزیزم مشاهده کردید که حرص و طمع چه بلاها به دنبال دارد؟ باید از این ماجرا پند گرفت و به حق خود قانع باشیم.
#پایان
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌸مرد بینوا و سگ 🐕 #قسمت_دوم از شدّت گرسنگی میخواست به نزدیک یکی از سگها رفته با او
#قصه_کودکانه
🌸مرد بینوا و سگ 🐕
#قسمت_پایانی
پس از دو شبانه روز به آنجا رسید قبل از هر کاری در کوچه ها و محله ها به گردش و جستجو پرداخت تا به محل مورد نظر رسید.
آن مکان و خانه را دید که ویران شده بجز جغد و کلاغ کسی در آنجا نیست.
از مشاهده این وضع پریشان خاطر شد با حزن و اندوه به تماشای آن
خرابه ایستاد و اشک در چشمانش حلقه زده و
همانطور که با حسرت و افسوس نظاره میکرد مرد مسکینی را دید، از مشاهدهٔ او لرزه براندامش افتاد دلش به حال او سوخت نزدیک رفت و پرسید: ای مرد هیچ میدانی که روزگار با صاحب این خانه چه کرد؟ آن شوکت و جلال آن خدم و حشم چه شد؟ آن کنیزان و غلامان و خدمتگزاران کجا رفتند؟ و این بنای رفیع چرا به خرابه ای مبدل گشته؟
مرد مسکین گفت: صاحب این خانه من هستم که حوادث روزگار به خاک سیاهم نشاند. اگر منظورت از این سؤال دانستن سبب این کار است،باید بگویم که از گردش روزگار عجیب نیست که زمانی از صاحب دولت و مقام و منزلتی روی بگرداند. در مدت زمانی کوتاه عزّتش را به ذلت مبدل سازد کاخ سعادتش را ویران نماید و همه آنچه را که داده از او بستاند حالا بگو بدانم منظورت از این سؤال
چیست و چرا برای خرابی و ویرانی این خانه افسوی میخوری؟ آن مرد تمام قصه را برای او شرح داد و گفت: «اکنون آمده ام از تو طلب بخشش نمایم و هدایایی هم برایت آورده ام علاوه بر آن هدفم این است که بهای ظرف را نیز بپردازم تا وجدانم آسوده گردد .صاحب خانه چون این سخن را شنید سرش را بجنبانید اشک از چشمانش جاری شد و گفت ای مرد گمان می برم که تو دیوانه ای زیرا چنین سخنی از آدم عاقلی شنیده نمیشود چگونه ممکن است چیزی را که از جانب من به شخصی بخشیده شده باشد بهای آن را بگیرم؟ حالا این بخشش به هر نحو و بهر کیفیتی که باشد فرقی نمیکند. اگر من از گرسنگی بمیرم انعامی که از جانب من داده شده پس نمیگیرم برو و خیالت راحت باشد من با خواهش و التماس هدایایی را که
همراهم آورده بودم به او تقدیم
کرده پایش را بوسیده و خداحافظی کردم از کرم و جوانمردی او درس بزرگی آموختم شکر خدا به جای آوردم و به شهر و دیار خود
برگشتم.
🌼«عزيزان من ، متوجه شدیم که کرم و جوانمردی خوب است
ولی در هر کاری نباید افراط و زیاده روی کرد»
#پایان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
قصه_کودکانه 🌼آرش کمانگیر #قسمت_دوم در میان این سخن ها ناگهان صدایی بلند شد: من این تیر را خواهم
#قصه_کودکانه
🌼آرش کمانگیر
#قسمت_پایانی
((سلام ای آرش می دانم برای چه به اینجا آمده ای من همیشه نیاز تو و مردم ایران را از آهن برطرف کرده ام؛ ای کاش می توانستم این بار چیزی با ارزش تر به تو بدهم تا در کارت موفق شوی اما نمی توانم، پس داخل بیا و از بهترین آهن من استفاده کن))
پس به درون معدن رفت و آهنی محکم از درون آن بیرون آورد و با آن تکه آهن پیکان تیر ی ساخت بسیار تیز وبران و آن را بسیار صیقل داد.
