شعر، قصه، معرفی کتاب
قصه ی تولد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف منبع قصّه: 📚کتاب «كمال الدّين و تمام النّعمة، ج۲،
♨️🎉قصه ی میلاد امام زمان عزیزمون و که یادتونه از زبان استاد عباسی ولدی...
حالا متن ساده شده ی قصه
و شعر این قصه رو
که کاری از گروه شعروقصه ی در مسیر
مادری هست تقدیمتون میکنیم.
👇👇👇
🎉🎉🎉❤️❤️❤️🎉🎉🎉
📣 لطفا با دقت و تا انتها بخوانید
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام مادر عزیز❤️
عیدتون مبارک🎉
ممنون میشیم ابتدا حتما این نکات رو مطالعه کنید و بعد قصه و شعر میلاد امام عزیزمون رو بخونید.🙏
به لطف و یاری خدا،ما مادران، درکنار تلاش برای تطبیق دادن رفتار و گفتارمان با سیره ی اهل بیت علیهم السلام،
با قصه گویی و معرفی کامل و صحیح ائمه ی اطهار علیهم السلام،
این فطری ترین شخصیت های عالم،
به فرزندانمون
زمینه ی الگوشدن و آرزوشدن این بزرگواران رو برای عزیزانمون فراهم می کنیم.
(اگر با رویکرد شخصیت محوری آشنا نیستید کانال زیر رو ببینید🌹👇
@shakhsiatemehvari )
🌿🌿🌿
✅بعد ازاینکه اول خودمون قصه رو شنیدیم یا متنش رو که کمی ساده شده ویا شعرش رو خوندیم
باتوجه به نکات جلسات قصه گویی
وبا توجه به سن و شناختی که از روحیات و حساسیت ها و پیش زمینه های ذهنی و اطلاعات و دایره ی لغات و حتی جنس فرزندان دلبندمون داریم
قصه رو تعریف کنیم
✅ لازم نیست دقیقا عییین قصه ای که گذاشته میشه رو تعریف کنیم 😊
و می تونیم روی بخش هایی از داستان باتوجه به بازخوردی که در لحظه از فرزندمون می گیریم، بیشتر مانور بدیم و برجسته تر کنیم ویا بعضی بخش های حاشیه ای رو مطرح نکنیم یا سریع تر ازش عبور کنیم.☺️
🌿🎉🌿🎉🌿🎉🌿
قصه تولد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
منبع قصّه:
📚کتاب «كمال الدّين و تمام النّعمة، ج۲، ص۴۲۷»؛ اثر شیخ صدوق رحمة الله علیه
(ساده شده ی قصه ی صوتی بالا که استاد عباسی ولدی تعریف کردند)
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
بچه های عزیزم حتما میدونید که:
اسم مادر امام زمان، نرجس خاتون بوده، و امام حسن عسکری(ع) پدر امام زمان(عج) بودن.
اسم عمه امام حسن عسکری(ع) هم حکیمه بوده.
قصه تولد امام زمان(ع) که الان میخوام براتون تعریف کنم از زبون حکیمه، عمه امام حسن عسکری(ع) هست.
*یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.*
اون شب برادرزاده ام، امام حسن عسکری(ع) بهترین خبر عمرم رو بهم داد.
اون به من گفت: عمه جان لطفا امشب پیش ما بمون چون که قراره پسر عزیزم امشب به دنیا بیاد.
من هم اون شب تا خوووووووود صبح نشسته بودم و مراقب نرجس خاتون بودم.
چشم ازش برنمیداشتم. نرجس خاتون هم آروووووووم پیش من خوابیده بود.
نزدیکای نماز صبح بود که دیدم نرجس خاتون، یه دفعه از خواب پرید!
منم زود رفتم طرفش و نرجس رو بغل کردم و به سینه ام چسبوندم.
بعد هم اسم خدا رو بردم و ذکر گفتم تا آروم بشه.
*
همین موقع بود که شنیدم برادرزاده ام، امام حسن عسکری(ع) میگن:
عمه جان! سوره * انا انزلناه فی لیله القدر* رو برای نرجس بخون.
منم شروع کردم به خوندن سوره.
(میتونید سوره ی قدر و برای فرزندتون بخونید)
سوره که تموم شد، پرسیدم: بانوی من! حالتون چطوره؟
نرجس خاتون گفت:
پسر عزیزم داره کم کم به دنیا میاد.
من بازم سوره قدر رو براش خوندم.
همینطور که داشتم میخوندم یه دفعه یه صدایی شنیدم... یه صدای کودکانه... بله درست فهمیده بودم... من شنیدم که بچه نرجس، داره از توی شکم مادرش، همراه من سوره قدر رو میخونه!!! 😳😳😳😍
بعدشم به من سلام کرد!! 😍
من خیلی تعجب کردم!!
با خودم گفتم:
به نظر میاد این نوزاد، یه بچه معمولی نیست...
وقتی امام حسن عسکری(ع) تعجب منو دیدن، گفتن :
عمه جان! از کار خدا تعجب نکن!
خدای مهربون تو دوران بچگی ما، به ما لطف میکنه و ما میتونیم صحبت کنیم و حرفا و کارای خیلی خوبی رو به آدما یاد بدیم.
و تو بزرگی، ماها رو امام و حجت مردم، قرار میده!!
هنوز حرف امام تموم نشده بودکه یه دفعه دیدم نرجس نیست!!
انگار بین من و اون، یه پرده ای زده بودن که من نرجس رو نبینم...
بازم خییییلی ترررسیدم...
نگران نرجس خاتون شدم 😳
یعنی نرجس کجا رفته بود؟؟
در حالی که داشتم امام حسن عسکری(ع) رو صدا میزدم، رفتم پیش امام.
ایشون وقتی نگرانی منو دیدن گفتن: عمه جان!! برگرد! برگرد برو که خیییییلی زوووود نرجس رو سر جای خودش میبینی... 😊
دوباره برگشتم توی اتاق وچیزی نگذشت که پرده کنار رفت و... نرجس رو دیدم. 😍
آره نرجس بود که میدیدم ولی انگار یه چیزی عوض شده بود.
چرا از دیدنش سیر نمیشدم...؟
من یه نوری رو میدیدم که از نرجس میدرخشید و چشمای منو به سمت خودش میکشوند...
