eitaa logo
قصه های کودکانه
33.9هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
320 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ روز خوب خدا رنگ و وارنگه دنیا خیلی قشنگه دنیا چونکه دوباره آمد خورشید خانم زیبا زود باش بلند شو از خواب بازی بکن روی تاب آغاز شده دوباره یک روز خوب خدا باعث افتخارید امید فردای ما الهی صد ساله بشید در همه جای دنیا 🌸 🦋🌸 🌸🦋🌸 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐬👒کلاه حصیری و دلفین👒🐬 یک کلاه بود حصیری، افتاده بود توی ساحل. کلاه دلش می خواست برود وسط دریا و بازی کند. یک روز موج دریا آمد و کلاه حصیری را پرت کرد وسط دریا. کلاه افتاد روی دماغ دلفین. کلاه، دماغ دلفین را قلقلک داد، اما دلفین نخندید. آخه دلفین توی دریا آفتاب زده شده بود. حالش خیلی بد بود. کلاه ناراحت شد. خودش را سُر داد روی صورت دلفین تا آفتاب به صورت دلفین نخورد. یک روز گذشت.  کلاه توی آفتاب دریا گرمش شده بود ولی دلش می خواست حال دلفین زودتر خوب شود تا بتواند با او بازی کند. کلاه باز هم یک روز دیگر مواظب دلفین بود. حال دلفین بهتر شد. دلفین چشم هایش را باز کرد.  به کلاه نگاه کرد و خندید. کلاه هم به او خندید، بعد گفت: « چه خوب که حالت بهتر شده است. » دلفین فهمید که کلاه از او مواظبت کرده است. بعد به کلاه گفت: « خیلی ممنون. » از آن روز آن دو تا دوست های خوبی برای یکدیگر شدند و با هم وسط دریا بازی می کردند.  دلفین کلاه را بالا می انداخت و با دماغش آن را می گرفت و می چرخاند. کلاه هم غَش غَش می خندید و از این که هم بازی خوبی پیدا کرده، خوش حال بود.  👒 🐬👒 👒🐬👒 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸قصه های شاهنامه 🌼 داستان پرواز 🌼رده سنی: کودک 🌸 داستان در مطلب بعدی👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان پرواز_صدای کل کتاب_292971.mp3
12.95M
🌸قصه های شاهنامه 🌼 داستان پرواز 🌼رده سنی: کودک 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🐞🕊پرنده و کفشدوزک 🕊🐞 یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و سرسبز و پردرخت همه حیوانات شاد و خندان در کنار هم زندگی می کردند. پرنده کوچولو هم جیک جیک کنان این ور و آن ور می پرید و دوست داشت تمام اطرافش را بشناسد. خلاصه پرنده کوچک قصه ما به همه قسمت های جنگل سر میزد و دنبال چیزهای جالب و جدید می گشت، چون خیلی کنجکاو بود. یک روز پرنده کوچولو داشت در جنگل قدم می زد که ناگهان روی یک بوته برگ سبز یک عالمه دانه قرمز دید. با کنجکاوی جلو رفت تا ببیند که این دانه های ریز چیست؟ اول فکر کرد خوردنی است. سرش را جلو برد و یک نوک به آن زد، اما یک دفعه آن دانه قرمز از روی برگ سبز بلند شد و به هوا رفت. جوجه کوچولو که خیلی ترسیده بود، دوید و پشت شاخه درخت ها پنهان شد. بعد از مدتی که گذشت این طرف و آن طرف را نگاه کرد و یواش یواش از پشت شاخه ها بیرون آمد و دوباره به همان سمت بوته ها نگاه کرد و همان دانه های قرمز را دید که روی برگ ها در حال حرکت هستند. پرنده کوچولو خیلی تعجب کرده بود و با خودش گفت: آخه اینها چی هستند که می توانند هم راه بروند و هم به آسمان بروند. پرنده کنجکاو دوباره کم کم جلو آمد تا بهتر ببیند. اما دوباره یکی از دانه های قرمز به سمتش حمله ور شد. پرنده کوچولو هم دوباره پا گذاشت به فرار و زیر برگ های درختان خودش را پنهان کرد. پرنده کوچک صبر کرد تا اوضاع آرام شود و یواشکی اطراف را نگاه کرد، ولی این بار خبری از دانه های قرمز نبود. روز بعد پرنده کوچک جغد پیر را دید و با او احوالپرسی کرد. جغد پیر گفت: جوجه کوچولو، تو از من سوال داری؟ پرنده کوچولو گفت: جغد پیر از کجا فهمیدی؟ جغد گفت: از قیافه ات فهمیدم، چون خیلی نگران و متعجب هستی! پرنده کوچک گفت: من دیروز چند تا دانه قرمز دیدم روی برگ های سبز که هم راه می رفتند و هم پرواز می کردند. من از آنها خیلی ترسیدم. جغد پیر با تعجب گفت: چی! مطمئنی فقط قرمز بود؟ جوجه گفت: بله قرمز بود. جغد گفت: یعنی خال های سیاه هم رویش نداشت؟ جوجه گفت: نه نه نداشت. جغد گفت: این دفعه که دیدی بیشتر دقت کن و نشانی هایش را به من بده تا بهتر راهنمایی ات کنم. صبح روز بعد پرنده کوچولو که از خواب بلند شد، بعد از این که خستگی اش را درکرد، ناگهان دوباره یکی دیگر از آن دانه های قرمز را دید و جلو رفت تا بیشتر نگاهش کند. اما دانه قرمز ترسید و جیغ بلندی کشید و فرار کرد و گفت: وای وای من رو نخور… من رو نخور… پرنده کوچولو که دید دانه قرمز ازش خیلی ترسیده است به دنبالش دوید. بالاخره هر دوی آنها خسته شدند و گوشه ای نشستند. پرنده کوچولو رو کرد به دانه قرمز و گفت: من نمی خواستم بگیرمت فقط می خواستم نگاهت کنم. راستی اسمت چیه؟ دانه قرمز گفت: من یک کفشدوزک هستم و می دانم که پرنده ها دشمن ما هستند. پرنده کوچک گفت: من که به تو کاری نداشتم، تو خودت فرار کردی. من می خواستم باهات دوست بشوم. کفشدوزک خندید و گفت: چه چیزا تو با من دوست بشی؟ تو که می خواستی من را بخوری؟ پرنده کوچولو گفت: نه تو اشتباه می کنی ما می توانیم با هم دوستان خوبی باشیم. کفشدوزک گفت: نه پرنده ها دشمن ما جانورها و حشرات هستند. پس من باید از تو دوری کنم. پرنده کوچولو گفت: من به تو قول می دهم که هیچ وقت نخورمت. چون من هم دوستی ندارم می خواهم دوستان خوبی برای هم باشیم. در همین موقع بود که ناگهان یک پرنده دیگر به سمت کفشدوزک حمله ور شد و او را شکار کرد. 🕊 🐞🕊 🕊🐞🕊 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🕋✨اصول دین🕋✨ ما که موحد هستیم خدارو می پرستیم رسول ما  محمد      نام دیگرش احمد دین مبینش اسلام وجانشینش امام اصول دین و داریم پنج تاشو میش ماریم توحید،معاد،نبوت با عدل و هم امامت قرآن کتاب اسلام ما شیعه ایم و سلام 🕋 ✨🕋 🕋✨🕋 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک نذری جدید باران کنار مادربزرگ نشست و گفت:«مادربزرگ من دلم میخواهد حال مامانی زودتر خوب شود دلم برایش تنگ شده» مادربزرگ دستش را روی سر باران کشید ماسکش را مرتب کرد و گفت:«پس باید برای سلامتی مامانی دعاکنی» باران سرش را بالا گرفت و گفت:«فقط همین؟ یادم است شما سال گذشته برای خوب شدن حال پدربزرگ توی هیئت نذری دادید» مادربزرگ لبخندی زد و گفت:«بله دخترم ولی الان نمی شود نذری داد» باران بغض کرد، سرش را پایین انداخت و به حیاط رفت. کنار حوض نشسته بود ماهی لپ گلی توی حوض این طرف و آن طرف می رفت. باران یک دفعه از جا پرید و گفت:«فهمیدم!» دوید و به آشپزخانه رفت، تکه ای نان خشک برداشت و به حیاط برگشت. کنار حوض نشست، تکه نان را خورد کرد و توی حوض ریخت و گفت:«اهای ماهی لپ گلی این نونا نذری است لطفا دعاکن تا زودتر حال مامانی خوب بشه» ماهی لپ گلی تکه های نان را خورد و تند