eitaa logo
شعر، قصه، معرفی کتاب
3.7هزار دنبال‌کننده
238 عکس
52 ویدیو
9 فایل
قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانه بر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه عصای سخنگو نویسنده: صدیقه قاسمی کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری منبع: کافی جلد یک، صفحه ۳۵۳ 🌿🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود وقتی امام هشتممون امام رضای مهربون❤️ شهید شدن ،پسر عزیزشون😍 امام جواد ‌‌(ع)امام شدن . اما بچه‌ها امام جواد ‌(ع)اون موقع فقط ۸ سالشون بود . آدم بدا و حتی بعضی آدم خوبا و دوستاشون نمیتونستن باور کنن که امام، امامه. بچه و بزرگ نداره و خدا علم کامل و زیادی به آنها داده تا راه درست رو به مردم نشون بدن که همون دین خداست . برای همینم جلسه‌هایی رو توی یه جاهای بزرگ مثل مسجد میگذاشتن و دانشمندا و امام رو دعوت میکردن. بعدش سؤالای سخت سخت ازشون میپرسیدن تا اگه امام بلد نبودن بگن دیدین گفتیم امام جواد (ع) بچه‌اس و نمیتونه امام باشه . اما بچه‌ها توی همّه اون جلسه‌ها امام جواد(ع) جواب همه سؤالا رو به دشمنا دادن و وقتی نوبت امام میشد از اونا سؤال بپرسن آدم بدا هیچّی بلد نبودن و امام مجبور میشدن جواب سؤالا رو خودشون بدن . روزی از روزا امام جواد برای زیارت قبر پیامبر ﷺ به مسجد‌النبی رفته بودن .اتفاقا یکی از اون آدم بدا هم اومده بود .اون آقا که قاضی شهرشون بود و فکر میکرد خیلی بلده تا امام رو دید شروع کرد به سؤال پرسیدن اونم سؤالای سخت سخت . امام با حوصله همّه‌ی سوالاشو جواب دادن . اون مرد آخرش گفت یه سؤال دیگه هم دارم که روم نمیشه بپرسم . امام فرمودن میخوای قبل از اینکه بپرسی من بگم چی میخوای بپرسی و سؤالت چیه؟؟؟ آقاهه تعجب کرد و تو دلش گفت مگه میشه محمدبن‌علی سؤال منو قبل از پرسیدن بدونه . اما گفت بفرمایید سوالم چیه؟ امام فرمودن میخواستی بپرسی امام کیه ؟ بدون که امام من هستم . اون مرد گفت درسته‌!!!از کجا فهمیدید؟😳 ولی بعدش گفت اگه راست میگید نشونه و علامت امام بودنتون چیه؟ یه دفعه عصای چوبی امام شروع کرد به حرف زدن . آقاهه دیگه از تعجب😳 خشکش زد .چی؟ مگه عصا هم حرف میزنه ؟ آخه چطور ممکنه ؟ همینطور تو تعجب بود که صدای عصا رو شنید که میگفت صاحب من امام این زمان و حجت خداست . بچه‌ها جون عصا که نمیتونه حرف بزنه . میتونه؟؟؟ این علم و قدرت امام بود که تونست عصای بی زبان رو مثل آدما به حرف بیاره و شاهد و نشونه‌ای برای امامتشون تو کودکی باشه . @gheseshakhsiatemehvari
قصه تولد امام زمان عج ۳.mp3
زمان: حجم: 2.05M
قصه ی تولد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف منبع قصّه: 📚کتاب «كمال الدّين و تمام النّعمة، ج۲، ص۴۲۷»؛ اثر شیخ صدوق رحمة الله علیه ۴٠ @lalaiekhoda
🍉یه قصۀ قشنگ برا شب یلدا...🍉 قصه دانه های بهشتی (انار بهشتی) 🤩 اینجا کلیک کن!👇 https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari/894 چی بهتر از این که تو شبی که دور هم هستیم از فضایل مادرمون حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها💚 برای بچه هامون بگیم😍 به کانال شعر قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