(ادامه در پیام بعدی)
#شخصیت_محوری
#استاد_عباسی_ولدی
#قصه
#میلاد_امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
#قسمت_اول
وااااای! خدای من!!
یه دفعه یه اتفاقی افتاد که بازهم مطمئن شدم که این بچه، با بچه های دیگه فرق میکنه و از همون بچگی، قراره اتفاقای بزرگ و عجیبی براش پیش بیاد.
دیدم اون بچه سر به سجده گذاشته و وقتی سر از سجده بلند کرد، روی دوزانو نشست و انگشت خودشو به سمت آسمون گرفت و گفت:
اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان جدی محمد رسول الله و ان ابی امیر المؤمنین
من قبول دارم که خدایی به جز الله، خدای ما نیست.
خدای من فقط یکی هست و هیچکس شبیه او نیست.
پدربزرگ من، محمد(ص) و پدرم علی مولاست.
اون نوزاد، اسم همه اماما رو برد.
و وقتی به اسم خودش رسید، یه جمله هایی گفت و دعا کرد و از خدا خواست تا به وسیله اون، کاری کنه که هیچ کجای دنیا کسی به کس دیگه ظلم نکنه، آدما رو اذیت نکنه و همه جا مهربونی و صفا باشه.😍
و من، چقدر برام لذت بخش بود وقتی این حرفها و دعاهای قشنگ رو از زبون یک نوزاد تازه به دنیا اومده میشنیدم...
همینطور که با دقت داشتم به این نوزاد نگاه میکردم و از دیدنش و شنیدن حرفاش، لذت می بردم، یه دفعه شنیدم مولام، امام حسن عسکری(ع) میگن:
عمه جان! بچه رو بگیر و اینجا پیش من بیار!
من اون نوزاد قشنگ و دوست داشتنی روبغل کردم. انقدر برام شیرین بود که دوست نداشتم حتی لحظه ای از من دور بشه.
آخه اون برای من یه نوزاد معمولی نبود... میفهمیدم که خدا قراره با وجود اون نوزاد به ما خیلی چیزها رو بفهمونه.
اما پدرش دوست داشت زودتر اون رو ببینه.
پس نوزاد رو پیش امام حسن عسکری(ع) آوردم.
وقتی روبروی امام رسیدم، با نهایت تعجب دیدم که نوزاد، به پدرش سلام کرد.
حتما مولای من درست میگفت، خدا به امام ها لطف زیادی میکنه حتی وقتی که اونا کوچیکن.
پدر، جواب سلام پسر رو داد.
امام پسرشون رو از من گرفتن و من همین موقع بود که دیدم چند تا پرنده، بالای سر امام، دارن پرواز میکنن.
چند لحظه بعد، امام به من گفتن:
بچه رو پیش مادرش ببر تا شیرش بده
و بعد دوباره بیار پیش خودم.
من اون نوزاد قشنگ رو بردم پیش مادرش، نرجس خاتون شیرش داد ومن دوباره اونو برگردوندم پیش امام.
هنوز اون پرنده ها، بالای سر امام داشتن حرکت میکردن.
امام یکی ازون پرنده ها رو صدا زدن و گفتن:
این بچه رو ببر و نگه دار و هر 40 روز، یک بار بیارش پیش ما!
پرنده اون نوزاد رو گرفت و من شنیدم که امام حسن عسکری(ع) پشت پسرشون دارن میگن که پسر عزیزم، تو رو به همون خدایی میسپرم که مادر موسی، فرزندش رو به اون سپرد.
وقتی نرجس خاتون دید که اون پرنده نوزادش رو گرفت و برد به سمت آسمون، شروع کرد به گریه کردن.
امام حسن عسکری(ع) وقتی دیدن نرجس خاتون داره گریه میکنه بهش گفتن:
آروم باش نرجس جان!❤️
شما مادر این بچه هستی و این بچه جز تو از کس دیگه ای شیر نمیخوره.😊
درسته که الان باید بره، ولی به زودی برمیگرده پیش تو.
**
من از امام حسن عسکری پرسیدم:
اون چه پرنده ای بود مولای من؟
امام گفتن:
اون فرشته ای هست که مراقب امام هاست.
بچه ها جون، این پرنده، یه فرشته مهربون بود که از طرف خدا اومده بود تا مراقب امام مهدی(عج) باشه تا دشمنا نتونن آسیبی به ایشون برسونن.
***
40 روز گذشت و همونطور که امام گفته بودن، اون بچه قشنگ رو باز هم پیش پدر و مادرش برگردوندن. ❤️😍
پایان
#شخصیت_محوری
#استاد_عباسی_ولدی
#قصه
#میلاد_امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
#قسمت_دوم
شعر، قصه، معرفی کتاب
📣 لطفا با دقت و تا انتها بخوانید بسم الله الرحمن الرحيم سلام مادر عزیز❤️ عیدتون مبارک🎉 ممنون میشیم
اما... شعر این قصه👆🤩😍
بعد قصه خییییلی شعر به بچه ها میچسبه😍🤩☺️👇👇👇
🎉🤩🎊 لطفا با دقت و تا انتها بخوانید
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام مادر عزیز❤️
عیدتون مبارک🎉
ممنون میشیم ابتدا حتما این نکات رو مطالعه کنید و بعد قصه و شعر میلاد امام عزیزمون رو بخونید.🙏
به لطف و یاری خدا،ما مادران، درکنار تلاش برای تطبیق دادن رفتار و گفتارمان با سیره ی اهل بیت علیهم السلام،
با قصه گویی و معرفی کامل و صحیح ائمه ی اطهار علیهم السلام،
این فطری ترین شخصیت های عالم،
به فرزندانمون
زمینه ی الگوشدن و آرزوشدن این بزرگواران رو برای عزیزانمون فراهم می کنیم.
