eitaa logo
شعر، قصه، معرفی کتاب
3.7هزار دنبال‌کننده
223 عکس
44 ویدیو
9 فایل
قصه، شعر و معرفی کتاب حاصل تلاشی مادرانه بر اساس رویکرد کلیدی و مهم شخصیت محوری از مباحث استاد عباسی ولدی
مشاهده در ایتا
دانلود
آخرین آفتاب نویسنده: محسن نعما مجموعه داستان های کوتاه از ماجراهای خواندنی از تولد ، کودکی ،تشرفات و زمانه امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.👌👌👌 (میشه برای بچه های کوچکتر ساده سازی و تعریف کرد😍)
داستان نام گذاری امام حسن مجتبی علیه السلام منبع: امالی صدوق،ص ۱۳۵ مجلس ۲۸ کاری از گروه شعر و قصه درمسیـر مادری شاعر:سمیه نصیری 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم مادران عزیز حتما قصه رو اول خودتون بخونید و بعد باتوجه به روحیات و پیش زمینه های ذهنی و سن فرزند عزیزتون و با به کارگیری فنون قصه گویی که درجلسات شخصیت محوری مطرح شد (جلسه سوم قسمت دوم و جلسه چهارم قسمت دوم) برای میوه های دلتون تعریف کنید😍 مطالب شخصیت محوری کانال زیر موجود هست👇 @shakhsiatemehvari توجه: مطالبی که بین دو علامت 🍀 قرار گرفته است، می تواند برای کودکان کوچک تر (مانند زیر ۴ سال) حذف شود. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 یکی بود؛ یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون، هیچ کس نبود. یه خونه بود که توش حضرت علی و حضرت زهرا زندگی میکردن. 🍀 اونا خدا رو خیییلی دوست داشتن؛ خدا هم اونا رو خیلی دوست داشت. تو خونه‌ی اونا پر از محبّت و شادی و مهربونی بود.🍀 این روزا یه اتفاقی افتاده بود که اهل اون خونه خوشحال تر هم شده بودن؛ 😍 یه بچه به دنیا اومده بود! پسر علی مولا و حضرت زهرا. با تولّد اون نوزاد، حضرت زهرا و علی مولا، مامان و بابا شده بودن.🤩 نوزاد کوچولو خیلی شیرین و زیبا و دوست داشتنی بود و با صدای خنده هاش دل همه رو برده بود. 😍 حالا دیگه وقت این بود که اسمی براش انتخاب کنن.      حضرت فاطمه به علی مولا گفتن: علی جان؛ چه اسمی برای این فرزند می گذارید؟       حضرت فاطمه گفت:/همسرمن، علی جان       نام قشنگی بگذار/ برای نوزادمان       علی مولا چون پیامبر خدا حضرت محمد رو خیلی دوست داشتن و میدونستن که تمام کارها و حرفای ایشون خدا رو خوشحال میکنه گفتند: "خودم اسمی انتخاب نمی کنم؛ هر نامی که پیامبر بفرمایند، با همون اسم صداش می کنیم". گفت علی مولای ما:/می خواهیم از پیامبر تا بگذاره اسمی رو/ برای این گل پسر وقتی پیامبر خدا اومدن و نوزاد کوچولو رو توی بغلشون گرفتن 🍀 دیدن پارچه ی زردی دور نوزاد پیچیده شده. فرمودند: پارچه ی زرد دور بچه نپیچید. بعد خودشون 🍀 با پارچه ای سفید و زیبا، نوزاد رو قُنداق کردن و از علی مولا پرسیدن: "علی جان؛ اسمش رو چه گذاشتی؟"       علی مولا گفتن: "اسمی براش انتخاب نکردم تا شما یه اسم خوب براش بذارید".       پیامبر جواب دادن: "منم هیچ اسمی نمی گم تا خدا اسم قشنگ اون رو بگه".       پیامبر منتظر بودن تا ببینن خدای مهربون چه نامی برای نوزاد می گذارن.