🦊🐌روباه مکار به دنبال یک جفت چشم🐌🦊
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
آقا روباهه خیلی راه رفته و خیلی خسته شده اون می خواست کمی استراحت کنه اما اول باید یه جای امن پیدا می کرد. یکدفعه آقا روباهه یه درخت رو می بینه، خیلی خوشحال می شه و به درخت می گه «باز شو تا من توی تو استراحت کنم.»
درخت باز شد و آقا روباهه تندی داخل درخت رفت و بعد دوباره بسته شد. آقا روباهه خیلی خسته شده بود به خاطر همین خیلی خوابید، وقتی بیدار شد یادش نمی اومد به درخته چی گفته بوده. آقا روباهه به درخته گفت: «اجازه بده بیام بیرون» اما درخت باز نشد. دوباره گفت «لطفاً بذار بیام بیرون» اما باز هم درخت باز نشد. «آقا روباهه چند ضربه به درخت زد، اما درخت باز نشد. درخته از دست آقا روباهه ناراحت شده بود چون وقتی آقا روباهه می خواسته وارد درخت بشه مودبانه از اون خواهش نکرده بوده.
وقتی پرنده ها صدای آقای روباهه رو شنیدند، سعی کردند به اون کمک کنند. اما اون ها خیلی کوچک بودند و درخت خیلی بزرگ بود. پرنده ها آقای دارکوب رو دیدند و ازش خواهش کردند تا به آقا روباهه کمک کنه. آقا دارکوبه شروع کرد به سوراخ کردن درخت. اما درخت خیلی قوی بود و نوک آقا دارکوبه کج شد.
آقا روباهه خواست با دستاش بیاد بیرون اما سوراخ خیلی کوچولو بود، دوباره خواست با پاهاش بیاد بیرون اما بازم نتونست. آقا روباهه باید یه راهه دیگه پیدا می کرد چون آقا دارکوبه دیگه نمی تونست بهش کمک کنه. آقا روباهه عصبانی شد و گفت «ای درخت زشت پیر، بذار بیام بیرون» اما بازم درخت باز نشد.
آقا روباهه با خودش فکر کرد که دست و پاهاش رو جدا کنه و یکی یکی از سوراخ بندازه بیرون. حالا نوبت تنش بود. آقا روباهه با خودش گفت «حالا بهت نشون می دم، به من می گن روباه مکار.»
حالا آقا روباهه می خواست سرش رو از سوراخ بیاره بیرون، اما سرش خیلی بزرگ بود. گوشاش تو سوراخ گیر می کرد. آقا روباهه گوشاش رو در آورد و از سوراخ انداخت بیرون، اما بازم سرش از سوراخ رد نمی شد چون چشاش خیلی بزرگ بودند. این دفعه چشماش رو در آورد و از سوراخ انداخت بیرون آقا کلاغه چشم های آقا روباهه رو دید و اون ها رو برداشت. چشم های آقا روباهه خیلی قشنگ بودند، آبی مثل آسمان و آقا کلاغه فکر کرد که یک گنج پیدا کرده و می خواست اون ها رو قایم کنه.
بالاخره آقا روباهه سرش رو از سوراخ رد کرد و بعد شروع کرد به چسباندن دست و پا و سرش. دوباره آقا روباهه مثل روز اولش شد. اما وقتی خواست چشم هاش رو روی سرش بگذاره، اون ها رو پیدا نمی کرد.
آقا روباهه دوست نداشت حیوونا بفهمند که اون کور شده، توی راه پای آقا روباهه به یک گل سرخ خورد. اون دو تا گلبرگ از گل سرخ کند و روی چشم هاش گذاشت. اینجوری دیگه حیوونا نمی فهمند که اون کور شده. آقا روباهه دنبال چشم هاش می گشت و مطمئن بود که همین دور روبراست.
توی راه آقا روباهه، آقا حلزونه رو دید. آقا حلزونه ازش می پرسه «چرا گلبرگ سرخ روی چشم هات گذاشتی؟»
آقا روباهه گفت: «چون این ها خیلی قشنگند. تو هم اگر دوست داشته باشی می تونی امتحانشون کنی، اما اول باید چشم ها تو به من بدی.»
آقا حلزونه چشماش رو در آورد و اون ها رو داخل دست های آقا روباهه گذاشت. آقا روباهه هم تندی فرار کرد.
آقا حلزونه هنوز دنبال چشاش می گرده .از اون به بعد هم همه ی آقا روباه ها به جای چشم های آبی چشم های قهوه ای دارند چون آقا روباه قصه ی ما با بدجنسی چشم های آقا حلزونه رو گرفته بود .آقا کلاغه هم که چشمای زیبا و آبی آقا روباهه رو در یک جای مطمئن قایم کرده بود ،نمی تونه اون ها رو به آقا روباهه برگردونه، چون این قدر جای چشم ها مطمئنه که خودش هم نمی تونه اون ها رو پیدا کنه.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🦊🐌 🆑
@childrin1
┗╯\╲