(اگر با رویکرد تربیتی شخصیت محوری آشنا نیستید کانال زیر رو ببینید🌹👇
@shakhsiatemehvari )
🌿🌿🌿
✅بعد ازاینکه اول خودمون قصه رو شنیدیم یا متنش رو که کمی ساده شده ویا شعرش رو خوندیم
باتوجه به نکات جلسات قصه گویی
وبا توجه به سن و شناختی که از روحیات و حساسیت ها و پیش زمینه های ذهنی و اطلاعات و دایره ی لغات و حتی جنس فرزندان دلبندمون داریم
قصه رو تعریف کنیم
✅ لازم نیست دقیقا عییین قصه ای که گذاشته میشه رو تعریف کنیم 😊
و می تونیم روی بخش هایی از داستان باتوجه به بازخوردی که در لحظه از فرزندمون می گیریم، بیشتر مانور بدیم و برجسته تر کنیم ویا بعضی بخش های حاشیه ای رو مطرح نکنیم یا سریع تر ازش عبور کنیم.☺️
🌿🎉🌿🎉🌿🎉🌿
شعر تولد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
منبع :
📚کتاب «كمال الدّين و تمام النّعمة، ج۲، ص۴۲۷»؛ اثر شیخ صدوق رحمة الله علیه
آی بچه های خوبم
میخوام بگم یه قصه
تموم حرفای من
قشنگه و درسته
امام یازدهم هم
حضرت عسکریه
امام آخرِما
فرزنداومهدیه
یه روزکه رفته بودم
به مهمونی خونشون
گفتن امام به بنده
عمه حکیمه خاتون
بچه من توراهه
اینوبایدبدونید
منم میخوام ازشما
امشب اینجابمونید
امشب میادبه دنیا
مهدی صاحب زمون
کمک بکن توامشب
به حال نرجس خاتون
از خبرِ تولد
بودم حسابی خوشحال
نبوده ام توعمرم
اینقده شادتابه حال
تاخودِصبح نشستم
کنارنرجس خانوم
خوابیده بودپیش من
خیلی متین وآروم
یک دفعه نزدیک صبح
ازخواب پریدوُنشست
خواب دیده بودانگاری
دستشوگرفتم تودست
بغل گرفتم اونو
اسم خداروبردم
چسبوندمش به سینه
واسش یه ذکری خوندم
همون موقع شنیدم
که گفت برادرزاده م
سوره ی قدروبخون
براش پشتِ سرِ هم
گفتم به نرجس خاتون
چطوره حال شما؟
گفت پسر عزیزم
داره میادبه دنیا
سوره ی قدروخوندم
یکی دوتا چندتایی
ازتوشکم یه دفعه
بلند شد یه صدایی
وقتی میخوندم آروم
سوره ی قدروهربار
بچه ی توی شکم
با من میکردش تکرار
بعدش به من سلام کرد
نوزاد توی شکم
خیلی تعجب کردم
جاخوردم وترسیدم
امام حسنِ عسکری
گفت عمه جان حکیمه
کارخداعجیب نیست
خداخیلی حکیمه
لطف بزرگی کرده
خدای دانابه ما
تاحرفای خوبی رو
بگیم مابه آدما
هنوزحرفای آقا
تموم نشد که دیدم
نرجس کنارم نبود
بازم خیلی ترسیدم
یه پرده ی بزرگی
انگاری بین مون بود
رفتم کنارامام
باترس ولرزخیلی زود
بلندصدامیزدم
گفتم که نرجس کجاست
گفت عمه جونم برگرد
نرجس خاتون همونجاست
تابه اتاق برگشتم
دیدمپرده کناررفت
یه نورخیلی زیبا
تااون بالابالارفت
کنارنرجس خاتون
یه نوری میدرخشید
چشمای من رواون نور
به سمت خودمیکشید
یکهو دیدم که بچه
سربه سجده گذاشته
تودنیاماننداو
کسی بچه نداشته
سرازسجده بلندکرد
روهردوزانونشست
دستای کوچکش رو
به آسمون بلندکرد
گفت که شریک نداره
خدای خوب ودانا
جدم رسول خداست
بابام علیِ مولا
بعدش یکی یکی گفت
اسم همه اماما
وقتی رسیدبه خودش
بلندبلندخوند دعا
گفت که خدای خوبم
به آدماکمککن
کسی آزارنبینه
دلا رومهربون کن
دیدن این ماجرا
جالب بودش برا من
بااحترام به منگفت
مولام امام حسن
بیارواسم بچه رو
عمه جونم حکیمه
بردم کنارآقا
تانوزادو ببینه
وقتی که من نوزادو
بردمکنارامام
نوزادخیلی زیبا
کردش به باباسلام
بالاسرمولامون
چندتاپرنده بودن
گفت ببرش نوزادو
بازم بیارپیش من
نرجس خاتون باشادی
میدادبه نوزادش شیر
بازم برش گردوندم
وقتی حسابی شد سیر
آقاومولای ما
پرنده روصداکرد
گفت که ببر طفلمو
ازبغلش جداکرد
گفتش که چندروزدیگه
بیاراونو پیش ما
میخوام که دوربمونه
ازدست این دشمنا
گفت پسرعزیزم
میسپرمت به خدا
خدایی که نگه داشت
تودل دریاموسی
وقتی که اون پرنده
نوزادوباخودش برد
نرجس خاتون گریه کرد
خیلی خیلی غصه خورد
امام بامهربونی
گفتن به نرجس خاتون
آروم باش که خیلی زود
میادبازم پیشمون
گفتم که مولای من
اون چه پرنده ای بود؟
امام به من گفت عمه
فرشته ی خدابود
چندروزگذشت دوباره
مهدی اومدبه خونه
خدامیخوادکه نوزاد
ازبلا دوربمونه
شاعر:سمیه نصیری
#شخصیت_محوری
#استاد_عباسی_ولدی
#شعر
#میلاد_امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
سلام مادرای عزیز❤️❤️❤️
🎊میلاد کریم آل عبا امام حسن مجتبی علیه السّلام رو خدمت شما عزیزان تبریک و تهنیت عرض می کنیم. 🎉
هدیه ی گروه شعر و قصه در مسیر مادری (قصه ی زیبای نامگذاری امام حسن علیه السّلام و معرفی کتاب) در لینک زیر🤩👇
https://eitaa.com/joinchat/306839723C258840e540
داستان نام گذاری امام حسن مجتبی علیه السلام
منبع: امالی صدوق،ص ۱۳۵ مجلس ۲۸
کاری از گروه شعر و قصه درمسیـر مادری
شاعر:سمیه نصیری
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
مادران عزیز حتما قصه رو اول خودتون بخونید و بعد باتوجه به روحیات و پیش زمینه های ذهنی و سن فرزند عزیزتون و با به کارگیری فنون قصه گویی که درجلسات شخصیت محوری مطرح شد
(جلسه سوم قسمت دوم و جلسه چهارم قسمت دوم) برای میوه های دلتون تعریف کنید😍
مطالب شخصیت محوری کانال زیر موجود هست👇
@shakhsiatemehvari
توجه: مطالبی که بین دو علامت 🍀 قرار گرفته است، می تواند برای کودکان کوچک تر (مانند زیر ۴ سال) حذف شود.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یکی بود؛ یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون، هیچ کس نبود.
