قصه دعای امام علی علیه السلام 💞
منبع:إرشاد القلوب جلد ۲ صفحه۲۸۲
کاری از گروه شعر وقصه درمسیر مادری
🌿🌿🌿
به نام خدا
یکی بود یکی نبود
غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
یه روزی از روزای خوب خدا ، تو یکی از خونه های بچه شیعه ها یه اتفاقی افتاد .
علی و خواهرش فاطمه مشغول بازی بودن که تلفن زنگ خورد ، هر دو دویدن سمت تلفن علی زودتر گوشی رو برداشت ، فاطمه با اینکه دوست داشت گوشی رو جواب بده کمی ناراحت شد اما چیزی نگفت و گوشه ای ایستاد .
پشت تلفن مادربزرگ بود و بعد از سلام و احوالپرسی گفت که با مامان کار مهمی داره ، علی هم سریع گوشی و داد به مامان و رفت پیش خواهرش و بهش گفت دفعه دیگه که تلفن زنگ خورد تو جواب بده ، فاطمه هم قبول کرد و رفتن سراغ بقیه بازی .
مامان که صحبتش تموم شد اومد پیش بچه ها و بهشون گفت آماده بشید می خوایم بریم .
بچه ها گفتن کجا ؟
مامان گفتن که آقاجون قلبشون کمی درد گرفته و حالا ما میخوایم بریم به عیادتشون .
سرراهم براشون چیزهایی که لازم دارن بگیریم و ببریم .
بچه ها مثل همیشه ذوق کردن که میخوان برن خونه مادر جون اینا ، انقدر ذوقشون زیاد بود که خیلی متوجه حرفای مامان نشدن فقط دیدن مامانی ناراحتن و دستاشونو بردن بالا و زیر لب ذکر و دعا گفتن.
بچه ها زود، تند ، سریع اسباب بازی هاشونو جمع کردن ، آماده شدن و همراه مامان راه افتادن ، سرراه هم خریدهاشونو انجام دادن .
بعد چند دقیقه رسیدن به خونه آقاجون و مادر جون ، با اشاره مامان🤫 خیلی آروم مادر جون رو بوسیدن وسلام کردن بعد با اجازه ایشون رفتن تو اتاق و نشستن کنار آقاجونشون .
با دیدن رنگ صورت آقاجون که بی حال خوابیده بودن تازه متوجه حرف مامان شدن که گفته بودن آقاجون قلبشون درد گرفته ؛ خنده از لبشون رفت و چهره شون ناراحت شد. خیلی ناراحت !قلبشون شروع کرد تند تند زدن انگار یه اسب داشت تو سینه شون پیتیکو پیتیکو میکرد ،💓 منتظر بودن مثل همیشه آقاجون با روی خندون بغلشون کنه و ببوستشون،
آروم دست گذاشتن روی دستای آقاجون و بعد هم دستاشونو بوسیدن. همینطور که با نگرانی نگاهشون میکردن ، آروم آروم خدا خدا میکردن که آقاجون حالشون بهتر بشه .
آقاجون با نوازش های بچه ها آروم آروم چشماشونو بازکردن و با دیدنشون لبخندی روی لبشون اومد.
بچه ها و مامان آروم سلام کردن و گفتن : چطورید آقاجون ؟
آقاجون گفتن : کمی بی حال بودم الحمدلله بهترم نگران نباشید .
مامان بچه ها گفتن : عزیزدلید آقاجون ، الهی شکر که بهترید.
بچه ها با دیدن لبخند مهربون آقاجون، کمی دلشون آروم شد ، لبخند اومد رو لبشون و تالاپ تولوپ قلبشون کمتر شد.
گفتن : دوستتون داریم آقاجون ، خیلی ناراحت شدیم کلی دعا کردیم که حالتون بهتر بشه.
آقاجون گفتن : علی آقا ، فاطمه خانم، ممنون. خداروشکر که انقدر قلبتون بزرگ و مهربونه مثل مولامون.
بچه ها گفتن یعنی چی آقاجون؟
آقاجون گفتن: یه کتابی خوندم که درمورد خاطرات امام علی علیهالسلام بود.
.
بچه هاگفتن: آخ جون قصه های واقعی و قشنگ آقاجون .
لطفا تعریف کنید البته اگه بهتره حالتون !
آقاجون گفتن : چشم میگم،شکرخدا از دعاهاتون حالم خیلی بهتر شده .
بچه ها تو اون کتاب امام علی تعریف می کنن :
یه روزی از روزای خوب خدا
که روز جمعه هم بود مثل امروز
امام علی علیه السلام برای نماز جمعه رفته بودن مسجدو داشتن برای مسلمونا خطبه می خوندن ،( خطبه یعنی سخنرانی که قبل از نماز جمعه برای مردم انجام میدن)
دیدن یکی از یارانشون تکیه زده به یکی از ستونا و حال خوبی نداره .
اون بنده ی خدا اسمش رمیله بود که از درد به خودش می پیچید .
علی مولا بعد خطبه از مسجد که میان بیرون به اون آقای رمیله میگن بیا پیشم .
وقتی میاد ، بهش میگن :
بنده ی خوب خدا حالت چطوره؟
دیدم که موقع خوندن خطبه ها از شدت درد به خودت می پیچیدی ،
می دونم که امروز با خودت گفتی :
بهتره برم پیش علی مولا
غسل جمعه کردی و اومدی مسجد برای نماز
بعدهم گفتی که تودنیا کاری از این بهتر وجود نداره
اینم می دونم که موقع خوندن نماز کمی دردت کمتر شد
ولی موقع صحبت های من باز حالت بدتر شد.
رمیله یار امام علی علیه السلام گفت:
ای امیرالمومنین علی مولا
قسم به خدا که همه رو راست گفتی
امام علی هم گفتن :
هر زمان که بنده های خوب خدا مریض بشن
ماهم به خاطر اونا بیمار میشیم !
هر وقت به زن ها و مردهای باایمان ناراحتی برسه،ما هم از ناراحتی شون ،ناراحت می شیم !
هردعایی که کنن ، ما براشون آمین میگیم .
هروقت هم یکی از بنده های خوب خدا سکوت کنه
ما براش دعا می کنیم .
رمیله گفت:ای امیرالمؤمنین اینایی که گفتی برای کیا هست؟؟ فقط برای ما همشهری های شما ؟
ادامه دارد...👇
#قصه
#قصه_دعای_امام_علی_علیه_السلام
#امیرالمومنین
#فضایل
#شخصیت_محوری
به کانال شعر، قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصهی جنگ احد (کودکانه)
نویسنده:فاطمه احمدبیگی
کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری
منبع:کتاب سیرهی پیشوایان،صفحه ۵۳_۵۷
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بچهها!
سلام شیعههای علی مولا...
