eitaa logo
قصه های کودکانه
36.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
930 ویدیو
363 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های کودکانه
#قصه_های_مثنوی 🦜طوطی و بقّال   #قسمت_اول روزی، روزگاری، در شهری، مرد بقّالی زندگی می‌کرد. بقّال،
👆👆👆👆👆👆👆 🦜طوطی و بقّال  حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست خودش را سرگرم کند. مدّتی این طرف و آن طرف پرید. کمی با خودش حرف زد. امّا این چیزها هم خسته‌اش کرد. پر زد و روی بالاترین قفسۀ مغازه نشست تا از آن بالا همۀ گوشه و کنارهای مغازه را تماشا کند. بعد پر زد تا گوشۀ دیگری بنشیند که ناگهان نوک بالش به شیشۀ روغنی خورد که قیمتی و کمیاب بود و بقّال آن را بالای قفسه‌ها قایم کرده بود. شیشۀ روغن از آن بالا افتاد پایین، شکست و روغن‌های داخل آن روی زمین ریخت. طوطی بیچاره ترسید و پرید روی زمین؛ امّا دیگر دیر شده بود. چند بار با بالش به سرش زد و گفت: «ای وای! دیدی چه خاکی بر سرم شد؟! حالاجواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد که چرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟» طوطی، ترسان و لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود. یک ساعتی گذشت تا این که سر و کله بقال پیدا شد. جواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد که چرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟» طوطی، ترسان و ،لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود. یک ساعتی گذشت تا این که سر و کله بقال پیدا شد. با دیدن شیشهٔ شکسته و روغنهای ریخته همه چیز را .فهمید برگشت و سر طوطی فریاد کشید و چنان ضربه ای به سرش زد که پرنده بیچاره از روی پیشخوان پرت شد ،پایین و اگر بال نداشت و نمیتوانست بپرد، حتماً استخوانهایش شکسته بود. بقال، شیشه های شکسته را جمع کرد و بیرون برد؛ اما ،طوطی از ضربهٔ مرد ،بقال، چنان به لاک خودش فرو رفت که دیگر نتوانست حرف بزند. پرید گوشه تاریکی نشست و در خود فرو رفت. یکی دو روز که گذشت پرهایش شروع کرد به ریختن یعنی ،طوطی هم کچل شد و هم لال... ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
قصه_کودکانه #قصه_های_مثنوی 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش #قسمت_اول شیر و خرگوش باهوش   روزی، روزگاری، در
قصه_کودکانه 🦁شیر‌ و 🐇خرگوش باهوش حیوان‌ها به راه افتادند. وقتی به چند قدمی تخت و بارگاه شاه شیر رسیدند، همه سلام کردند و یکی از آن‌ها گفت: «ای سلطان این دشت، و ای پادشاه حیوان‌ها، حرفی داریم. اگر اجازه بدهید، حرفمان را بگوییم.» شیر که سیر بود و روی تخته‌سنگی بزرگ لم داده بود، گفت:‌ «بگویید ببینم چه می‌خواهید.» یکی از حیوان‌ها گفت: «آمده‌ایم از شما خواهش کنیم که دیگر به ما حمله نکنید و ما را شکار نکنید.» شیر غرّشی کرد. بعد با صدای بلندی خندید و گفت: «آخ که شما حیوان‌ها چه‌قدر ساده و احمق‌اید! اگر به شما حمله نکنم، پس چه کار کنم؟ چی را بخورم و این شکمم را چگونه سیر کنم؟!» آهو که صدایش از ترس می‌لرزید، گفت: «ای سلطان جنگل و دشت و صحرا، ما نیامده‌ایم که چنین جسارتی بکنیم. می‌دانیم که شما هم باید غذایی بخورید و باید یکی از ماها را شکار کنید. ما آمده‌ایم بگوییم که دیگر لازم نیست شما زحمت بکشید و از تخت پایین بیایید و دنبال ما بدوید و ما را شکار کنید. ما خودمان غذای شما را برایتان می‌آوریم.» شیر که منظور آهو را نفهمیده بود، باز هم خندید و گفت: «منظورت چیست؟» گوزن گفت: «منظور ما این است که هر لحظه و هر ساعت که شما اراده کنید، ما خودمان، یکی از حیوان‌ها را می‌آوریم خدمت شما. آن حیوان خودش می‌آید جلو دهان شما می‌خوابد و شما فقط او را بخورید.» شیر قدری فکر کرد و بعد گفت: «باشد. حرفتان را قبول می‌کنم. ولی وای به حالتان اگر بخواهید کلک بزنید! وای به حالتان اگر روزی غذای من دیر شود.» بز کوهی گفت: «شما به ما قول بدهید که دیگر به ما حمله نمی‌کنید، ما هم قول می‌دهیم که به حرف‌مان عمل کنیم و هر روز، سر ساعت معیّنی، حیوانی را خدمت شما بفرستیم.» ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼هشام و فرزدق در این هنگام چه کسی بود - از ترس هشام که از شمشیرش خون میچکید - جرأت به خود داده او را معرفی کند؟! ولی در همین وقت همام بن ،غالب معروف به «فرزدق» ، شاعر زبردست و توانای عرب با آنکه به واسطه کار و شغل و هنر مخصوصش بیش از هر کس دیگر میبایست حرمت و حشمت هشام را حفظ کند، چنان وجدانش تحریک شد و احساساتش به جوش آمد که فورا :گفت لکن من او را میشناسم و به معرفی ساده قناعت نکرد بر روی بلندی ایستاده قصیدهای غرّا - که از شاهکارهای ادبیات عرب است و و فقط در مواقع حساس پر از هیجان که روح شاعر مثل دریا موج بزند میتواند چنان سخنی ابداع شود بالبديهه سرود و انشاء .کرد در ضمن اشعارش چنین گفت این شخص کسی است که تمام سنگریزه های سرزمین بطحا او را میشناسند این کعبه او را میشناسد ،زمین حرم و زمین خارج حرم او را میشناسند.» «این، فرزند بهترین بندگان خداست این است آن پرهیزکار پاک پاکیزه مشهور اینکه تو میگویی او را نمیشناسم زیانی به او نمیرساند. اگر تو یک نفر فرضا نشناسی عرب و عجم او را میشناسند.» هشام از شنیدن این قصیده و این منطق و این بیان از خشم و غضب آتش گرفت و دستور داد مستمری فرزدق را از بیت المال قطع کردند و خودش را در «عسفان» بین مکه و مدینه زندانی .کردند ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث - که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود نداد نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی کرد. على بن الحسين عليه السلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه درآمدش بسته شده بود - به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع کرد و :گفت من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء کردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم بار دوم علی بن الحسين آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او که: «خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمیرساند و فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذیرد. فرزدق هم پذیرفت. فرزدق را از بیت المال قطع کردند و خودش را در «عسفان» بین مکه و مدینه زندانی .کردند ولی فرزدق هیچ اهمیتی به این حوادث که در نتیجه شجاعت در اظهار عقیده برایش پیش آمده بود نداد نه به قطع حقوق و مستمری اهمیت داد و نه به زندانی شدن؛ و در همان زندان نیز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد هشام خودداری نمی کرد. على بن الحسين عليه السلام مبلغی پول برای فرزدق - که راه درآمدش بسته شده بود - به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع کرد و گفت من آن قصیده را فقط در راه عقیده و ایمان و برای خدا انشاء کردم و میل ندارم در مقابل آن پولی دریافت دارم بار دوم علی بن الحسين آن پول را برای فرزدق فرستاد و پیغام داد به او که «خداوند خودش از نیت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نیت و قصدت پاداش نیک خواهد داد تو اگر این کمک را بپذیری به اجر و پاداش تو در نزد خدا زیان نمیرساند و فرزدق را قسم داد که حتما آن کمک را بپذیرد. فرزدق هم پذیرفت. 🌸نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌸عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر 🌼موضوع: شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی،کمک به د