یه خونه بود که توش حضرت علی و حضرت زهرا زندگی میکردن.
🍀 اونا خدا رو خیییلی دوست داشتن؛ خدا هم اونا رو خیلی دوست داشت. تو خونهی اونا پر از محبّت و شادی و مهربونی بود.🍀
این روزا یه اتفاقی افتاده بود که اهل اون خونه خوشحال تر هم شده بودن؛ 😍
یه بچه به دنیا اومده بود! پسر علی مولا و حضرت زهرا.
با تولّد اون نوزاد، حضرت زهرا و علی مولا، مامان و بابا شده بودن.🤩
نوزاد کوچولو خیلی شیرین و زیبا و دوست داشتنی بود و با صدای خنده هاش دل همه رو برده بود. 😍
حالا دیگه وقت این بود که اسمی براش انتخاب کنن.
حضرت فاطمه به علی مولا گفتن: علی جان؛ چه اسمی برای این فرزند می گذارید؟
حضرت فاطمه گفت:/همسرمن، علی جان
نام قشنگی بگذار/ برای نوزادمان
علی مولا چون پیامبر خدا حضرت محمد رو خیلی دوست داشتن و میدونستن که تمام کارها و حرفای ایشون خدا رو خوشحال میکنه گفتند:
"خودم اسمی انتخاب نمی کنم؛ هر نامی که پیامبر بفرمایند، با همون اسم صداش می کنیم".
گفت علی مولای ما:/می خواهیم از پیامبر
تا بگذاره اسمی رو/ برای این گل پسر
وقتی پیامبر خدا اومدن و نوزاد کوچولو رو توی بغلشون گرفتن
🍀 دیدن پارچه ی زردی دور نوزاد پیچیده شده. فرمودند: پارچه ی زرد دور بچه نپیچید. بعد خودشون 🍀
با پارچه ای سفید و زیبا، نوزاد رو قُنداق کردن و از علی مولا پرسیدن: "علی جان؛ اسمش رو چه گذاشتی؟"
علی مولا گفتن: "اسمی براش انتخاب نکردم تا شما یه اسم خوب براش بذارید".
پیامبر جواب دادن: "منم هیچ اسمی نمی گم تا خدا اسم قشنگ اون رو بگه".
پیامبر منتظر بودن تا ببینن خدای مهربون چه نامی برای نوزاد می گذارن.😍
همون موقع فرشته ی خوب خدا، جبرئیل، از آسمون اومد و به پیامبر خدا سلام کرد و گفت: خدای بزرگ به شما سلام رسوند و به خاطر به دنیا اومدن این نوزاد، به شما تبریک گفت و فرمود:
🍀 علی مولا همیشه مثل یک برادر، شما رو یاری کرده؛ همون طور که هارون، برادر حضرت موسی، او رو یاری می کرد. پس نام فرزند علی مولا هم، مثل نام فرزند هارون باشه.
پیامبر گفتن: "نام فرزند هارون چی بود؟"
جبرئیل گفت: "شَبَّر"
پیامبر فرمود: زبان ما عربیه. معنای این کلمه به زبان عربی چی میشه؟
جبرئیل گفت: شَبَّر در عربی یعنی حَسَن. ☘
نامش رو حَسَن بگذارید.
پیامبر هم با خوشحالی، نام حسن رو بر روی نوزاد گذاشتن و حالا همهی اهل خونه از وجود حسن کوچولو و صدای خنده هاش خوشحال بودند.❤️😍❤️
🍀 پیامبرخوب ما/گفتن عزیزان من
خدای مهربونم/داده پیامی به من
چون که علی همیشه/بوده یارپیامبر
کنارمن ایستاده/مانندیک برادر
خدامیخوادبگذاریم/نام فرزندهارون
باموسی بودبرادر/باهم بودن مهربون☘
فرزندزیبامون رو/که باشدپاره ی تن
به گفته ی خداجون/نامیدم اوراحسن
راستی عزیزدلم (پسر/دختر عزیزم)؛ می دونی حَسَن یعنی چی؟
حَسَن یعنی خوب؛ یعنی زیبا و قشنگ؛ 😍
یعنی کسی که خیلی آدم خوبیه و همیشه کارهای خوب و قشنگ انجام می ده و حرف های خوب و قشنگ می گه.
☘ اون نوزاد وقتی بزرگ شد، چون مثل پیامبر و علی مولا و حضرت زهرا، از همه ی آدم های دیگه بهتر بود، امام و رهبر آدم های خوب و مسلمون ها شد. ☘
قصّه ی ما به سر رسید
یه نام قشنگ به نوزاد رسید.😍
با نشر قصه در ثواب آشناکردن بچه ها با امام حسن عزیزمون سهیم باشیم ❤️
#قصه
#قصه_شعر
#میلاد_امام_حسن_علیه_السّلام
#تولد
#مناقب
#کودکانه
#شخصیت_محوری
#در_مسیر_مادری
https://eitaa.com/joinchat/306839723C258840e540
داستان سخنران کوچک(امام حسن علیه السّلام)
منبع:کتاب زندگانى حضرت زهرا عليها السلام ( ترجمه جلد ۴۳ بحار الأنوار) / ترجمه نجفى ؛ ص۳۸۳
نویسنده:نفیسه متحدین
کاری از گروه شعر و قصه درمسیر مادری
میلاد امام حسن (ع)
فروردین ۱۴۰۱
🌸🌸🌸🌸🌸
به نام خدای مهربان
سلام بچه ها❤️
امروز می خواهم یک داستان از زندگی امام حسن مهربان مان برای شما تعریف کنم.
