eitaa logo
قصه های کودکانه
33.8هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
908 ویدیو
319 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_هفدهم یکی از آن‌ها با تعجب پرسید: -آیا یوسف
🌼حضرت یوسف حضرت یوسف هم بی صبرانه منتظر دیدن پدر بود او سال‌های سال به دور از پدر اشک ریخته بود و مشکلات زیادی را تحمل کرده بود درحالی که غم دوری از پدر را هم به سختی تحمل می‌کرد. او در فکر مراسم بسیار زیبایی برای استقبال پدر بود. همه ی مردم برای این استقبال آمده بودند حضرت یوسف بهترین روزهای عمرش را می‌گذراند و قلبش بی قرار تند تند می‌تپید. هیچ کس نمی تواند لحظه ی دیدار حضرت یوسف و پدرش را توصیف کند. حضرت یوسف مدت‌ها پدر را عاشقانه در آغوش گرفته بود و اشک می‌ریخت. حضرت یوسف با احترام پدر و مادر خود را به بالاترین مکان قصر برد و بسیار خوشحال بود. وقتی همه به قصر آمدند در همین لحظه بود که خواب یازده ستاره و ماه و خورشید تعبیر شد و آن‌ها به سجده افتادند و حضرت یوسف با احترام از پدر خواست تا سر از سجده بردارد و سپس رو به او گفت: -پدر می‌بینی این همان خواب بچگی من است و تو برایم این طور تعبیرش کردی. حضرت یوسف گفت: -خدای بزرگم را شکر می‌کنم که مرا از زندان نجات داد و خدا را شکر می‌کنم که این فراق به پایان رسید. حضرت یوسف آن قدر صبور و مهربان بود که هیچ حرفی از چاه نزد و آن قدر جوانمرد بود که برادرهایش را خجالت زده نکند و دست بالا برد و رو به خدا گفت: خدایا، تو که علم تعبیر خواب و تآویل را به من یاد دادی تو که نگهبان و حافظ من بودی و در زندگی من دگرگونی انداختی و عزیز مصرم ساختی. من را تا آخر عمر مسلمان نگه دار و مسلمان بمیرم و در کنار صالحان باشم. زمانی که حضرت یعقوب در کنار حضرت یوسف نشسته بود گفت: -پسرم یوسف، برایم از روزی بگو که برادرهایت تو را در چاه انداختند. حضرت یوسف گفت: -پدر خواهش می‌کنم از من نخواه. من اصلا دوست ندارم تو را ناراحت ببینم. اما حضرت یعقوب او را قسم داد و حضرت یوسف مجبور شد ماجرا را برای پدرش بگوید. حضرت یعقوب که طاقت نداشت گریه کرد و بی هوش شد و وقتی دوباره از حضرت یوسف خواست بقیه اش را بگوید. حضرت یوسف گفت: -پدر تو را به خدای ابراهیم و اسماعیل و اسحاق قسم می‌دم که از من در مورد گذشته نپرس. حضرت یعقوب تا این قسم را شنید قبول کرد و حضرت یوسف دوست نداشت با گفتن گذشته ی تلخش پدرش را ذره ای رنج بدهد. کسانی که بسیار گریه کردند، حضرت آدم در فراق بهشت و اشتباهش. حضرت یوسف در فراق پدرش، حضرت یعقوب در فراق پسرش یوسف، امام سجاد در فراق امام حسین و واقعه ی کربلا و حضرت فاطمه در فراق پدرش... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4