🌼 عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر 🌸موضوع: شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی ،کمک به دیگران «باور کنید دلم میخواست این کار را بکنم ولی خیلی گرسنه و خسته هستم. اگر مرا به جوجه ای بریان میهمان کنید پس از استراحتی کوتاه چنین خواهم کرد. کشاورز سرش را پایین انداخت و گفت: ما فقط سیب زمینی و پیاز می خوریم. گربه گفت: «اگر من هم می توانستم سیب زمینی و پیاز بخورم، شریک سفره تان می شدم؛ اما نمی توانم. همسر کشاورز گفت: «ما اجازه نداریم گوشت بخوریم چون به دستور جادوگر بزرگ باید همه ی مرغ و خروس ها و گاو و گوسفندها را بفروشیم و پولش را به او بدهیم. گربه با تعجب پرسید: «کدام جادوگر؟ پسر کشاورز به قصری که بالای تپه ی میان روستا بود اشاره کرد و گفت: «آن جا زندگی میکند گربه گفت: پس باید امروز میهمان او شوم. کشاورز گفت: شاید بهتر است از این روستای جادو شده بروید جادوگر همه ی ما را جادو کرده است وگرنه نمی توانست صاحب این روستا بشود. می ترسم تو را هم جادو کند. او می تواند خود را به هر شکلی درآورد گاهی به شکل درخت در می آید و به حرفهای ما گوش میکند. گربه ی چکمه پوش به طرف تپه به راه افتاد و گفت: فراموش نکنید که من یک گربه ی معمولی نیستم. تازه اگر فکری برای شکم گرسته ام نکنم میمیرم. قصر در بزرگی داشت. گربه با ته چوب دستی اش به آن ضربه ای زد و گفت: «باز کنید. برایتان مهمان رسیده است. ناگهان پیرزن زشتی سرش را از پنجره ای بیرون آورد و گفت: زود از این جا برو، من میهمان نمی خواهم گربه گفت: سلام بر تو ای شاهزاده ی زیبا، من گربه ی چکمه پوش هستم. آمده ام تا شما را با قصه های زیبا سرگرم کنم. جادو گر گفت: من از قصه خوشم نمی آید، چون در آنها از جادوگران بد می گویند. گریه گفت: من شنیده ام که شما میتوانید خود را به هر شکلی در آورید. آمده ام این را از نزدیک ببینم تا بتوانم برای همه ی مردم دنیا از قدرت شما تعریف کنم ، جادوگر در قصر را باز کرد و گربه وارد شد. قصر کثیف و در هم ریخته بود و بوی بدی می داد. تارهای عنکبوت همه جا را گرفته بودند. گربه گفت: چه جای زیبایی است. جادو گر گفت شما با مردم نادان این روستا فرق دارید. آنها میگویند که من زشت و کثیف هستم گربه گفت: «آنها قدر شما را نمی دانند. شما زحمت کشیده اید و هر چه را داشته اند از آنها گرفته اید؛ ولی آنها به عوض تشکر و قدردانی این حرف ها را می زنند. جادوگر آن قدر خوشحال شد که خندید گربه گفت: «آیا شما می توانید خود را به شکل یک خرس ترسناک در آوریده؟ جادوگر انگشتهای دراز و استخوانی اش را به حرکت درآورد و ناگهان با یک رعد و برق به خرسی سیاه و ترسناک تبدیل شد. خرس چنان غرید که قصر به لرزه درآمد. چند تا از خفاش ها که به سقف چسبیده بودند روی زمین افتادند. گربه پشت سطلی پنهان شد و گفت: «خیلی ترسیدم خواهش میکنم به شکل همان شاهزاده خانم زیبایی که بودید در آیید. دوباره رعد و برق شد و گربه جادوگر را دید که جلوش ایستاده است. گربه گفت: «نمی دانستم این قدر قدرتمند هستید. از این به بعد به هر کجا که رفتم باید از شما تعریف کنم. آیا شما می توانید به شکل چیزهای کوچک هم در آیید؟ جادوگر گفت: تو آن قدر هم که خیال میکردم باهوش نیستی وقتی می توانم به یک خرس بزرگ تبدیل شوم معلوم است که میتوانم به شکل چیزهای کوچک هم در آیم. گریه گفت: «یعنی می توانید خود را به شکل یک پیاز و یا یک سیب زمینی در آورید،جادوگر با صدای زشتی خندید و گفت: معلوم است که میتوانم گربه گفت: «شنیده ام که هر جادوگری بتواند به شکل موش در آید همیشه زنده خواهد ماند. آیا شما هم می توانید این کار را بکنید؟ جادوگر گفت: معلوم است که می توانم گربه گفت: «نشانم بدهید. خیلی خوشحال میشوم که بدانم برای همیشه زنده خواهید ماند. باز رعد و برقی شد و جادوگر این بار به شکل موش چاق و چله ای درآمد. گربه بدون لحظه ای درنگ جست و موش را به دندان گرفت و خورد. بعد هم همان جا خوابید. گربه وقتی از خواب بیدار شد دید که در یک باغ زیباست دیگر از آن قصر سیاه خبری نبود. مردم روستا که حالا آزاد شده بودند دور او را گرفتند و از او خواستند که آن جا بماند و زندگی کند. گربه ی چکمه پوش برخاست و گفت: «خوشحالم که توانستم به شما کمک کنم؛ اما من باید به سفرم ادامه بدهم و جاهایی را که ندیده ام ببینم. مردم گربه ی چکمه پوش را تا بیرون روستا بدرقه کردند و گربه ی چکمه پوش رفت که به سفرش ادامه دهد. 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت آن دو حیله ی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگ پشت خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگ پشت به خانه برگشت همسرش را بیمار دید. پس به دنبال حیله ای شد اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگ پشت علت بیماری را از خواهر خوانده پرسید خواهر خوانده گفت؛ کسی که از درون بیمار و نومید باشد چگونه میتواند درمان شود که او گرفتار نا امیدی شده است. پس سنگ پشت زار بگریست و گفت این چه دارویی است که در این دیار یافت نمی شود، نام آن را به من بگویید تا هر کجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهر خوانده گفت؛ این دارو ویژه زنان است و آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگ پشت، هرچه اندیشید چیزی نیافت مگر آن که تنها دوست خود را نابود کند. هر چند این کار را به دور از مردانگی و دوستی می دانست اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند. پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانه اش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد اما در پایان پذیرفت. بوزینه به سنگ پشت گفت؛ من چگونه باید از این دریا بگذرم و به خانه ی تو برسم؟ من تو را به آنجا که جزیره ای پر از خوردنی هاست می برم. پس سنگ پشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد. سنگ پشت چون به میان آب رسید کمی ایستاد با خود اندیشید که؛ بدترین کار همانا نامردی با دوستان است؛ نکند که گرفتار فریب زنان شده ام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگ پشت گفت به این می اندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهمان نوازی را به خوبی انجام ندهم بوزینه گفت؛ هرگز چنین اندیشه ای را به دل راه نده. سنگ پشت، پس از این که کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد بوزینه این بار دچار بدگمانی شد و بار دیگر علت را از سنگ پشت پرسید. سنگ پشت گفت؛ ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید بیماری زنت چیست؟ و راه درمان آن چه چیز است؟ سنگ پشت گفت؛ پزشکان درمان او را دارویی میدانند که دست من به آن نمی رسد. بوزینه پرسید؛ آن دارو چیست؟ سنگ پشت گفت: دل بوزینه. ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت، افزون خواهی و آز مرا در این گرداب انداخت؛ پس راهی مگر نیرنگ برای رهایی از این دام نمانده است. اگر به جزیره برسم چنان چه از دادن دل خودداری کنم در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم. بوزینه گفت؛ پزشکان درست گفته اند و زنان ما نیز از این بیماری زیاد می گیرند و ما در دادن دل به آنها هیچ رنجی نمی بینیم. اما ای کاش زودتر این سخن را به من می گفتی تا دل را با خود می آوردم؛ زیرا در این پایان عمر مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریده است که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم. سنگ پشت گفت؛ چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت؛ آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی می رویم برای آن که روز بر وی خوش بگذرد دل را با خود نمیبریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود می آورم. سنگ پشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگ پشت، ساعتی در زیر درخت چشم به راه ماند سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت: ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی در شرط من نبود که با من چنین کنی 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت الیاس #قسمت_اول در زمان‌ حضرت الیاس، مردم بت پرست بودند و اهمیت زیادی به
👆👆 🌼حضرت الیاس -ساکت باش الیاس! تو باز اومدی و حرف‌های دروغ خودتو گفتی. حضرت الیاس گفت: -یه کمی با عقل خودتون کار کنین. سرباز نگذاشت حضرت الیاس حرف بزند. فریاد زد: -ساکت باش الیاس. تو داری به عقل و شعور ما توهین می‌کنی. اتفاقاً این تو هستی که عقل درست حسابی نداری. در همین لحظه بود که صدای طبل‌ها بلند شد و همه ساکت شدند. مامورها با صدای بلند گفتند: -همه ساکت باشین و تعظیم کنین. پادشاه و همسرش رو دارن می‌یان و می‌خوان از بت بزرگ طلایی دیدن کنن. پادشاه با تخت  زیبایش که  برده‌ها آن را می‌آوردند وارد شد. همه سجده کردند و از آمدن پادشاه ترسیده بودند. حضرت الیاس صاف ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد. سرش را با ناراحتی تکان می‌داد و از کارهای مردم تعجب می‌کرد. پادشاه در حالی که روی تخت نشسته بود نگاهی به همه انداخت و با دیدن حضرت الیاس گفت: -الیاس توکه هیچ وقت ادب نداری. حضرت الیاس  گفت: -من به جز خدای یگانه به کس دیگه سجده نمی کنم و اگه سجده نکردن به تو بی ادبی است من دوست دارم بی ادب باشم. پادشاه که از حضرت الیاس بدش می‌آمد گفت: -توکه یه دیوانه بیشتر نیستی. حضرت الیاس گفت: -این که شما با این وضعیت بت‌ها را می‌پرستید و این قدر به هم ظلم می‌کنین دیوانگی نیست؟ پادشاه گفت: -برو الیاس که حوصله ت رو نداریم توکه نه پول میدی و نه کاری می‌کنی پس حرف هم نزن و ساکت باش. حضرت الیاس گفت: -من هیچ وقت پول خودم را برای بت بی ارزش نمی دم و کاری برای بت‌ها نمی کنم. من هر چه دارم خدا بهم داده و هر چه دارم برای خدا میدم.