پس از آن از کوه بالا رفت تا به آشیانه سیمرغ رسید آرش به سیمرغ سلام کردو گفت: ((ای سیمرغ تو پرنده مهربانی هستی که همیشه به ایرانیان کمک کرده ای من برای کمک گرفتن نزد توآمده ام غمی بزرگ برمن سنگینی می کند))
سیمرغ گفت: ((ای آرش می دانم که مسئولیت بزرگی را بر عهده گرفته ای زیرا نمی توانی شکست و ناتوانی ایران را ببینی تو درتمام نبردها فداکارانه برای ایران جنگیده ای و جانت را برای مردم کشورت به خطر انداخته ای و هیچ ترسی به دل راه نداده ای))
بعداز آن سیمرغ پری ازپرهای خودرا به آرش داد و گفت: ((ای آرش این پر به تو کمک خواهد کرد آن را بگیر و در انتهای تیرت قرار بده تا با سرعت زیادی حرکت کند. اما بدان که برای پرتاب تیر باید از نیروی فراوانی استفاده کنی))
آرش پر را از سیمرغ گرفت و تشکر کرد و آن را درانتهای تیر قرار دادو پس از آن به خانه باز گشت آن شب را آرش چشم برهم نگذاشت، صبح هنگام به لشگر توران خبر رسید که آرش قبول کرده است تیر را رها کند و هرکجا تیر به زمین نشست آنجا مرز ایران و توران باشد، افراسیاب با شنیدن این خبر به هومان رو کرد و گفت : ((ای هومان آنها شرط مارا پذیرفتند))
هومان خنده ای کرد و گفت: ((ای شاه این نیکبختی برتو مبارک باد))افراسیاب ادامه داد: ((تو از کجا آگاهی که آرش موفق نخواهد شد؟))
هومان در جواب افراسیاب گفت:((اگر آرش موفق شدجان مرا بگیر))
آرش به سمت کوه بلند دماوند رهسپار شد تا آنجا تیر را رها کند در راه گذشتن از شهر، در هر کوچه و بازار مردان و زنان را می دید، دختران و پسران و پیران و جوانان و کودکان در مقابل خانه هایشان نشسته بودند و رفتن او را نگاه می نمودند، آرش با خود گفت: (( چگونه می توانم چشمان منتظر آنها را بی پاسخ بگذارم؟))
او دیگر به بالای کوه دماوند رسیده بود، با خود گفت: (( این سرزمین برای ایرانیان است )) و بعد رو به آسمان کرد و گفت: (( خداوندا نیرو و توانم را افزون کن تا ایران نجات یابد.))
آن وقت تیری را که ساخته بود درون کمان گذاشت و با تمام قدرت آن را کشید، کمان از زور بازوی آرش خم شد چشمان آرش به دور دست ها می نگریست جایی که باید تیرش آنجا می نشست.
همه ایرانیان و تورانیان در انتظار بودند، که ناگهان تیری در آسمان پیدا شد که با سرعت می رفت، تیراز فراز خیمه های لشکریان توران به سرعت گذشت و به راهش ادامه داد؛ تعدادی از اسب سواران توران به دنبال پیدا کردن تیر و معین شدن مرز ایران حرکت کردند، اما سرعت تیر از اسب سواران بسیار بیشتر بود، تیر می رفت و می رفت، بعد از گذشتن از چندین کوه و دریا به درخت تنومند گردویی اثابت کرد و مرز ایران شناخته شد.
اسب سواران توران دوازده روز تاختند تا توانستند تیر را بیابند، افراسیاب دستور داد تا سپاهیانش با اسب بر روی هومان بتازند و او را بکشند و بعد از ایران خارج شدند، مردم ایران که از این اتفاق خوشحال بودند در شهر جشن به پا کردند و در انتظار آرش بودند تا از او برای نجات ایران زمین سپاسگزاری کنند.
اما هر قدر منتظر ماندند آرش از کوه باز نگشت تعدادی از مردم برای یافتن آرش به کوه رفتند و درآنجا جسد بی جان آرش را در کنار کمان خالی از تیر پیدا کردند.
