قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_چهاردهم -می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی.
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_پانزدهم
برادر بزرگتر گفت:
-ما پیمان الهی گذاشته بودیم. شما همان کسانی هستین که بر سر یوسف آن بلا را آوردین، برید، برید خانوادهها منتظرن و به غذا و گندم احتیاج دارن. من آن قدر این جا میمونم تا شاید بنیامین برگرده یا این که پدر اجازه بده من برگردم...
یکی از آنها گفت:
-حالا به پدر چی بگیم؟
برادر بزرگتر گفت:
-برین و به پدر بگین که پسرت دزدی کرد این چیزی است که ما دیدیم، دیدیم که کاسه ی گران قیمت از بار او پیدا شد. این همان چیزی است که با چشم دیدیم و خدا عالم است.
آنها شرمنده و سرافکنده به کنعان برگشتند.
حضرت یعقوب که برای برگشت آنها نشسته بود از دور آنها را دید که بر میگردند اما چهرههایی ناراحت و سرافکنده دارند. به دقت نگاه کرد و بنیامین و پسر بزرگش را ندید و نگران شد.
آنها آمدند و با شرمندگی سلام کردند.
حضرت یعقوب گفت:
-سلام بر شما، چه شده؟
برادرها هر کدام به هم نگاه کردند و هیچ کدام نمی توانستند حرفی بزنند. تا این که یک نفر از آنها در حالی که سر به پایین داشت همه چیز را تعریف کرد.
حضرت یعقوب گفت:
-ای وای بر شما میفهمین دارین چی میگین!
یکی از برادرها گفت:
-اما پدر آن چه گفتیم کل ماجراست نه کمتر و نه بیشتر، اگه به ما اعتماد نداری خب از مردمی که زودتر از ما برگشتن بپرس، در مصر تحقیق کن. مطمئن باش که جز حقیقت چیز دیگه ای نمی گیم.
حضرت یعقوب گفت:
-آه خدای من، اما من صبرم را از دست نمی دم. میدونم تو از همه چیز آگاه هستی.
از جا بلند شد و با حال و احوال بد به اتاقش رفت.
در این لحظه بود که غم شدیدی وجودش را فرا گرفت و به شدت گریه کرد و با صدای بلند نام یوسف را صدا میزد.
برادرها که نام حضرت یوسف را از زبان پدر شنیدند به شدت شرمنده شده بودند و به فکر فرو رفتند.
حضرت یعقوب حالا بنیامین را هم از دست داده بود و پسر بزرگش هم در مصر مانده بود و یوسف، پسری که هر لحظه به او نگاه میکرد و آرامش میگرفت دیگر نبود!
حضرت یعقوب آن قدر گریه میکرد تا این که چشمهایش نابینا و سفید شده بود. برادرها که عذاب وجدان داشتند به یاد کارهای بد خودشان در حق یوسف افتاده بودند و این که سالها به پدرشان ظلم کرده بودند و حالا بنیامین هم از دست پدر رفته بود.
یکی از آنها در اتاق حضرت یعقوب را که صدای گریه ی او شنیده میشد زد و گفت:
پدر خواهش میکنم، به خدا قسمت میدهیم این قدر گریه نکن ممکنه بیمار بشی و از دست بری.
حضرت یعقوب با ناراحتی گفت:
-من گله ای از شما نکردم که این طور میگین. من غم و غصه ام را پیش خدا بردم و به او شکایت میکنم. خدا لطف بسیار داره و من از رحمت خدا چیزهایی میدانم که شما نمی دانید.
حضرت یعقوب در تنهایی خودش گریه میکرد.
قلب حضرت یعقوب دوباره زخم دیگری پیدا کرده بود و میگفت:
-من هیچ وقت یوسفم را فراموش نمی کنم. چهره ی زیبا و نورانی اش همیشه جلوی رویم است. یوسف من هیچ وقت نمرده.
زمانی که بار دیگر گندمها تمام شده بود و برادرها مجبور بودند به مصر بروند.
حضرت یعقوب رو به آنها گفت:
-وقتی به مصر میرسین از یوسف و بنیامین سراغ بگیرین. شما نباید از رحمت خدا غافل بشین چون نا امید شدن از درگاه خدا بدترین گناههاست
بعد از دخترش خواست تا برایش کاغذ و قلمی بیاورد تا نامه ای بنویسد.
وقتی دخترش کاغذ و قلم را آورد او در نامه این چنین گفت:
به نام الله
نامه ای از طرف یعقوب پسر اسحاق به عزیز مصر، ای عزیز بدان که ما خاندان ابراهیم هستیم همان کسی که خدای بزرگ او را از آتش سوزان نجات داد و خاندان ما همیشه به بلا و سختی و آزمایش مبتلا میشوند و غم و اندوه زیادی به من رسیده.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4