میدونم همتون دوست دارید بازم از علی مولا و شجاعت هاشون بشنوید.
قصههای قبلی رو که یادتون نرفته؟
قصه ی جنگ بدر و ماجرای آب آوردن علی مولا از اون چاه آب رو هم حتماً یادتونه...
یادتونه گفتیم چند هزار فرشته با اجازهی خدا اومدن و به مسلمونا کمک کردن تا تو جنگ بدر پیروز بشن؟
حالا میخوایم از یه جنگ دیگه براتون بگیم که بازم این آدم بدا، بهخاطر شکست سختی که تو جنگ بدر خورده بودن، راه انداختن. 😒
عجب آدمای بدجنسی بودن، همش دنبال جنگ و دشمنی و نقشه کشیدن برای ازبین بردن آدم خوبا بودن😡
اما... اسم این جنگ، اُحُد بود.
بهخاطر اینکه کنار کوهی بنام اُحُد اتفاق افتاد.
جنگ که شروع شد نبرد سختی بین مسلمونا و دشمنانشون درگرفت. اما مسلمونا با قدرت میجنگیدند علی مولا هم با قدرت خیییییلی زیادی که داشتن کلی از آدم بدا رو از بین بردن.
بچهها قدیما تو جنگ ها، هر سپاهی یه پرچم داشت که اونها رو معرفی میکرد. و اون پرچم براشون خیلی مهم بود و تلاش میکردن هیچوقت رو زمین نیفته. اگه پرچمشون میافتاد رو زمین یعنی انگار اون سپاه داشت شکست میخورد.
برای همین همیشه، قوی ترین و شجاع ترین آدما رو انتخاب میکردن و پرچم رو بهدستشون میدادن تا بتونن تا آخر جنگ، پرچم رو نگه دارن، و بهشون میگفتن پرچمدار.
جنگ که شروع شد علی مولا یکی یکی رفت سراغ پرچمدارای سپاه دشمن.
اولی رو با یه ضربه زمین زد، حالا نوبت دومی بود.
اونم وقتی علی مولا رو دید که داره به سمتش میاد، بااینکه خیلی قوی بود و تو قبیله شون به شجاعت معروف بود ولی حسسسساااااابی ترسید...
آخه علی مولا همین چند دقیقه پیش دوست و همرزمش، که اونم خیلی شجاع و قوی بود رو با یه ضربه کشت و پرچمش رو زمین افتاد.
علی مولا حساب دومی رو هم رسید، حالا دوتا پرچم از سپاه دشمن زمین افتاده بود. کم کم بعضیا داشتن میترسیدن که دیدن....
سومین پرچم هم...
سربازای دشمن شروع کردن نگاه کردن به همدیگه و پچ پچ کردن.
تو دلشون پر از ترس و وحشت شده بود. و هرلحظه هم ترس و وحشت شون بیشتر میشد وقتی میدیدن، یکی یکی پرچمهای سپاهشون داره سقوط میکنه و پرچمداراشون هم دارن کشته میشن.
حالا ۸تا پرچم سقوط کرده بود و فقط یکیش مونده بود. دیگه بعضی سربازا به فکر فرار افتاده بودن و بعضیاشونم... همین الان داشتن فرار میکردن...!
یکی به دوستش گفت وایسا بجنگ!
چرا فرار میکنی؟
اون یکی همونطور که میدوید داد میزد، تو هم فراااااار کن... علی ۸تا پرچمدارمون رو کشته، الانه که آخری رو هم ازبین ببره و کل سپاه سقوط کنه.
اونوقت اگه با علی روبرو بشی چطوری میخوای درمقابلش مقاومت کنی؟؟؟ پس تو هم فراااااار کن... و همینطور که داشت به عقب میدوید، با چشمای پر از ترسش دید که علی مولا، نهمین جنگجویِ پرچمدارِ سپاهشون رو هم زمین زد...
سپاه دشمن از ترسشون همه داشتن پا به فرار میذاشتن. مسلمونا هم خوشحال از اینکه تو این نبرد خیلی سخت تونستن پیروز بشن.
اما بچه ها... بعضی از مسلمونا وقتی که دارن پیروز میشن خیالشون راحت شد و دست از جنگیدن کشیدن!☹️ اونا حرفای قبل از شروع جنگِ پیامبر رو هم یادشون رفت😥 و بجای اینکه حواسشون به جنگ باشه میخواستن از کوه پایین بیان و برن وسایلی که از جنگ مونده بود مثل شمشیر و زره ها رو جمع کنن🤯 فرماندهشون بهشون حرف پیامبر رو یادآوری کرد اما اونا گوش نکردن.😓
و بچهها... همین باعث شد که سپاه دشمن که پشت کوه اُحُد مخفی شده بودن از فرصت استفاده کنن و وقتی دیدن بعضی از مسلمونا جنگ رو رها کردن، بهشون حمله کردن و یه عالمه از اونا رو شهید کردن.😭
مسلمونا که ترسیده بودند باورشون نمیشد که جنگِ بُرده رو دارن می بازن!
فکر کردن پیامبر هم شهید شدند و از ترسشون فرار کردند.🏃🏻♂️ فقط یه عدهی کمی کنار پیامبر باقی موندن که یکی از آنها علی مولا بود.💪🏻💪🏻💪🏻
علی مولا با شجاعت و قدرت میجنگیدن و از دشمن نمیترسیدن.
با اینکه زخمی شده بودن باز هم از جنگیدن و دفاع از پیامبر دست برنداشتنن.
آخه پیامبر که زخمی شده بودن روی زمین افتاده بودن و دیگه نمیتونستن بجنگن.
برای همین علی مولا یه تنه مشغول جنگیدن بودن و هر جا که پیامبر اشاره میکردند علی مولا حمله می کردند و یه عده از آدم بدا یا کشته میشدن یا فرار می کردند.
بچه ها جون...
خدا و فرشته ها از اینکه علی مولا اینطور شجاعانه برای دفاع از ولی و رهبر خودشون میجنگیدند و حاضر بودن حتی جونشون رو هم در این راه بدن خیلی خوشحال شدن.
ادامه دارد👇
#قصه
#قصه_جنگ_احد
#فضایل
#امیرالمومنین
#شخصیت_محوری
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصهی جنگ احد (بالای ۷ سال)
نویسنده:فاطمه احمدبیگی
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
منبع:کتاب سیرهی پیشوایان،صفحه ۵۳-۵۷
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان پیامبر ما، منافقان، از هر راهی سعی میکردند به مسلمان ها آسیب برسانند. گاهی با کلک زدن و نقشه کشیدن ، گاهی با فشارهای اقتصادی ، گاهی هم با جنگ.
اما خدا پیامبرش و دوستان او را تنها نمیگذاشت، برای همین در جنگ بدر مسلمانان پیروز شدند و دشمنان، چنان شکست سختی خوردند که حالشان بشدت خراب شد و افسرده شدند.
