#قصه_کودکانه
🌸عنوان:گربه چکمه پوش و جادوگر
🌼موضوع:
شجاعت، زیرکی،تسلیم نشدن در برابر بدی،کمک به دیگران
#قسمت_اول
صدها سال پیش گربه ای جهان گرد زندگی میکرد که به او گربه چکمه پوش می گفتند.
او دوست داشت سفر کند و شهرها و روستاها را ببیند و با مردم آنجاها آشنا شود.
گربه ی چکمه پوش برای این که پاهایش درد نگیرد چکمه به پا میکرد. چکمه های بلند او از پوست یک موش چاق و چله درست شده بود.
یک روز گربه ی چکمه پوش به روستای خوش آب و هوایی رسید و خیلی خسته و گرسنه بود.
روستا پر از باغهای بزرگ بود و مردم بدون لحظه ای استراحت در آنجاها کار می کردند.
گربه ی چکمه پوش زیر سایه ی درختی نشست و چکمه هایش را بیرون آورد.
میخواست ساعتی بخوابد؛ اما دید که شکمش بدجوری قار و قور میکند.
آن قدر خسته بود که نمی توانست به این طرف و آن طرف سرک بکشد و موشی را شکار کند.
چکمه هایش را دوباره پوشید و به کشاورزی که با زن و بچه هایش توی باغی کار میکردند نزدیک شد،کشاورز وقتی گربه ای را دید که مثل آدم ها راست ایستاده بود و چکمه به پا داشت خیلی تعجب کرد.
یکی از پسرهای کشاورز کلوخی برداشت تا به طرف او بیندازد که کشاورز گفت: این کار را نکن این باید همان گربه ی چکمه پوش معروف باشد.
گربه دستی به سبیلش کشید و گفت: «بله» خودم هستم کشاورز گفت: «خیلی از آشنایی با شما خوشحالم کاش روی آن هندوانه مینشستید و برایمان از آن چه دیده اید، داستانها می گفتید.
گربه گفت...
#ادامه_دارد...
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐒بوزینه و 🐢لاک پشت
#قسمت_اول
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
آورده اند که در جزیره بوزینگان میمونی شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت.در آن جا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت سنگ پشتی همیشه برای آن که خستگی از تن بیرون کند می نشست.
روزی بوزینه از درخت انجیر می چیدکه ناگهان یکی از آنها در آب افتاد،آواز افتادن انجیر در آب به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد.پس هر از گاهی انجیری در آب می انداخت تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود.
در این میان سنگ پشت به خوردن آن انجیرها می پرداخت و با خود می اندیشید که بی گمان بوزینه این انجیرها را برای او می اندازد.
لاک پشت میپنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی این کار را می کند،اگر بین آنها دوستی باشد چه خواهد کرد.پس بوزینه را آواز داد و هر آنچه را در اندیشه اش گذر کرده بود به او گفت.بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد.
روزگاربردوستی آن دو گذشت و چون سنگ پشت هر روز اندکی دیرتر به خانه می رفت همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این بین با خواهر خوانده ی خود به گفت و گو پرداخت.خواهر خوانده دلیل دیر آمدن لاکپشت را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگ پشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند.
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋👦
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت الیاس
#قسمت_اول
در زمان حضرت الیاس، مردم بت پرست بودند و اهمیت زیادی به بتها می دادند.
پادشاه شهرشان، پادشاه بسیار بد و خود خواه و مغروری بود. او پولهای زیادی را برای درست کردن یک بت بزرگ به شکل طلا خرج کرده بود. حضرت الیاس از این وضعیت بدش میآمد و با دیدن بدیهای آنها ناراحت و عصبانی میشد.
سربازهای پادشاه، مردم را با شلاق میزدند تا پولهای خود را برای ساختن بت برگ خرج کنند که فقط از طلای خالص ساخته شده بود و آن قدر بزرگ بود که هر کس آن را میدید وحشت میکرد.
صبح زود حضرت الیاس با ناراحتی از خانه بیرون آمد در حالی که داشتند مردی را به زور میبردند.
آن مرد داشت داد و فریاد میکرد و میگفت:
-ولم کنید. من چیزی ندارم.
نگهبان گفت:
-ساکت باش! اگه چیزی نداری خودت باید برای ما کار کنی.
مرد با ناراحتی گفت:
-من مادری مریض دارم. کسی نیست که ازش مراقبت کنه و پول خورد و خوراک خودم را هم ندارم.