تند شنا کرد. باران خندید خواست به اتاقش برگردد که صدای قارقار کلاغی را از روی درخت توی حیاط شنید. به آشپزخانه دوید و با یک گردو برگشت. گردو را روی زمین انداخت و عقب رفت. کلاغ پایین آمد باران گفت:«اهای کلاغ قارقاری این گردو نذری است لطفا دعاکن حال مامانی زودتر خوب شود» کلاغ قارقاری کرد گردو را برداشت و رفت. باران خندید خواست به اتاقش برگردد صدای میومیوی گربه را از روی دیوار شنید. به آشپزخانه دوید و با یک تکه گوشت از شب مانده برگشت، گوشت را برای گربه انداخت و گفت:«اهای گربه پشمالو این گوشت نذری است لطفا دعاکن تا زودتر حال مامانی خوب شود.» گربه میومیو کرد گوشت را برداشت و رفت. باران سرش را بالا گرفت و گفت:«خدای مهربان حال مامانی زودتر خوب شود من دلم برایش تنگ شده آمین» مادربزرگ درحالی که بلند بلند می گفت:«خدایاشکرت....خدایاشکرت» به حیاط آمد و گفت:«باران جان مامان حالش خوب شده فردا به خانه بر می گردد» باران پرید توی بغل مادربزرگ و گفت:«هورا نذری ام قبول شد» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو خواب دیدم که کفشم پاره شده حسابی دویدمو دویدم کنار نهر آبی یه کفشدوزک و دیدم قشنگ و خال خالی می دوخت یه کفش پاره چقدر تمیز و عالی اون کفشمو درست کرد فقط با یه اشاره انگار که توی دستش عصای جادو داره 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸قصه های شاهنامه 🌼 رخش رخشان ۱ 🌼رده سنی: کودک 🌸 داستان در مطلب بعدی👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان رخش رخشان جلد اول_جلد اول_292775.mp3
6.43M
🌸قصه های شاهنامه 🌼 رخش رخشان 🌼رده سنی: کودک 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💐لالالالا گل پونه بابات رفته در خونه 💐لالالالا گلم باشی همیشه در برم باشی 🌻لالالالا گل آلو درخت سیب و زرد آلو 🌻لالالالا گلی دارم به گاچو بلبلی دارم 🌷لالالالا گل خشخاش بابات رفته خدا همراش 🌷لالالالا گل زیره بابات دستاش به زنجیره 🌹لالالالا گلم لالا بخواب ای بلبلم لالا 🌹لالالالا گل لاله دوست داریم من و خاله 🍃لالالالا گل دشتی همه رفتن تو برگشتی 🍃خداوندا تو پیرش کن خط قرآن نصیبش کن 🌺لالالالاگلم باشی بزرگ شی همدمم باشی 🌺کلام الله تو پیرش کن زیارتها نصیبش کن 🌼لالالالاگل زردم نبینم داغ فرزندم 🌼خداوندا تو ستاری همه خوابن تو بیداری 🍁لالالالاگل خشخاش بابات رفته خدا همراش 🍁بابات رفته به هل چینی بیاره قند و دارچینی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک فکر بکر ریزبال، بال‌های ریزش را به هم زد. روی تخته سنگی پرید. به آسمان آبی نگاه کرد. پرزری را دید که همراه بقیهٔ پروانه‌ها پرواز می‌کرد. آهی کشید؛ سرش را پایین انداخت. چشمانش را بست. خودش را توی آسمان دید که کنار پرزری پرواز می‌کرد و بلندبلند می‌خندید. چشمانش را با صدای پرزری باز کرد. پرزری کنارش نشسته بود؛ پرسید:"سلام ریزبال جونم چرا غصه داری؟" ریزبال آرام سلام داد و به پرواز پروانه‌ها خیره شد. پرزری چیزی نگفت. از آن‌جا دور شد. توی باغچه گلی را دید. روی گلبرگِ گلی نشست. گلی تا پرزری را دید گفت:"سلام پرزری، خوبی؟ خوشی؟ چه خبرا؟ همهٔ پروانه‌ها خوبن؟ از آسمون چه خبر؟ باد مهربون رو ندیدی؟ خیلی وقته ازش بی خبرم! راستی..." پرزری لب‌هایش را جمع کرد و گفت:"گلی جونم یواش یواش، یکی یکی!" گلی برگش را جلوی دهانش گذاشت. پرزری ادامه داد:"همه خوبن به جز ریزبال دلش گرفته انگار، دوست داره پرواز کنه اما..." سرش را پایین انداخت. گلی کمی فکر کرد و گفت:"آخی طفلی ریزبال کاش بال‌های قشنگش کمی بزرگ‌تر بودن اون‌وقت اون هم می‌تونست مثل بقیه پروانه‌ها پرواز کنه" پرزری چشمان خیسش را روی هم گذاشت. گلی گفت:"غصه نخور پرزری جان ما ریزبال رو به آرزوش می‌رسونیم" پرزری با دهان باز به گلی نگاه کرد. گلی گفت:"تعجب نکن بهت می‌گم اول برو چند تا تیکه نخ از کرم ابریشم بگیر و زودی بیا" پرزری با چشمان گرد پرسید:"نخ برای چی؟" گلی لبخند زد و گفت:"حالا برو بعد که برگشتی بهت می‌گم" پرزری سری تکان داد و بال‌هایش را به هم زد. به درخت توت که رسید جلو رفت. کنار کرم ابریشم نشست. کرم ابریشم داشت نخ‌هایش را کلاف می‌کرد. پرزری را که دید گفت:"سلام پرزری از این طرف‌ها!" پرزری بال‌های زری‌اش را به هم زد و گفت:"سلام دوست خوبم، اومدم چند تیکه نخ برای گلی جون ازت بگیرم" کرم ابریشم ابرویی بالا داد و پرسید:"گلی نخ برای چی می‌خواد؟ پرزری شانه‌اش را بالا انداخت و جواب داد:"نمی‌دونم فقط گفت چند تیکه نخ ازت بگیرم" کرم ابریشم کمی فکر کرد و گفت:"حالا که گلی خواسته باشه، بیا اینم چند تیکه نخ" پرزری نخ‌ها را گرفت و گفت:"دمت ابریشمی، امیدوارم به زودی یه پروانهٔ زیبا و پرزری بشی" بال‌های زرزری اش را به هم زد و به طرف آسمان پرواز کرد. از آن بالا به زمین نگاه کرد. ریزبال هنوز همان‌جا روی تخته سنگ نشسته بود. پرزری روی گل سرخ نشست. نخ‌ها را جلو برد و گفت:«بفرما گلی جون اینم چندتیکه نخ" گلی لبخند زد و گفت:"حالا برو و همهٔ پروانه‌ها رو خبر کن" پرزری با چشمان گرد پرسید:"همه رو؟ واسهٔ چی؟" گلی سرخ‌تر شد و گفت:"من یه فکر بکر دارم" به اطراف نگاه کرد و گفت:"بیا جلو تا فکرم رو بهم بگم" پرزری جلو رفت و به حرف های گلی با دقت گوش کرد. نخ‌ها را برداشت و تندتند بال زد و رفت. خیلی زود پرزری همراه همهٔ پروانه‌ها و ریزبال توی آسمان پرواز می‌کردند. ریزبال یک طرف نخ‌ها را گرفته بود و پروانه‌ها طرف دیگر نخ‌ها را محکم نگه داشته بودند. ریزبال از آن بالا به گلی نگاه کرد و گفت:"ممنونم گلی جونم" به پروانه‌ها نگاه کرد و گفت:"از شما دوستان خوبم هم ممنونم" با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد فریاد زد:"خدایا از تو هم ممنونم" 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼پی دی اف ( کیفیت بالا) 🌸عنوان قصه: مدرسه موشها 🌼قصه در مطلب بعدی👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
4_354398345961147212.pdf
2M
🌼پی دی اف ( کیفیت بالا) 🌸عنوان قصه: مدرسه موشها 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کو؟؟؟ قورقوری از توی برکه بیرون پرید. کنار برکه نشست. به عکس خودش که توی آب برکه افتاده بود نگاه کرد. با خودش گفت:«به به چقدر زیبا و بزرگ شدم» یک دفعه چشمش به جای خالی دمش افتاد! با چشمان گرد گفت:«ای وای دمم، دم قشنگم کو؟» به اطراف نگاه کرد خبری از دم نبود. پرید توی برکه و همه جا را خوب نگاه کرد. اما خبری از دم نبود. کنار برکه روی تخته سنگی نشست. با خودش گفت:«قور قور دیشب کنار برکه بازی کردم شاید همین اطراف افتاده باشه» راه افتاد. کمی جلوتر بین بوته‌ها چیزی دید. داد زد:«اخ جون دمم دم قشنگم» جلو رفت دستش را دراز کرد. خواست دم را بردارد که یک دفعه دم تکان خورد و از بین بوته‌ها مارمولک