خدای من خدای یگانه است نه این بت‌ها. پادشاه داد زد: -برو دیگه حرف نزن راه بیفتین و منو پیش بت بزرگ ببرین. می‌خوام ببینمش و عبادتش کنم. حضرت الیاس از کارهای آن‌ها ناراحت بود و همیشه آن‌ها را نصیحت و راهنمایی می‌کرد. اما هیچ کس حرف‌های او را قبول نمی کرد و به بت پرستی ادامه می‌دادند. یک روز که همسر پادشاه داشت از کوچه‌ها عبور می‌کرد، با دیدن باغ زیبایی که درخت‌های پر از میوه داشت ، دستور داد تختش را نگه دارند. برده‌ها تخت همسر پادشاه را نگه داشتند. همسر پادشاه نگاهی به داخل باغ انداخت. باغ آن قدر زیبا بود که هر کسی را به خود جذب می‌کرد. همسر پادشاه با هیجان به باغ نگاه کرد و گفت: -تخت من رو پایین بذارین، می‌خوام برم توی باغ. برده‌ها تخت پادشاه را آرام روی زمین گذاشتند و زن  پادشاه از تخت پیاده شد و با نگهبان‌هایش وارد باغ شد. پیر مرد که صاحب باغ بود جلو آمد و به همسر پادشاه سلام کرد. همسر پادشاه بدون این که جواب سلام پادشاه را بدهد گفت: -این باغ مال کیه؟ پیرمرد گفت: -این باغ مال خودم است که از پدرم بهم رسیده. زن پادشاه گفت: -این باغ باید مال من باشه. پیر مرد ناراحت شد و گفت: -من نمی تونم باغ را به شما بدم. زن پادشاه عصبانی شد و گفت: -تو بیخود می‌کنی. مگه دست خودته؟ من زن پادشاه هستم و هر چه که در این شهر هست مال من و شوهرمه. ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸عنوان:هزارپای عجول و کفش‌های رنگارنگ جشن پر از شادی و خنده بود. پاگرد آنقدر بازی کرد و شیرینی خورد که یادش رفت دنیا چه خبر است. اما وقتی خورشید شروع به غروب کرد و چراغ‌های شب‌تاب روشن شدند، جشن هم به پایان رسید. حیوانات خسته و خوشحال به سمت محل کفش‌هایشان رفتند. هر کس به راحتی جفت کفش مرتب خودش را پیدا کرد و پوشید. نوبت به پاگرد و مادرش رسید. پاگرد با اعتماد به نفس جلو رفت تا کفش‌های زیبایش را بپوشد. اما ای وای! چه منظره‌ای! آنجا به جای ردیف منظم، کوهی از کفش‌های رنگارنگ کوچک به هم ریخته بود. چهل جفت کفش که هر کدام شکل و رنگ متفاوتی داشتند، آنقدر درهم ریخته بودند که تشخیص هر جفت از هم غیرممکن به نظر می‌رسید. پاگرد دستپاچه شد. اول یک کفش قرمز با خال‌های سفید برداشت و به یکی از پاهای چپش پوشید. بعد یک کفش آبی با نوک زرد برداشت، اما به پای راستش نمی‌رفت! اشتباه بود. یکی سبز با ربان صورتی را امتحان کرد، اما آن هم جفت پای قبلی نبود. هر چه بیشتر تلاش می‌کرد، اوضاع بدتر می‌شد. پاهایش پر از کفش‌های نامناسب و ناجور شده بود. یکی بزرگتر، یکی کوچکتر، یکی برای پای چپ روی پای راست! بعضی اصلاً به زور جا می‌شدند. پایش درد گرفت و اشک‌هایش سرازیر شد. حیوانات که داشتند می‌رفتند، با دیدن صحنه متوقف شدند. خرگوش کوچولو مهربانانه پرسید: "پاگردجان! مشکلت چیه؟" پاگرد با گریه گفت: "کفش‌هام... همه قاطی شدن... نمی‌تونم جفتشون رو پیدا کنم... پام درد می‌کنه!" روباه که شاهد بی‌دقتی اولیه او بود، با مهربانی نه چندان پنهان گفت: "عجله کردی عزیزم! کفش‌ها رو نامرتب پرت کردی، حالا پیدا کردنش کار سختی شده!" مادر پاگرد که شاهد ماجرا بود، کنارش نشست و دست نوازش بر پشتش کشید: "پسرم، دیدی؟ عجله همیشه دردسرسازه. اگه اول با حوصله کفش‌ها رو می‌چیدیم، الان راحت پاهات رو پوشونده بودی و درد هم نمی‌گرفتی." پاگرد با چشمانی پر از اشک نگاهش کرد: "چیکار کنم مامان؟" مادرش با صبوری گفت: "اولین کار اینه که همه کفش‌ها رو درآریم و دوباره شروع کنیم. آهسته و با دقت." با کمک مادر و خاله دوزدوزک که هنوز آنجا بود، شروع کردند به مرتب کردن کفش‌ها. اول کفش‌های چپ را جدا کردند، بعد برای هر کفش چپ، جفت راست همرنگ و همشکلش را پیدا کردند. با حوصله و نظم. پاگرد این‌بار با دقت نگاه