سال ها پیش وقتی امام حسن (ع) هفت سالشان بود. بیشتر اوقات به مسجد می رفتند و به صحبت های پدربزرگشان حضرت محمد (ص) با دقت گوش می دادند و انها را به خاطر میسپردند.
بعد بدو بدو بر می گشتند خانه و هر چه که شنیده بودند را برای مادرشان حضرت فاطمه (س) تعریف می کردند.
روزی علی مولا (ع) دیدند حضرت فاطمه (س) همه ی صحبت های آن روز پیامبر (ص) را بلد هستند .
علی مولا (ع) خیلی تعجب کردند و از حضرت فاطمه (س) پرسیدند : شما این ها را از کجا می دانید؟
حضرت فاطمه لبخندی زدند و گفتند : پسرمان حسن برایم گفته است.☺️
یک روز علی مولا (ع) در خانه پشت پرده قایم شدند.
دوست داشتند بدانند پسرشان چگونه حرف های پیامبر را تعریف می کند.😍
امام حسن (ع) مثل همیشه با خوشحالی پیش مادرشان آمدند تا آن چه را که شنیده بودند تعریف کنند ولی نتواستند چیزی بگویند.
حضرت فاطمه (س) تعحب کردند و پرسیدند : چرا چیزی نمی گویی پسرم؟
امام حسن (ع) گفتند : تعجب نکنید مادرجان. یک شخص دانا و بزرگواری به حرف های من گوش می دهد که من خجالت میکشم جلوی ایشان حرف بزنم.
😅❤️😅
ناگهان علی مولا (ع) از پشت پرده بیرون آمدند و امام حسن (ع) را بغل کردند و بوسیدند.😍😘
#قصه
#امام_حسن_علیه_السّلام
#سیره
#سخنران_کوچک
کانال شعر و قصه ،معرفی کتاب👇
https://eitaa.com/joinchat/306839723C258840e540
شعر، قصه، معرفی کتاب
داستان سخنران کوچک(امام حسن علیه السّلام) منبع:کتاب زندگانى حضرت زهرا عليها السلام ( ترجمه جلد ۴۳ ب
اینم👆 یه قصه ی زیبای دیگه تقدیم به شما مادران عزیز❤️
اما... یه قصه از امام حسن عزیز برای نوگلان بالای شش سال و نوجوانامون❤️❤️❤️
به روایت
استاد عباسی ولدی...
صوت و متن قصه تقدیمتون میشه🌹
@lalaiekhoda 168..mp3
14.8M
⚜قصه جنگ ناتمام امام حسن علیه السلام
🌸ویژه نوگلان عزیز 🌸
🎤استاد عباسی ولدی
#نوجوانان
#استاد_عباسی_ولدی
#قصه
#قصه_امام_حسن_علیه_السلام
#شخصیت_محوری
#بالای_شش_سال
حتما این کانال خوب رو دنبال کنید👇👇👇
@lalaiekhoda
⚜قصه جنگ ناتمام امام حسن علیه السلام
🎤استاد عباسی ولدی
1⃣ یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکی نبود 🌸
بعد از اینکه امیر مومنان علی علیه السلام به شهادت رسیدند امام حسن علیه السلام به امامت رسیدند ولی معاویه تصمیم گرفت کارشکنی کند و نگذاره امام به راحتی حکومت کنه و حرفهای خدا رو تو مملکت مسلمانها بگوید و اجرا کند⭕️
امام حسن از این تصمیم خبردار شدند و برای معاویه نامه نوشتند که بله من خبردار شدم که تو با من سر جنگ داری و من تو این مسئله هیچ شکی ندارم پس حالا که اینطوره منتظر این جنگ باش .⚔
معاویه جواب نامه امام را داد و با ان نامه معلوم شد که وای فکرهای خیلی عجیب و غریبی تو کلشه 👺. اون به امام پیشنهاد داد که بزار من خلیفه همه مسلمانها باشم تو را هم ولیعهد خودم میکنم . وقتی نه امام حسن علیه السلام پیشنهاد معاویه رو قبول کردند و نه معاویه از فکر سرکشی دست برداشت اروم اروم نشانه های جنگ بین دو سپاه معلوم شد .⚔
معاویه تصمیم گرفت یک لشگر خیلی بزرگ جمع کنه و به جنگ با امام حسن علیه السلام برود ، از این طرف هم امام حسن علیه السلام تصمیم گرفتند سربازهایشان را برای جنگ با معاویه جمع کنند . 👥👥👥
ادامه👇
#قصه
#قصه_امام_حسن_علیه_السلام
#سیره
#استاد_عباسی_ولدی
#نوجوان
#بالای_شش_سال
#جنگ_ناتمام
2⃣ ادامه قصه👇
روز حرکت سپاه امام رسید .
سپاه رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی به اسم نخیله .
امام حسن علیه السلام دستور دادند که لشگر تو نخیله کمین کنند و بایستند .⚡️
سربازها وایستادند و امام حسن مجتبی علیه السلام به سپاهشان سر و سامانی دادند و دوباره فرمان حرکت صادر شد .
رفتند و رفتند تا رسیدند به جایی به اسم دیر عبدالرحمان .
امام حسن علیه السلام دستور دادند که سه روز تو دیر عبدالرحمان بمانند تا سربازهایی که عقب بودند برسند . از طرفی هم امام حسن علیه السلام تصمیم گرفتند برای اینکه از دشمن اطلاعات خوبی به دست بیارند و زودتر از اونی که دشمن فکر میکند زمینگیرش بکنند یه سپاه بزرگی از بین سربازهایشان انتخاب کنند و جلوتر بفرستند به طرف دشمن👺 .
ایشون دوازده هزار نفر از بهترین سربازانشان را جدا کردند . حکم فرماندهی را دادند به دست پسر عموی پدرشان عبیدالله ابن عباس . عبیدالله ابن عباس از سردارهای امام حسن علیه السلام بود که وقتی پیامبر از دنیا رفتند نه سالش بود .
اون میدونست که چقدر به امیرالمومنین علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها ظلم شده . از طرفی هم سپاه معاویه دو تا از بچه های عبیدالله ابن عباس رو کشته بود و اون حسابی از دست معاویه عصبانی بود . وقتی امام حسن علیه السلام می خواستند عبیدالله ابن عباس رو راهی بکنند بهش گفتند
پسر عمو جان دوازده هزار نفر رزمنده های عرب و قاریان قرآن را به همراه تو دارم میفرستم.👈 باهاشون به نرمی و مهربانی حرف بزن و خوشرو باش ...