😍 همون موقع فرشته ی خوب خدا، جبرئیل، از آسمون اومد و به پیامبر خدا سلام کرد و گفت: خدای بزرگ به شما سلام رسوند و به خاطر به دنیا اومدن این نوزاد، به شما تبریک گفت و فرمود: 🍀 علی مولا همیشه مثل یک برادر، شما رو یاری کرده؛ همون طور که هارون، برادر حضرت موسی، او رو یاری می کرد. پس نام فرزند علی مولا هم، مثل نام فرزند هارون باشه.       پیامبر گفتن: "نام فرزند هارون چی بود؟"       جبرئیل گفت: "شَبَّر"       پیامبر فرمود:  زبان ما عربیه. معنای این کلمه به زبان عربی چی میشه؟       جبرئیل گفت: شَبَّر در عربی یعنی حَسَن. ☘ نامش رو حَسَن بگذارید. پیامبر هم با خوشحالی، نام حسن رو بر روی نوزاد گذاشتن و حالا همه‌ی اهل خونه از وجود حسن کوچولو و صدای خنده هاش خوشحال بودند.❤️😍❤️ 🍀 پیامبرخوب ما/گفتن عزیزان من خدای مهربونم/داده پیامی به من چون که علی همیشه/بوده یارپیامبر کنارمن ایستاده/مانندیک برادر خدامیخوادبگذاریم/نام فرزندهارون باموسی بودبرادر/باهم بودن مهربون☘ فرزندزیبامون رو/که باشدپاره ی تن به گفته ی خداجون/نامیدم اوراحسن       راستی عزیزدلم (پسر/دختر عزیزم)؛ می دونی حَسَن یعنی چی؟       حَسَن یعنی خوب؛ یعنی زیبا و قشنگ؛ 😍 یعنی کسی که خیلی آدم خوبیه و همیشه کارهای خوب و قشنگ انجام می ده و حرف های خوب و قشنگ می گه.       ☘ اون نوزاد وقتی بزرگ شد، چون مثل پیامبر و علی مولا و حضرت زهرا، از همه ی آدم های دیگه بهتر بود، امام و رهبر آدم های خوب و مسلمون ها شد. ☘ قصّه ی ما به سر رسید یه نام قشنگ به نوزاد رسید.😍 با نشر قصه در ثواب آشناکردن بچه ها با امام حسن عزیزمون سهیم باشیم ❤️ https://eitaa.com/joinchat/306839723C258840e540
قصه هایی از امام حسن عسکری مجموعه ده جلدی نویسنده: مسلم ناصری انتشارات:قدیانی،کتاب های بنفشه مناسب برای بالای ۶_۷ سال (میشه برای بچه های کوچکتر، ساده کنیم و بارعایت اصول قصه گویی تعریف کنیم😍)
آخرین آفتاب نویسنده: محسن نعما مجموعه داستان های کوتاه از ماجراهای خواندنی از تولد ، کودکی ،تشرفات و زمانه امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است.👌👌👌 (میشه برای بچه های کوچکتر ساده سازی و تعریف کرد😍)
قصه عرب بادیه نشین (از فضایل و مناقب پیامبر عظیم الشأن اسلام(ص) و حضرت فاطمه زهرا(س)) ✅نویسنده: زهرا محقق ✅کاری از گروه نویسندگی در مسیر مادری ✅ تلخیصی از قصه عرب بادیه نشین از آقای محسن نعما، کتاب ریحانه پیامبر منبع:بحارالأنوار جلد۴۳،صفحه۶۹؛ کتاب تاریخ فاطمه والحسن و الحسین باب۳ 🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸 به نام خدا یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. بیابون پر بود از خیمه های سیاه که هر قبیله ای برای خودشون برپا کرده بودن. قبیله بنی سلیم یکی از همین قبیله ها بودن‌ که اصلا از پیامبر خوششون نمیومد و همیشه سر جنگ و دشمنی باایشون داشتن. یکی از جوون های این قبیله یه روز تصمیم گرفت که به مدینه و پیش پیامبر بره. آخه کلی حرف نگفته تو دلش داشت که قلبشو پر از خشم و نفرت کرده بود. پس شروع به حرکت کرد و وقتی که توی راه تشنه اش شد و کنار برکه آب توقف کرد و یه سوسمار رو تو برکه دید، خندید و اون سوسمار رو همراه خودش به مدینه برد!!! بالاخره بعد کلی راه رفتن، اون جوون رسید به مدینه. پیامبر با دوستاشون مشغول نماز خوندن تو مسجد بودن پس اون جوون هم به مسجد اومد. بعد نماز جوون عرب دیگه نتونست صبر کنه و بالاخره حرف دلشو زد. و گفت: ای محمد! آیا تو همون جادوگر دروغگویی هستی که فکر میکنی خدا تو رو انتخاب کرده تا پیامبر همه باشی؟ اگر نگران حرفای مردم قبیله ام نبودم همین الان با شمشیرم تو رو میکشتم!! این بار اولی نبود که پیامبر خدا، این حرفهای نابجا رو میشنید. اما با مهربونی خطاب به اون مرد گفت: ای جوون! به خدای یکتا ایمان بیار و حرفای من رو قبول کن. اگر مسلمون بشی، ما همه مثل برادر تو هستیم. اما اون جوون عرب که خیلی مغرور تر از این حرفا بود، حرف پیامبر رو قبول نکرد و گفت: من به تو ایمان نمیارم مگر اینکه این سوسمار به تو ایمان بیاره!! همه مردم مسجد تعجب کردن، با خودشون گفتن: این دیگه چه حرفیه؟؟ مگه سوسمار میتونه حرف بزنه؟؟ تو همین موقع سوسمار روی زمین شروع به حرکت کرد. و پیامبر با آرامش به سوسمار گفتن: ای سوسمار بیا نزدیک من و بگو من چه کسی هستم؟؟ اینجا بود که همه با تعجب منتظر این بودن که ببینن سوسمار جواب پیامبر رو میده یا نه؟؟ که دیدن بله! سوسمار با اجازه خدا، به طرف پیامبر برگشت و زبون باز کرد و شروع کرد به صحبت کردن. و به پیامبر گفت: تو محمد بن عبدلله و پیامبر خدا هستی. پیامبر دوباره از سوسمار پرسیدن: تو چه کسی رو میپرستی ؟ و سوسمار دوباره جواب داد: من خدای بزرگ و مهربون رو میپرستم که یک دونه کوچیک رو میتونه از دل خاک بیرون بیاره و سبز کنه و ابراهیم رو دوست و خلیل خودش قرار میده! و بعد سوسمار گفت: و ای رسول خدا! تو همون پیامبر خوبی هستی که از طرف خدا اومدی تا ما رو از بت پرستی نجات بدی و راه درست و کار درست رو به ما یاد بدی. اون جوون عرب که با شنیدن این حرفها خیلی خیلی تعجب کرده بود، سرشو انداخت پایین و باخودش گفت: ببین این حیوون بی عقل چطوری درباره پیامبر خدا حرف میزنه اونوقت من.....!!! و بعد همونجا دست بیعت به پیامبر داد و مسلمون شد! و حالا وقتش شده بود که اون جوون تازه مسلمون شده، مهربونی و محبت پیامبر رو ببینه. با پیشنهاد پیامبر قرار شد که هرکدوم از دوستای ایشون کمی به این مرد جوون کمک کنن و بهش لباس و شتر و غذا برسونن. سلمان قول غذا رو به این مرد جوون داده بود. اما وقتی از مسجد اومد بیرون، با خودش گفت: من که پول و غذایی ندارم که به این مرد بدم! حالا چیکار کنم؟؟ من به رسول خدا قول دادم! اما یه دفعه یادش اومد که تنها کسی که میتونه بهش کمک کنه، حضرت فاطمه است. @gheseshakhsiatemehvari