قصه عصای سخنگو نویسنده: صدیقه قاسمی کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری منبع: کافی جلد یک، صفحه ۳۵۳ 🌿🌿🌿🌿 بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود یکی نبود وقتی امام هشتممون امام رضای مهربون❤️ شهید شدن ،پسر عزیزشون😍 امام جواد ‌‌(ع)امام شدن . اما بچه‌ها امام جواد ‌(ع)اون موقع فقط ۸ سالشون بود . آدم بدا و حتی بعضی آدم خوبا و دوستاشون نمیتونستن باور کنن که امام، امامه. بچه و بزرگ نداره و خدا علم کامل و زیادی به آنها داده تا راه درست رو به مردم نشون بدن که همون دین خداست . برای همینم جلسه‌هایی رو توی یه جاهای بزرگ مثل مسجد میگذاشتن و دانشمندا و امام رو دعوت میکردن. بعدش سؤالای سخت سخت ازشون میپرسیدن تا اگه امام بلد نبودن بگن دیدین گفتیم امام جواد (ع) بچه‌اس و نمیتونه امام باشه . اما بچه‌ها توی همّه اون جلسه‌ها امام جواد(ع) جواب همه سؤالا رو به دشمنا دادن و وقتی نوبت امام میشد از اونا سؤال بپرسن آدم بدا هیچّی بلد نبودن و امام مجبور میشدن جواب سؤالا رو خودشون بدن . روزی از روزا امام جواد برای زیارت قبر پیامبر ﷺ به مسجد‌النبی رفته بودن .اتفاقا یکی از اون آدم بدا هم اومده بود .اون آقا که قاضی شهرشون بود و فکر میکرد خیلی بلده تا امام رو دید شروع کرد به سؤال پرسیدن اونم سؤالای سخت سخت . امام با حوصله همّه‌ی سوالاشو جواب دادن . اون مرد آخرش گفت یه سؤال دیگه هم دارم که روم نمیشه بپرسم . امام فرمودن میخوای قبل از اینکه بپرسی من بگم چی میخوای بپرسی و سؤالت چیه؟؟؟ آقاهه تعجب کرد و تو دلش گفت مگه میشه محمدبن‌علی سؤال منو قبل از پرسیدن بدونه . اما گفت بفرمایید سوالم چیه؟ امام فرمودن میخواستی بپرسی امام کیه ؟ بدون که امام من هستم . اون مرد گفت درسته‌!!!از کجا فهمیدید؟😳 ولی بعدش گفت اگه راست میگید نشونه و علامت امام بودنتون چیه؟ یه دفعه عصای چوبی امام شروع کرد به حرف زدن . آقاهه دیگه از تعجب😳 خشکش زد .چی؟ مگه عصا هم حرف میزنه ؟ آخه چطور ممکنه ؟ همینطور تو تعجب بود که صدای عصا رو شنید که میگفت صاحب من امام این زمان و حجت خداست . بچه‌ها جون عصا که نمیتونه حرف بزنه . میتونه؟؟؟ این علم و قدرت امام بود که تونست عصای بی زبان رو مثل آدما به حرف بیاره و شاهد و نشونه‌ای برای امامتشون تو کودکی باشه . @gheseshakhsiatemehvari
داستان نام گذاری امام حسن مجتبی علیه السلام منبع: امالی صدوق،ص ۱۳۵ مجلس ۲۸ کاری از گروه شعر و قصه درمسیـر مادری شاعر:سمیه نصیری 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم مادران عزیز حتما قصه رو اول خودتون بخونید و بعد باتوجه به روحیات و پیش زمینه های ذهنی و سن فرزند عزیزتون و با به کارگیری فنون قصه گویی که درجلسات شخصیت محوری مطرح شد (جلسه سوم قسمت دوم و جلسه چهارم قسمت دوم) برای میوه های دلتون تعریف کنید😍 مطالب شخصیت محوری کانال زیر موجود هست👇 @shakhsiatemehvari توجه: مطالبی که بین دو علامت 🍀 قرار گرفته است، می تواند برای کودکان کوچک تر (مانند زیر ۴ سال) حذف شود. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 یکی بود؛ یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون، هیچ کس نبود. یه خونه بود که توش حضرت علی و حضرت زهرا زندگی میکردن. 🍀 اونا خدا رو خیییلی دوست داشتن؛ خدا هم اونا رو خیلی دوست داشت. تو خونه‌ی اونا پر از محبّت و شادی و مهربونی بود.🍀 این روزا یه اتفاقی افتاده بود که اهل اون خونه خوشحال تر هم شده بودن؛ 😍 یه بچه به دنیا اومده بود! پسر علی مولا و حضرت زهرا. با تولّد اون نوزاد، حضرت زهرا و علی مولا، مامان و بابا شده بودن.🤩 نوزاد کوچولو خیلی شیرین و زیبا و دوست داشتنی بود و با صدای خنده هاش دل همه رو برده بود. 😍 حالا دیگه وقت این بود که اسمی براش انتخاب کنن.      حضرت فاطمه به علی مولا گفتن: علی جان؛ چه اسمی برای این فرزند می گذارید؟       حضرت فاطمه گفت:/همسرمن، علی جان       نام قشنگی بگذار/ برای نوزادمان       علی مولا چون پیامبر خدا حضرت محمد رو خیلی دوست داشتن و میدونستن که تمام کارها و حرفای ایشون خدا رو خوشحال میکنه گفتند: "خودم اسمی انتخاب نمی کنم؛ هر نامی که پیامبر بفرمایند، با همون اسم صداش می کنیم". گفت علی مولای ما:/می خواهیم از پیامبر تا بگذاره اسمی رو/ برای این گل پسر وقتی پیامبر خدا اومدن و نوزاد کوچولو رو توی بغلشون گرفتن 🍀 دیدن پارچه ی زردی دور نوزاد پیچیده شده. فرمودند: پارچه ی زرد دور بچه نپیچید. بعد خودشون 🍀 با پارچه ای سفید و زیبا، نوزاد رو قُنداق کردن و از علی مولا پرسیدن: "علی جان؛ اسمش رو چه گذاشتی؟"       علی مولا گفتن: "اسمی براش انتخاب نکردم تا شما یه اسم خوب براش بذارید".       پیامبر جواب دادن: "منم هیچ اسمی نمی گم تا خدا اسم قشنگ اون رو بگه".       پیامبر منتظر بودن تا ببینن خدای مهربون چه نامی برای نوزاد می گذارن.😍 همون موقع فرشته ی خوب خدا، جبرئیل، از آسمون اومد و به پیامبر خدا سلام کرد و گفت: خدای بزرگ به شما سلام رسوند و به خاطر به دنیا اومدن این نوزاد، به شما تبریک گفت و فرمود: 🍀 علی مولا همیشه مثل یک برادر، شما رو یاری کرده؛ همون طور که هارون، برادر حضرت موسی، او رو یاری می کرد. پس نام فرزند علی مولا هم، مثل نام فرزند هارون باشه.       پیامبر گفتن: "نام فرزند هارون چی بود؟"       جبرئیل گفت: "شَبَّر"       پیامبر فرمود:  زبان ما عربیه. معنای این کلمه به زبان عربی چی میشه؟       جبرئیل گفت: شَبَّر در عربی یعنی حَسَن. ☘ نامش رو حَسَن بگذارید. پیامبر هم با خوشحالی، نام حسن رو بر روی نوزاد گذاشتن و حالا همه‌ی اهل خونه از وجود حسن کوچولو و صدای خنده هاش خوشحال بودند.❤️😍❤️ 🍀 پیامبرخوب ما/گفتن عزیزان من خدای مهربونم/داده پیامی به من چون که علی همیشه/بوده یارپیامبر کنارمن ایستاده/مانندیک برادر خدامیخوادبگذاریم/نام فرزندهارون باموسی بودبرادر/باهم بودن مهربون☘ فرزندزیبامون رو/که باشدپاره ی تن به گفته ی خداجون/نامیدم اوراحسن       راستی عزیزدلم (پسر/دختر عزیزم)؛ می دونی حَسَن یعنی چی؟       