سربازها را از رود فرات عبور بده تا وقتی که با معاویه روبرو بشی . هر وقت که باهاش روبرو شدی نجنگ تا من هم به تو برسم . گزارش هر روز را هم به دستم برسان و با قیس بن سعد عباده و با پسرش سعید مشورت کن 🔺 اگر معاویه هم جنگ را شروع کرد تو باهاش بجنگ .
عبیدالله بن عباس رفت و رفت تا به منطقه ای به اسم مسکن رسید . انجا چادرها را برپا کرد . سپاه معاویه هم کمی اونور طرف بود. دو سپاه نزدیک هم بودند👤👺
حالا چی میشه ؟😳 آیا معاویه به جنگ با سپاه عبیدالله بن عباس میره ؟ یا نه کار دیگه ای میکند ؟🧐
ادامه👇
#قصه
#قصه_امام_حسن_علیه_السلام
#سیره
#استاد_عباسی_ولدی
3⃣ادامه قصه👇
معاویه تصمیم گرفت یک دروغی رو با استفاده از جاسوسها و نفوذیهای خودش تو لشگر عبیدالله بن عباس پخش کند🗣 .
وای چه دروغ خطرناکی !😨 اون این دروغ رو پخش کرد که امام حسن علیه السلام درباره صلح به معاویه یک نامه نوشته و دیگه نمیخواد با معاویه بجنگه ❌ پس چرا شماها میخواید با جنگیدن خودتون را به کشتن بدهید .
آروم آروم تو لشگر عبیدالله بن عباس پچ پچ افتاد . یعنی این خبر واقعیت داره؟ 🤯نکنه امام حسن با معاویه صلح کنه و ماهم اینجا بی خبر از همه جا خودمون را به کشتن بدهیم❌
🔺 با اینکه عبیدالله بن عباس میتونست درستی و نادرستی این خبر را بفهمد ولی کوتاهی کرد و این کا را انجام نداد .
سربازها وقتی عبیدالله بن عباس را میدیدند متوجه میشدند که اون خیلی مضطرب و نگران است مثل کسی که تو کار خودش مونده و نمیدونه چی کار کند 😨
اون با خودش داشت فکر میکرد که اگر وارد جنگ با معاویه بشه سربازها پای عهد و پیمانشان میمونند یا اصلا این سربازها میتونند با سپاه بجنگند و پیروز بشن 🤨. تو همین فکر و خیالها بود مه از طرف معاویه بهش یه نامه رسید 📜.
یعنی تو نامه چی نوشته بود؟🤔
تو نامه نوشته بود ای ابن عباس امام حسن درباره صلح به من نامه نوشته و حکومت را به دست من سپرده❌ . اگر تو امروز از من اطاعت کردی چه بهتر وگرنه خودم به زور کاری میکنم که از من اطاعت کنی . در ضمن این را هم بدون اگر از من اطاعت کنی من به تو یک میلیون درهم میدم . 💰💰
عبیدالله بن عباس با خوندن این نامه حسابی به فکر فرو رفت . چه کار باید بکنم . من نمیدونم این خبر راسته یا دروغ ؟
ولی مگه میشه از یک میلیون درهم گذشت . 🤑
یک میلیون درهم🤩👿 .من الان میتونم قایمکی به سمت معاویه فرار کنم و یک میلیون درهم بگیرم . میتونم هم بمونم و بجنگم . الان کدومشو باید انجام بدم ؟ اگه فرار کنم و برم پول رو بگیرم میشم خائن👹 اگه بمونم و بجنگم شاید کشته بشم .😇
شب شد . از حال و روز عبیدالله بن عباس معلوم بود که حسابی با خودش درگیره . بچه ها یعنی چی میشه ؟ 🤔
صبح شد . همه برای نماز صبح آماده شدند و منتظر نشسته بودند که امام جماعت بیاد .👳♂ امام جماعت کیه ؟ عبیدالله بن عباس . اما چرا کسی از خیمه عبیدالله بن عباس بیرون نمیاد🤨 . مگه بلایی سر عبیدالله بن عباس امده ؟ دوباره تو لشگر پچ پچ افتاد ... سپاه اسلام به هم ریخت😓 . خیلی زود خبر فرار عبیدالله بن عباس تو لشگر پیچید .🗣
قیس بن سعد عباده که از طرف امام به عنوان جانشین عبیدالله بن عباس معرفی شده بود خیلی زود فرماندهی لشگر را به دست گرفت و با سربازها حرف زد .👤
سربازها با شنیدن حرفهای قیس تا اندازه ای آروم شدند اما انگار خیانت نمیخواست دست از لشکر برداره🌪👿 .
ادامه👇
#قصه
#قصه_امام_حسن_علیه_السلام
#سیره
#استاد_عباسی_ولدی
4⃣ ادامه قصه👇
وقتی عبیدالله فرار کرد،هشت هزار نفر از داوازده هزار نفری که فرمانده شان عبیدالله بود فرار کردند😈🤑. 😓
خبر به لشگر امام حسن علیه السلام رسید . لشگری که تو مدائن بود و هنوز به مسکن نرسیده بود . لشگر امام حسن علیه السلام داشتند آماده میشدند تا به جنگ معاویه بیاد اما با شنیدن خبر فرار عبیدالله بن عباس سربازهای لشگر امام هم روحیه شان را باختند .🤯
معاویه دست از دروغ برنداشت و حسابی شروع کرد به شایعه درست کردن🔥 . امام حسن علیه السلام با سربازهاشون تو مداین بودندو سپاه قیس بن سعد در مسکن .
