#ادامه_داستان
گنبد فیروزهای امامزاده
علی از جا پرید و گفت: «عرفان یک هواپیمای کنترلی کوچک دارد، عمویش از شهر برایش خریده است»
ارسلان با چوب روی خاک باغچه چندتا خط کشید و گفت:«فکر نمیکنم کنترلش را به ما بدهد شما که عرفان را میشناسید
او...»
آقا معلم حرف ارسلان را قطع کرد و گفت:«در مورد دوستت حرف بد نزن! بروید و از او بخواهید شاید قبول کرد»
بچهها تا خانهٔ عرفان دویدند؛ عرفان توی کوچه با توپ بادی جدیدش بازی میکرد. بچهها را که دید سلام داد و گفت
: «توپم قشنگ است؟ عمویم دیروز از شهر برایم آورده»
ارسلان که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«بله خیلی قشنگ است، عرفان تو هنوز هواپیمایت را داری؟»
عرفان توپش را به دیوار گلی کوبید گفت:«معلوم است که دارم»
مهدی ماجرای صندلی چرخدار را برای عرفان تعریف کرد، عرفان اخم کرد گفت:«میخواهید هواپیمای قشنگم را خراب
کنید؟ نه من کنترلش را نمیدهم»
علی سرش را پایین انداخت، اما مهدی ناامید نشد و گفت:«در عوض به تو اجازه میدهیم اولین نفری باشی که سوار
صندلی چرخدار ما میشوی هر روز هم میتوانی نیمساعت سوارش شوی»
علی و ارسلان از پیشنهاد مهدی خیلی راضی نبودند اما چارهای نبود عرفان کمی فکر کرد و گفت: «قبول است، صبر کنید
الان میآیم»
عرفان خیلی زود با کنترل برگشت.
بچهها همراه عرفان به مدرسه رفتند. اقا معلم کنترل را باز کرد چند سیم محکم و قطعات ریز تویش قرار داد. آن را روی
دستهٔ کوچکی که برای صندلی درست کرده بودند، چسباندند.
آقا معلم کمی دورتر ایستاد نگاهی به صندلی کرد و گفت: «خسته نباشید بچهها حالا وقت این است که صندلی را امتحان
کنیم»
عرفان جلو رفت و گفت:«قرار است من اول رویش بنشینم»
روی صندلی نشست آقا معلم گفت:«بسم الله راه بیفت»
عرفان دکمه حرکت به جلو را زد اما صندلی حرکت نکرد! بچهها با حسرت به صندلی نگاه کردند آقا معلم خندید و
گفت: «هنوز روشنش نکردیم چرا ترسیدید؟» همه خندیدند.
صندلی روشن شد، عرفان با کمک کنترل توانست توی حیاط چرخ
بزند. بچهها با شادی بالا و پایین پریدند و همدیگر را بغل کردند.
حالا مشدی ظفر میتوانست هر روز به امامزاده برود و برای آنها دعای خیر کند.
پایان
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
@ghesehayemadarane