اما کم کم دور هم جمع شدند
و به خاطر شکست سختی که خورده بودند، به فکر انتقام گرفتن افتادند.
تصمیم گرفته بودند با نیروی فراوان و مجهز، به مدینه حمله کنند، اما بعضی از یاران پیامبر به ایشان خبر دادند و پیامبر هم با مشورت با یارانشان، تصمیم گرفتند با نیروهای خود به سمت کوه احد در بیرون مدینه حرکت کنند.
پیامبر وقتی در حال سازماندهی نیرو ها بودند، به ۵۰ نفر از یارانشان که تیراندازان ماهری بودند فرمودند که در قسمتی از کوه احد که خیلی هم منطقه مهمی بود بایستند و هر اتفاقی افتاد، چه مسلمانان پیروز شدند و چه شکست خوردند تا زمانی که پیامبر به آنها نگفته اند نباید آن جا را ترک کنند.
جنگ سختی بین مسلمانان و دشمنانشان درگرفت.
مسلمانان با قدرت میجنگیدند. علی مولا هم با قدرت فوقالعادهای که داشتند تعداد زیادی از دشمنان را از بین بردند.
بچهها! آن زمان ها در جنگ ها، هر سپاهی یک پرچم داشت که آنها را معرفی میکرد.
و آن پرچم برای لشگر خیلی مهم بود و تلاش میکردند هیچ وقت روی زمین نیفتد.
چون اگر پرچمشان میافتاد یعنی انگار آن سپاه داشت شکست میخورد.
برای همین فرماندهان هر سپاهی، قوی ترین و شجاع ترین آدم هایشان را به عنوان پرچمدار انتخاب میکردند.
جنگ که شروع شد علی مولا یکی یکی به سراغ پرچمداران سپاه دشمن رفت.
اولی را با یک ضربه زمین زد، حالا نوبت دومی بود. او وقتی علی مولا را دید که دارد به سمتش می آید، بااینکه خیلی قوی بود و در قبیله اش به شجاعت معروف بود،ترس همه ی وجودش را فراگرفت...
آخر علی مولا همین چند دقیقه پیش دوست و همرزم شجاع و قوی اش را با یک ضربه هلاک کرده بود.
علی مولا حساب دومی را هم رسید،
حالا دوتا پرچم از سپاه دشمن زمین افتاده بودند. کم کم بعضی ها داشتند میترسیدند که دیدند...
سومین پرچم هم...
وای خدای من... یکی دارد همهی پرچم دارهایمان را میکشد...
او کیست؟
این زمزمهی سپاهیان دشمن بود که دلهایشان پر از ترس و وحشت شده بود.
حالا ۸ پرچم سقوط کرده بود و فقط یکی باقی مانده بود.
بعضی از سربازها به فکر فرار افتاده بودند و بعضی ها هم داشتند فرار میکردند...!
یکی به دوستش گفت:« بایست و بجنگ!
چرا فرار میکنی؟»
آن یکی همانطور که میدوید داد زد:« تو هم فرار کن... علی ۸ پرچمدارمان را کشته، بعید نیست که آخرین پرچمدار را هم ازبین ببرد و کل سپاه سقوط کند.
آن وقت اگر با علی روبرو شوی چطور میخواهی درمقابلش مقاومت کنی؟؟؟
پس تو هم فراااااار کن...»
و همینطور که داشت به عقب میدوید، با چشمان پر از ترسش دید که علی مولا، نهمین جنگجویِ پرچمدارِ سپاهشان را هم زمین زد...
همه ی سربازان سپاه دشمن، از ترس داشتند فرار میکردند.
مسلمان ها هم از اینکه در این نبرد خیلی سخت توانستند پیروز بشوند خوشحال بودند.
بچه ها... یادتان هست پیامبر به آن ۵۰ نفر یارشان چه فرموده بودند؟ فرمودند: به هیچ وجه نباید آنجا را ترک کنند..
اما... آنها وقتی دیدند که مسلمان ها دارند پیروز میشوند خیالشان راحت شد و حرف پیامبر را فراموش کردند.
میخواستند از کوه پایین بیایند که فرماندهشان حرف پیامبر را به آن ها یادآوری کرد، اما فقط ۱۰ نفر ماندند و بقیه به دنبال جمع کردن غنیمت رفتند.
سپاه دشمن که پشت کوه مخفی شده بودند وقتی دیدند جمعیت مسلمانان کم شده است از فرصت استفاده کردند و همه ی آن ۱۰ نفر را شهید کردند و به لشکر مسلمانها حمله ور شدند و خیلیها را شهید کردند. مسلمانها که ترسیده بودند باورشان نمیشد که جنگِ بُرده را دارند می بازند.
فکر کردند پیامبر هم شهید شده اند و از ترسشان فرار کردند.
فقط عده ی کمی کنار پیامبر باقی ماندند که یکی از آنها علی مولا بود.
ادامه دارد👇
#قصه
#قصه_جنگ_احد
#فضایل
#امیرالمومنین
#شخصیت_محوری
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصه کودک غیب گو
(از فضایل امام حسن مجتبی علیه السّلام)
برداشتی از کتاب کریم آل عبا نوشته محسن نعما
منبع:بحارالانوار جلد۴۳،صفحه۳۳۳.
الثاقب فی المناقب إبن حمزه طوسی،صفحه۳۱۶.
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بچه ها!
من حذیفه هستم، یکی از یارای پیامبر.
می خوام براتون یه داستان تعریف کنم که احتمالا تا حالا نشنیدین.
یه روز من و چند نفر دیگه از دوستان پیامبر، پیش ایشون نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم.
از دور دیدیم که نوه بزرگ پیامبر،امام حسن که اون موقع کوچولو بودن، دارن میان،
پیامبر تا ایشون رو دیدن خیلی خوشحال شدن و گفتن: جبرئیل و میکائیل راهنما و مراقب حسن هستن.
ما تعجب کردیم از اینکه حسن بن علی با اینکه سنش زیاد نیست، اینقدر خدا و پیامبر دوستش دارن.
وقتی حسن بن علی به ما رسید، پیامبر به پای او بلند شدن.
ما هم مثل ایشون بلند شدیم.
پیامبر به نوه شون گفتن: حسن جان! تو نور چشم من و میوه قلب من هستی!
پیامبر دست حسن بن علی رو گرفتن و راه افتادن، ما هم دنبال ایشون حرکت کردیم.
یک دفعه یه مرد ناشناس که خیلی هم عصبانی بود به سمت ما اومد، پرسید: محمد کدام یک از شماست؟
خیلی عصبانی حرف میزد.
حضرت محمد گفتن: من هستم.
اون مرد گفت: ای محمد من دشمن تو هستم و به این دشمنی افتخار میکنم.