معاویه جاسوس میفرستاد تو سپاه امام حسن علیه السلام تا بگند که قیس بن سعد با معاویه صلح کرده❌ و تو سپاه قیس بن سعد هم دروغ الکی پخش میکردند امام حسن علیه السلام با معاویه صلح کرده ❌. بعد از این شایعه یه شایعه دیگری پخش شد . قیس بن سعد کشته شد قیس بن سعد کشته شد و اینطوری ترس می انداختند تو دل سربازهای امام حسن علیه السلام . 🗣☄
بچه های عزیزم🌼 سربازهای امام حسن علیه السلام یکی یکی ایشون را تنها گذاشتند🍃🍃 و تو همین گیر و دار بود که نامه ای از معاویه رسید که پیشنهاد صلح داده بود 🗞. امام حسن علیه السلام وقتی خودشان را تنها دیدند راهی نماند جز قبول صلح 🔺.
صلح امام حسن علیه السلام نتیجه خیانت کسانی بود که وقتی در برابر پول قرار گرفتند امامشان را فروختند و یادشان رفت که با امامشان چه عهد و پیمانی داشتند .🤑😈🔥 یاران بی وفا خیانت کردند و امام عزیز ما مجبور به پذیرش صلح شد . 😥
این هم از قصه تلخی که پر بود از خیانت کسانی که امامشان را به دنیا فروختند 😈👥👥👿👥👥
#قصه
#قصه_امام_حسن_علیه_السلام
#سیره
#استاد_عباسی_ولدی
شعر، قصه، معرفی کتاب
⚜قصه جنگ ناتمام امام حسن علیه السلام 🎤استاد عباسی ولدی 1⃣ یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ
قصه جنگ ناتمام(امام حسن علیه السّلام) 👆👆👆
مناسب بالای شش سال
امروز ۱۷ام رمضان سالروز جنگ بدر و واقعهی معراج هست به همین مناسبت میتونید قصههای زیر رو برای بچههای گلتون تعریف کنید😍😍😍
قصه معراج
منبع:ارشاد القلوب، ج۲، ص۲۳۳؛ بحارالأنوار، ج ۱۸، ص ۳۸۶
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
نویسنده وشاعر: سمیه نصیری
🌿🌿🌿🌿
به نام خدا
بچه های عزیزم میخوام یه قصه ی زیبا براتون تعریف کنم.
قصه ای که پیامبرمهربون ما برای یارانشون تعریف کردن😍
پیامبرعزیز ماگفتن که وقتی من توشهرمکه🕋بودم، فرشته ی خوب خداجبرئیل، پیش من اومد و گفت:
ای پیامبر! بلندشو!
من هم بلندشدم وبه کناردر🚪رفتم.
درهمون لحظه، فرشته های خوب خدایعنی جبرئیل🌹میکائیل🌹واسرافیل🌹رودیدم😍
جبرئیل برای من یه اسب بهشتی آورد که دوتابال داشت.
اسم اون اسب بُراق بود
جبرئیل ازمن خواست که سوار براق بشم
من هم سوار شدم وازمکه بیرون رفتیم.
براق خیییلی تندمیرفت ومن فاصله ی زیادی روبااون طی کردم
توتمام راه جبرئیل همراه من بود؛
دربین راه به مدینه رفتیم(اون موقع هنوز پیامبر به مدینه هجرت نکرده بودن)ومن اونجانمازخوندم و بعد به کوفه رفتیم ومن اونجاهم نمارخوندم(اون موقع
هنوزمسجدکوفه ساخته نشده بود)
وخیلی زودبه یه شهری رسیدیم که اسمش بیت المقدس🕌بود.
وقتی به اون شهررسیدیم فرشته هایکی یکی ازآسمون🌖به زمین آومدن
اونابه من تبریک 🎉🎊گفتن
وبه من گفتن توخیییلی پیش خدامقام بالا وارزش زیادی داری❤️
ناگهان ازطرف خدا یه تختی که روان بودوحرکت میکردبرای من اومد.( بچه های عزیزم به این تخت روان محمل میگن)
این تخت باجواهرات زیبایی تزیین شده بود که به چهل رنگ بود.
بعدمن سوار محمل شدم و
بالا رفتم انقد بالا رفتم تابه آسمون☁️ رسیدم
یکی یکی ازآسمونا ردشدم تابه آسمون چهارم رسیدم
(بچه های عزیزم پیامبرمهربون مابه🌸
معراج🌸رفته بودن یعنی بالارفته بودن وبه آسمونا پروازکرده بودن)
به آسمان چهارم
رفته رسول خدا
همراه باجبرئیل
فرشته ی آیه ها
پیامبرگفتن وقتی به آسمون چهارم رسیدم،نگاهم به یه فرشته ای خورد☺️
که روی منبر(تخت)نشسته بود.
تمام دوروبرش پراز نورررر بود😍
اون فرشته خیییلی نورانی بود
ازجبرئیل پرسیدم که اون فرشته کیییه؟🤔
جبرئیل گفت:برو نزدیک وبهش سلام کن
من هم نزدیک شدم وبهش سلام✋کردم.ناگهان دیدم
که پسرعموی من علی بن ابی طالب هست😲
نشسته بود یک مَلَک
روی منبری ازنور
دیدکه شبیه علی ست
همان امام صبور
به جبرئیل گفتم آیاعلی مولا زودترازمن به آسمون چهارم اومده؟😍
جبرئیل گفت:
نه! این طورنیست!
به خاطرعلاقه ی زیادی که فرشته هابه🌸 علی مولا🌸داشتن ومیگفتن خدایاچرا آدمها هرصبح وشب علی مولا رومی بینن ولی مانمیتونیم ببینیم😢
وناراحت بودن ازاینکه کنارعلی مولانیستن😞
خدای مهربون هم
فرشته ای روبانورعلی مولا آفریده که شبیه علی مولاهست
بله ازبس ملائک
بودن عاشق مولا
فرشته ای شبیهش
از نور آفرید خدا
فرشته ها هرشب جمعه هفتااااد بار به دیدن اون فرشته میان☺️
وخدای مهربون روشکرمیکنن🤲
وثواب زیارتشون روبه کسایی که عاشق 🌸علی مولا🌸هستن هدیه میکنن🌹
#قصه
#معراج
#پیامبر
#هفدهم_رمضان
شعر،قصه و معرفی کتاب در کانال زیر،
حتما عضو شوید👇👇👇
پیامرسان ایتا:
https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari
پیامرسان بله:
https://ble.ir/gheseshakhsiatemehvari
اما...
قصه ی فضیلت امیرالمومنین در شب جنگ بدر...