می‌کرد و کمک می‌کرد. بالاخره بعد از کلی تلاش، همه چهل جفت کفش مرتب شدند و پاگرد توانست هر جفت را به پایش کند. پاهایش دیگر درد نمی‌گرفت و سبک شده بود. در راه برگشت به خانه، زیر نور مهتاب، پاگرد دست مادرش را گرفت و آهسته گفت: "مامان، قول می‌دم دفعه بعد عجله نکنم. فهمیدم که نظم چقدر مهمه. اگه صبور باشم و با دقت کارام رو انجام بدم، هم کارها درست پیش می‌ره، هم پام درد نمی‌گیره!" مادر با لبخندی از ته دل او را بوسید و گفت: "این بهترین هدیه جشن برام بود پسرم! یادت باشه، آرامش و نظم، کلید حل خیلی از مشکل‌هاست." و پاگرد کوچولو، آن شب با یاد گرفتن درسی بزرگ، با چهل جفت کفش قشنگ و مرتب، در کنار مادرش به خانه برگشت و قول داد که سعی کند کمتر عجول و بهانه‌گیر باشد. دفعه بعدی که کفش‌هایش را درآورد، با دقت تمام آنها را جفت کرد و کنار هم چید! 🌼نویسنده: عابدین عادل زاده 🦋🌼🌸🦋 ✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه‌های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 ✨ به دنیای شگفت‌انگیز قصه‌های کودکانه خوش آمدید! 📚 کانال تربیت کودکانه👇 به ما بپیوندید! 🍃 برای سفر به دنیای قصه‌های کودکانه، همین حالا عضو شوید:👇 💖 عضویت در کانال قصه‌های کودکانه
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت آدم #قسمت_اول حضرت آدم، معروف به صفی الله، اولین انسانی بود که خداوند بز
🌼حضرت آدم خداوند حضرت آدم را آفرید و او را به یک خانه‌ی بهشتی فرستاد. سپس حوا را آفرید تا در کنار حضرت آدم باشد و هر دوی آن‌ها آرامش داشته باشند و نسل انسان‌ها افزایش یابد. خدا به آن‌ها گفت: "وارد این بهشت شوید و از نعمت‌های خوب من استفاده کنید. میوه و آب بخورید، اما به درختی که آن گوشه آفریده شده نباید نزدیک شوید و از میوه‌ی آن درخت نباید بخورید." حضرت آدم و حوا زندگی خود را در آن باغ بهشتی آغاز کردند و از نعمت‌ها بهره‌مند شدند و زندگی خوبی داشتند. اما شیطان که قسم خورده بود انسان را فریب دهد، به سراغ آن‌ها آمد و گفت: "ای آدم، می‌بینم که زندگی خوبی داری." حضرت آدم پاسخ داد: "بله، خدا را شکر." شیطان ادامه داد: "آن درختی که آن‌جا هست، چه میوه‌های قشنگی دارد." حضرت آدم به درخت نگاه کرد و شیطان گفت: "من می‌دانم که میوه‌های آن درخت خیلی خوشمزه‌تر از میوه‌های دیگر است و هر کسی این میوه‌ها را بخورد، تا آخر عمرش زیبا و جوان و قدرتمند می‌ماند و می‌تواند در این‌جا خوشبخت زندگی کند." حضرت آدم گفت: "خدا دستور داده که کسی نباید از میوه‌های آن درخت بخورد." شیطان پاسخ داد: "من دوست شما هستم و به همان خدای بزرگ قسم می‌خورم که هر چه می‌گویم برای خوبیتان است." حضرت آدم نگاهی به حوا انداخت و هرگز فکر نمی‌کرد کسی دروغ بگوید و حتی به دروغ به خدا قسم بخورد. او فریب شیطان را خورد و همراه حوا از آن میوه که خدا گفته بود خوردنش ممنوع است، خوردند. در همین لحظه خدا به حضرت آدم گفت: "ای آدم، مگر به تو نگفته بودم حق نداری از این میوه‌ها بخوری؟ تو که همه‌ی نعمت‌های خوب را داشتی، پس چرا حرف من را گوش نکردی؟" حضرت آدم پشیمان شد، اما دیگر کار از کار گذشته بود. خدا گفت: "به خاطر این که حرف من را گوش نکردی، باید از این باغ بهشتی بیرون بروی." حضرت آدم و حوا از باغ بهشتی بیرون شدند و در زمین زندگی کردند و صاحب فرزند شدند. آن‌ها دو دختر و دو پسر داشتند و نام پسرهایشان را هابیل و قابیل گذاشتند. وقتی آن‌ها به سن جوانی رسیدند، خدا برای آن‌ها از فرشتگان دختری آفرید تا ازدواج کنند و قرار شد که هر کدام برای خدای یگانه هدیه‌ای ببرند. هابیل گوسفند بزرگی را برای خدا آماده کرد و قابیل به خاطر این که دلش نمی‌خواست چیز زیادی بدهد، چند شانه گندم که خراب شده بود، آورد. ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه های کودکانههفت خوان رستم جلد دوم_صدای کل کتاب_302498-mc.mp3