حضرت الیاس که ناراحت شده بود. رفت و جلوی سرباز و گفت:
-چه کارش دارین. مگه شما انصاف ندارین. شنیدی که گفت، مادرش مریضه.
سرباز گفت:
-به تو ربطی نداره؟ باز اومدی. این مردک پولی نداره و باید خودش به جای پول کار کنه.
سرباز این حرفها را گفت و آن مرد را به زور وادار به کار کردن کرد.
حضرت الیاس با عجله خود را به جایی رساند که کارگرها مشغول ساختن بت بزرگ بودند.
اوضای خیلی بدی بود. بیشتر مردم داشتند مجانی کار میکردند و اگر کسی لحظه ای دست از کار میکشید کتک میخورد.
حضرت الیاس ناراحت به آنها نگاه کرد، بعد روی یک تپه ی بلند رفت تا صدایش را همه بشنوند.
او با صدای بلند گفت:
-ای مردم، گوش کنین.
اما هیچ کس به حضرت الیاس توجهی نمی کرد و صدای او را نمی شنیدند.
حضرت الیاس چشمهایش را بست و نفس آرامی کشید و صدایش را بلند تر کرد و گفت:
-ای مردم، به حرف های من گوش کنین.
مردم به حضرت الیاس نگاه کردند، حضرت الیاس گفت:
-چرا به جای این بتهایی که این قدر برای ساختنش هم خودتون و هم مردم را اذیت میکنین،خدای یگانه را نمی پرستین.
این بتهای بزرگی که از طلا میسازین حتی اگر از زمرد یاقوت و بهترین طلاها هم باشد ارزشی ندارند و قابل پرستش نیستن.
از بزرگی این بتهایی که هیچ کاری نمی تونن انجام بدن نترسین. از خدایی بترسین که عذابش واقعی است.
یکی از سربازها گفت:
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
#قسمت_اول
🐱🐭موش و گربه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
در دل جنگل در زیر درختی زیبا ، موشی تنها لانه داشت. موش هر روز صبح با طلوع خورشید بیدار می شد و در پی جمع آوری غذا بود ، تا شب فرا می رسید و به لانه می رفت ، می خورد و استراحت میکرد. کمی آن طرف تر از درخت و سوراخ موش ، گربه ای زندگی می کرد. گربه ای چاق و پشمالو که مثل موش تنها بود.
یک روز موش دید گربه در دام صیادی گیر افتاده بود. حالا دیگر او می توانست با خیال راحت و بدون ترس و اضطراب از لانه اش بیرون بیاید. چند قدم از لانه اش دور شد و به گربه گرفتار در دام ، نگاهی کرد. ناگهان یادش آمد که در لانه اش را نبسته است .
برگشت که آن را ببندد اما چشمش به راسویی افتاد که دورتر از درخت در کمین او نشسته بود. سر جایش میخ کوب شد و جلوتر نرفت. به بالای درخت نگاهی انداخت. دید جغد بزرگی روی شاخه درخت، منتظر فرصتی است تا او را شکار کند. ترسش بیشتر شد. از هر طرف در خطر بود نه می توانست به لانه اش برگردد و نه جلوتر برود . نا امیدانه گفت :
از همه طرف ، خطر مرا تهدید میکند. باید عقلم را به کار بیندازم و فکر اساسی بکنم در این وضعیت ، بهترین و عاقلانه ترین راه این است که از در آشتی در آیم. هر چه باشد. او در دام است و خطرش برای من کمتر است. از طرفی تنها کسی که می تواند به او کمک کند، من هستم . شاید نیاز ما به یکدیگر ، موجب نجات مان شود .
موش در فرصتی مناسب به سمت گربه دوید و نزدیک او ایستاد. نفسی تازه کرد و گفت : " سلام همسایه عزیز ! چه اتفاقی افتاده ؟ گربه از پشت تور نگاهی به او کرد و گفت : " می بینی که در بند و بدبختی گرفتارم ، همانطور که تو دوست داشتی و آرزو می کردی .
