eitaa logo
قصه های کودکانه
33.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
کارتون خاطره انگیز 👇
39.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون خاطره انگیز (+۹) 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:حکیم سند باد روز هشتم :لیلا رونقی 🌼قصه در مطلب بعدی امشب👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
hekayat rooz 8.mp3
3.87M
:حکیم سند باد روز هشتم :لیلا رونقی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌼بازاری و عابر مردی درشت استخوان و بلندقامت که اندامی ورزیده و چهره ای آفتاب خورده
🌼حضرت یوسف وقتی رفتی به پادشاه بگو که من را بی گناه به زندان انداختند. آن دو زندانی رفتند و حضرت یوسف گوشه ای نشست و تازه یادش آمد که چه حرفی زده،از دست خودش ناراحت و عصبانی شد و به شدت گریه کرد. در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و به حضرت یوسف گفت: -یوسف چه کسی به تو زیبایی و بزرگی داد؟ حضرت یوسف با گریه گفت:خدای بزرگ. جبرئیل گفت: چه کسی تو را از چاه نجات داد؟ حضرت یوسف با گریه گفت: خدای بزرگ جبرئیل گفت: چه کسی تو را از نقشه‌های بد زن‌ها نجات داد؟ حضرت یوسف باز هم با گریه جواب داد: -خدای بزرگ و یگانه. -پس چرا به جای این که از خدای بزرگ بخواهی تا تو را از زندان نجات بده به آن مرد گفتی تا به پادشاه بگوید. حضرت یوسف به شدت گریه کرد و گفت: -خدای بزرگم از تو می‌خوام تا اشتباه من را ببخشی و من توبه می‌کنم. خدایا تو که این قدر به من عزت دادی در همه چیز به من کمک کردی گناه من رو ببخش تو که بخشنده و مهربانی. حضرت یوسف به شدت گریه و ناله می‌کرد و از خدا می‌خواست تا اشتباه و گناهش را ببخشد. جبرئیل گفت: -یوسف دیگه آرام باش که خدا توبه ی تو را پذیرفت. اما تو باید سال‌های دیگری را در زندان بمانی و اگر توبه نمی کردی خدا مقام پیامبری را از تو می‌گرفت. حضرت یوسف با گریه گفت: -خدایا تو را به خاطر مهربانی و این که من را بخشیدی شکر می‌کنم من حاضرم تا آخر عمرم در زندان بمانم اما خدای بزرگ من را بخشیده باشد. حضرت یوسف سال‌های دیگری را در زندان ماند و زندانی‌ها را راهنمایی می‌کرد و از آن‌ها پرستاری می‌کرد. تا این که یک شب پادشاه خواب عجیبی می‌بیند با ترس از خواب پرید و همه را خبر دار کرد و گفت: -من امشب خواب بدی دیدم که در این خواب هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله کرده و گاوهای چاق را خوردن و بعد دیدم که هفت خوضه ی خشکیده و زرد بر خوشه‌های سبز و تازه پیچیدند و خوشه‌های سبز را نابود کردند. همه ی جادوگرها و کسانی که می‌تونن خواب منو تعبیر کنن رو خبر کنین. همه ی جادوگرها و خواب گزاران آمدند و پادشاه خوابش را دوباره برای آن‌ها تعریف کرد. هیچ کس نمی توانست بفهد خواب پادشاه چه معنی دارد و هر کاری کردند و هر چه فکر می‌کردند به نتیجه ای نمی رسیدند. پادشاه عصبانی بود و می‌خواست هر چه زودتر بفهمد معنی این خواب عجیب چیست. در همین لحظه بود که آن زندانی که در زندان با حضرت یوسف آشنا شده بود گفت: -من کسی را می‌شناسم که بسیار داناست و از آینده خبر می‌دهد و می‌داند معنی خواب‌ها چیه. او بی گناه به زندان افتاده و چند سال پیش خواب من و دوستم رو به خوبی تعبیر کرده. همه به او نگاه کردند و او ازپادشاه اجازه داد تا آن مرد برای فهمیدن معنی خواب پیش حضرت یوسف برود. آن مرد به زندان رفت و بعد از سلام و احوال پرسی با حضرت یوسف و زندانی‌ها خواب پادشاه را برای حضرت یوسف تعریف کرد و از او خواست تا خواب پادشاه را تعبیر کند. حضرت یوسف گفت: هفت سال نعمت و باران زیادی می‌آید و بعد از آن هفت سال دیگه خشک سالی است و باران نمی بارد. آن مرد بعد از شنیدن حرف‌های حضرت یوسف دست او را گرفت.و گفت: -ای پیامبر خدا، من انسانی بی وفا هستم و پیامبر خودم را فراموش کرده بودم و بعد از سال‌ها یادم آمد که پیامبر مهربان و دانایی در زندان است که باید یادش می‌کردم. حضرت یوسف لخندی زد و گفت: -تو تقصیری نداری من نباید با وجود این که خدای بزرگ و یگانه را داشتم خواسته‌ها و آرزوهایم را به انسان‌ها و پادشاه می‌گفتم. او از حضرت یوسف خداحافظی کرد و به قصر  رفت و هر چه را که حضرت یوسف گفته بود برای پادشاه  تعریف کرد. پادشاه کمی فکر کرد و همه از این دانایی تعجب کردند. پادشاه گفت: -این کسی که خواب را این طور دقیق تعبیر کرده  بدون شک یک دانشمند است او نباید در زندان باشه هر چه زودتر برو و این جوان زندانی را بیرون بیارین او حتماً می‌دونه که راه حل این مشکل چیه. این مرد دانا نباید در زندان باشه. حضرت یوسف در زندان نشسته بود و با زندانی‌ها حرف می‌زد که دوباره دوست زندانیش آمد و گفت: -ای پیامبر خدا، برایت خبر جدیدی دارم. همه منتظر شدند که او خبر جدیدش را بگوید او گفت: -پادشاه دستور داده که حضرت یوسف از زندان بیرون بیان همه خوشحال شدند و به حضرت یوسف نگاه کردند.حضرت یوسف گفت: -من از زندان بیرون نمی یام. مگه این که پادشاه تحقیق کنه که موضوع زن‌های مصر چه بوده و چرا دست‌های خود را بریده اند یوسف که بسیار دانا بود نمی خواست از زندان آزاد شود و همه بگویند که پادشاه او را بخشیده حضرت یوسف می‌خواست به همه بفهماند که بی گناه است و پاک دامن بوده. ...