قصه عروسی بابرکت از مناقب حضرت فاطمه زهرا(س) نویسنده : زهرا محقق شاعر: پریسا غلامی منبع: الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی، جلد 2، صفحه 538 کاری از گروه شعر و قصه درمسیر مادری 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. تو خونه یهودی ها، انگار خبرایی بود. چند روزی میشد که این خونه خیلی شلوغ بود. قرار بود یهودی ها یه مهمونی برپا کنن. یه عروسی خیلی بزرگ. همه تو رفت وآمد بودن. یه نفر یه سینی رو بالای سرش گرفته بود و داشت راه می‌رفت. اون یکی یه دیگ بزرگ رو با کمک چند نفر، می برد داخل خونه. یکی داشت حیاط رو آب و جارو می‌کرد. خلاصه هرکس یه جوری مشغول کارای عروسی بود. داخل خونه، چند تا خانوم با لباسای گرون قیمت کنار هم نشسته بودن و باهم صحبت میکردن. قرار بود با همدیگه تصمیم بگیرن که عروسی چطور برگزار بشه؟؟ خونه پر بود از صدای پچ پچ اون زن ها. میون این حرف ها، یکی از زن های یهودی که دشمن مسلمون ها بود، یه حرف تازه ای زد. اون گفت: من یه فکری دارم. حالا که میخوایم جشن عروسی برپا کنیم و شاد و خوشحال باشیم، بهتره که تو این عروسی، به مسلمون ها هم نشون بدیم که ما یهودی ها چقدر بهتر ازونا هستیم و بهشون فخر بفروشیم. زن های دیگه تعجب کردن. اونا همیشه فکر میکردن که از مسلمونا خیلی بهترن. ولی حالا یکی پیدا شده بود که میگفت تو عروسی این برتری و بهتر بودن رو به رخ مسلمونا بکشن؟ یکی شون پرسید: چطوری اینکارو بکنیم؟ زن اولی گفت: فاطمه دختر محمد، پیامبر مسلمون ها رو به عروسی دعوت می‌کنیم. تا جایی که ما میدونیم، فاطمه هروقت به کوچه و خیابون میاد، با لباس های ساده و معمولی دیده میشه. حتما اگه به عروسی هم دعوت بشه، باز هم همون لباس های معمولی رو میپوشه. ولی ما همه لباس های گرون قیمت و زیبا داریم و جواهرات ما از همه قشنگ تره. ما میتونیم وقتی که فاطمه با اون لباس ها به عروسی اومد، مسخره اش کنیم. اینطوری همه میفهمن که یهودی ها خیلی بهتر از مسلمون ها هستن. زن های یهودی که اونجا بودن همه خوشحال شدن و گفتن آااااااافرین خیلی فکر خوبیه. هم عروسی میگیریم، هم اینکه به مسلمونا میفهمونیم که دین یهودی ها خیلی بهتر از مسلموناست چون سر و وضع ما خیلی بهتر از اوناست. باید به این قوم تازه مسلمون بفهمونیم که برتره دینمون دین یهود برتر و بهترینه فاطمه رو دعوت کنیم ببینه اونها قرار گذاشتن که با پیامبر عزیز ما صحبت کنن و از ایشون اجازه بگیرن تا دخترشون فاطمه به عروسی بیاد. یکی از مردهای یهودی پیش حضرت محمد(ص) اومد و قضیه عروسی رو برای ایشون تعریف کرد. پیامبر عزیز ما هم تا زمانی که دشمنان شون تصمیم به جنگ نداشتن، باهاشون خوش برخورد بودن برای همین با خوش رویی گفتن من با علی صحبت میکنم. پیامبر به خونه علی مولا و دختر عزیز‌شون فاطمه(س) ، رفتن و بعد از سلام و احوال پرسی، قضیه عروسی رو برای علی مولا گفتن. علی مولا هم گفتن فاطمه جان خودش تصمیم بگیره چیکار کنه. اگه دوست داشت میتونه به عروسی بره. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 شب که شد دوباره پیامبر به خونه علی مولا و فاطمه جان شون اومدن. حضرت فاطمه(س) لباساشون رو پوشیده بودن که به عروسی برن. با پدرشون خداحافظی کردن ولی قبل از این که حضرت فاطمه(س) از در خونه بیرون برن، یه اتفاق خوب برای پیامبر افتاد. همه جا نورانی شد و جبرئیل، فرشته خوب خدا پیش پیامبر اومدن. پیامبر جبرییل رو خیلی دوست داشتن. جبرئیل با احترام زیاد جلو اومدن و به پیامبر(ص) سلام دادن. پیامبر (ص) هم وقتی ایشون رو دیدن خیلی خوشحال شدن و جواب سلام شون رو دادن. وقتی که پیامبر خوب نگاه کردن دیدن که همراه جبرئیل یه چیز بزرگ و نورانی هست. جبرئیل گفتن: ای رسول خدا، من از طرف خدا مامور شدم تا یه رازی رو برای شما بگم. زن های یهودی امشب نقشه کشیدن تا خودشون بهترین لباس هاشون رو بپوشن و وقتی فاطمه با لباس های ساده رفت به عروسی، ایشون رو مسخره کنن. بعد جبرئیل اون چیز بزرگ و درخشان رو به پیامبر دادن و گفتن: این یه لباس زیبای بهشتی هست که خدا برای فاطمه فرستاده. این رو به فاطمه بده تا بپوشه و به عروسی بره. گفت به پیامبر خدا جبرئیل بفرما این بسته نورو بگیر این لباس آدمای بهشته لباسای دنیا پیشش چه زشته پیامبر هم خوشحال ازین اتفاق، اومدن بیرون اتاقی که نشسته بودن ودیدن که حضرت فاطمه(ع) دارن صورت بچه های عزیزشون، امام حسن(ع) و امام حسین(ع) رو می بوسن تا برن از خونه بیرون. پیامبر با خوشحالی، به سمت دخترشون رفتن و فرمودن: فاطمه جان! عزیز دلم! بفرما این لباس رو بگیر عزیزم برای توئه. حضرت فاطمه(س) با دیدن اون لباس خیلی خوشحال شدن. به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari
داستان نام گذاری امام حسن مجتبی علیه السلام منبع: امالی صدوق،ص ۱۳۵ مجلس ۲۸ کاری از گروه شعر و قصه درمسیـر مادری شاعر:سمیه نصیری 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم مادران عزیز حتما قصه رو اول خودتون بخونید و بعد باتوجه به روحیات و پیش زمینه های ذهنی و سن فرزند عزیزتون و با به کارگیری فنون قصه گویی که درجلسات شخصیت محوری مطرح شد (جلسه سوم قسمت دوم و جلسه چهارم قسمت دوم) برای میوه های دلتون تعریف کنید😍 مطالب شخصیت محوری کانال زیر موجود هست👇 @shakhsiatemehvari توجه: مطالبی که بین دو علامت 🍀 قرار گرفته است، می تواند برای کودکان کوچک تر (مانند زیر ۴ سال) حذف شود. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 یکی بود؛ یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون، هیچ کس نبود. یه خونه بود که توش حضرت علی و حضرت زهرا زندگی میکردن. 🍀 اونا خدا رو خیییلی دوست داشتن؛ خدا هم اونا رو خیلی دوست داشت. تو خونه‌ی اونا پر از محبّت و شادی و مهربونی بود.🍀 این روزا یه اتفاقی افتاده بود که اهل اون خونه خوشحال تر هم شده بودن؛ 😍 یه بچه به دنیا اومده بود! پسر علی مولا و حضرت زهرا. با تولّد اون نوزاد، حضرت زهرا و علی مولا، مامان و بابا شده بودن.🤩 نوزاد کوچولو خیلی شیرین و زیبا و دوست داشتنی بود و با صدای خنده هاش دل همه رو برده بود. 😍 حالا دیگه وقت این بود که اسمی براش انتخاب کنن.      حضرت فاطمه به علی مولا گفتن: علی جان؛ چه اسمی برای این فرزند می گذارید؟       