حَسَن یعنی خوب؛ یعنی زیبا و قشنگ؛ 😍 یعنی کسی که خیلی آدم خوبیه و همیشه کارهای خوب و قشنگ انجام می ده و حرف های خوب و قشنگ می گه.       ☘ اون نوزاد وقتی بزرگ شد، چون مثل پیامبر و علی مولا و حضرت زهرا، از همه ی آدم های دیگه بهتر بود، امام و رهبر آدم های خوب و مسلمون ها شد. ☘ قصّه ی ما به سر رسید یه نام قشنگ به نوزاد رسید.😍 با نشر قصه در ثواب آشناکردن بچه ها با امام حسن عزیزمون سهیم باشیم ❤️ https://eitaa.com/joinchat/306839723C258840e540
داستان سخنران کوچک(امام حسن علیه السّلام) منبع:کتاب زندگانى حضرت زهرا عليها السلام ( ترجمه جلد ۴۳ بحار الأنوار) / ترجمه نجفى ؛ ص۳۸۳ نویسنده:نفیسه متحدین کاری از گروه شعر و قصه درمسیر مادری 🌸🌸🌸🌸🌸 به نام خدای مهربان سلام بچه ها❤️ امروز می خواهم یک داستان از زندگی امام حسن مهربان مان برای شما تعریف کنم. سال ها پیش وقتی امام حسن (ع) هفت سالشان بود. بیشتر اوقات به مسجد می رفتند و به صحبت های پدربزرگشان حضرت محمد (ص) با دقت گوش می دادند و انها را به خاطر میسپردند. بعد بدو بدو بر می گشتند خانه و هر چه که شنیده بودند را برای مادرشان حضرت فاطمه (س) تعریف می کردند. روزی علی مولا (ع) دیدند حضرت فاطمه (س) همه ی صحبت های آن روز پیامبر (ص) را بلد هستند . علی مولا (ع) خیلی تعجب کردند و از حضرت فاطمه (س) پرسیدند : شما این ها را از کجا می دانید؟ حضرت فاطمه لبخندی زدند و گفتند : پسرمان حسن برایم گفته است.☺️ یک روز علی مولا (ع) در خانه پشت پرده قایم شدند. دوست داشتند بدانند پسرشان چگونه حرف های پیامبر را تعریف می کند.😍 امام حسن (ع) مثل همیشه با خوشحالی پیش مادرشان آمدند تا آن چه را که شنیده بودند تعریف کنند ولی نتواستند چیزی بگویند. حضرت فاطمه (س) تعحب کردند و پرسیدند : چرا چیزی نمی گویی پسرم؟ امام حسن (ع) گفتند : تعجب نکنید مادرجان. یک شخص دانا و بزرگواری به حرف های من گوش می دهد که من خجالت میکشم جلوی ایشان حرف بزنم. 😅❤️😅 ناگهان علی مولا (ع) از پشت پرده بیرون آمدند و امام حسن (ع) را بغل کردند و بوسیدند.😍😘 کانال شعر و قصه ،معرفی کتاب👇 https://eitaa.com/joinchat/306839723C258840e540
 قصه کودک غیب گو (از فضایل امام حسن مجتبی علیه السّلام) برداشتی از کتاب کریم آل عبا نوشته محسن نعما منبع:بحارالانوار جلد۴۳،صفحه۳۳۳. الثاقب فی المناقب إبن حمزه طوسی،صفحه۳۱۶. کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری 🌿🌿🌿🌿   بسم الله الرحمن الرحیم سلام بچه ها! من حذیفه هستم، یکی از یارای پیامبر. می خوام براتون یه داستان تعریف کنم که احتمالا تا حالا نشنیدین. یه روز من و چند نفر دیگه از دوستان پیامبر، پیش ایشون نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم. از دور دیدیم که نوه بزرگ پیامبر،امام حسن که اون موقع کوچولو بودن، دارن میان، پیامبر تا ایشون رو دیدن خیلی خوشحال شدن و گفتن: جبرئیل و میکائیل راهنما  و