آری؛ آرش نه تنها نیروی بازوانش را بلکه؛ تمام جانش را برای رها کردن تیر در کمان گذاشت.
ایرانیان پیکر بی جان آرش را با احترام از کوه پایین آوردند و او را گلباران کرده و به خاک سپردند.
#پایان
🔹 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال قصه های کودکانه مجاز است.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های اختصاصی برای کودک شما
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃 اولین کانال تخصصی قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس علیه السلام #قسمت_چهارم دوستش گفت: -من هم همین را خواستم بگم، حتما
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس علیه السلام
#قسمت_پایانی
اسمهای همه را روی یک تکه چوب
نوشتند و کف کشتی انداختند و ناخدا یکی از آن را برداشت و اسم حضرت یونس قرعه افتاد هر سه بار که این کار را تکرار کردند اسم حضرت یونس آمد و آنها حضرت یونس را به آب دریا انداختند.
حضرت یونس خیلی ترسیده بود و داشت توی آب خفه میشد و به اعماق دریا افتاده بود.
حضرت یونس دیگر میدانست که میمیرد. چشمان خود را بست و آماده ی مرگ شده بود.
در همین لحظه یک ماهی بزرگ آمد و حضرت یونس را خورد.
خدا به ماهی بزرگ دستور داده بود که بدن حضرت یونس را زخمی نکند و استخوانهایش را نشکند. فقط او را در شکم خود نگه دارد.
حضرت یونس ترسیده بود و از این که هیچ آسیبی ندیده بود تعجب میکرد.
شکم ماهی تاریک بود و حضرت یونس هیچ جا را نمی دید و از ترس میلرزید.
آن قدر ناراحت شده بود که با گریه گفت:
-خدای بزرگم، من نباید بدون اجازه ی تو از شهر نینوا میرفتم و مردمم را تنها میذاشتم، من نبایداین کار را میکردم.
من به وظیفه ی خودم عمل نکردم و همه چی رو ول کردم باید تا آخرین لحظه ی عذاب در کنار مردمم آنها را نصیحت و راهنمایی میکردم. خدایا من رو ببخش. من کار خوبی نکردم. خدایا من را پیامبر خود انتخاب کردی و من صبر نداشتم و وظیفه ام رو ول کردم.
توبه میکنم... من را ببخش.
حضرت یونس سجده کرد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا میخواست تا او را ببخشد.
خدای مهربان حضرت یونس را بخشید و به ماهی دستور داد تا حضرت را به ساحل ببرد و او را از شکم خود بیرون بیندازد.
همین که ماهی دستور خدا را شنید با عجله و تند تند به طرف ساحل ببرد و با یک فشار حضرت یونس را به ساحل انداخت.
حضرت یونس با خوشحالی به اطراف نگاه کرد و وقتی دید خدای مهربان به دعاهایش گوش کرده خدا را شکر کرد.
حضرت یونس با دیدن یک درخت کدو خوشحال شد و از کدوهایش خورد و زیر سایه ی درخت، خوابید.
ساعتی بعد، وقتی از خواب بیدار شد درخت کدو خشک شده بود و دیگر کدو و سایه نداشت.
حضرت یونس عصبانی و ناراحت شد.
در همین لحظه بود که خدا به حضرت یونس گفت:
-یونس به خاطر خشک شدن یک درخت، این قدر عصبانی و ناراحت شدی، پس من چه طور مردم یک شهر را نابود کنم.
به شهر نینوا برگرد و مردم نینوا را به خدای یگانه دعوت کن.
خدا به او دستور داد تا بار دیگر به شهر نینوا برود و مردم را راهنمایی کند.
مردم شهر نینوا با دیدن حضرت یونس بسیار خوشحال شدند و فهمیدند خدای یگانه مهربان تر از همه است.