موش گفت : " شرط انصاف نیست که این گونه قضاوت کنی. من هم از دیدن تو در این دام ناراحتم و دلم میخواهد کاری برایت انجام دهم . درست است که کینه و دشمنی بین ما غریزی است ، اما امروز هر دو در دام بلا اسیریم . تو در دام گرفتار هستی و من در خطر شکار راسو و جغد، هر دو می خواهند مرا بخورند ، اما تا زمانی که نزد تو باشم ، آنها جرأت دست درازی به مرا ندارند. اگر قول بدهی که مرا از خطر این دو دشمن برهانی ، من هم قول میدهم که قبل از آمدن صیاد ، تو را از دام نجات بدهم. این را بدان که در مرام من بی وفایی جایی ندارد و تو هم باید عهد ببندی .
اعتماد ، ریسمان محکمی است که هر دو می توانیم برای رهایی از دام به آن تکیه کنیم . " گربه قبل از جواب دادن به فکر فرو رفت . در حرفهای موش، راستی و صداقت می دید . هر دو در دام بودند ، چاره ای نداشت و باید اعتماد می کرد. هر چه بود ، از ماندن در دام ، بهتر بود و هر لحظه ممکن بود صیاد از راه برسد. آنوقت هیچ راهی برای فرار نداشت . به موش گفت : از حرفهای تو بوی درستی و راستی می آید .
حرفت را قبول می کنم. شاید خواست خدا بود که هر دو گرفتار شویم تا این ، وسیله ای برای دوستی شود و ما برای همیشه کینه و دشمنی را کنار بگذاریم . من به تو اطمینان می دهم که به تو خیانت نکنم. همانطور که من به حرفهایت اعتماد کردم ، از تو می خواهم تو هم به گفته هایم ایمان داشته باشی من از امروز تو را دوست خود می دانم . " موش با خوشحالی گفت : " حالا که پیمان دوستی بستیم ، از تو یک خواهش دارم . " گربه گفت : چه خواهشی داری ؟ بگو . " موش گفت : " باید وقتی که من به تو نزدیک می شوم با من طوری رفتار کنی که راسو و جغد متوجه بشوند که بین من و تو دوستی عمیقی است و از خوردن من نا امید شوند و بروند. آنوقت من هم به فکر نجات تو خواهم بود .
گربه حرفهای موش را پذیرفت و موش را صدا زد تا به سویش برود. وقتی موش به گربه نزدیک شد ، گربه با پنجه هایش که به سختی از تور بیرون می آمد ، سر او را نوازش کرد. این اولین بار بود که دست گربه به موش میخورد . موش ترسیده بود ، اما این کار گربه ، به راسو و جغد نشان داد که نمی توانند به موش آسیبی برسانند.
وقتی جغد و راسو ناامیدانه از آنجا رفتند ، موش هم آهسته آهسته شروع به جویدن تور کرد. گربه او را نگاه می کرد و از اینکه موش اینقدر آرام آرام کار می کرد ، عصبانی بود.
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه
#قصه_کودکانه
#قسمت_اول
🌸عنوان: هزارپای عجول و کفشهای رنگارنگ
در قلب جنگل سرسبز پربرگ، هزارپای کوچولویی به نام پاگرد زندگی میکرد. پاگرد دو مشکل بزرگ داشت: اول اینکه خیلی عجول بود و همیشه با سرعت و بیدقتی کارهایش را انجام میداد. دوم اینکه بهانهگیر بود و همیشه چیزی میخواست که بقیه داشتند، بدون اینکه به عواقبش فکر کند.
وسایلش همیشه گم میشد چون با عجله آنها را هر جایی میانداخت.
یک روز، خبر خوشی در جنگل پیچید: خرگوشهای جنگل با دعوت از همه حیوانها قرار بود جشن اول بهار را برگزار کنند! جشنی بزرگ در میان درختان کهن برپا میشد. همه حیوان ها برای این روز مهم خودشان را آماده میکردند و لباسهای زیبا و کفشهای قشنگ میپوشیدند. پاگرد که این همه زیبایی را دید، دلش هوایی شد. با نق زدن پیش مادرش دوید: "مامان! مامان! من هم مثل خرگوشها و سنجاب و روباه و همه! من هم کفشهای زیبا میخوام! چرا من نباید کفش داشته باشم؟!
مادر پاگرد که از عجله و بهانهگیریهای همیشگی او خسته بود، گفت: "پسرجان، تو که همیشه با عجله کفشهایت را گم میکنی! مگه یادت رفته چقدر جورابهات رو گم کردی؟" اما پاگرد دست بردار نبود. آنقدر نق زد و اصرار کرد که مادرش مجبور شد او را پیش خاله "دوزدوزک"، کفشدوزک ماهر جنگل ببرد.
