قصه حدیث کسا کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری نویسنده:زهرا محقق شاعر:پریسا غلامی 🌿🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. میدونین من کی ام؟ من یه در چوبی ام!! حتما تا حالا درهای چوبی زیادی دیدین! ولی من با همه درهایی که دیدین فرق می کنم! آخه من اون قدیم قدیما درِ خونه ای بودم که بهترین آدمای این دنیا توش زندگی می‌کردن. بهترین مادر و پدر دنیا، حضرت فاطمه(س) و حضرت علی(ع). من میتونستم هرروز این پدر و مادر مهربون رو از نزدیک ببینم. مهمونای این خونه رو هم زودتر از همه می‌دیدم و گرمای دستاشونو حس می‌کردم . البته بعضی از مهمونای این خونه، یه جور دیگه دوست داشتنی بودن... اصلا وقتایی که نزدیکم می‌شدن تا از بین من رد بشن و برن تو خونه، از دیدنشون سیر نمی‌شدم. یکی از اون مهمونای دوست داشتنی پیامبر خوب خدا، حضرت محمد(ص) بودن. اون روز انگار، دوباره پیامبر مهمون خونه ما بودن. عجب روز خوبی!! صدامو صاف کردم تا به همه خبر بدم که پیامبر اومدن: تق تق، تق تق!! تق تق تق صدا میاد صدای آشنا میاد کیه کیه پشت دره؟ پیامبره پیامبره حضرت فاطمه(س) اومدن به استقبال پدرشون و من باز شدم. اما انگار پیامبر خدا حالشون مثل همیشه نبود. 😔 چون شنیدم که به دخترشون گفتن فاطمه جانم دختر عزیزم، یکم احساس ضعف میکنم میشه عبای منو برام بیاری؟؟ فاطمه جون، عزیزم دختر خوبِ بابا برام عبا میاری؟ همون کسا میاری؟ یه کم بعد دوباره یه نفر دستاشو آورد سمت من و به من یه ضربه کوچولو زد!! یه دست کوچولوی بامحبت بود. 😍 که هرروز چندبار به من ضربه میزد. تق تق تق صدا میاد صدای آشنا میاد کیه کیه پشت دره ؟ امام حسن، گل پسره امام حسن(ع) کنارم بودن. ایشون منتظر شدن تا مادرشون من رو باز کنن. وقتی مادرشون رو دیدن سریع گفتن سلام مادر عزیزم!! 😍 حضرت فاطمه(س) جواب دادن: سلام نور چشمم... سلام میوه ی دلم. 😍 امام حسن(ع) یکم دقت کردن به اطرافشون و بعد پرسیدن: مادرجون من عطر خوب پدربزرگم رو می‌فهمم ... بابابزرگ اینجان؟ 😍 حضرت فاطمه (س) گفتن : بله عزیزم، پدربزرگ اینجا زیر عبا نشستن امام حسن(ع) به سمت پدربزرگشون رفتن و گفتن: سلام سلام آقاجون منم بیام پیشتون؟ بله بیا حسن جان سرور بهشتیان دوباره یکم گذشت و این دفعه، یه دست کوچولوی دیگه به من ضربه زد. 😍 تق تق تق صدا میاد صدای آشنا میاد کیه کیه پشت دره؟ امام حسین، گل پسره حضرت فاطمه(س) منو باز کردن و امام حسین(ع) سریع گفتن سلام مادر عزیزم!! 😍 و مادر جواب دادن: سلام نور چشمم... سلام میوه ی دلم... 😍 امام حسین(ع) هم انگار فهمیده بودن که پیامبر مهربون داخل خونه هستن. گفتن: مادرجون من عطر خوب پدربزرگم رو می‌فهمم . و مادرشون گفتن: درست فهمیدی پسر عزیزم. پیامبر عزیز خدا اینجان. زیر اون عبا. امام حسین(ع) هم رفتن جلوتر و با خوشحالی گفتن: سلام سلام آقا جون منم بیام پیشتون؟ بله بیا حسین جان سرور بهشتیان و امام حسین(ع) هم کنار برادر و پدربزرگ عزیزشون زیر اون عبا نشستن. من حواسم کامل به سمت پیامبر و نوه هاشون بود که یه دفعه حس کردم یه آقای خوب و مهربون دستاشون رو به سمت من آوردن تا من رو بکوبن. واااااای بالاخره اومدن. 😍 کسی که دستاشون به اندازه ای قدرت داره که میتونن درخیبر رو از جا دربیارن، اما همیشه به من که میرسن، با مهربونی، ضربه آرومی به من می‌زنن. 😍 تق تق تق صدا میاد صدای آشنا میاد کیه کیه پشت دره؟ امام علی تاج سره حضرت فاطمه دستگیره منو گرفتن و باز کردن و صورت مهربون علی مولا رو دیدن. علی مولا گفتن: ای دختر خوب پیامبر خدا، سلام. 😍 حضرت فاطمه هم با لبخند جواب دادن: سلام ای ابالحسن و امیر مؤمنان. 😍 علی مولا گفتن: فاطمه جان، من عطر خوبی رو احساس میکنم. انگار عطر (برادرم و پسر عموم) پیامبر عزیز خداست. درسته!؟ حضرت فاطمه(س) گفتن: بله. پدر عزیزم پیامبر خدا اینجا هستن و کنار بچه ها، زیر عبا نشستن. علی مولا به طرف عبا رفتن و از پیامبر اجازه گرفتن که برن پیش اونا... (ادامه دارد) 👇👇👇