حضرت فاطمه گفت:/همسرمن، علی جان       نام قشنگی بگذار/ برای نوزادمان       علی مولا چون پیامبر خدا حضرت محمد رو خیلی دوست داشتن و میدونستن که تمام کارها و حرفای ایشون خدا رو خوشحال میکنه گفتند: "خودم اسمی انتخاب نمی کنم؛ هر نامی که پیامبر بفرمایند، با همون اسم صداش می کنیم". گفت علی مولای ما:/می خواهیم از پیامبر تا بگذاره اسمی رو/ برای این گل پسر وقتی پیامبر خدا اومدن و نوزاد کوچولو رو توی بغلشون گرفتن 🍀 دیدن پارچه ی زردی دور نوزاد پیچیده شده. فرمودند: پارچه ی زرد دور بچه نپیچید. بعد خودشون 🍀 با پارچه ای سفید و زیبا، نوزاد رو قُنداق کردن و از علی مولا پرسیدن: "علی جان؛ اسمش رو چه گذاشتی؟"       علی مولا گفتن: "اسمی براش انتخاب نکردم تا شما یه اسم خوب براش بذارید".       پیامبر جواب دادن: "منم هیچ اسمی نمی گم تا خدا اسم قشنگ اون رو بگه".       پیامبر منتظر بودن تا ببینن خدای مهربون چه نامی برای نوزاد می گذارن.😍 همون موقع فرشته ی خوب خدا، جبرئیل، از آسمون اومد و به پیامبر خدا سلام کرد و گفت: خدای بزرگ به شما سلام رسوند و به خاطر به دنیا اومدن این نوزاد، به شما تبریک گفت و فرمود: 🍀 علی مولا همیشه مثل یک برادر، شما رو یاری کرده؛ همون طور که هارون، برادر حضرت موسی، او رو یاری می کرد. پس نام فرزند علی مولا هم، مثل نام فرزند هارون باشه.       پیامبر گفتن: "نام فرزند هارون چی بود؟"       جبرئیل گفت: "شَبَّر"       پیامبر فرمود:  زبان ما عربیه. معنای این کلمه به زبان عربی چی میشه؟       جبرئیل گفت: شَبَّر در عربی یعنی حَسَن. ☘ نامش رو حَسَن بگذارید. پیامبر هم با خوشحالی، نام حسن رو بر روی نوزاد گذاشتن و حالا همه‌ی اهل خونه از وجود حسن کوچولو و صدای خنده هاش خوشحال بودند.❤️😍❤️ 🍀 پیامبرخوب ما/گفتن عزیزان من خدای مهربونم/داده پیامی به من چون که علی همیشه/بوده یارپیامبر کنارمن ایستاده/مانندیک برادر خدامیخوادبگذاریم/نام فرزندهارون باموسی بودبرادر/باهم بودن مهربون☘ فرزندزیبامون رو/که باشدپاره ی تن به گفته ی خداجون/نامیدم اوراحسن       راستی عزیزدلم (پسر/دختر عزیزم)؛ می دونی حَسَن یعنی چی؟       حَسَن یعنی خوب؛ یعنی زیبا و قشنگ؛ 😍 یعنی کسی که خیلی آدم خوبیه و همیشه کارهای خوب و قشنگ انجام می ده و حرف های خوب و قشنگ می گه.       ☘ اون نوزاد وقتی بزرگ شد، چون مثل پیامبر و علی مولا و حضرت زهرا، از همه ی آدم های دیگه بهتر بود، امام و رهبر آدم های خوب و مسلمون ها شد. ☘ قصّه ی ما به سر رسید یه نام قشنگ به نوزاد رسید.😍 با نشر قصه در ثواب آشناکردن بچه ها با امام حسن عزیزمون سهیم باشیم ❤️ https://eitaa.com/joinchat/306839723C258840e540
 قصه کودک غیب گو (از فضایل امام حسن مجتبی علیه السّلام) برداشتی از کتاب کریم آل عبا نوشته محسن نعما منبع:بحارالانوار جلد۴۳،صفحه۳۳۳. الثاقب فی المناقب إبن حمزه طوسی،صفحه۳۱۶. کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری 🌿🌿🌿🌿   بسم الله الرحمن الرحیم سلام بچه ها! من حذیفه هستم، یکی از یارای پیامبر. می خوام براتون یه داستان تعریف کنم که احتمالا تا حالا نشنیدین. یه روز من و چند نفر دیگه از دوستان پیامبر، پیش ایشون نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم. از دور دیدیم که نوه بزرگ پیامبر،امام حسن که اون موقع کوچولو بودن، دارن میان، پیامبر