خاله دوزدوزک با مهربانی به پاگرد نگاه کرد و گفت: "چشم کوچولو! برای هر کدوم از پاهات یه کفش قشنگ و رنگارنگ میدوزم. اما قول بده با دقت ازشون نگهداری کنی!" پاگرد با شوق گفت: "قول میدم خالهجان!" اما،برای رسیدن به جشن،عجله داشت.
بعد از چند روز خستگیناپذیر خاله دوزدوزک، بالاخره کار کفشها تمام شد. چه کفشهایی! چهل جفت کفش کوچک و نرم، هر کدام به یک رنگ و طرح زیبا: قرمز با خالهای سفید، آبی با نوک زرد، سبز با ربان صورتی، بنفش راهراه... واقعاً تماشایی بود.
پاگرد از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. مادر با دقت هر جفت را شمارهگذاری کرد و به او گفت: "ببین پسرم، این شمارهها کمک میکنه بدون اشتباه بپوشیشون. حالا با دقت بیا بریم جشن."
اما ذهن عجول پاگرد فقط یک چیز را میفهمید: زودتر برس!
به محض رسیدن به محل جشن، چشمش به ردیف کفشهای منظم بقیه حیوانات افتاد که کنار درخت بزرگ چیده شده بودند. خرگوشها کفشهای قهوهای مرتب، سنجابها دمپایی های قرمز در ردیف، حتی لاکپشت هم کفشهایش را کنار هم گذاشته بود. مادر پاگرد با آرامش گفت: "پسرم، بیا کفشهای تو رو هم با نظم بذاریم اینجا." اما پاگرد که هیجان جشن تمام وجودش را گرفته بود، با عجله فریاد زد: "ولش کن مامان! وقت ندارم!" و همه چهل جفت کفش رنگارنگ را به صورت درهم و برهم، روی هم تلنبار کرد و مثل توفان به سمت موسیقی و شادی دوید.
#ادامه_دارد...
🌼نویسنده : عابدین عادل زاده
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز
قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت آدم
#قسمت_اول
حضرت آدم، معروف به صفی الله، اولین انسانی بود که خداوند بزرگ بر روی زمین آفرید. زمانی که خداوند حضرت آدم را از گل خلق کرد و به او روح بخشید، فرشتگان به تماشای این آفریدهی جدید نشسته بودند و از آن تعجب میکردند، زیرا تا آن زمان انسانی را ندیده بودند. خدا به فرشتگان گفت:
"این آدم، نمایندهی من بر روی زمین است که من را عبادت و پرستش خواهد کرد."
فرشتگان با تعجب پاسخ دادند:
"خدای بزرگ، ما فرشتگان همیشه تو را دوست داریم و تو را عبادت میکنیم. چرا آدم را آفریدی که بر روی زمین فساد کند و قتل انجام دهد؟"
خداوند به فرشتگان فرمود:
"من چیزهایی میدانم که هیچیک از شما نمیدانید و مصلحت و خوبی را من میدانم."
در آن لحظه، خداوند نام همهی موجودات و هر آنچه در جهان وجود داشت را به حضرت آدم یاد داد و سپس به فرشتگان گفت:
"حالا از شما میخواهم که نام برخی از موجودات را بگویید."
فرشتگان به یکدیگر نگاه کردند و هیچکدام نتوانستند حتی یک اسم را بیان کنند. سپس خدا به حضرت آدم گفت:
"ای آدم، اسمها را بگو."
حضرت آدم تمام اسمها را گفت و فرشتگان به خدا گفتند:
"ای خدای بزرگ، تو دانا هستی و از همهی رازها باخبر هستی."
خداوند فرمود:
"این آفریدهی من انسان است که ارزش زیادی دارد. حالا از همهی شما میخواهم که به آدم سجده کنید."
همهی فرشتگان به فرمان خداوند عمل کردند و به حضرت آدم سجده کردند، اما یکی از آنها، ابلیس، از سجده کردن خودداری کرد. خداوند به او گفت:
"چرا سجده نکردی؟"
ابلیس پاسخ داد:
"من به این آدم که از گل درست شده سجده نمیکنم. من از او بهترم و هیچگاه به او احترام نمیگذارم."
خداوند فرمود:
"تو از فرمان من که همه چیز را آفریده ام، سرپیچی کردی و حالا اجازه نداری کنار فرشتگان باشی. تو ابلیس نام گرفتی."