ما عصبانی شدیم، اما پیامبر لبخند زدند.
چند نفری از ما خواستیم اون مرد رو بگیریم و ادبش کنیم، اما پیامبر به ما گفتن کاری نکنیم.
مرد گفت: تو میگی پیامبری درحالی که واقعا از طرف خدا نیومدی.مگر اینکه معجزه ای نشون بدی!
پیامبر گفتن: ای مرد، من میتونم بهت بگم کِی و چجوری از خونه ت اومدی.
می خوای یکی از اعضای بدنم این خبر ها رو به تو بگه؟
مرد تعجب کرد و گفت: مگه بدن هم صحبت می کنه؟
پیامبر به نور چشمشون یعنی امام حسن علیه السّلام اشاره کردن.
اون مرد عصبانی گفت: چطور یک بچه می خواد از علم غیب و چیزی که ازش خبرنداره به من بگه؟
ما هم تعجب کرده بودیم، و هم از برخورد اون مرد ناراحت بودیم.
منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی می افته؟
حسن بن علی گفتن: تو وقتی راه افتادی، آسمان پر از ابر بود، اون شب رعد و برقی اومد، که خیلی ترسیدی.
ما داشتیم چهره مرد رو می دیدیم که ازحالت عصبانیت در میاد و متعجب میشه.
حسن بن علی ادامه دادن: توی راه هوا تاریک شد و راه رو گم کردی ، نمی دونستی از کدوم طرف باید بری ، میون بیابون مونده بودی و میترسیدی.
اومدی تا پیامبر رو از بین ببری ،و پیش خانواده ت برگردی،
اما به لطف خدای مهربون با ایمان کامل برمیگردی.😍
اون مرد کم کم داشت می فهمید که درباره ی پیامبر اشتباه کرده و تا الان ایشون رو نمیشناخته.
سرش رو پایین انداخت و گفت من می خوام مسلمون بشم، چیکار باید بکنم؟
امام حسن با مهربونی شهادتین رو بهش یاد دادن و گفتن که تکرار کنه
اشهد ان لا اله الا الله
و اشهد ان محمد رسول الله
بله بچه ها
اون مرد اومده بود تا پیامبر رو از بین ببره ولی به لطف خدای مهربون مسلمون شد و پیش خانواده اش برگشت.
ــــــــــــــــــــــــ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد از تعریف کردن قصه
حالت های مختلف مرد ناشناس رو که بعدا مسلمون میشه با فرزند دلبندتون به صورت بازی انجام بدید 😍.
اولش عصصصبانی ه😡😤
بعد متعجب میشه😳😳
کم کم به فکر فرو میره🤔🤨
و از رفتارش شرمنده میشه😓😥
و درآخر که مسلمون میشه باشادی پیش خانواده ش برمیگرده😁😄.
میتونید اول آروم آروم انجام بدید و بعد تند تند حالت چهره تونو عوض کنید
بچه ها کللی ذوق میکنن و میخندن و بعد خودشون شروع میکنن به تغییردادن چهره شون☺️
#قصه
#امام_حسن_علیه_السّلام
#فضایل
#مناقب
#بازی
به کانال شعر،قصه،معرفی کتاب بپیوندید👇
https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari
قصه چادر نورانی (نسخه زیر چهار سال)
نویسنده: پریسا غلامی
منبع:منقبت سوم از کتاب جنة العاصمة صفحه ۳۵۷
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
(نسخه ی بالای چهارسال همین قصه)
🌿🌿🌿🌿
به نام خدا
یه روز که علی مولا از بیرون اومدن خونه دیدن که تو خونه شون هیچ نونی ندارن.
حضرت فاطمه هم بهشون گفتن که جو تو خونه مون هم تموم شده تا آسیابش کنیم و آرد بشه و نون بپزیم.
اما خب علی مولا اون روز پولی هم نداشتن که باهاش جو بخرن.
برای همین حضرت فاطمه چادر خودشون رو به علی مولا دادن تا بتونن با کمک اون جو بخرن.
علی مولا رفتن پیش آقای جو فروش که یه مرد یهودی بود.
رفتن تو مغازه و گفتن:
_سلام اقای جو فروش.
_سلام بفرمایین؟
_من جو می خواستم. ولی الان پول همراهم نیست.
این چادر پیش شما امانت بمونه تا بعدا براتون پول بیارم.
_باشه. بفرمایید اینم جو.
چند ساعت بعد، آقای جو فروش رفت خونشون و چادر رو گذاشت تو اتاقشون.
شب که شد و همه جا تاریک شد، زن اقای جو فروش رفت تو اتاق تا یه چیزی برداره...
اما همین که درو باز کرد، خیلی تعجب کرد....
یه دفعه گفت: وای اینجا رو نگاه! من که هیچ فانوس و شمعی روشن نکردم....
چرا اینجا انقدر روشنه!!!!!!!
چه نور قشنگی...
اتاق مونو مثل روز روشن کرده...
اون زن سریع همسرش رو خبر کرد. آقای جو فروش نگاه کرد دید وای چه عجیب!
همون چادری که از علی مولا امانت گرفته بود اتاق شون رو نورانی کرده...
بعد رفتن دوستاشونو خبر کردن تا بیان خونشونو ببینن.
و همه اومدن به خونه آقای جو فروش و خیلی تعجب کردن و گفتن: این چادر، معمولی نیست و حتما چادر فاطمه دختر پیامبر مسلموناست.
این یعنی حرفای پیامبر مسلمونا راسته.
پس بهتره ما هم مسلمون بشیم.
اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله.
بله بچه های قشنگم
اینجوری بود که به خاطر چادر نورانی حضرت زهرا، سلام الله علیها
اون شب
هشتاد نفر یهودی، مسلمون شدن.
#قصه
#فضایل
#حضرت_زهرا
#چادر_نورانی
#شخصیت_محوری
#زیر_چهار_سال
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید 👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصه عروسی با برکت
نسخهی زیر چهارسال
(عروسی یهودیان و لباس بهشتی حضرت زهرا سلام الله علیها)
نسخهی بالای چهارسال همین قصه
نویسنده :پریسا غلامی
منبع: الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی، جلد۲، صفحه۵۳۸
کاری از گروه شعر و قصه درمسیر مادری
🌿🌿🌿🌿🌿
به نام خدای مهربون
آقا خروسه که قوقولی قوقو کرد، توی محله یهودیا، مردم زود زود از خواب بیدار شدن
اونا اون روز خیلی خوشحال بودن چون میخواستن جشن بگیرن ،دست بزنند و شادی کنند
خانما سریع لباسهای خوشگلشونو ، گردن بندو گوشواره هاشونو پوشیدن و رفتن جشن.
توی جشن همه منتظر بودن تا مهمونشون بیاد.
مهمونشون کی بود؟ حضرت زهرا دختر پیامبر.
خلاصه مهمونشون رسید.
خانمای بدجنس یهودی منتظر بودن تا همین که حضرت زهرا سلام الله علیها چادرشو برمیداره مسخره اش کنند
چون فکر می کردن لباسای اون قشنگ نیست و فقط خودشون لباسای خیلی خوشگل دارند.
ولی وقتی حضرت زهرا چادرشو برداشت همه از تعجب دهنشون وا موند
اهههههه
چقدر لباسش قشنگه!
چقدر رنگش قشنگه!
از کجا خریده؟
وااااای...
حضرت زهرا که دید خانما همه تعجب کردن،گفت: این لباس رو از بازار نخریدم.
اینو فرشته برام از بهشت آورده.
خانما همه با تعجب گفتن: بهشت؟!!!
توی جشن حضرت زهرا با اینکه این لباس بهشتی و فوق العاده تنش بود، اصلا مغرور نبود وخیلی باهاشون مهربون بود و اصلا اونا رو مسخره نمیکرد
خانما دیگه بیشتر از این که از لباس خوششون بیاد عاشق اخلاق حضرت زهرا شده بودن و حسابی دوستش داشتن
برای همین همشون مسلمون شدن و با هم بلند گفتن:
اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسولالله
#قصه
#فضایل
#حضرت_زهرا
#عروسی_بابرکت
#شخصیت_محوری
#زیر_چهار_سال
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید 👇
@gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از شعر، قصه، معرفی کتاب
🎉 نمایش نامه گنجشک و امام رضا علیه السّلام 🎉
کاری از گروه شعر وقصه درمسیرمادری
نویسنده:پریسا غلامی
منبع:منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، جلد۲،صفحه ۳۵۲
نقشها:راوی، مامان گنجیشکه، مار، ۳تا جوجه، امام رضا علیه السلام و سلیمان.
بهنام خدای مهربون
راوی:
وقتی خورشید خانم مثل همیشه از پشت کوه اومد بیرون، کمکم حیوونای توی باغ قصه ما هم بیدار شدند.
مورچهها بدو بدو رفتند سراغ جمع کردن غذا
زنبورا ویز ویز کنان رفتن سراغ گلها تا عسل بسازن.
کلاغها قارقار کنان دنبال هم بازی میکردن.
اما، اون روز مامان گنجیشکه مثل همیشه نبود. نمیرفت دنبال صبحانه برای جوجههاش.
(مامان گنجیشکه به دور و بر بپره و جیک جیک کنه)
راوی: مامان گنجیشکه مگه تو گرسنه نیستی؟
م گ: جیک جیک جیک جییییک
راوی: چرا انقدر نگرانی؟ چرا هی جیکجیک میکنی؟
گنجیشکه:
جیک و جیک و جیک، کمک کمک
من موندهام تنها و تک
نشستهاند تو لونه
جوجههای دردونه
یواش یواش میاد یه مار
شکار کنه واسه ناهار
جوجهها رو کرده هوس
یه لقمه ی چربه واسش
راوی:
وااای😱
یه مار داره میره سمت لونهات؟
م گ: جیک جیک(سر را به نشانه بله تکان دهد)
راوی:تو لونه جوجه داری؟
م گ: جیک جیک(سر را به نشانه بله تکان دهد)
راوی:میخواد جوجهها رو بخوره؟
م گ:جیک جیک(سر را به نشانه بله تکان دهد)
راوی:خب بپر بپر. برو یک نفرو پیدا کن کمکت کنه.
(گنجیشک بپرد و به سرعت به چپ و راست برود و اطراف را نگاه کند)
راوی:
مامان گنجیشکه پرید و پرید. اینورو دید، اونورو دید. تا بالاخره صاحب باغو پیدا کرد.
(در این صحنه امام رضا و سلیمان روی یک قالی نشسته اند و حرف میزنند.
راوی با دست به آنها اشاره کند)
راوی:
صاحب باغ نشسته بودن روی زمین و داشتن با یه آقایی صحبت میکردن.
(گنجشک با لبخند به سمتشان بپرد)
راوی:
مامان گنجیشکه خیلی خوشحال شد. آخه صاحب باغ امام رضا بودن که زبون حیوونا رو میفهمیدن. 😍
رفت جلو و گفت:
گنجشک:
جیک و جیک وجیک، سلام امام
من از شما کمک میخوام
(امام رضا و سلیمان به گنجشک نگاه کنند)
راوی:
امام رضا جون تا جیکجیکهای مامان گنجیشکه رو شنیدن، زودی به کسی که کنارشون بودن گفتن:
آهای آهای سلیمان!
بدو به سمت ایوان
داره میگه به بنده
با جیک جیک این پرنده
یه مار میره یواشیواش
سمت لونه و جوجههاش
با این عصا زود برو
به سمت لونهاش بدو
بزن بر سر اون مار
بشه شکارچی شکار
ادامه 👇👇👇
#نمایشنامه
#قصه_شعر
#امام_رضا_علیه_السّلام
#فضایل
#قصه
@gheseshakhsiatemehvari
قصه معجزه درخت
نویسنده:زهرا محقق
منبع: کتاب علی(ع) از زبان علی(ع)، نوشته محمد محمدیان، صفحه ۲۶
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
🌿🌿🌿🌿🌿
بهنام خدا
هوای مکه گرم و سوزان بود.
وسط گرمای شدید شهر، چند سایه بلند و نزدیک بهم دیده میشد.
سایه ها، عده ای از مردم قریش بودند که کنار هم جمع شده بودند.
سرهایشان را به هم نزدیک کرده بودند تا غریبه ها از حرف هایشان باخبر نشوند.
دست های سیاه و صورت های چاق و هیکل بزرگشان نشان میداد که از بزرگان و ثروتمندان قریش هستند.
از هر سری یک صدا در می آمد.
پیرمردی که عصا بدست نشسته بود با صدای لرزانش گفت:
چرا ما باید حرف های محمد را قبول کنیم؟
اصلا چه کسی گفته که محمد راست میگوید؟؟
اگر اینطور پیش برود کم کم همه مردم به دین محمد علاقه مند و مسلمان می شوند...
مرد جوانی گفت:
خب به نظر من می توانیم یک درخواست عجیب و غریب از محمد بکنیم.
اگر نتواند خواسته ما را برآورده کند، حتما مردم هم از اطرافش پراکنده می شوند.
بقیه از شنیدن این حرف خوشحال شدند و گفتند: عالی است... پیشنهاد خیلی خوبی است... اما مثلا چه کاری؟؟؟
مرد جوان بلند شد و گفت دنبال من بیایید فکر خوبی دارم و به راه افتاد.
بقیه هم دنبال او راه افتادند تا به نزد پیامبر و امیر المومنین علی(ع) رسیدند.
