39.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون خاطره انگیز #سندباد
#قسمت_دهم
#مثبت_نه
(+۹)
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_دهم
روز هشتم
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌼قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
hekayat rooz 8.mp3
3.87M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_دهم
روز هشتم
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌼بازاری و عابر مردی درشت استخوان و بلندقامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_دهم
وقتی رفتی به پادشاه بگو که من را بی گناه به زندان انداختند.
آن دو زندانی رفتند و حضرت یوسف گوشه ای نشست و تازه یادش آمد که چه حرفی زده،از دست خودش ناراحت و عصبانی شد و به شدت گریه کرد.
در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و به حضرت یوسف گفت:
-یوسف چه کسی به تو زیبایی و بزرگی داد؟
حضرت یوسف با گریه گفت:خدای بزرگ.
جبرئیل گفت: چه کسی تو را از چاه نجات داد؟
حضرت یوسف با گریه گفت: خدای بزرگ
جبرئیل گفت: چه کسی تو را از نقشههای بد زنها نجات داد؟
حضرت یوسف باز هم با گریه جواب داد:
-خدای بزرگ و یگانه.
-پس چرا به جای این که از خدای بزرگ بخواهی تا تو را از زندان نجات بده به آن مرد گفتی تا به پادشاه بگوید.
حضرت یوسف به شدت گریه کرد و گفت:
-خدای بزرگم از تو میخوام تا اشتباه من را ببخشی و من توبه میکنم.
خدایا تو که این قدر به من عزت دادی در همه چیز به من کمک کردی گناه من رو ببخش تو که بخشنده و مهربانی.
حضرت یوسف به شدت گریه و ناله میکرد و از خدا میخواست تا اشتباه و گناهش را ببخشد.
جبرئیل گفت:
-یوسف دیگه آرام باش که خدا توبه ی تو را پذیرفت. اما تو باید سالهای دیگری را در زندان بمانی و اگر توبه نمی کردی خدا مقام پیامبری را از تو میگرفت.
حضرت یوسف با گریه گفت:
-خدایا تو را به خاطر مهربانی و این که من را بخشیدی شکر میکنم من حاضرم تا آخر عمرم در زندان بمانم اما خدای بزرگ من را بخشیده باشد.
حضرت یوسف سالهای دیگری را در زندان ماند و زندانیها را راهنمایی میکرد و از آنها پرستاری میکرد. تا این که یک شب پادشاه خواب عجیبی میبیند با ترس از خواب پرید و همه را خبر دار کرد و گفت:
-من امشب خواب بدی دیدم
که در این خواب هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله کرده و گاوهای چاق را خوردن و بعد دیدم که هفت خوضه ی خشکیده و زرد بر خوشههای سبز و تازه پیچیدند و خوشههای سبز را نابود کردند. همه ی جادوگرها و کسانی که میتونن خواب منو تعبیر کنن رو خبر کنین.
همه ی جادوگرها و خواب گزاران آمدند و پادشاه خوابش را دوباره برای آنها تعریف کرد.
هیچ کس نمی توانست بفهد خواب پادشاه چه معنی دارد و هر کاری کردند و هر چه فکر میکردند به نتیجه ای نمی رسیدند.
پادشاه عصبانی بود و میخواست هر چه زودتر بفهمد معنی این خواب عجیب چیست.
در همین لحظه بود که آن زندانی که در زندان با حضرت یوسف آشنا شده بود گفت:
-من کسی را میشناسم که بسیار داناست و از آینده خبر میدهد و میداند معنی خوابها چیه. او بی گناه به زندان افتاده و چند سال پیش خواب من و دوستم رو به خوبی تعبیر کرده.
همه به او نگاه کردند و او ازپادشاه اجازه داد تا آن مرد برای فهمیدن معنی خواب پیش حضرت یوسف برود.
آن مرد به زندان رفت و بعد از سلام و احوال پرسی با حضرت یوسف و زندانیها خواب پادشاه را برای حضرت یوسف تعریف کرد و از او خواست تا خواب پادشاه را تعبیر کند.
حضرت یوسف گفت:
هفت سال نعمت و باران زیادی میآید و بعد از آن هفت سال دیگه خشک سالی است و باران نمی بارد.
آن مرد بعد از شنیدن حرفهای حضرت یوسف دست او را گرفت.و گفت:
-ای پیامبر خدا، من انسانی بی وفا هستم و پیامبر خودم را فراموش کرده بودم و بعد از سالها یادم آمد که پیامبر مهربان و دانایی در زندان است که باید یادش میکردم.
حضرت یوسف لخندی زد و گفت:
-تو تقصیری نداری من نباید با وجود این که خدای بزرگ و یگانه را داشتم خواستهها و آرزوهایم را به انسانها و پادشاه میگفتم.
او از حضرت یوسف خداحافظی کرد و به قصر رفت و هر چه را که حضرت یوسف گفته بود برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه کمی فکر کرد و همه از این دانایی تعجب کردند. پادشاه گفت:
-این کسی که خواب را این طور دقیق تعبیر کرده بدون شک یک دانشمند است او نباید در زندان
باشه هر چه زودتر برو و این جوان زندانی را بیرون بیارین او حتماً میدونه که راه حل این مشکل چیه. این مرد دانا نباید در زندان باشه.
حضرت یوسف در زندان نشسته بود و با زندانیها حرف میزد که دوباره دوست زندانیش آمد و گفت:
-ای پیامبر خدا، برایت خبر جدیدی دارم.
همه منتظر شدند که او خبر جدیدش را بگوید او گفت:
-پادشاه دستور داده که حضرت یوسف از زندان بیرون بیان
همه خوشحال شدند و به حضرت یوسف نگاه کردند.حضرت یوسف گفت:
-من از زندان بیرون نمی یام. مگه این که پادشاه تحقیق کنه که موضوع زنهای مصر چه بوده و چرا دستهای خود را بریده اند
یوسف که بسیار دانا بود نمی خواست از زندان آزاد شود و همه بگویند که پادشاه او را بخشیده حضرت یوسف میخواست به همه بفهماند که بی گناه است و پاک دامن بوده.
#ادامه_دارد...