حکایت نامه قاسم (۳) قاسم خانوادش رو خیلی دوست داشت، از همه بیشتر هم عاشق مادرش بود. اصلا نمی‌تونست بیماری مادرش رو ببینه وتحمل کنه. یه بار مادرش سردرد شدیدی گرفت. قاسم خیلی نگران مادرش شد و کلی گریه کرد. اما بعد متوجه شد که دلیل سردرد‌های مادرش، غصه خوردن برای مشکل پدرش بوده. پدر قاسم اون روزها از بانک ۹٠٠ تومن قرض گرفته بود اما نتونسته بود این پول رو برگردونه. قاسم به محض اینکه مشکل پدرش رو فهمید با خواهر و برادراش به فکر چاره افتادن. اول قرار شد حسین، برادر بزرگ قاسم از روستا به شهر بره تا کار کنه و بتونه برای پدرش پول بیاره. اما بعد از دوهفته حسین ناامید برگشت، چون نتونسته بود کاری پیدا کنه. این بار نوبت قاسم بود. قاسم تصمیمش رو گرفته بود. می‌دونست رفتن از روستا به شهر برای یه پسر ۱۳ ساله، کار راحتی نیست، حتی پدر و مادرش هم مخالف رفتنش بودن. اما قاسم از چیزی نمی‌ترسید. اون انقدر پدرش رو دوست داشت که حاضر بود هر سختی رو برای خوشحالی اون تحمل کنه. از طرف دیگه قاسم پسر تنبلی نبود. اون تا ۱۳ سالگی کلی کارهای سخت تو روستا انجام داده بود. از چروندن گوسفندا گرفته تا درو کردن خرمن های گندم، همه این کارا از قاسم یه پسر قوی ساخته بود. با هر سختی بود قاسم پدر و مادرش رو راضی کرد و با دوتا از دوستاش با اتوبوس به شهر رفتن. قاسم برای اولین بار شهر رو می‌دید و همه چیز براش جالب و جدید بود. از ساختمون ها گرفته تا ماشین ها و منظره ها.... قاسم برای این‌که کاری پیدا کنه به هر مغازه و ساختمون نیمه‌کاره و رستورانی سر می‌زد. اما همه به‌خاطر این‌که اون یه پسر بچه ۱۳ ساله لاغر و ضعیف بود، قبولش نمی‌کردن. بعد از چند روز که قاسم به خیلی از جاها سرزده بود و دیگه داشت کم کم ناامید می‌شد، بالاخره یه کار خوب تو آشپزخونه یه مسافرخونه پیدا کرد. اون خیلی تلاش کرد برای اینکه بتونه تو اون آشپزخونه خوب کار کنه و به اندازه قرض پدرش پول دربیاره. حتی عصر ها که تعطیل میشد با پول های خودش یک دستگاه آبمیوه گیری خریده بود تا به مردم آبمیوه بفروشه و پول بیشتری دربیاره. ۵ ماه با همین وضعیت گذشت و قاسم سخت تلاش می‌کرد. روزهایی بود که خیلی ناامید می‌شد، قرض پدرش واقعا خیلی بیشتر از دستمزدهای قاسم بود. وقتایی که دلش می‌گرفت مثل پدرش سر سجاده نماز می‌ایستاد و نماز می‌خوند و دعا می‌کرد.... از خدا می‌خواست کمکش کنه تا بتونه قرض پدرش رو بده. روزا و شبا تند و تند میومدن و می‌رفتن تا اینکه... بله... قاسم بالاخره موفق شد پولی بیشتر از پولی که پدرش به بانک قرض داشت، دربیاره، یعنی ۱۲٠٠ تومن. اون خیلی خوشحال بود چون می‌تونست با این پول هم پدرش رو و هم مادرش رو خوشحال کنه. قاسم پول‌هایی که جمع کرده بود رو برای پدرش فرستاد و قرض پدرش رو ادا کرد اما خودش به روستا برنگشت. آخه دوست داشت زمانی پیش خانوادش بره که بتونه براشون سوغاتی بخره. برای همین تو چند ماه، دوباره کار کرد و تلاش کرد و پول هاشو جمع کرد و یه چمدون پر از سوغاتی های رنگارنگ برای خانوادش خرید و بعد به دیدنشون رفت. قشنگ ترین سوغاتی قاسم برای خانوادش، یه دوربین عکاسی بود که با پول‌هاش خریده بود. قاسم با اون دوربین کلی عکس یادگاری با خانوادش و دوستاش گرفت. بعد از ۱٠ روز قاسم به شهر برگشت. اون میدونست که اگه بخواد آدم موفقی بشه، باید از بعضی چیزایی که خیلی دوست داره بگذره. بااینکه خیلی دوست داشت بیشتر پیش خانوادش بمونه، اما از طرفی وقتی میدید با پول هایی که درمیاره میتونه چندین نفر غیر از خودش رو خوشحال کنه، تلاششو بیشتر می‌کرد. قاسم وقتی دوباره به شهر برگشت یه تصمیم خیلی مهم گرفت. اگر قرار بود هرروز چندین ساعت کار کنه، باید بدنش رو قوی می‌کرد. پس تصمیم گرفت هرروز ورزش کنه تا بدنش قوی و سالم بمونه. ورزش باستانی، همون ورزشی بود که دنبالش می‌گشت. ورزشی که آداب مخصوص داره و آدم ها رو مودب و قوی بار میاره. کنار این ورزش، قاسم وزنه برداری و بدنسازی و کشتی رو هم دنبال میکرد. به کانال شعر،قصه و معرفی کتاب بپیوندید👇 @gheseshakhsiatemehvari