رو به پیامبر کردند و گفتند:
ای محمد، تو ادعا میکنی که فرستاده خدا هستی.
اگر می خواهی ما حرف های تو را باور کنیم، باید برای ما معجزه ای بیاوری.
و اگر نتوانی چیزی که ما از تو میخواهیم را نشان مان بدهی این یعنی تو یک جادوگر دروغگویی!!
پیامبر مثل همیشه با آرامش خود جواب شان را دادند: خب شما از من چه می خواهید؟
قریشی ها به درختی که در آن نزدیکی ها بود اشاره کردند و گفتند: آن درخت تنومند را میبینی؟
ما میخواهیم آن درخت با تمام ریشه هایش کنده شود و همین الان به اینجا که ما هستیم بیاید. اگر می توانی این کار را انجام بده!!
پیامبر فرمودند: خدای بزرگ من بر همه چیز تواناست.
اما اگر این اتفاق بیفتد و خداوند این کار را انجام دهد، شما حرف من را قبول می کنید و به خداوند ایمان می آورید؟؟
قریشی ها گفتند: بله.
پیامبر خواسته آنها را قبول کردند و به درخت اشاره کردند و فرمودند:
ای درخت! اگر که به خدا و روز قیامت ایمان داری و می دانی که من پیامبر خدا هستم، با ریشه هایت از زمین بیرون بیا و به اذن خدا روبروی من بایست!
ناگهان صدای بلند و عجیبی به گوش رسید...
کم کم در اطراف آن درخت، گلوله هایی از خاک، از زیر زمین بیرون آمدند و با سرعت زیادی به اطراف پرتاب شدند...
ریشه های درخت یکی یکی بیرون می آمدند و با بیرون آمدن هر کدام از ریشه ها انگار کوهی از خاک به اطراف پاشیده می شد...
اولین ریشه، دومین ریشه، سومی و چهارمی و... بالاخره همه ریشه ها بیرون آمدند...
همه جا پر از گرد و خاک شده بود...
بعد از ریشه ها نوبت شاخه ها بود که با تمام قدرت حرکت کنند و مثل یک پرنده پرواز کنند.
برگ ها خودشان را محکم به شاخه ها چسبانده بودند تا از جایشان کنده نشوند...
باور کردنی نبود... آن درخت قدیمی و تنومند، انگار جان پیدا کرده بود و حرکت میکرد...
کم کم درخت جلو آمد و به پیامبر نزدیک شد.
شاخه های درخت مثل پر پرنده باز شدند و به آرامی روی دوش پیامبر و حضرت علی قرار گرفتند...
انگار میخواستند آنها را در آغوش بگیرند...
مردم قریش همه ساکت بودند...
چیزی را که می دیدند باور نمی کردند...
کنده شدن یک درخت از زمین و حرکت آن مثل یک پرنده!!
آخر چطور ممکن بود؟
دهان ها همه باز مانده بود...
همه با بغل دستی هایشان پچ پچ میکردند...
نه دروغ است... من که باور نمیکنم... محمد جادوگر است... این کارها فقط از دست جادوگران بر می آید...
بیشترشان جرئت حرف زدن نداشتند، بعد از مدتی سکوت بالاخره یکی از بینشان گفت:
ای محمد! اگر راست میگویی، به درخت بگو نصفش جلوتر بیاید و نصف دیگرش سر جای خودش بماند.
پیامبر خدا این دستور را به درخت دادند...
باور نکردنی بود.
دوباره صداهای عجیب و غریب که این دفعه بلند تر از دفعه قبل بودند شنیده میشد...
تنه درخت انگار که یک تبر بزررررررگ به آن محکم خورده بود، درست از وسط دو نیم شد.
ادامه دارد...
#قصه
#فضایل
#حضرت_رسول_اکرم
#معجزه_درخت
به کانال شعر، قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از شعر، قصه، معرفی کتاب
قصه دانه های بهشتی
نویسنده:ز.تقی پور
منبع: ریاحین الشریعه جلد۱ صفحه۱۴۲
فضائل الزهراء، صفحه۱٠۷
سلام سلام
آی بچه ها
کوچکترا بزرگترا☺️
روزی حضرت فاطمه (س) مریض شد😔
امام علی ع گفت: فاطمه جان! هر چه می خواهی به من بگو تا برایت تهیه کنم.
حضرت فاطمه(س) لبخندی زد و تشکرکردو گفت: من از شما چیزی نمی خواهم☺️
امام علی ع اصرار کرد که اگر چیزی دوست داری بگو تا برایت تهیه کنم
بچه ها❤️
حضرت فاطمه میوه ای میخواست که پیداکردنش کمی سخت بود چون فصلش تموم شده بود...
حضرت فاطمه (س) گفت پدرم رسول خدا،همیشه به من می گفتند که هیچ وقت چیزی که تهیه کردنش برای همسرت سخت است از او نخواه تا شرمنده ی تو نباشد
امام علی ع گفت فاطمه جان،به خاطر من خواهش می کنم هر چی میل داری بگو
حضرت فاطمه (س) گفت: اگر کمی انار برایم تهیه کنی از شما ممنونم.☺️
امام علی ع مهربان برای خرید انار راهی بازار شد.
در بین راه از مسلمانان سوال می کرد انار کجا پیدا می شود؟
یکی از مردان جواب داد: امام علی ع می دانید که فصل انار گذشته است،
اما شاید مردی به نام شمعون هنوز انار داشته باشد
امام علی ع بسیار خوشحال شد و پیش شمعون رفت.
بعد ازسلام
از شمعون پرسید: انار داری؟
شمعون گفت:همه را فروخته ام😔
همسرِ شمعون صحبت های بین امام علی ع و شمعون را شنید. به همسرش گفت: من یک انار برای خودم زیر برگ ها پنهان کرده بودم، آن را به امام علی ع می دهم.
امام علی ع چهار درهم برای خرید انار به شمعون داد. ( درهم واحد پول کشور های عربی است)
شمعون گفت: ولی قیمت این انار نیم درهم است. امام علی ع گفت: نیم درهم برای خودت و بقیه اش برای همسرت باشد.
چون انار را برای خودش نگه داشته بود که بخورد ولی به من داد.
امام علی ع خداحافظی کرد و با خوشحالی به سمت خانه رفت تا انار را به حضرت فاطمه بدهد.😇
در راه صدای ناله ای شنید،😭 دنبال صدا رفت،
ناگهان دید مرد نابینایی تنها و تشنه و گرسنه روی زمین خوابیده است. 😢
امام علی ع با مهربانی سرِ مرد را روی پایش گذاشت و گفت: ای مرد چه شده ؟ چند روز است اینجا بدون آب و غذا افتاده ای؟
مرد نابینا که امام علی ع را نمی شناخت گفت: بیمار شده ام و تنها و بی کس م
امام علی ع گفت:الان چه چیزی میل داری؟ مرد گفت:
اگر یک انار برایم پیدا میشد میل داشتم.