#پایان
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🦁شیری که آدم ندیده بود #قسمت_اول در روزگاران قدیم درجنگل سرسبزی شیری زندگی میکردکه
#قصه_کودکانه
🦁شیری که آدم ندیده بود
#قسمت_پایانی
شیر با تعجب پرسید: چرا باید داخل این خانه چوبی بروم؟ نجار جواب داد: تو سلطان جنگل هستی نباید اینطور در به در باشی و توی بیشه زارها بخوابی یک جای خوب برایت درست کرده ام تا برای همیشه از دست برف و باران در امان باشی.
شیر باخود گفت: حیوانات جنگل گفته بودند قویتر از من موجودی نیست و بعد با غرور وارد صندوق شد مرد نجار بلافاصله در صندوق را بست و به شاگردش گفت: حالا زود باش آتش درست کن، شاگرد آتش را روشن کرد.
نجار یک آفتابه مسی را روی آتش گذاشت تا کاملا جوش آمد شیر که داخل صندوق حیران مانده بود دیگرحرفی نزد و منتظر ماند.
همانطور که توی صندوق نشسته بود صدای نجار راشنیدکه به شاگردش گفت: (( آفتابه را بیاور )) شیر با خود گفت: یعنی چه؟ آفتابه دیگر چه چیزی است؟
طولی نکشید که نجار تمام آب داغ و سوزان داخل آفتابه را به سرو روی شیر بیچاره ریخت صدای داد و فریاد شیر بلند شد و تمام موهای بدنش سوخت نجار در صندوق را باز کرد.
شیر همانطور که فریاد میزد سوختم از ترس پا به فرار گذاشت به سرعت می دوید و همانطور به عقب خود نگاه می کرد که مرد نجار با آفتابه دنبالش نیاید و بابدنی سوخته و زخمی به جنگل رسید.
وقتی دوستانش اورا دیدند با عجله به طرفش آمدند و با تعجب از اوپرسیدند:چه کسی تورا به این روز انداخته است؟
شیرگریان و نالان تمام ماجرا را تعریف کرد شیرها وقتی این خبر را شنیدند عصبانی شدند و گفتند: سه تایی به جنگ آدم می رویم و با او مبارزه می کنیم، و هرسه باهم به راه افتادند چند لحظه بعد به همان مکانی رسیدندکه مرد نجار آتش درست کرده بود ردپای او را گرفتند تا به نزدیک روستایی رسیدند نجار کمی زودتر شاگردش رابه روستا فرستاده بودو خودش تنها بود.
هرسه شیر وقتی او را دیدند نعره کشان و خشمگین به طرف او حمله کردند نجار وقتی چشمش به شیرها افتاد ترسید و گفت:" ای وای" الان تکه تکه ام می کنند بعد به اطراف نگاه کرد و درختی را دید به طرف آن رفت و از آن بالا رفت.
هرسه شیر به طرف او رفته به زیر درخت رسیدند شیرسوخته زیر درخت ماند و بقیه شیرها روی او سوار شدند درخت کوتاه بود چیزی نمانده بود که نجار را با چنگ و دندان بگیرند.
نجارکه از ترس می لرزید ناگهان فکری به ذهنش رسید و بی اختیار روبه آسمان کردو فریاد زد: آهای شاگرد، آفتابه را بیاور.
شیر سوخته وقتی اسم آفتابه را شنید یاد لحظه ای افتاد که تمام بدنش با آب جوش سوخته بودترسید و از زیر دو تا شیر دیگر خود را کنار کشید و پا به فرار گذاشت و داد زد: "فرار کنید، فرار کنید،...تا نسوختید. ...." شیرها هم هاج و واج پشت سر او می دویدند.
وقتی به جنگل رسیدند دوستانش گفتند: چرا فرار کردی؟مگر قرار نبود او را تکه تکه کنیم؟ شیر سوخته نفس نفس زنان گفت: آنچه من می دانم شما نمی دانید.
آن آدم آفتابه را صدا زد آفتابه همان چیزی است که مرا به این روز انداخت.
#پایان
🍃🌸🌼🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐐 بز زنگوله پا
#قسمت_پایانی
گرگ بدجنس همه جارا گشت توانست شنگول و منگول را پیدا کند و بخورد ولی هر چه گشت نتوانست حبه انگور را پیدا کند و خسته شد و با خود گفت: بهتر است تا خانم بزی نیامده زود از اینجا بروم.