تا ایشون رو دیدن خیلی خوشحال شدن و گفتن: جبرئیل و میکائیل راهنما  و مراقب حسن هستن. ما تعجب کردیم از اینکه حسن بن علی با اینکه سنش زیاد نیست، اینقدر خدا و پیامبر دوستش دارن. وقتی حسن بن علی به ما رسید، پیامبر به پای او بلند شدن. ما هم مثل ایشون بلند شدیم. پیامبر به نوه شون گفتن: حسن جان! تو نور چشم من و میوه قلب من هستی! پیامبر دست حسن بن علی رو گرفتن و راه افتادن، ما هم دنبال ایشون حرکت کردیم. یک دفعه یه مرد ناشناس که خیلی هم عصبانی بود به سمت ما اومد، پرسید: محمد کدام یک از شماست؟ خیلی عصبانی حرف میزد. حضرت محمد گفتن: من هستم. اون مرد گفت: ای محمد من دشمن تو هستم و به این دشمنی افتخار میکنم. ما عصبانی شدیم، اما پیامبر لبخند زدند. چند نفری از ما خواستیم اون مرد رو بگیریم و ادبش کنیم، اما پیامبر به ما گفتن کاری نکنیم. مرد گفت: تو میگی پیامبری درحالی که واقعا از طرف خدا نیومدی.مگر اینکه معجزه ای نشون بدی! پیامبر گفتن: ای مرد، من میتونم بهت بگم کِی و چجوری از خونه ت اومدی. می خوای یکی از اعضای بدنم این خبر ها رو به تو بگه؟ مرد تعجب کرد و گفت: مگه بدن هم صحبت می کنه؟ پیامبر به نور چشمشون یعنی امام حسن علیه السّلام اشاره کردن. اون مرد عصبانی گفت: چطور یک بچه می خواد از علم غیب و چیزی که ازش خبرنداره به من بگه؟ ما هم تعجب کرده بودیم، و هم از برخورد اون مرد ناراحت بودیم. منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی می افته؟ حسن بن علی گفتن: تو وقتی راه افتادی، آسمان  پر از ابر بود، اون شب رعد و برقی اومد، که خیلی ترسیدی. ما داشتیم چهره مرد رو می دیدیم که ازحالت عصبانیت در میاد و متعجب میشه. حسن بن علی ادامه دادن: توی راه هوا تاریک شد و راه رو گم کردی ، نمی دونستی از کدوم طرف باید بری ، میون بیابون مونده بودی و میترسیدی. اومدی تا پیامبر رو از بین ببری ،و پیش خانواده ت برگردی، اما به لطف خدای مهربون با ایمان کامل برمیگردی.😍 اون مرد کم کم داشت می فهمید که درباره ی پیامبر اشتباه کرده و تا الان ایشون رو نمی‌شناخته. سرش رو پایین انداخت و گفت من می خوام مسلمون بشم، چیکار باید بکنم؟ امام حسن با مهربونی شهادتین رو بهش یاد دادن و گفتن که تکرار کنه اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول الله بله بچه ها اون مرد اومده بود تا پیامبر رو  از بین ببره ولی به لطف خدای مهربون مسلمون شد و پیش خانواده اش برگشت. ــــــــــــــــــــــــ بعد از تعریف کردن قصه حالت های مختلف مرد ناشناس رو که بعدا مسلمون میشه با فرزند دلبندتون به صورت بازی انجام بدید 😍. اولش عصصصبانی ه😡😤 بعد متعجب میشه😳😳 کم کم به فکر فرو میره🤔🤨 و از رفتارش شرمنده میشه😓😥 و درآخر که مسلمون میشه باشادی پیش خانواده ش برمیگرده😁😄. میتونید اول آروم آروم انجام بدید و بعد تند تند حالت چهره تونو عوض کنید بچه ها کللی ذوق میکنن و میخندن و بعد خودشون شروع میکنن به تغییردادن چهره شون☺️ به کانال شعر،قصه،معرفی کتاب بپیوندید👇 https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari