گنبد فیروزه‌ای امامزاده علی از جا پرید و گفت: «عرفان یک هواپیمای کنترلی کوچک دارد، عمویش از شهر برایش خریده است» ارسلان با چوب روی خاک باغچه چندتا خط کشید و گفت:«فکر نمی‌کنم کنترلش را به ما بدهد شما که عرفان را می‌شناسید او...» آقا معلم حرف ارسلان را قطع کرد و گفت:«در مورد دوستت حرف بد نزن! بروید و از او بخواهید شاید قبول کرد» بچه‌ها تا خانهٔ عرفان دویدند؛ عرفان توی کوچه با توپ بادی جدیدش بازی می‌کرد. بچه‌ها را که دید سلام داد و گفت : «توپم قشنگ است؟ عمویم دیروز از شهر برایم آورده» ارسلان که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«بله خیلی قشنگ است، عرفان تو هنوز هواپیمایت را داری؟» عرفان توپش را به دیوار گلی کوبید گفت:«معلوم است که دارم» مهدی ماجرای صندلی چرخ‌دار را برای عرفان تعریف کرد، عرفان اخم کرد گفت:«می‌خواهید هواپیمای قشنگم را خراب کنید؟ نه من کنترلش را نمی‌دهم» علی سرش را پایین انداخت، اما مهدی ناامید نشد و گفت:«در عوض به تو اجازه می‌دهیم اولین نفری باشی که سوار صندلی چرخ‌دار ما می‌شوی هر روز هم می‌توانی نیم‌ساعت سوارش شوی» علی و ارسلان از پیشنهاد مهدی خیلی راضی نبودند اما چاره‌ای نبود عرفان کمی فکر کرد و گفت: «قبول است، صبر کنید الان می‌آیم» عرفان خیلی زود با کنترل برگشت. بچه‌ها همراه عرفان به مدرسه رفتند. اقا معلم کنترل را باز کرد چند سیم محکم و قطعات ریز تویش قرار داد. آن را روی دستهٔ کوچکی که برای صندلی درست کرده بودند، چسباندند. آقا معلم کمی دورتر ایستاد نگاهی به صندلی کرد و گفت: «خسته نباشید بچه‌ها حالا وقت این است که صندلی را امتحان کنیم» عرفان جلو رفت و گفت:«قرار است من اول رویش بنشینم» روی صندلی نشست آقا معلم گفت:«بسم الله راه بیفت» عرفان دکمه حرکت به جلو را زد اما صندلی حرکت نکرد! بچه‌ها با حسرت به صندلی نگاه کردند آقا معلم خندید و گفت: «هنوز روشنش نکردیم چرا ترسیدید؟» همه خندیدند. صندلی روشن شد، عرفان با کمک کنترل توانست توی حیاط چرخ بزند. بچه‌ها با شادی بالا و پایین پریدند و همدیگر را بغل کردند. حالا مشدی ظفر می‌توانست هر روز به امامزاده برود و برای آن‌ها دعای خیر کند. پایان 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 @ghesehayemadarane