🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۴۴
ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیز هرطور که تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار درایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را درجمع میچرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه باچشم ازت میپرسند
_ کی؟….کی مهمونه؟…
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم…
هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
ازجا میپری و میگویی
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟…دیر که نکردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم کفش هایش راگوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید…مام میایم
اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی
_ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا…
مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید
_ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر…
لبخند میرنی و رو بمن میکنی
_ حاجی از رفقای حوزس…ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه!….
حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد …
همگی بادهان باز نگاهت میکنیم…
خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده که…گفتم شاید بعدن دیگه نشه
دستی به روسری ام میکشی
_ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروساکنی…میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم…
علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد…
چقدر دوست دارم علی!
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست…
ازاول
#اسمانی بوده …
امن یجیب
#قلب من چشمان بی همتای توست
همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم.
زهرا خانوم دست درازمیکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد
_ علی معلومه چته؟…مادر این چه کاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟…نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟
خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.دودستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت.
_ اره میدونم دارم چیکار میکنم…میدونم!
#ادامہدارد...
نویسنده:محیاساداتهاشمی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