ابلیس گفت:
"هرگز به او سجده نمیکنم و کاری میکنم که همین آدم سالها از تو اطاعت نکند.
شیطان گفت: از شما میخواهم به من عمری طولانی بدهی تا ثابت کنم که انسان موجود خوبی نیست و همیشه انسانها را فریب دهم و کارهای بد و زشت را به آنها یاد بدهم."
خداوند فرمود:
"این را بدان که بندگان مومن من هیچگاه مطیع تو شیطان نخواهند شد."
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌸بستههای شادی غدیر
#قسمت_اول
سایههای عصر آرام آرام حیاط خانه محمدحسن و ریحانه زهرا را پر میکرد. این دو خواهر و برادر، مثل هر سال، با دلهای پر از انتظار، روزهای منتهی به عید غدیر را میشمردند. یادِ جشنهای پرنشاط و پر از نور و شور سالهای گذشته، قلبهای کوچکشان را گرم میکرد. آن روز، پای تلویزیون نشسته بودند که تصویری نفسگیر توجهشان را جلب کرد: «جشن بزرگ ۱۰ کیلومتری غدیر!»
دوربین از میان دریایی از شادی میگذشت؛ بچهها با لبخندهای رؤیایی روی چرخ و فلک میچرخیدند، دستههای بادکنک رنگارنگ به آسمان میرفت، و بساطی از خوراکیهای خوشمزه و رنگین، چشم هر کودک کنجکاوی را نوازش میداد. هیاهوی شادمانه از بلندگوها میآمد.
محمدحسن آهی کشید که از اعماق دلش برخاست. نگاهش را به ریحانه زهرا دوخت و با لحنی آمیخته به حسرت گفت: «ای کاش... ای کاش ما هم میتونستیم اونجا باشیم، ریحانه! این همه بازی، این همه خوراکیهای باحال... اما راه خیلی دوره»
ریحانه زهرا چشمان درشتش را که پر از تصویر بستنیهای رنگی و خوراکی های فراوون بود، به برادرش دوخت و آهسته گفت: «آره محمدحسن، حتماً اونجا کلی بادکنکِ قشنگ هست، کلی بازیهای هیجانانگیز... واقعاً دل میخواد یه بار هم که شده اون فضا رو حس کنیم.»
مادرشان، خانم امیری، کنار سینک مشغول پاک کردن سبزیهای تازه برای شام بود. نجوای حسرتبار بچهها به گوشش خورد. دستهایش را خشک کرد، لبخندی مهربان بر لب نشاند و آنها را صدا زد: «بیاین اینجا کنار من، عزیزام.»
محمدحسن و ریحانه زهرا، کنار مادر روی مبل نشستند. مادر نگاه گرمش را بین چهرههای کوچکشان تقسیم کرد: «صداتون رو شنیدم. میدونم دلتون میخواد تو اون جشن بزرگ باشین. اما یادتون نره، عید غدیر فقط برای اونایی که تو یه جای خاص میرن نیست.»
مادر ادامه داد: «میدونین چیه؟ یه جورایی ما هم میتونیم یه جشن کوچیک غدیر راه بندازیم، همینجا که هستیم! مثل همون داوطلبای خوشقلبی که تو جشنهای غدیر کلی کار میکنن تا بقیه بچهها خوشحال بشن، فقط به عشق مولامون امیرالمؤمنین علی (ع)»
محمدحسن سرش را کج کرد: «ولی مامان، چطوری؟ ما که نه چرخ و فلک داریم، نه اون همه خوراکی...»
مادر گفت: «بیاین با هم فکر کنیم! من میتونم کلی کلوچه خوشمزه و تازه، مخصوص عید غدیر بپزم. عطرش که تو خونه پیچید، خودتون میبینین چقدر حالوهوا رو عوض میکنه!»
ریحانه زهرا با خوشحالی گفت: «وای! ایده عالیه! منم با پولهایی که تو قلکم جمع کردم، میتونم کلی بادکنک رنگارنگ بخرم! بادکنکهای سبز و سفید و قرمز!»
#ادامه_دارد...