بیرون خزید. به قورقوری نگاه کرد و گفت:«با دم من چیکار داری؟!» قورقوری سرش را پایین انداخت و گفت:«ببخشید» و رفت. هنوز خیلی از برکه دور نشده بود که بین صخره‌ها چیزی دید. جلو رفت. داد زد:«اخ جون دمم دم قشنگم» دستش را دراز کرد خواست دم را بردارد که یک دفعه دم تکان کرد و مار بزرگی از لای صخره‌ها بیرون خزید. قورقوری تا مار را دید از جا پرید و با سرعت از آن‌جا دور شد. هنوز داشت نفس نفس می‌زد که پشت یک درخت چیزی دید. جلو رفت. داد زد:«اخ جون دمم دم قشنگم» خواست دستش را دراز کند و دم را بردارد که یاد مار افتاد. ترسید کمی فکر کرد. آرام گفت:«اهای کسی اون‌جاست؟» دم تکان نخورد. این‌بار بلندتر گفت:«اهای کسی اونجاست؟» دم تکان نخورد. جلو رفت آرام دستش را دراز کرد خواست دم را بردارد که یک دفعه دم تکان خورد و از پشت درخت یک موش کور بیرون پرید. موش کور چشمانش را مالید و گفت:«کی به دم من دست زد؟ کی بود که نگذاشت من بخوابم؟» قورقوری سرش را پایین انداخت و گفت:«ببخشید» راه افتاد که برود. موش کور صدایش کرد:«کجا؟ دنبال چی می‌گردی؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» قورقوری برگشت. کنار موش کور نشست و گفت:«دمم دم قشنگم رو گم کردم!» موش کور با چشمان گرد پرسید:«مگه قورباغه‌ها وقتی بزرگ می‌شن بازم دم دارن؟» قورقوری با دهان باز به موش کور نگاه کرد. موش کور لبخند زد و ادامه داد:«قورباغه‌ها که بزرگ می‌شن دمشون کم کم از بین می‌ره تو چطور تا امروز متوجه نشدی دمت داره کوچیک می‌شه؟» قورقوری دستی به سرش کشید و جواب داد:«انقدر مشغول بازی بودم که اصلا نفهمیدم!» موش کور خندید:«حالا هم برو بازی کن» قورقوری سرش را بالا گرفت:«نه باید برم دنبال کار من دیگه بزرگ شدم» چشمکی به موش کور زد و به برکه برگشت. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نان تازه دانید من که هستم؟ من نان تازه هستم خوش عطرم و برشته عطرم به جان سرشته زینت سفره هایم قوت دست و پایم حاصل کار یاران خوراک صد هزاران حکایتم دراز است در من هزار راز است بشنو تو سرگذشتم چه بودم و چه گشتم گندم بودم در آغاز گندم ناز و طناز دهقان پیر مرا کاشت زحمت کشید تا برداشت هر روز و شب داد آبم ببین چقدر شادابم از رنج و کار دهقان کم کم شدم شکوفان قدم بلند شد کم کم بوسید رویم را شبنم به به به خوشه هایم گندم با صفایم شد ساقه ام طلایی آی برزگر کجایی؟ پیشم بیا شتابان با داس تیز و بران دروم کرد مرد دهقان برد پیش آسیابان آردم کرد آسیابان خمیر شدم پس از آن گذاشت رو پاروش نانوا چید تو تنور خمیر را گرفتم از آتش جان یواش یواش شدم نان ده ها تن گرم کارند شب تا سحر بیدارند تا نان شود مهیا آید به سفره ما ای که می خوری نان را بدان تو قدر آن را. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان کودکانه ” ماشین مورچه ای” این داستان کوتاه کودکانه ، درباره زندگی سه مورچه است که هر روز برای تهیه غذا به سختی زحمت می کشند تا اینکه یک روز یکی از آنها فکری به ذهنش می رسد و …. . داستان ” ماشین مورچه ای” مخصوص کودکان مهد کودک و پیش دبستانی: سه تا مورچه با هم دوست بودن و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می رفتن .