#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_82
پاهام قفل شده بود رو زمین ریحانه مثل ابر بهار گریه میکرد و لرزشش رو به وضوح حس میکردم دستامو باز کردم لبخندی زد و دستی به صورتش کشید دووید سمتم و خودش رو پرت کرد تو بغلم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد گریه میکرد و تو بغلم میلرزید سرشو بوسیدم و محکم فشارش دادم.
-دلم خیلی برات تنگ شده بود!
با صدای گرفته ای گفت:منم...
بعد خیلی سریع ازم جدا شد و خجالت زده نگاهی به دور و اطرافش انداخت خداروشکر کسی تو کوچه نبود!
ریحانه:چقدر زیر چشمات گود افتاده!
اخمی کردم و باقی اشکای چشماش رو پاک کردم و گفتم:تو که بدتر...علاوه براینکه زیر چشمات گود شده گریه هم میکنی...
کمی عقب رفتم و چشمامو ریز کردم و گفتم:لاغر هم که شدی.
خندید و چیزی نگفت دستشو گرفتم و به داخل خیریه رفتیم
-چرا گریه میکردی؟
جوابی نداد،نگاهش کردم سرشو انداخته بود پایین و حسابی هم چهره اش بهم ریخته بود
-آها...پس یکی باز حرفی زده که نباید میزده!
نگاهم کرد و چیزی نگفت...
بردمش سمت نیمکتای حیاط و نشستم و ریحانه هم نشوندم کنار خودم و کاملا برگشتم سمتش و نگاهش کردم!
-خب میشنوم!
نگاهم کرد و لبخند غمگینی زد و گفت:چیزی نیست فقط دلتنگت بودم!
خندیدم و گفتم:حق میدم منم حسابی دلتنگ تو و اون فسقلی بودم ولی برای یه سری مسائل این قرنطینه لازم بود دیگه تکرار نمیشه!
چشماش میلرزید ولی لبخندی پر از آرامش زد و گفت:درسته پیشنهاد دادم پا تو این راه بزاری ولی همین چند روز که نبودی...
نتونست ادامه بده و خندید،دستاشو گرفتم و خواستم چیزی بگم که اینجاست میگن بر خرمگس معرکه لعنت.
نیما:به داداش آزادیت مبارک!
خنده کنان اومد نزدیکمون و محکم بغلم کرد و ازم جدا شد و یه پوشه قطور داد دستم و گفت:خیلی خوشحالم کارت تموم شد من جایی کار دارم ۲ ساعت مرخصی رد کن...یاعلی.
منتظر جوابم نموند و رفت،زدم زیر خنده ریحانه هم میخندید.
ریحانه:واقعا در نبودت آقا نیما زحمت کشید!
یه تا ابرومو دادم بالا و گفتم:وظیفش بوده داره حقوق میگیره...
ریحانه دست به سینه نگاهم کرد و گفت:عه....پس چرا من حقوق نمیگیرم؟
-چون شما رئیسی!این خیریه متعلق به خودته...
مشتی به بازوم زد و گفت:باشه زغال فروش..
خندید و پوشه رو از دستم گرفت و گفت:برو خونه استراحت کن...منم یکم اینارو ردیف میکنم وقتی آقا نیما اومد کارا رو میسپرم بهش میام پیشت!
اخم کردم و خم شدم و صورتم رو گرفتم جلو صورتش و خیره شدم بهش که یه قدم رفت عقب همونطور جدی نگاهش کردم حواسش پرت شده بود پوشه رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:لازم نکرده میمونم...
(ریحانه)
دیگه داشتیم به روزای آخر سال میرسیدیم هوا نه خیلی زیاد سرد بود نه گرم ولی خب کمی سوز داشت،تصمیم گرفتم کم و بیش خونه رو گردگیری کنم و آخر هفته هم بهترین زمان بود برام چون بقیه روزا درگیر کارای خیریه بودم!
ترنم رو داده بودم به مامان که لای دست و پام نباشه،اولین مداحی طاها پخش شده بود و حسابی هم ازش استقبال شد و کم کم آلبوم این مداحیش هم یکی یکی داشت ضبط و پخش میشد و تو همین یکی دوماه حسابی طرفدار جمع کرده بود!
یکی از مداحی هاش رو پلی کردم و با صداش مشغول تمیز کردن خونه شدم حسابی از کت و کول افتاده بودم،یه لیوان آب خوردم و نشستم رو مبل و شماره اطهر رو گرفتم که بوق نخورده جواب داد!
اطهر:سلااااااااام زنداداش!
خندیدم و گفتم:سلام خوشگله رفتی حاجی حاجی مکه؟
آهی کشید و گفت:چی بگم والا دلم داره لکمیزنه براتون!....راستی سال تحویل اینجایید دیگه؟
تو فکر فرو رفتم و بعد از کمی مکث گفتم:نمیدونم والا بهش فکر نکردم...بزار طاها بیاد باهم تصمیم میگیریم...
اطهر:آها...ها؟...عه ریحان جون بیا مامان میخواد باهات حرف بزنه از من خداحافظ...
با اطهر خداحافظی کردم و کمی هم با مادرجون صحبت کردم و حسابی هم لبو شدم و قطع کردم!
پا شدم کمی غذا برای ناهار درست کردم و مشغول بقیه کارام شدم......
ادامه دارد.......................