بعد از رفتن گرگ خانم بزی خسته وکوفته از صحرا برگشت در حالیکه مقدار زیادی غذا برای بچه هایش آورده بود، تا به درخانه رسید دید در باز است و از بچه ها خبری نیست با خود گفت: شاید رفتند بازی کنند بهتر است آنها را صدا کنم،فقط حبه انگور که داخل ساعت دیواری قایم شده بود با شنیدن صدای مادر بیرون آمد و کل ماجرا را برای او تعریف کرد.
خانم بزغاله وقتی از ماجرا با خبر شد به سرعت بالای تپه رفت و داد زد: منم، منم، بز زنگوله پا، شاخم هوا، سمم زمین، کی خورده شنگول من؟ کی خورده منگول من؟ کی میاد به جنگ من؟
گرگ که بعد از خوردن شنگول و منگول حسابی سیر شده و به خواب رفته بود بیدار شدو از خانه بیرون آمد.
و گفت: منم، منم، گرگ بدجنس و بلا، من خوردم منگول تو، من خوردم شنگول تو، من می میام به جنگ تو.
خانم بزی وقتی صدای گرگ را شنید گفت: عجب جسارتی، فردا ظهر روی همین تپه با هم جنگ می کنیم. و به سرعت نزد سوهان کار رفت و شاخ هایش را حسابی تیز کرد.
بعد از آن گرگ نزد سوهان کار رفت و از او خواست تا دندانهایش را حسابی تیز کند، سوهان کار که از کار بد گرگ ناراحت بود به جای تیز کردن دندان های او آنها را از جا کند و به جایش پنبه گذاشت.
گرگ بدجنس بی خبر از همه جا فردا ظهر بالای تپه رفت و روبه روی خانم بزی ایستاد، ابتدا گرگ ناقلا به خانم بزی حمله کرد، وقتی خواست خانم بزی را گاز بگیرد تمام پنبه ها از دهانش بیرون افتاد و تازه فهمید چه شده است و خانم بزی از فرصت استفاده کرد و باشاخ های تیزش به شکم گرگ زد و آنرا پاره کرد و شنگول و منگول را بیرون آورد و بعد همگی همراه حبه انگور خوشحال و شاد به خانه برگشتند.
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐇خرگوش حسود و 🐄 گاو قهوه ای
#قسمت_پایانی
خرگوش با صدای بلند گفت: ای سلطان جنگل گاو آمده است به شما احترام گذاشته امان بخواهد شیر در جواب گفت: از همانجا این کار را انجام بده گاو هم از همانجا به شیر احترا م گذاشت و برای شیر تمام ماجرای گم شدنش را تعریف کرد، شیر از او خوشش آمد و گفت: تاوقتی در این جنگل هستی در امان خواهی بود و تا هرزمان که خواستی می توانی راحت اینجا زندگی کنی به مرور شیر و گاو با هم دوست شدند خرگوش که از نزدیکان شیر بود و دلش نمی خواست کسی جای او را بگیرد ناراحت شد وبه گاو حسادت کرد و به فکر افتاد او را از چشم شیر بیاندازد.
یک روز صبح نزد شیر رفت و گفت: شنیده ام با گاو دوست شده اید، ای سلطان بزرگ او حیوان غیر قابل اعتمادی است و شاخ های تیزی دارد اتفاقا چند روز پیش نزد من آمد و گفت شیر آنقدرها هم قوی نیست من هرموقع بخواهم می توانم جای او را درجنگل بگیرم شیر از حرفهای خرگوش ناراحت شد و درفکر فرو رفت.
بعد ازآن خرگوش نزد گاو رفت و گفت: تو خیلی ساده ای فکر می کنی شیر واقعا دوست توست او به تو فرصت داده تا خوب بخوری و چاق شوی آن وقت سر فرصت تورا شکار می کند خلاصه مواظب باش، شیر به سراغ گاو آمد هر دو درمقابل هم قرار گرفتند و قصد داشتند به یکدیگر حمله کنند، کلاغ که متوجه حسادت خرگوش شده بود به سرعت خود را به آنها رساند و با صدای بلند گفت صبر کنید خرگوش دروغ میگوید و به خاطر حسادت این حرفها را زده است شیر و گاو هم از اینکه فریب حرفهای خرگوش را خورده بودند ناراحت شدند و از یک دیگر عذرخواهی کردند و به دوستی خود ادامه دادند. از طرف دیگر خرگوش حسود وقتی متوجه شد کلاغ دروغگویی او را ثابت کرده و هر لحظه ممکن است شیر او را شکار کند پا به فرار گذاشت و از جنگل بیرون رفت.
#پایان
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸 قصههای شیرین ایرانی
🌸قصه ای از گلستان سعدی
🌼عنوان:پول به جانش چسبیده
#قسمت_پایانی
جمله آخر زن، بدجوری چنگیز را در فکر فرو برد: «اگر این
بچه از دستمان برود ، چه قدر باید خرج...
با همین فکر از خانه بیرون رفت و قدم به کوچه گذاشت.
الیاس یکی از همسایه ها او را دید و حالش را پرسید، چنگیز در جواب گفت: «کمی آشفته ام و حالم خوش نیست. الياس نگاهی به چهرهاش انداخت و گفت: «چه شده؟ اتفاقی
افتاده؟»
چنگیز گفت: پسر کوچکم ،حمید از بس پُرخوری کرده و
هله هوله توی شکمش ریخته، در بستر بیماری افتاده حالش خیلی خراب است میترسم بمیرد.
و گریه اش گرفت و توی دستمال کثیفی با صدای بلندی فین
کرد.
الیاس ناراحت شد و او را دلداری داد: «غصه نخور هر چه خدا بخواهد همان میشود. مرد که نباید خود را در برابر مشکلات ببازد و گریه کند. باید به فکر چاره باشی.
چنگیز گفت: «چه کار کنم؟»
الیاس گفت: آیا حکیم و طبیب برایش برده ای؟
چنگیز کمی فکر کرد و جرأت نکرد حقیقت را بگوید.
مراقبت های مادر حمید را پای طبابت گذاشت بل...بل... بله بهترین حکیم مراقب اوست.»
الياس گفت:خوب... بهتر شده یا بدتر؟
چنگیز دوباره توی دستمال کثیف فین کرد؛ گویی با دماغش بوق زد. سپس با صدایی لرزان گفت: «هیچ فایده ای نداشت
الیاس... هیچ فایده ای نداشت.
الهی من بمیرم و ناخوشی کسی را نبینم
الیاس با ناباوری به چنگیز خیره شد و گفت: «بسیار خوب تو سعی و تلاشت را کرده ای
دیگر باید او را به خدا واگذارکنی، فقط دو کار از دستت برمی آید یا برایش در خانه
ختم قرآن برگزار کن، یا گوسفندی قربان کن.
چنگیز چند لحظه ای به فکر فرو رفت. انگار میبایست سخت ترین تصمیم زندگی اش را میگرفت.
در حالی که دستمالش را در جیبش میچلاند گفت:
«به نظرم خواندن قرآن در خانه بهتر است چه کسی میتواند برود صحرا و گله ی گوسفند پیدا کند و گوسفندی بگیرد و به اینجا
بیاورد؟»
الیاس لبخندی زد و سری تکان داد. گویی انتظار همین حرف را از آن مرد خسیس داشت.
دستی بر شانه ی او زد و گفت: «البته شاید به این خاطر میگویی ختم قرآن بهتر است که قرآن بر سر زبان است و پول به جانت چسبیده بعد در حالی که از آنجا دور میشد، زمزمه کرد: «بعضی از آدمها موقع گرفتاری، اگر بخواهند پول بدهند، مثل خر توی گل گیر میکنند؛ ولی اگر بخواهند دعا بخوانند ،حاضرند هزاران بار
بخوانند؛ چون این کار هیچ خرجی ندارد.
#پایان
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4