فکر می‌کرد آدم‌های مُسِنی که در جاها و شهرهای مختلف زندگی کرده‌اند هرچیزی را که زندگی توان ارائه‌اش را دارد تجربه کرده‌اند و دوست داشت همه را بشنود. بچه‌های شهر برایش اهمیتی نداشتند چون چیزی نمی‌دانستند. به حرف آوردن آدم بزرگ‌ها کار ساده‌ای بود. انگار همیشه دنبال حفره‌ای می‌گشتند تا فاضلاب تصفیه‌نشدۀ زندگی‌های‌شان را در آن خالی کنند. ولی بعد از این که کارولین حرف‌های‌شان را می‌شنید، با نگاه بی‌تفاوتی که معنایش «فقط همین؟» بود سرتاپای‌شان را می‌سوزاند. 📖 | باشگاه کتابخوانی .