قصهی جنگ احد (کودکانه)
نویسنده:فاطمه احمدبیگی
کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری
منبع:کتاب سیرهی پیشوایان،صفحه ۵۳_۵۷
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بچهها!
سلام شیعههای علی مولا...
میدونم همتون دوست دارید بازم از علی مولا و شجاعت هاشون بشنوید.
قصههای قبلی رو که یادتون نرفته؟
قصه ی جنگ بدر و ماجرای آب آوردن علی مولا از اون چاه آب رو هم حتماً یادتونه...
یادتونه گفتیم چند هزار فرشته با اجازهی خدا اومدن و به مسلمونا کمک کردن تا تو جنگ بدر پیروز بشن؟
حالا میخوایم از یه جنگ دیگه براتون بگیم که بازم این آدم بدا، بهخاطر شکست سختی که تو جنگ بدر خورده بودن، راه انداختن. 😒
عجب آدمای بدجنسی بودن، همش دنبال جنگ و دشمنی و نقشه کشیدن برای ازبین بردن آدم خوبا بودن😡
اما... اسم این جنگ، اُحُد بود.
بهخاطر اینکه کنار کوهی بنام اُحُد اتفاق افتاد.
جنگ که شروع شد نبرد سختی بین مسلمونا و دشمنانشون درگرفت. اما مسلمونا با قدرت میجنگیدند علی مولا هم با قدرت خیییییلی زیادی که داشتن کلی از آدم بدا رو از بین بردن.
بچهها قدیما تو جنگ ها، هر سپاهی یه پرچم داشت که اونها رو معرفی میکرد. و اون پرچم براشون خیلی مهم بود و تلاش میکردن هیچوقت رو زمین نیفته. اگه پرچمشون میافتاد رو زمین یعنی انگار اون سپاه داشت شکست میخورد.
برای همین همیشه، قوی ترین و شجاع ترین آدما رو انتخاب میکردن و پرچم رو بهدستشون میدادن تا بتونن تا آخر جنگ، پرچم رو نگه دارن، و بهشون میگفتن پرچمدار.
جنگ که شروع شد علی مولا یکی یکی رفت سراغ پرچمدارای سپاه دشمن.
اولی رو با یه ضربه زمین زد، حالا نوبت دومی بود.
اونم وقتی علی مولا رو دید که داره به سمتش میاد، بااینکه خیلی قوی بود و تو قبیله شون به شجاعت معروف بود ولی حسسسساااااابی ترسید...
آخه علی مولا همین چند دقیقه پیش دوست و همرزمش، که اونم خیلی شجاع و قوی بود رو با یه ضربه کشت و پرچمش رو زمین افتاد.
علی مولا حساب دومی رو هم رسید، حالا دوتا پرچم از سپاه دشمن زمین افتاده بود. کم کم بعضیا داشتن میترسیدن که دیدن....
سومین پرچم هم...
سربازای دشمن شروع کردن نگاه کردن به همدیگه و پچ پچ کردن.
تو دلشون پر از ترس و وحشت شده بود. و هرلحظه هم ترس و وحشت شون بیشتر میشد وقتی میدیدن، یکی یکی پرچمهای سپاهشون داره سقوط میکنه و پرچمداراشون هم دارن کشته میشن.
حالا ۸تا پرچم سقوط کرده بود و فقط یکیش مونده بود. دیگه بعضی سربازا به فکر فرار افتاده بودن و بعضیاشونم... همین الان داشتن فرار میکردن...!
یکی به دوستش گفت وایسا بجنگ!
چرا فرار میکنی؟
اون یکی همونطور که میدوید داد میزد، تو هم فراااااار کن... علی ۸تا پرچمدارمون رو کشته، الانه که آخری رو هم ازبین ببره و کل سپاه سقوط کنه.
اونوقت اگه با علی روبرو بشی چطوری میخوای درمقابلش مقاومت کنی؟؟؟ پس تو هم فراااااار کن... و همینطور که داشت به عقب میدوید، با چشمای پر از ترسش دید که علی مولا، نهمین جنگجویِ پرچمدارِ سپاهشون رو هم زمین زد...
