فاطمه از حال رفته، شاید هم از این دنیا، اشک علی به صورتش می‌چکد، شاید هم خون جگر؛ علی حالا تمام وجودش از داغ دوری فاطمه می‌لرزد! سرتا پا التماس: «آرامش خانه‌ام! با من حرف بزن!» فاطمه اما به قدر چشم بازکردنی، توان در جسم خسته‌اش و به قدر یا علی گفتنی، نفس در سینه شکسته‌اش نمانده. علی این بار تمام تنهایی‌اش را به رخ فاطمه می‌کشد: يا فاطمةُ كَلِّمينِي فَأَنَا ابْنُ عَمِّكَ عَلِي‏... «فاطمه، منم علی!» فاطمه چشم‌هایش را باز کرد، تا ندای امام زمانش بی‌جواب نمانَد! _ بحارالأنوار ج‏۴۳، ص۱۷۸