سلیمان سری تکان میدهد.
- دو عمویِ من نیز در حُنین کشته شدند! در بدن یکی از آنها جایِ هیچ زخمی نبود! نه تیر. نه خنجر. نه نیزه و کمان!
ابوحامد با تعجب میپرسد:
- پس چگونه مرد؟!
سلیمان لبخند تلخی میزند و میگوید:
- از ترس.
خالد و ابوحامد با تعجب نگاهش میکنند. سلیمان ادامه میدهد:
- از غضبی که میانِ چشمان علی دیده بود گریخت و بر خاک افتاد و مرد! آنان که شاهد بودند، میگفتند علی هنوز دستش را به ذوالفقار نبرده بود. فقط نگاهش کرده بود!
- کتاب مخفی -