امام علی ع گفت: من یک انار دارم
که داشتم آن را برای بیمار عزیزم می بردم
ولی
آن را نصف میکنم و نصفش را به تو میدهم .😊
امام علی ع انار را دو نصف کرد و دانه های آن را کمکم در دهان مرد گذاشت
نصف انار تمام شد
مرد گفت: اگر لطف کنی و آن نصف دیگر انار راهم به من بدهی تا بخورم شاید حالم خوب شود.
امام علی ع با خودش فکر کرد این مرد اینجا تنها و بی کس است پس بهتر است نصف دیگر انار رابه او بدهم...
پس با محبت و مهربانی دانه های انار را در دهان مرد گذاشت تا انار تمام شد.
امام علی ع با آن مرد خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت.
در راه با خودش فکر میکرد حالا چکار کنم؟ دیگر اناری ندارم تا برای فاطمه (س) ببرم!
به خانه رسید ولی از خجالت وارد خانه نشد
از بین در نگاه کرد تا ببیند حضرت فاطمه (س) خواب است یا بیدار!
ناگهان
دید سبدی از انار های بزرگ و خوش رنگ و آبدار جلوی حضرت فاطمه(س) است.😋
امام علی ع با خوشحالی وارد خانه شد. متوجه شد که این انارها،انار های معمولی نیست و از بهشت آمده است.☺️
پرسید فاطمه جانم! این انارها را چه کسی آورده است؟
حضرت فاطمه گفت:علیجانم! وقتیکه برای خرید انار رفتی، بعد چند دقیقه صدای در خانه آمد
فضه بانو در را باز کرد، مردی را پشت در دید که سبدی انار برایمان آورده بود
امام علی ع درحالیکه لبخند میزد دانهای از انار را برداشت و در دهان حضرت فاطمه (س) گذاشت😇حضرت فاطمه (س) آن را خورد و گفت: انار شیرین و خوشمزه ای است، خدا را شکر، حالم خیلی بهتر است،ممنونم علیجان!😍
(اصل روایت را درتصویر زیر بخوانید)👇
#قصه_انار
#قصه
#فضایل
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#دانه_های_بهشتی
@gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از شعر، قصه، معرفی کتاب
قصه عصای سخنگو
نویسنده: صدیقه قاسمی
کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری
منبع: کافی جلد یک، صفحه ۳۵۳
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود
وقتی امام هشتممون امام رضای مهربون❤️ شهید شدن ،پسر عزیزشون😍 امام جواد (ع)امام شدن .
اما بچهها امام جواد (ع)اون موقع فقط ۸ سالشون بود .
آدم بدا و حتی بعضی آدم خوبا و دوستاشون نمیتونستن باور کنن که امام، امامه. بچه و بزرگ نداره و خدا علم کامل و زیادی به آنها داده تا راه درست رو به مردم نشون بدن که همون دین خداست .
برای همینم جلسههایی رو توی یه جاهای بزرگ مثل مسجد میگذاشتن و دانشمندا و امام رو دعوت میکردن. بعدش سؤالای سخت سخت ازشون میپرسیدن تا اگه امام بلد نبودن بگن دیدین گفتیم امام جواد (ع) بچهاس و نمیتونه امام باشه .
اما بچهها توی همّه اون جلسهها امام جواد(ع) جواب همه سؤالا رو به دشمنا دادن و وقتی نوبت امام میشد از اونا سؤال بپرسن آدم بدا هیچّی بلد نبودن و امام مجبور میشدن جواب سؤالا رو خودشون بدن .
روزی از روزا امام جواد برای زیارت قبر پیامبر ﷺ به مسجدالنبی رفته بودن .اتفاقا یکی از اون آدم بدا هم اومده بود .اون آقا که قاضی شهرشون بود و فکر میکرد خیلی بلده تا امام رو دید شروع کرد به سؤال پرسیدن اونم سؤالای سخت سخت .
امام با حوصله همّهی سوالاشو جواب دادن .
اون مرد آخرش گفت یه سؤال دیگه هم دارم که روم نمیشه بپرسم .
امام فرمودن میخوای قبل از اینکه بپرسی من بگم چی میخوای بپرسی و سؤالت چیه؟؟؟
آقاهه تعجب کرد و تو دلش گفت مگه میشه محمدبنعلی سؤال منو قبل از پرسیدن بدونه .
اما گفت بفرمایید سوالم چیه؟
امام فرمودن میخواستی بپرسی امام کیه ؟
بدون که امام من هستم .
اون مرد گفت درسته!!!از کجا فهمیدید؟😳
ولی بعدش گفت اگه راست میگید نشونه و علامت امام بودنتون چیه؟
یه دفعه عصای چوبی امام شروع کرد به حرف زدن . آقاهه دیگه از تعجب😳 خشکش زد .چی؟ مگه عصا هم حرف میزنه ؟ آخه چطور ممکنه ؟ همینطور تو تعجب بود که صدای عصا رو شنید که میگفت صاحب من امام این زمان و حجت خداست .
بچهها جون عصا که نمیتونه حرف بزنه . میتونه؟؟؟
این علم و قدرت امام بود که تونست عصای بی زبان رو مثل آدما به حرف بیاره و شاهد و نشونهای برای امامتشون تو کودکی باشه .
#قصه
#امام_جواد_علیه_السلام
#فضایل
@gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از شعر، قصه، معرفی کتاب
قصه عصای سخنگو
نویسنده: صدیقه قاسمی
کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری
منبع: کافی جلد یک، صفحه ۳۵۳
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود
وقتی امام هشتممون امام رضای مهربون❤️ شهید شدن ،پسر عزیزشون😍 امام جواد (ع)امام شدن .
اما بچهها امام جواد (ع)اون موقع فقط ۸ سالشون بود .
آدم بدا و حتی بعضی آدم خوبا و دوستاشون نمیتونستن باور کنن که امام، امامه. بچه و بزرگ نداره و خدا علم کامل و زیادی به آنها داده تا راه درست رو به مردم نشون بدن که همون دین خداست .
برای همینم جلسههایی رو توی یه جاهای بزرگ مثل مسجد میگذاشتن و دانشمندا و امام رو دعوت میکردن. بعدش سؤالای سخت سخت ازشون میپرسیدن تا اگه امام بلد نبودن بگن دیدین گفتیم امام جواد (ع) بچهاس و نمیتونه امام باشه .
اما بچهها توی همّه اون جلسهها امام جواد(ع) جواب همه سؤالا رو به دشمنا دادن و وقتی نوبت امام میشد از اونا سؤال بپرسن آدم بدا هیچّی بلد نبودن و امام مجبور میشدن جواب سؤالا رو خودشون بدن .