اونا هرروز زحمت زیادی می کشیدن تا غذاهای سنگین رو به سمت خونه حمل کنن. یه روز مورچه ها یه خوراکی پیدا کردن که خیلی خوشمزه بود ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه ها بعد از کلی تلاش تونستن خوراکی رو یه خورده جابجا کنن. بعد خسته شدن و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدن تا کمی استراجت کنن. یه دفعه یکی از مورچه ها صدا زد و گفت: راستی چرا ما ماشین نداریم؟چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می کنن ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟ حرف این مورچه انقدر عجیب بود که برای چند لحظه هر سه نفرشون ساکت شدن و توی فکر فرو رفتن .بعد هر سه تا باهم گفتن باید ماشین بسازیم . ولی چطوری ؟ مورچه ها با چه وسیله ای می تونن ماشین بسازن . اونا تصمیم گرفتن اطرافو بگردن و هر وسیله ای که برای ساختن ماشین مناسبه با خودشون بیارن . هر مورچه به سمتی رفت و بعد از مدتی دوباره دور هم، کنار همون خوراکی جمع شدن. یکی از مورچه ها یه تخمه آفتابگردون پیدا کرده بود. که با کمک هم اونو از وسط شکستن تا برای ساختن کف ماشین ازش استفاده کنن. اون دوتا مورچه ی دیگه چیزهای گردی رو پیدا کرده بودن که می تونستن برای درست کردن چرخ ماشین ازش استفاده کنن. مورچه ها با تلاش و پشتکار بعد از یه ساعت، ماشین قشنگی برای خودشون درست کردن و خوراکیشونو توی ماشین گذاشتن و به راه افتادن . اونا اون روز به جای اینکه خوراکی شونو روی دوششون بذارن ،خودشون روی خوارکی شون نشستن و حسابی کیف کردن . وقتی به خونه رسیدن مورچه های دیگه با تعجب، دوستاشون رو دیدن که با یه وسیله عجیب به خونه می یومدن . مورچه ها وقتی ماجرارو فهمیدن برای چند دقیقه با اشتیاق دست زدن و اونارو تشویق کردن. ملکه مورچه ها اسم ماشین اونا رو ماشین مورچه ای گذاشت. حالا با کمک ماشین مورچه ای کار مورچه ها راحت تر شده و هر روز غذای زیادتری به خونه میارن. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‌ ‏_ی_قورباغه_سبز 🐸 جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه‏ تیغی و لک ‏لک در حال چرت زدن بودند؛ اماقورباغه‏ ی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه می‏کرد. ناگهان...   ویز... ویز... ویز... بیز... بیز... بیز... وز... وز... وز... یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همان‏طور که چشم‏هایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش. مگس فرار کرد. دارکوب، جوجه‏تیغی و لک ‏لک چشم‏های‏شان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!» دارکوب به سنجاب نگاه کرد  و قاه‏ قاه  خندید. بعد نوکش را تند و تند، به تنه‏ی درختی که روی آن نشسته بود، زد. و بعد دوباره قاه‏قاه خندید. باز، تق- تق- تق، به درخت نوک زد. خنده و تق‏ تق دارکوب، هر لحظه بلندتر و بیشتر می‏شد. آنقدر که صدای ویز- ویز مگس و پشه‏ای را که به طرفش می‏آمدند، نشنید! کمی بعد، پشه‏ ی چاق و چله‏ ای نیش محکمی به سر دارکوب زد. مگس هم کنار گوشش ویز- ویز بلندی کرد. دارکوب عصبانی شد و داد زد: «آخ... وای... آی...» پشه و مگس فرار  کردند. سنجاب، همان‏طور که نوک دماغش را گرفته بود، به دارکوب نگاه کرد و گفت: «مثل اینکه از تو هم پذیرایی خوبی کردند! خوش‏ گذشت؟ حالا باز هم به من بخند!» دارکوب، سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت. قورباغه‏ ی سبز، به سنجاب و دارکوب نگاه کرد. بعد از جا جهید و نزدیک آنها، روی زمین نشست. لبخندی زد و به مگس‏ها و پشه ‏هایی که با سرعت به دنبال هم  توی هوا بالا و پایین می‏پریدند، نگاه کرد. آن وقت آب دهانش را قورت داد و زبانش را تند و تند آورد بیرون و برد توی دهانش و گفت: «به ... به ... قور... قور... بَه قور... قوربَه!» حیوان‏ها متوجه‏ی قورباغه شدند. سنجاب آهسته گفت: «ایش ... مزاحم پشت مزاحم! قورباغه ‏ی بی‏مصرف!» دارکوب، گردنش را یک وری کرد و گفت: «پشه‏ ها و مگس‏ها کم بودند، این هم اضافه  شد!» لک لک، روی  یک پایش ایستاد و گفت: «واه ... و اه... چه چشم‏های زشتی دارد! زبانش که دیگر هیچ! ببینید چه قدر دراز است!»   جوجه تیغی چند قدم به قورباغه نزدیک شد. بعد، یکی از تیغ‏هایش را به طرف او پرتاب کرد و خندید. قورباغه بازویش را گرفت و گفت: «آخ... قور... قور... جوجه تیغی، بهتر است مواظب تیغ‏هایت باشی!» حیوان‏ها خندیدند. جوجه تیغی گفت: «جایزه‏ی ناقابلی بود برای صدای زیبا و زباندراز شما!» قورباغه ناراحت شد. بدون هیچ حرفی جهید وسط مرداب و ناپدید شد. حیوان‏ها بلندتر خندیدند و داد زدند: - آخ جان! رفت... لک لک گفت: «مگس‏ها و پشه‏ ها هم رفته‏اند!» دارکوب، سرش را مالید و گفت: «اگر دوباره بیایند، می‌‏دانم چه کارشان ...» اما هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره ... ویز... ویز... ویز... بیز... بیز... بیز... وز... وز... وز... همه از جا پریدند. سنجاب زودی نوک دماغش را گرفت و آن را پنهان کرد. دارکوب سرش را برد زیربالش. جوجه ‏تیغی هم چند تا از تیغ‏هایش را به طرف‏ آنها پرتاب کرد و مثل یک توپ، گرد شد و گفت: «آه... خسته شدم! آخر چه‏قدر خودم را از دست اینها، زیر تیغ‏هایم زندانی کنم؟» لک لک پرید هوا و گفت: «من که رفتم. خداحافظ!» ویز... ویز...  بیز... وز... وز... سنجاب و دارکوب، عصبانی شدند و توی هوا و زمین، دنبال مگس‏ها و پشه‏ ها، بالا و پایین پریدند! قور... قور... قور... ناگهان سنجاب و دارکوب ایستادند. قورباغه‏ی سبز، نزدیک آنها، در گوشه‏ای نشسته بود و تند- تند، زبانش را می‏آورد بیرون و می‏برد توی دهانش! جوجه‏تیغی آهسته سرش را از زیر تیغ‏هایش بیرون ورد. سنجاب و دارکوب با تعجب گفتند: «عجب! باز هم مگس‏ها و پشه ‏ها غیب شدند! یعنی از ما ترسیدند؟» جوجه ‌‏تیغی با دقت به قورباغه نگاه کرد.قورباغه بدون اعتنا به بقیه، دور دهانش را می‏لیسید و به... به... و قور... قور... می‏کرد و می‏گفت: «وای ... چقدر خودش‏مزه ‏اند!» جوجه‏ تیغی که تازه متوجه‏ی کار قورباغه شده بود، خواست حیوان‏ها را صدا کند که قورباغه، تندی از جا جست وسط مرداب و دوباره ناپدید شد! در همین موقع، لک‏لک پروازکنان به طرف دوستانش آمد. جوجه‏ تیغی سرش را تکان- تکانی داد. دست‏ها و پاهایش را از زیرتیغ‏هایش در آورد بیرون و گفت: «هیچ می‏دانید چه اشتباه بزرگی کردیم؟ می‏دانید قورباغه‏ای که دلش را یک عالم شکستیم چه می‏کرد؟» او ماجرا را برای حیوان‏ها تعریف کرد. همه ساکت و آرام، به فکر فرو رفتند و به طرف مرداب، جایی که قورباغه‏ی سبز، در آنجا ناپدید شده بود، نگاه کردند. دوباره سکوت همه جا را پر کرد. کمی بعد، صدایی سکوت مرداب و جنگل را بر هم زد. این صدا، صدای آه بلند سنجاب، دارکوب، جوجه ‏تیغی و لک ‏لک بود! 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان رخش رخشان جلد دوم _صدای کل کتاب_292804.mp3
10.67M
🌸قصه های شاهنامه 🌼 رخش رخشان۲ 🌼رده سنی: کودک 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4