🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۵۵ فاطمه با استرس به شانه‌ام میزند _ بردار گوشیو الان قطع میشه… بی معطلی گوشی را بر می‌دارم: _ بله؟؟؟.. صدای باد و خش خش فقط… یکبار دیگرنفسم را بیرون میدهم _ الو…بله بفرمایید… و صدای تو!…ضعیف و بریده بریده.. _ الو!..ریحا…خودتی!!.. اشک به چشمانم میدود. زهرا خانوم درحالی که دست‌هایش را با دامنش خشک میکند کنارم می آید و لب میزند: _ کیه؟… سعی میکنم گریه نکنم _ علی ؟….خوبی؟؟؟…. اسم علی راکه میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی اتیش میشوند _ دعا دعا میکردم وقتی زنگ میزنم اونجا باشی… صدا قطع میشود _ علی!!!؟…الو… و دوباره… _ نمی‌تونم خیلی حرف بزنم…به همه بگو حال من خوبه!.. سرم را تکان میدهم… _ ریحانه…ریحانه؟… بغض راه صحبتم را بسته…بزور میگویم _ جان ریحانه…؟ و سکوت پشت خط تو! _ محکم باشیا!!… هرچی شدراضی نیستم گریه کنی… بازهم بغض من و صدای ضعیف تو! _ تا کسی پیشم نیست…می‌خواستم بگم… دوست دارم!… دهانم خشک و صدایت کامل قطع میشود و بعد هم…بوق اشغال! ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