روزی از روزا امام جواد برای زیارت قبر پیامبر ﷺ به مسجدالنبی رفته بودن .اتفاقا یکی از اون آدم بدا هم اومده بود .اون آقا که قاضی شهرشون بود و فکر میکرد خیلی بلده تا امام رو دید شروع کرد به سؤال پرسیدن اونم سؤالای سخت سخت .
امام با حوصله همّهی سوالاشو جواب دادن .
اون مرد آخرش گفت یه سؤال دیگه هم دارم که روم نمیشه بپرسم .
امام فرمودن میخوای قبل از اینکه بپرسی من بگم چی میخوای بپرسی و سؤالت چیه؟؟؟
آقاهه تعجب کرد و تو دلش گفت مگه میشه محمدبنعلی سؤال منو قبل از پرسیدن بدونه .
اما گفت بفرمایید سوالم چیه؟
امام فرمودن میخواستی بپرسی امام کیه ؟
بدون که امام من هستم .
اون مرد گفت درسته!!!از کجا فهمیدید؟😳
ولی بعدش گفت اگه راست میگید نشونه و علامت امام بودنتون چیه؟
یه دفعه عصای چوبی امام شروع کرد به حرف زدن . آقاهه دیگه از تعجب😳 خشکش زد .چی؟ مگه عصا هم حرف میزنه ؟ آخه چطور ممکنه ؟ همینطور تو تعجب بود که صدای عصا رو شنید که میگفت صاحب من امام این زمان و حجت خداست .
بچهها جون عصا که نمیتونه حرف بزنه . میتونه؟؟؟
این علم و قدرت امام بود که تونست عصای بی زبان رو مثل آدما به حرف بیاره و شاهد و نشونهای برای امامتشون تو کودکی باشه .
#قصه
#امام_جواد_علیه_السلام
#فضایل
@gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از شعر، قصه، معرفی کتاب
قصه کودک غیب گو
(از فضایل امام حسن مجتبی علیه السّلام)
برداشتی از کتاب کریم آل عبا نوشته محسن نعما
منبع:بحارالانوار جلد۴۳،صفحه۳۳۳.
الثاقب فی المناقب إبن حمزه طوسی،صفحه۳۱۶.
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بچه ها!
من حذیفه هستم، یکی از یارای پیامبر.
می خوام براتون یه داستان تعریف کنم که احتمالا تا حالا نشنیدین.
یه روز من و چند نفر دیگه از دوستان پیامبر، پیش ایشون نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم.
از دور دیدیم که نوه بزرگ پیامبر،امام حسن که اون موقع کوچولو بودن، دارن میان،
پیامبر تا ایشون رو دیدن خیلی خوشحال شدن و گفتن: جبرئیل و میکائیل راهنما و مراقب حسن هستن.
ما تعجب کردیم از اینکه حسن بن علی با اینکه سنش زیاد نیست، اینقدر خدا و پیامبر دوستش دارن.
وقتی حسن بن علی به ما رسید، پیامبر به پای او بلند شدن.
ما هم مثل ایشون بلند شدیم.
پیامبر به نوه شون گفتن: حسن جان! تو نور چشم من و میوه قلب من هستی!
پیامبر دست حسن بن علی رو گرفتن و راه افتادن، ما هم دنبال ایشون حرکت کردیم.
یک دفعه یه مرد ناشناس که خیلی هم عصبانی بود به سمت ما اومد، پرسید: محمد کدام یک از شماست؟
خیلی عصبانی حرف میزد.
حضرت محمد گفتن: من هستم.
اون مرد گفت: ای محمد من دشمن تو هستم و به این دشمنی افتخار میکنم.
ما عصبانی شدیم، اما پیامبر لبخند زدند.
چند نفری از ما خواستیم اون مرد رو بگیریم و ادبش کنیم، اما پیامبر به ما گفتن کاری نکنیم.
مرد گفت: تو میگی پیامبری درحالی که واقعا از طرف خدا نیومدی.مگر اینکه معجزه ای نشون بدی!
پیامبر گفتن: ای مرد، من میتونم بهت بگم کِی و چجوری از خونه ت اومدی.
می خوای یکی از اعضای بدنم این خبر ها رو به تو بگه؟
مرد تعجب کرد و گفت: مگه بدن هم صحبت می کنه؟
پیامبر به نور چشمشون یعنی امام حسن علیه السّلام اشاره کردن.
اون مرد عصبانی گفت: چطور یک بچه می خواد از علم غیب و چیزی که ازش خبرنداره به من بگه؟
ما هم تعجب کرده بودیم، و هم از برخورد اون مرد ناراحت بودیم.
منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی می افته؟
حسن بن علی گفتن: تو وقتی راه افتادی، آسمان پر از ابر بود، اون شب رعد و برقی اومد، که خیلی ترسیدی.
ما داشتیم چهره مرد رو می دیدیم که ازحالت عصبانیت در میاد و متعجب میشه.
حسن بن علی ادامه دادن: توی راه هوا تاریک شد و راه رو گم کردی ، نمی دونستی از کدوم طرف باید بری ، میون بیابون مونده بودی و میترسیدی.
اومدی تا پیامبر رو از بین ببری ،و پیش خانواده ت برگردی،
اما به لطف خدای مهربون با ایمان کامل برمیگردی.😍
اون مرد کم کم داشت می فهمید که درباره ی پیامبر اشتباه کرده و تا الان ایشون رو نمیشناخته.
سرش رو پایین انداخت و گفت من می خوام مسلمون بشم، چیکار باید بکنم؟
امام حسن با مهربونی شهادتین رو بهش یاد دادن و گفتن که تکرار کنه
اشهد ان لا اله الا الله
و اشهد ان محمد رسول الله
بله بچه ها
اون مرد اومده بود تا پیامبر رو از بین ببره ولی به لطف خدای مهربون مسلمون شد و پیش خانواده اش برگشت.
ــــــــــــــــــــــــ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد از تعریف کردن قصه
حالت های مختلف مرد ناشناس رو که بعدا مسلمون میشه با فرزند دلبندتون به صورت بازی انجام بدید 😍.
اولش عصصصبانی ه😡😤
بعد متعجب میشه😳😳
کم کم به فکر فرو میره🤔🤨
و از رفتارش شرمنده میشه😓😥
و درآخر که مسلمون میشه باشادی پیش خانواده ش برمیگرده😁😄.
میتونید اول آروم آروم انجام بدید و بعد تند تند حالت چهره تونو عوض کنید
بچه ها کللی ذوق میکنن و میخندن و بعد خودشون شروع میکنن به تغییردادن چهره شون☺️
#قصه
#امام_حسن_علیه_السّلام
#فضایل
#مناقب
#بازی
به کانال شعر،قصه،معرفی کتاب بپیوندید👇
https://eitaa.com/gheseshakhsiatemehvari