🌸نویسنده:عابدین عادل زاده
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه
کانال قصه های کودکانههفت خوان رستم جلد اول_صدای کل کتاب_302397-mc.mp3
زمان:
حجم:
12.68M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 هفت خان رستم
#قسمت_اول
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه های کودکانهشاهزاده رومی_فصل اول_186115-mc.mp3
زمان:
حجم:
16.11M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌸قصه های سرزمین من
🌼 شاهزاده رومی
#قسمت_اول
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐝زنبورهای قهرمان
#قسمت_اول
در دل جنگل سرسبز زیتونآباد، کندوی بزرگی از زنبورهای عسل زندگی میکردند. آنها مثل یک خانواده بزرگ، با عشق و نظم کنار هم بودند. صبحها با وزوز شاد به سوی گلها پرواز میکردند، شهد شیرین جمع میکردند و عسلِ طلایی و خوشمزه میساختند. ملکه مهربان، با مهربانی بر آنها نظارت داشت. زندگی آنها پر از صلح و شادی بود و بوی عسلِ تازه، هوای جنگل را شیرین میکرد.
اما آنطرف جنگل، در میان صخرههای تاریک، گروهی از زنبورهای قرمز به رهبری زورگو زندگی میکردند.آنها حریص و تنلب بودند. به جای جمعآوری شهد، چشم به کندوهای دیگر دوخته بودند. زورگو با غرور میگفت: "چرا زحمت بکشیم؟ آن عسلِ طلاییِ زنبورهای زیتونآباد، باید مال ما باشد!"
زورگو برای حمله به کندو، به دنبال همدست میگشت. او به لانه عنکبوت سیاهِ حیلهگری به نام سیاهچشم رفت. سیاهچشم از زنبورهای عسل کینه داشت، چون برای کمک به زنبورها و پروانه هایی که در تار گیر می افتادند تارهایش را پاره میکردند.
زورگو فریاد زد: "ای سیاهچشم! اگر کمک کنی تا زنبورهای عسل را گیر بیندازم، نیمی از عسلِ غنیمت، مال تو!" سیاهچشم با چشمانی برقزده و خشمگین پذیرفت: "ها! بالاخره انتقامم را میگیرم! من تارهایم را محکم و چسبناک، دور کندویشان میبافم تا نتوانند فرار کنند!"
یک روز، وقتی بیشتر زنبورهای عسل برای جمعآوری شهد به دشتهای دور رفته بودند، زنبورهای قرمز با وزوزی خشمگین و همراه با سیاهچشم، به کندو حملهور شدند! سیاهچشم به سرعت شروع به تنیدن تارهای ضخیم و چسبناک دور درب کندو کرد. زورگو فریاد کشید: "زنبورهای ضعیف! تسلیم شوید! کندو و عسلهایتان مال ماست!"
ملکه مهربان و زنبورهای نگهبان داخل کندو بودند. آنها برای جنگیدن کمتعداد بودند و تارهای عنکبوت راه فرار را بسته بود. یکی از زنبورها با نگرانی گفت: "ای وای! چه کنیم؟" یکی از زنبورهای کوچولو به نام "شجاع" که خیلی باهوش بود، پچپچ کرد: "ملکه مهربان! شاید سوزن بال، مرغ مگسخوارِ سریع، بتواند کمک کند! او را دوست داریم و همیشه به او شهد میدهیم."
ملکه مهربان سریعاً موافقت کرد. شجاع از سوراخ کوچکی که تارها آن را نگرفته بود، به سختی بیرون خزید و با سرعت به سمت دوستش سوزن بال پرواز کرد. او را کنار گلهای وحشی پیدا کرد و با نفسنفس زدن گفت: "سوزن بال! کمک! زنبورهای قرمز و عنکبوت سیاه به کندو حمله کردند! ما را گیر انداختهاند!"
سوزن بال، که قلب مهربانی داشت، فوراً گفت: "نگران نباش شجاع! من خبر را به بقیه حیوانات جنگل میرسانم و راهی برای کمک پیدا میکنم!" او مثل برق از این شاخه به آن شاخه پرید و با صدای بلند فریاد زد: "همه کمک! کمک! زنبورهای مهربان زیتونآباد در خطرند! زنبورهای قرمز و عنکبوت سیاه، کندو را محاصره کردهاند!"
صدای سوزن بال به گوش دمسفید، سنجاب چابک، رسید که روی شاخهها میپرید. دمسفید سریع پایین پرید و پرسید: "چه خبر شده سوزن بال؟" سوزن بال ماجرا را تعریف کرد. دمسفید فکری کرد: "من میتوانم با پرشهایم و پرت کردن میوه کاج، حواس زنبورهای قرمز را پرت کنم و کمک کنم!"