زمان: حجم: 19.33M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 هفت خان رستم 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه های کودکانهشاهزاده رومی_فصل دوم_186117-mc.mp3
زمان: حجم: 16.06M
🌃 قصه شب 🌃 🌸قصه های سرزمین من 🌼 شاهزاده رومی 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه‌های کودکانهپسران داراب_فصل دوم_186766-mc.mp3
زمان: حجم: 16.74M
🌃 قصه شب 🌃 🌸قصه های سرزمین من 🌼پسران داراب 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌸حضرت زکریا و یحیی #قسمت_اول حضرت زکریا کسی بود که در معبد یکتا
🌸حضرت زکریا و یحیی وقتی همسر حضرت زکریا باردار شد، او بسیار خوشحال بود و دائماً خدا را شکر می‌کرد. حضرت زکریا از خدا خواسته بود که چیزهای خاصی را به او یاد بدهد و خدا نام‌های حضرت محمد (ص)، امام علی (ع)، امام حسین (ع)،امام حسن (ع) و حضرت فاطمه (س) را به او آموخت. او به ویژه امام حسین (ع) را دوست داشت و همیشه برای شهادت او گریه می‌کرد. وقتی نام کربلا را می‌شنید، تا مدت‌ها غمگین و افسرده می‌شد. حضرت زکریا و همسرش که نازا بودند، با تولد حضرت یحیی شگفت‌زده شدند و این معجزه‌ای بود که خدا به آنها عطا کرده بود. حضرت یحیی کودکی معصوم و پاک بود که چهره‌ای نورانی داشت و همه را جذب می‌کرد. خدا به حضرت زکریا در مورد آیه‌ی (کهیعص) توضیح داده بود که هر حرف آن معانی خاصی دارد: (ک) به معنی کربلا، (هـ) به معنی هلاک شدن، (یـ) به معنی یزید،(ع) به معنی عطش و تشنگی و (ص) به معنی صبر و شکیبایی است. هرچند حضرت زکریا از اینکه می‌توانست خبرهایی از آینده داشته باشد خوشحال بود، اما همیشه به خاطر امام حسین (ع) غمگین می‌شد. حضرت یحیی از همان کودکی مؤمن و صالح بود و بیشتر وقت‌ها به عبادت خدا و یادگیری علم می‌پرداخت. هر وقت حضرت زکریا برای مردم سخنرانی می‌کرد و از بهشت و جهنم صحبت می‌کرد، حضرت یحیی به شدت گریه می‌کرد. به همین دلیل، حضرت زکریا هرگاه حضرت یحیی در آنجا بود، از صحبت درباره بهشت و جهنم خودداری می‌کرد. یک روز، وقتی حضرت زکریا می‌خواست درباره مرگ و زندگی پس از آن صحبت کند و دید که حضرت یحیی آنجا نیست، شروع به سخنرانی کرد و گفت: - ای مردم، فکر نکنید که زندگی فقط همین چند روزی است که در این دنیا می‌گذرد. روزی خواهد رسید که زندگی ما در این دنیا تمام می‌شود و به جایی می‌رویم که اسمش برزخ است. در آنجا، همه‌ی کارهای خوب و بد ما حسابرسی می‌شود و باید جوابگو باشیم. او ادامه داد که جایی وجود دارد که مانند دره‌ای عمیق و تاریک است و بالا رفتن از کوه‌های آن ممکن نیست. در این دره، تابوت‌های آتشین وجود دارد که نتیجه‌ی اعمال بد ما انسان‌هاست. ... 🦋🌼🌸🦋 ✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه‌های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🌼🍃🌸 ✨ به دنیای شگفت‌انگیز قصه‌های کودکانه خوش آمدید! 📚 کانال تربیت کودکانه👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4 🍃 برای سفر به دنیای قصه‌های کودکانه، همین حالا عضو شوید:👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4