سپاه دشمن از ترسشون همه داشتن پا به فرار میذاشتن. مسلمونا هم خوشحال از اینکه تو این نبرد خیلی سخت تونستن پیروز بشن.
اما بچه ها... بعضی از مسلمونا وقتی که دارن پیروز میشن خیالشون راحت شد و دست از جنگیدن کشیدن!☹️ اونا حرفای قبل از شروع جنگِ پیامبر رو هم یادشون رفت😥 و بجای اینکه حواسشون به جنگ باشه میخواستن از کوه پایین بیان و برن وسایلی که از جنگ مونده بود مثل شمشیر و زره ها رو جمع کنن🤯 فرماندهشون بهشون حرف پیامبر رو یادآوری کرد اما اونا گوش نکردن.😓
و بچهها... همین باعث شد که سپاه دشمن که پشت کوه اُحُد مخفی شده بودن از فرصت استفاده کنن و وقتی دیدن بعضی از مسلمونا جنگ رو رها کردن، بهشون حمله کردن و یه عالمه از اونا رو شهید کردن.😭
مسلمونا که ترسیده بودند باورشون نمیشد که جنگِ بُرده رو دارن می بازن!
فکر کردن پیامبر هم شهید شدند و از ترسشون فرار کردند.🏃🏻♂️ فقط یه عدهی کمی کنار پیامبر باقی موندن که یکی از آنها علی مولا بود.💪🏻💪🏻💪🏻
علی مولا با شجاعت و قدرت میجنگیدن و از دشمن نمیترسیدن.
با اینکه زخمی شده بودن باز هم از جنگیدن و دفاع از پیامبر دست برنداشتنن.
آخه پیامبر که زخمی شده بودن روی زمین افتاده بودن و دیگه نمیتونستن بجنگن.
برای همین علی مولا یه تنه مشغول جنگیدن بودن و هر جا که پیامبر اشاره میکردند علی مولا حمله می کردند و یه عده از آدم بدا یا کشته میشدن یا فرار می کردند.
بچه ها جون...
خدا و فرشته ها از اینکه علی مولا اینطور شجاعانه برای دفاع از ولی و رهبر خودشون میجنگیدند و حاضر بودن حتی جونشون رو هم در این راه بدن خیلی خوشحال شدن.
ادامه دارد👇
#قصه
#قصه_جنگ_احد
#فضایل
#امیرالمومنین
#شخصیت_محوری
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari
قصهی جنگ احد (بالای ۷ سال)
نویسنده:فاطمه احمدبیگی
کاری از گروه شعر و قصه درمسیرمادری
منبع:کتاب سیرهی پیشوایان،صفحه ۵۳-۵۷
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان پیامبر ما، منافقان، از هر راهی سعی میکردند به مسلمان ها آسیب برسانند. گاهی با کلک زدن و نقشه کشیدن ، گاهی با فشارهای اقتصادی ، گاهی هم با جنگ.
اما خدا پیامبرش و دوستان او را تنها نمیگذاشت، برای همین در جنگ بدر مسلمانان پیروز شدند و دشمنان، چنان شکست سختی خوردند که حالشان بشدت خراب شد و افسرده شدند.
اما کم کم دور هم جمع شدند
و به خاطر شکست سختی که خورده بودند، به فکر انتقام گرفتن افتادند.
تصمیم گرفته بودند با نیروی فراوان و مجهز، به مدینه حمله کنند، اما بعضی از یاران پیامبر به ایشان خبر دادند و پیامبر هم با مشورت با یارانشان، تصمیم گرفتند با نیروهای خود به سمت کوه احد در بیرون مدینه حرکت کنند.
پیامبر وقتی در حال سازماندهی نیرو ها بودند، به ۵۰ نفر از یارانشان که تیراندازان ماهری بودند فرمودند که در قسمتی از کوه احد که خیلی هم منطقه مهمی بود بایستند و هر اتفاقی افتاد، چه مسلمانان پیروز شدند و چه شکست خوردند تا زمانی که پیامبر به آنها نگفته اند نباید آن جا را ترک کنند.
جنگ سختی بین مسلمانان و دشمنانشان درگرفت.
