پاهام قفل شده بود رو زمین ریحانه مثل ابر بهار گریه میکرد و لرزشش رو به وضوح حس میکردم دستامو باز کردم لبخندی زد و دستی به صورتش کشید دووید سمتم و خودش رو پرت کرد تو بغلم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد گریه میکرد و تو بغلم می‌لرزید سرشو بوسیدم و محکم فشارش دادم. -دلم خیلی برات تنگ شده بود! با صدای گرفته ای گفت:منم... بعد خیلی سریع ازم جدا شد و خجالت زده نگاهی به دور و اطرافش انداخت خداروشکر کسی تو کوچه نبود! ریحانه:چقدر زیر چشمات گود افتاده! اخمی کردم و باقی اشکای چشماش رو پاک کردم و گفتم:تو که بدتر...علاوه براینکه زیر چشمات گود شده گریه هم می‌کنی... کمی عقب رفتم و چشمامو ریز کردم و گفتم:لاغر هم که شدی. خندید و چیزی نگفت دستشو گرفتم و به داخل خیریه رفتیم -چرا گریه میکردی؟ جوابی نداد،نگاهش کردم سرشو انداخته بود پایین و حسابی هم چهره اش بهم ریخته بود -آها...پس یکی باز حرفی زده که نباید می‌زده! نگاهم کرد و چیزی نگفت... بردمش سمت نیمکتای حیاط و نشستم و ریحانه هم نشوندم کنار خودم و کاملا برگشتم سمتش و نگاهش کردم! -خب می‌شنوم! نگاهم کرد و لبخند غمگینی زد و گفت:چیزی نیست فقط دلتنگت بودم! خندیدم و گفتم:حق میدم منم حسابی دلتنگ تو و اون فسقلی بودم ولی برای یه سری مسائل این قرنطینه لازم بود دیگه تکرار نمیشه! چشماش می‌لرزید ولی لبخندی پر از آرامش زد و گفت:درسته پیشنهاد دادم پا تو این راه بزاری ولی همین چند روز که نبودی... نتونست ادامه بده و خندید،دستاشو گرفتم و خواستم چیزی بگم که اینجاست میگن بر خرمگس معرکه لعنت. نیما:به داداش آزادیت مبارک! خنده کنان اومد نزدیکمون و محکم بغلم کرد و ازم جدا شد و یه پوشه قطور داد دستم و گفت:خیلی خوشحالم کارت تموم شد من جایی کار دارم ۲ ساعت مرخصی رد کن...یاعلی. منتظر جوابم نموند و رفت،زدم زیر خنده ریحانه هم می‌خندید. ریحانه:واقعا در نبودت آقا نیما زحمت کشید! یه تا ابرومو دادم بالا و گفتم:وظیفش بوده داره حقوق میگیره... ریحانه دست به سینه نگاهم کرد و گفت:عه....پس چرا من حقوق نمی‌گیرم؟ -چون شما رئیسی!این خیریه متعلق به خودته... مشتی به بازوم زد و گفت:باشه زغال فروش.. خندید و پوشه رو از دستم گرفت و گفت:برو خونه استراحت کن...منم یکم اینارو ردیف میکنم وقتی آقا نیما اومد کارا رو میسپرم بهش میام پیشت! اخم کردم و خم شدم و صورتم رو گرفتم جلو صورتش و خیره شدم بهش که یه قدم رفت عقب همون‌طور جدی نگاهش کردم حواسش پرت شده بود پوشه رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:لازم نکرده میمونم... (ریحانه) دیگه داشتیم به روزای آخر سال میرسیدیم هوا نه خیلی زیاد سرد بود نه گرم ولی خب کمی سوز داشت،تصمیم گرفتم کم و بیش خونه رو گردگیری کنم و آخر هفته هم بهترین زمان بود برام چون بقیه روزا درگیر کارای خیریه بودم! ترنم رو داده بودم به مامان که لای دست و پام نباشه،اولین مداحی طاها پخش شده بود و حسابی هم ازش استقبال شد و کم کم آلبوم این مداحیش هم یکی یکی داشت ضبط و پخش میشد و تو همین یکی دوماه حسابی طرفدار جمع کرده بود! یکی از مداحی هاش رو پلی کردم و با صداش مشغول تمیز کردن خونه شدم حسابی از کت و کول افتاده بودم،یه لیوان آب خوردم و نشستم رو مبل و شماره اطهر رو گرفتم که بوق نخورده جواب داد! اطهر:سلااااااااام زنداداش! خندیدم و گفتم:سلام خوشگله رفتی حاجی حاجی مکه؟ آهی کشید و گفت:چی بگم والا دلم داره لک‌میزنه براتون!....راستی سال تحویل اینجایید دیگه؟ تو فکر فرو رفتم و بعد از کمی مکث گفتم:نمی‌دونم والا بهش فکر نکردم...بزار طاها بیاد باهم تصمیم میگیریم... اطهر:آها...ها؟...عه ریحان جون بیا مامان میخواد باهات حرف بزنه از من خداحافظ... با اطهر خداحافظی کردم و کمی هم با مادرجون صحبت کردم و حسابی هم لبو شدم و قطع کردم! پا شدم کمی غذا برای ناهار درست کردم و مشغول بقیه کارام شدم...... ادامه دارد.......................