سوزن بال با سرعت نور، به زنبورهای عسلِ دورافتاده در دشتها خبر داد و آنها را به کمک فرا خواند. در راه برگشت، او به فکر افتاد: "شاید از بالا بتونم راهی برای ورود به کندو پیدا کنم یا زنبورها را راهنمایی کنم!" او با چشمان تیزبینش به کندو نگاه کرد.
در همین حال، دمسفید به سمت کندو شتافت و از درختان بالا رفت. او با فریاد و پرت کردن میوههای کاج به سمت زنبورهای قرمز، آنها را گیج و عصبانی کرد.
داخل کندو، ملکه مهربان و زنبورها نگران بودند. ناگهان، صدای سوزن بال را از بیرون شنیدند که فریاد زد: ملکه مهربان! از سمت چپ کندو، نزدیک ریشه درخت بلوط قدیمی، جای کمی باز است! سعی کنید از آنجا خارج شوید" ملکه مهربان چند زنبور چابک را به آن سمت فرستاد. آنها توانستند از میان شاخهها و برگها خود را به بیرون برسانند تا با زنبورهایی که سوزن بال آورده بود، هماهنگ شوند.
#ادامه_دارد...
🌸نویسنده:عابدین عادل زاده
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصههای کودکانهپسران داراب_فصل اول_186765-mc.mp3
زمان:
حجم:
16.39M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌸قصه های سرزمین من
🌼پسران داراب
#قسمت_اول
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌸حضرت زکریا و یحیی
#قسمت_اول
حضرت زکریا کسی بود که در معبد یکتا پرستی کار میکرد و برای مومنها و کسانی که به دین خدای یگانه ایمان آورده بودند حرف میزد و آنها را راهنمایی میکرد.
او مهربان و مومن بود که حضرت مریم را به سرپرستی قبول کرده بود حضرت مریم در کنار حضرت زکریا تربیت شد. هر وقت حضرت زکریا وارد اتاق حضرت مریم میشد با دیدن ظرف پر از میوه و غذا میپرسید:
-مریم این همه غذا از کجا آمده؟
حضرت مریم میگفت:
-از طرف خدا.
حضرت زکریا دست بالا میبرد و خدا را شکر میکرد.
حضرت زکریا پیر و ناتوان شده بود و هنوز بچه ای نداشت او بچه را دوست داشت اما تا این سال هنوز بچه ای نداشت.
حضرت زکریا خیلی پیر شده بود و همسرش نازا بود اما صبور بود و هیچ وقت دست از عبادت کردن بر نمی داشت.
یک شب که از طرف خدا برای حضرت مریم غذا و میوه آمده بود. حضرت زکریا به اتاقش رفت و مشغول دعا شد.
حضرت زکریا به خدای یگانه گفت:
-ای خدای یگانه و مهربون ای کاش من هم فرزندی صالح و مومن داشتم تا اهل سعادت باشد.
در همین لحظه بود که جبرئیل به دستور خدا آمد و گفت:
-ای زکریا، برای تو مژده ای دارم و آن این است که خدای یگانه به زودی پسری مومن میدهد که اسمش یحیی است.پارسا و مومن است و او هم پیامبر خدا است. حضرت زکریا که خیلی تعجب کرده بود گفت:
-خدای بزرگم من چه طور باور کنم، آخر چه طور ممکنه من و زنم بچه دار بشیم در حالی که سن زیادی داریم و پیر شدیم.
خدا در جواب حضرت زکریا گفت:
- خدا هر چه را بخواهد انجام میدهد و به همه چیز تواناست و نشانه ی برآورده شدن این دعا این است که سه روز هیچ حرفی نمی زنی اما شبها خدا را عبادت کنی و زبانت فقط به عبادت خدا تکان میخورد.
حضرت زکریا خدا را شکر کرد و فردای همان روز زبان حضرت زکریا بسته شده بود و او حرفی نمی زد و اگر میخواست حرف بزند با زبان اشاره صحبت میکرد. مردم که معنی این رفتارهای حضرت زکریا را نمی فهمیدند و درک درستی نداشتند...
#ادامه_دارد...
🦋🌼🌸🦋
✅ ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصههای کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🌼🍃🌸
✨ به دنیای شگفتانگیز قصههای کودکانه خوش آمدید!
📚 کانال تربیت کودکانه👇
به ما بپیوندید!
🍃 برای سفر به دنیای قصههای کودکانه،
همین حالا عضو شوید:👇
💖 عضویت در کانال قصههای کودکانه