مسلمانان با قدرت میجنگیدند. علی مولا هم با قدرت فوقالعادهای که داشتند تعداد زیادی از دشمنان را از بین بردند.
بچهها! آن زمان ها در جنگ ها، هر سپاهی یک پرچم داشت که آنها را معرفی میکرد.
و آن پرچم برای لشگر خیلی مهم بود و تلاش میکردند هیچ وقت روی زمین نیفتد.
چون اگر پرچمشان میافتاد یعنی انگار آن سپاه داشت شکست میخورد.
برای همین فرماندهان هر سپاهی، قوی ترین و شجاع ترین آدم هایشان را به عنوان پرچمدار انتخاب میکردند.
جنگ که شروع شد علی مولا یکی یکی به سراغ پرچمداران سپاه دشمن رفت.
اولی را با یک ضربه زمین زد، حالا نوبت دومی بود. او وقتی علی مولا را دید که دارد به سمتش می آید، بااینکه خیلی قوی بود و در قبیله اش به شجاعت معروف بود،ترس همه ی وجودش را فراگرفت...
آخر علی مولا همین چند دقیقه پیش دوست و همرزم شجاع و قوی اش را با یک ضربه هلاک کرده بود.
علی مولا حساب دومی را هم رسید،
حالا دوتا پرچم از سپاه دشمن زمین افتاده بودند. کم کم بعضی ها داشتند میترسیدند که دیدند...
سومین پرچم هم...
وای خدای من... یکی دارد همهی پرچم دارهایمان را میکشد...
او کیست؟
این زمزمهی سپاهیان دشمن بود که دلهایشان پر از ترس و وحشت شده بود.
حالا ۸ پرچم سقوط کرده بود و فقط یکی باقی مانده بود.
بعضی از سربازها به فکر فرار افتاده بودند و بعضی ها هم داشتند فرار میکردند...!
یکی به دوستش گفت:« بایست و بجنگ!
چرا فرار میکنی؟»
آن یکی همانطور که میدوید داد زد:« تو هم فرار کن... علی ۸ پرچمدارمان را کشته، بعید نیست که آخرین پرچمدار را هم ازبین ببرد و کل سپاه سقوط کند.
آن وقت اگر با علی روبرو شوی چطور میخواهی درمقابلش مقاومت کنی؟؟؟
پس تو هم فراااااار کن...»
و همینطور که داشت به عقب میدوید، با چشمان پر از ترسش دید که علی مولا، نهمین جنگجویِ پرچمدارِ سپاهشان را هم زمین زد...
همه ی سربازان سپاه دشمن، از ترس داشتند فرار میکردند.
مسلمان ها هم از اینکه در این نبرد خیلی سخت توانستند پیروز بشوند خوشحال بودند.
بچه ها... یادتان هست پیامبر به آن ۵۰ نفر یارشان چه فرموده بودند؟ فرمودند: به هیچ وجه نباید آنجا را ترک کنند..
اما... آنها وقتی دیدند که مسلمان ها دارند پیروز میشوند خیالشان راحت شد و حرف پیامبر را فراموش کردند.
میخواستند از کوه پایین بیایند که فرماندهشان حرف پیامبر را به آن ها یادآوری کرد، اما فقط ۱۰ نفر ماندند و بقیه به دنبال جمع کردن غنیمت رفتند.
سپاه دشمن که پشت کوه مخفی شده بودند وقتی دیدند جمعیت مسلمانان کم شده است از فرصت استفاده کردند و همه ی آن ۱۰ نفر را شهید کردند و به لشکر مسلمانها حمله ور شدند و خیلیها را شهید کردند. مسلمانها که ترسیده بودند باورشان نمیشد که جنگِ بُرده را دارند می بازند.
فکر کردند پیامبر هم شهید شده اند و از ترسشان فرار کردند.
فقط عده ی کمی کنار پیامبر باقی ماندند که یکی از آنها علی مولا بود.
ادامه دارد👇
#قصه
#قصه_جنگ_احد
#فضایل
#امیرالمومنین
#شخصیت_محوری
به کانال شعر،قصه، معرفی کتاب بپیوندید👇
@gheseshakhsiatemehvari