در دو رده ی سنی😍
تقدیم شما مادران عزیز🎉🎉🎉🎉
داستان مأموریت آب
منبع:مفاتیح الجنان،درباره هفدهم ماه مبارک رمضان(فضیلتی از امیرمومنان در شب جنگ بدر)
کاری از گروه شعر و قصه درمسیـرمادری
نویسنده:پریسا غلامی
قسمت های داخل پرانتز توضیحات بیشتر است و با توجه به سن نوردلهامون میتونیم تعریف کنیم یا نه.
پس حتما اول حداقل یک دور قصه رو بخونیم و بعد تعریف کنیم
🌿🌿🌿🌿
یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
(مسلمونا خبری شنیده بودن. شنیده بودن که دشمناشون با یه کاروان بزرگ می خوان به سفر برن تا تجارت کنن.
دشمنای مسلمونا به جز اینکه مسلمونا رو اذیت میکردن، پولهاشون و وسایل زندگیشونو هم میدزدیدن.
بهخاطر همین پیامبر به مسلمونا دستور دادن تا لباس جنگ بپوشن و به کاروان حمله کنن تا وسایل و اموال خودشون رو پس بگیرند.
مسلمونا تو راه بودن که دشمنا خبردار شدن، مسیر حرکت کاروان تجاری رو عوض کردن و آماده جنگ با مسلمونا شدن.
سپاه مسلمونا از شهرشون دور شده بودن. اونا به چاههای آب بدر رسیده بودن که دشمنا بهشون میرسند.)
...........
(دشمنا میخواستند با مسلمونا بجنگن)
............
دشمنا اومده بودن. به تعداد زیاد با یه عالمه شمشیر و نیزه و تیر با همه زورشون و مردای قویشون.
اما تعداد مسلمونا خیلی خیلی کمتر بود. شمشیر و نیزه و تیروکمونشونم همینطور.
اما مسلمونا در اصل قویتر بودن. چون اونا پیامبرو واقعا قبول داشتن و رو وعدههای خدا حساب میکردن.
شب جنگ، تو اون بیابون تاریک، صدای لشکر دشمنا همه جا رو پر کرده بود.
...........
ایییی هههههههه(صدای شیهه اسبا)
جرینگ جرینگ جرینگ (صدای زنگوله شترا)
تق توق تیق تق (صدای به هم خوردن نیزه ها و شمشیرا)
ما پیروزیم، ما قویایم، ما بیشتریم. (صدای خوشحالی دشمنا)
.............
از این همه سرو صدا معلوم بود که دشمنا خیلیییی بیشترن.
همه اومدن پیش پیامبر. وقتی دیدن پیامبر انقدر آروم هستند همه دلشون آروم شد.
پیامبر از مسلمونا خواستند که یه نفر بره آب بیاره.
اب تو چاه بود و چاه هم کنار دشمنا. همون چاه بدر.
مسلمونا دوست نداشتن تو شب، تو اون تاریکی، نزدیک نزدیک دشمن که صدای پچپچشونو راحت میشنوی برن دم چاه. این کار دل شیر میخواست.
اما علی مولا تا خواسته پیامبر رو شنیدن مشک رو دوششون انداختن و شمشیرشون رو تو غلاف کمرشون محکم کردن و فوری به سمت چاه بدر حرکت کردن.
شب تاریکی بود، فقط نور ماه اطراف رو روشن کرده بود. ممکن بود یه دشمن چشماشو تیز کنه و ببینه کسی داره به سمتشون میاد.
صدای هیاهوی دشمن بلند بود، هرچی به چاه نزدیک میشدی صدا بلندتر و بلندتر میشد.
چاه نزدیک محل دشمنا بود.
علی مولا که به چاه رسیدن هرچی اون دور و بر گشتن سطلو پیدا نکردن.
چه کار میشه کرد؟
فقط یه راه مونده....
شمشیرشونو گذاشتن زمین
مشکو انداختن به پشتشون
کفشاشون رو دراوردن
شال کمرشون رو محکم کردن
و آروم رفتن تو چاه
دستای حیدریشونو به دیواره چاه تکیه دادن و کمکم رسیدن به آب. مشک رو پر کردن و همونجوری اومدن بالا.
مشک رو انداختن رو دوششون و به سمت پیامبر راه افتادن.
تو راه برگشت به سمت پیامبر باد شدیدی اومد،
باد انقدر شدید بود که امام مجبور شدن رو زمین بشینن و مشک رو سفت بگیرن تا باد مشکو نبره.
یکم بعد باد آروم شد.
امام بی سروصدا بلند شدن و راه افتادن.
چند قدم که رفتن دوباره باد شدیدی به سمت امام اومد.
بازم باد انقدر شدید بود که امام دوباره نشستن و مشکو سفت گرفتن.
هوا که آروم شد، دوباره راه افتادن.
برای بار سوم باد شدید وزیدن گرفت.
بازم امام رو زمین نشستن تا هوا آروم بشه.
بالاخره باد آروم شد و علی مولا
تونستن خودشون رو به پیامبر برسونن.
رفتن و مشک آب رو دادن خدمت پیامبر.
پیامبر از اینکه علی مولا مشک آب رو آوردن خوشحال شدن. بعد پرسیدن؛ «چرا انقدر طول کشید؟»
علی مولا قصه سه بار وزیدن باد شدید رو گفتن.
پیامبر لبخند زدن و گفتن:
میدونی قضیه وزش باد چی بود؟
باد اول جبرئیل بود با هزار تا فرشته که به سمتت پرواز میکردن و بهت سلام دادن.
باد دوم میکائیل بود با هزار فرشته دیگه که همه دسته جمعی به تو سلام میگفتن.
و باد سوم هم اسرافیل بود با هزار تا فرشته دیگه که سلام، سلام گویان به سمتت پرواز میکردن.
همه این فرشتهها فردا کنار ما با دشمنا میجنگند و به ما کمک میکنن.
علی مولا خوشحال شدن و خداروشکر کردن.
#قصه
#بدر
#هفدهم_رمضان
#فضایل
#امیرالمومنین
#امام_علی
شعر،قصه و معرفی کتاب در کانال زیر،
حتما عضو شوید👇👇👇
پیامرسان ایتا:
https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari
پیامرسان بله:
https://ble.ir/gheseshakhsiatemehvari