مراقب حسن هستن. ما تعجب کردیم از اینکه حسن بن علی با اینکه سنش زیاد نیست، اینقدر خدا و پیامبر دوستش دارن. وقتی حسن بن علی به ما رسید، پیامبر به پای او بلند شدن. ما هم مثل ایشون بلند شدیم. پیامبر به نوه شون گفتن: حسن جان! تو نور چشم من و میوه قلب من هستی! پیامبر دست حسن بن علی رو گرفتن و راه افتادن، ما هم دنبال ایشون حرکت کردیم. یک دفعه یه مرد ناشناس که خیلی هم عصبانی بود به سمت ما اومد، پرسید: محمد کدام یک از شماست؟ خیلی عصبانی حرف میزد. حضرت محمد گفتن: من هستم. اون مرد گفت: ای محمد من دشمن تو هستم و به این دشمنی افتخار میکنم. ما عصبانی شدیم، اما پیامبر لبخند زدند. چند نفری از ما خواستیم اون مرد رو بگیریم و ادبش کنیم، اما پیامبر به ما گفتن کاری نکنیم. مرد گفت: تو میگی پیامبری درحالی که واقعا از طرف خدا نیومدی.مگر اینکه معجزه ای نشون بدی! پیامبر گفتن: ای مرد، من میتونم بهت بگم کِی و چجوری از خونه ت اومدی. می خوای یکی از اعضای بدنم این خبر ها رو به تو بگه؟ مرد تعجب کرد و گفت: مگه بدن هم صحبت می کنه؟ پیامبر به نور چشمشون یعنی امام حسن علیه السّلام اشاره کردن. اون مرد عصبانی گفت: چطور یک بچه می خواد از علم غیب و چیزی که ازش خبرنداره به من بگه؟ ما هم تعجب کرده بودیم، و هم از برخورد اون مرد ناراحت بودیم. منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی می افته؟ حسن بن علی گفتن: تو وقتی راه افتادی، آسمان  پر از ابر بود، اون شب رعد و برقی اومد، که خیلی ترسیدی. ما داشتیم چهره مرد رو می دیدیم که ازحالت عصبانیت در میاد و متعجب میشه. حسن بن علی ادامه دادن: توی راه هوا تاریک شد و راه رو گم کردی ، نمی دونستی از کدوم طرف باید بری ، میون بیابون مونده بودی و میترسیدی. اومدی تا پیامبر رو از بین ببری ،و پیش خانواده ت برگردی، اما به لطف خدای مهربون با ایمان کامل برمیگردی.😍 اون مرد کم کم داشت می فهمید که درباره ی پیامبر اشتباه کرده و تا الان ایشون رو نمی‌شناخته. سرش رو پایین انداخت و گفت من می خوام مسلمون بشم، چیکار باید بکنم؟ امام حسن با مهربونی شهادتین رو بهش یاد دادن و گفتن که تکرار کنه اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله بله بچه ها اون مرد اومده بود تا پیامبر رو  از بین ببره ولی به لطف خدای مهربون مسلمون شد و پیش خانواده اش برگشت. ــــــــــــــــــــــــ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعد از تعریف کردن قصه حالت های مختلف مرد ناشناس رو که بعدا مسلمون میشه با فرزند دلبندتون به صورت بازی انجام بدید 😍. اولش عصصصبانی ه😡😤 بعد متعجب میشه😳😳 کم کم به فکر فرو میره🤔🤨 و از رفتارش شرمنده میشه😓😥 و درآخر که مسلمون میشه باشادی پیش خانواده ش برمیگرده😁😄. میتونید اول آروم آروم انجام بدید و بعد تند تند حالت چهره تونو عوض کنید بچه ها کللی ذوق میکنن و میخندن و بعد خودشون شروع میکنن به تغییردادن چهره شون☺️ به کانال شعر،قصه،معرفی کتاب بپیوندید👇 https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari