#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_79
(طاها)
ریحانه سخت مشغول کار کردن بود تو این یک هفته ای که اومده بود کلی ایده قشنگ داشت و حسابی پیشرفت کرده بودیم،کش و قوسی به بدنش داد و صاف نشست که باهام چشم تو چشم شد و با چشم و ابرو به بقیه اشاره کرد خندیدم و سرمو تکون دادم.
نیما:اه طاها خدا امواتتو بیامرزه بزار بریم ناهار خسته شدیم...
بقیه هم تایید کردن فاکتورهایی که هنوز مونده بود رو گرفتم بالا و گفتم:اینام که مونده...
نیما:داداش بزار یه چیز بخوریم تا عصر تموم میکنیم اسیر نیاووردی که در ضمن دو ساعت دیگه ماشین میاد برای بردن جهاز اون عروس...
سری تکون دادم و گفتم:مشکلی نیست برید.
پا شد و زد رو شونه هامو رفت بیرون
ریحانه:آخیش...تو مهد انقدر انرژی مصرف نمیکردم!
-خسته نباشید عزیزم!
لبخندی زد و گفت:سلامت باشی....آها راستی!
پاشد و از روی میز برگه لوله شده ای برداشت و اومد سمتم و رو میز بازش کرد،نقشه یه زمین بود دقیق نگاهش کردم!
-این چیه؟
خندید و گفت:سوال منم هست...
قشنگ بررسیش کردم بلاخره فهمیدم چی بوده
-آها این نقشه زمین تو خیابان حجابه قرار بود خیریمون اونجا باشه که نیما اینجا رو پیشنهاد داد....
ریحانه:خب الان اونجا رو چیکار کردین؟
-هست همون طوری کار خاصی نکردیم اصلا یادم رفته بود اونجا رو!
ریحانه:چطور یادت رفت خیلی زمین خوبیه جای خوبی هم هست!
-نظری داری؟
لبخندی زد و برگشت کنارم ایستاد و نقشه رو جلومون قشنگ باز کرد
ریحانه:این جون میده برای ساختن یه آپارتمان....
سوالی نگاهش کردم که زد زیر خنده
ریحانه:ببین این که زمینه اش آماده اس میتونیم دوباره نقشه کشی کنیم و یه آپارتمان بسازیم هرچند واحد و طبقه ای شد...
سری تکون دادم و گفتم:خب برای چی؟آپارتمان رو میخوای چیکار کنی؟
نگاهم کرد و گفت:خیلی بد توضیح دادم؟
خندیدم و کاملا برگشتم طرفش!
-نه عزیزم یکم کامل ترش کن...
سری تکون داد و تکیه داد به میز و گفت:اینو میتونیم برای زوج های جوون بسازیم که میخوان عروسی بگیرن ولی خونه ندارن بهشون میدیم تا مدتی اونجا بمونم تا هروقت تونستن خونه بخرن و صاحب خونه بشن....البته بدون اجاره.
کمی تو فکر فرو رفتم و خیره شدم به کف زمین،خم شد و سرشو آوورد پایین و خیره شد بهم و با خنده گفت:انقدر پیشنهادم وسوسه انگیز بود؟
سری تکون دادم و گفتم:خیلی...حتی خیلی هم خوب بود!
سری تکون داد و گفت:بلههه میدونم!
خندیدم و خیره شدم بهش و با عشق نگاهش کردم
-حقا که تو از سرمم اضافی هستی!
لبخندی زد و دستشو گذاشت رو صورتش و از لابهلای انگشتاش نگاهم کرد و گفت:خجالت کشیدم!
رسماً داشت دلبری میکرد بی هیچ عشوه ای
-من فدای خجالت کشی...
با اومدن نیما حرفم نا تموم موند وقتی نگاهش بهمون افتاد سریع رفت بیرون و درو بست منو ریحانه بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده،وقتی که حسابی خندیدیم اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم و گفتم:حالا ما بریم برای ناهار!
سری تکون داد و گفت:آره واقعا گشنمه..
درو باز کردم و ایستادم کنار تا اول ریحانه بره همه بچه ها پشت در ایستاده بودن با تعجب نگاهشون کردیم
-چرا اینجا ایستادید؟
بهم نگاه کردن و چیزی نگفتن
نیما:تازه اومدن داداش...شما برید برای ناهار...
اینو گفت و سریع از کنارمو رد شد و رفت داخل اتاق بقیه هم یه با اجازه گفتن و پشت سرش رفتن شونه ای بالا انداختم به سلف خیریه رفتیم!
بعد از خوردن ناهار با نیما به خیابان حجاب جایی که اون زمین بود رفتیم و مهندس بردیم تا نقشه جدید بهمون بده کارمون تا شب طول کشید مهندس هم بهمون گفت این زمین خیلی جای خوبیه و آپارتمان خوبی میشه ازش دراوورد این ایده رو واقعا مدیون ریحانه ام اگه نبود تا حالا فروخته بودم این زمینو....
(ریحانه)
دستی به سر ترنم کشیدم و قربون صدقش رفتم
-عشق مامان گریه نکن ببین اومدم دیگه...
نسیم:قشنگ صافمون کرد خیلی بهت وابستس...
ستایش:مقصر خودشه از بس لوسش کرده....میدونی ساعت چنده؟همه رفتن ماهم موندیم فقط به خاطر بچه شما بوده خوبه حالا خودت ساعت ۷ نشده میرفتی!
-اه ستایش چقدر غر میزنی دستت درد نکنه که نگهش داشتی وظیفت بوده!
ستایش:عجبا...نسیم حقش نیست دوتا درشت بارش کنم؟
پارسا دستی به چشماش کشید و گفت:مامان ریحانه میشه بیام خونه شما؟
نسیم:چی؟؟مامان ریحانه؟؟
ستایش خندید و گفت:الان باز خاله رو میگه تا ۴ سال رها رو به عنوان مادرش قبول نداشت...
نسیم زد زیر خنده سری به نشونه تأسف تکون دادم و لباسای ترنم رو پوشیدم و گفتم:اول از مامانت اجازه بگیر بعد!
گوشیمو دراووردم و شماره رها رو گرفتم و دادم بهش
پارسا:الو رها؟....من میرم خونه ترنم اینا.
اینو گفت و قطع کرد ما سه تا بهم نگاهی کردیم و پقی زدیم زیر خنده.
نسیم:مطمئنی این اجازه بود؟
ستایش:بیشتر دستوری بود...
پارسا کفشاشو پوشید و گفت:حله بریم...
با بچه ها خداحافظی کردم و از مهد اومدیم بیرون و راهی خونه شدیم.....
ادامه دارد.........................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_80
صدای جیغ و داد بچه ها و طاها حسابی بالا بود،سینی پفیلا به دست از آشپزخونه اومدم بیرون طاها و پارسا داشتن کشتی میگرفتن که بیشتر شبیه کتک کاری بود پارسا جیغ میزد و تلاش میکرد از لای دستای طاها فرار کنه،ترنم دست میزد و با ذوق میگفت:پادا...پاداا..
منظورش پارسا بود وقتی تو مهد گرگم به هوا بازی میکردن اینا وایمیستادن از بقیه بچه ها یاد گرفته!
پارسا رو از دست طاها کشیدم بیرون و گفتم:بسه خیس عرق شدی مریض میشی...
پارسا نفس نفس زنان یه مشت پفیلا گذاشت دهنش و گفت:شکستت میدم ببین حالا...
طاها دستی به گوشه سرش کشید و عرقش رو پاک کرد و خندید،ترنم به زور کنار پارسا نشست و مشغول پفیلا خوردن شد
پارسا:حالا رها اینارو درست نمیکنه یه کابینت پر از اینا داریم!
طاها:بیا خونه ما خاله ریحانه برات درست کنه...
پارسا:یعنی هر روز بیام؟
خندیدم و گفتم:نه دیگه هر روز بعضی وقتا...
پارسا:دیدی عمو و ترنم رو بیشتر از من دوست داری؟
بغلش کردم و گفتم:چی باعث شد همچین فکری کنی؟
خواست جواب بده که ترنم جیغ کشید و محکم موهای پارسا رو کشید که پارسا جیغ زد!
طاها:عه عه عه....ترنمممم!
طاها ترنم رو گرفت تو بغلش.
پارسا:اه لوس بچه ننه....اگه دیگه باهات بازی کردم!
ترنم نشست رو پاهام و توجهی به پارسا نکرد جدیداً حسابی حسادت میکرد هم به نیلماه هم پارسا،حدودای ساعت ۱۲ بود که داداش امید اومد دنبال پارسا و اونو با خودش برد خیلی گیج خواب بود وگرنه حسابی غر میزد که بمونه.....
(طاها)
دستمو آووردم بالا تا در بزنم ولی دستم بین راه متوقف شد و فقط حرفای آبجی رها بود که کوبیده میشد تو سرم
مادرجون:الان وقت این حرفا نیست!
آبجی رها:چرا مامان؟موقعیت به این خوبی!!! پسره دکتره،پولداره،خوش اخلاقه،خونواده داره!
مادرجون:خب باشه...به سلامتی ولی مادر ریحانه شوهر داره حواست باشه!
آبجی رها:این که اسمش نشد زندگی اونم صیغه ای....برای طاها احترام قائلما خیلی هم آدم محترمیه ولی میدونیم موندگار نیست امروز و فرداست که ریحانه رو پرت کنه بیرون!
باورم نمیشد دارن این حرفا رو میزنن ریحانه زن منه بعد دارن براش خواستگار میارن؟ عمرا از ریحانه بگذرم،مونده بودم چرا ریحانه سکوت کرده یعنی اونم موافقه؟حسابی سرم سنگین شده بود برگشتم عقب و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق ریحانه،طولی نکشید که در باز شد و ریحانه اومد تو سریع چشامو بستم تا باهاش چشم تو چشم نشم!
تو اتاق ایستاده بود ولی حرفی نمیزد میدونستم خیره شده بهم ولی چشامو باز نکردم،اومد نزدیکم و کنارم دراز کشید و سرشو گذاشت رو قلبم ضربان قلبم بالا رفت دستاشو دورم حلقه کرد و گفت:طاها بیداری؟
کمی مکث کرد و دوباره با بغض صدام کرد
ریحانه:طاها...
نتونستم جوابشو ندم مقاومتم شکست،دستامو دور شونه هاش حلقه کردم و سرشو بوسیدم.
-جانم!
بغضش شکست و آروم و بی صدا اشک می ریخت
ریحانه:میشه....میشه بریم خونه؟!
-چرا عزیزم؟چیزی شده؟
ریحانه:نپرس...نمیتونم بگم!
یعنی شنیدنش براش سخت بود یعنی اونم راضی نبود؟
-ولی من باید برای ضبط برم سه روز نمیام تنهایی اذیت میشی!
ریحانه:به درک...
اخم کردم و کمی به خودم فشارش دادم
-هروقت آروم شدی اونوقت باهم حرف میزنیم!
سکوت کردم و اونم ساکت سرشو فشار داد رو سی.نم و از ته دل گریه کرد اونم بیصدا ولی اشکاش کل لباسم رو خیس کرده بود وقتی آروم شد گفت:بریم نظرم عوض نشده!
-باشه هرچی تو بگی....ولی میبرمت خونه مرتضی اینا.
ریحانه:هرجا میریم بریم فقط اینجا نباشیم....
همون طور که تو بغلم بود بلند شدم و اونم نشوندم رو به روی خودم،اشکاشو پاک کردم و عمیق و کوتاه پیشونیش و بعد ل.باشو بو.سیدم و گفتم:کاش میشد دلیل این اشکات نبود!
لبخندی زد و چیزی نگفت بلند شد و لباس ترنم که خوابیده بود پوشوند و منم لباسامو پوشیدم و ساعت ۱ شب بود که راهی خونه مرتضی شدیم.....
ادامه دارد..............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_81
(ریحانه)
این سه روز برام طولانی ترین زمان ممکن بود هرکاری میکردم روز و شباش نمیگذشت،هیچ خبری ازش نداشتم نه زنگی نه هیچی اصلا نمیدونستم چیزی خورده خوب خوابیده یا نه! دیگه رسماً داشتم دیوونه میشدم،ترنم یهو از پشت آویزون گردنم شد و گفت:من تِ خازنم
چینا مَنُ نیبَنی مهدتودت؟....جونابا پوش تَدَم...تیفم دوش تَدَم...بییییم؟
منظورش این بود من حاضرم،چرا منو نمیبری مهد کودک؟جورابامو پوشیدم کیفمم کولم گذاشتم بریم؟
خندیدم و محکم بغلش کردم و فشارش دادم.
-ای من فدای اون زبون نخودیت بشم...برو ببین زندایی نسیم آماده شد باهم برید...
بدو بدو از اتاق رفت بیرون منم بلند شدم و چادرمو سرم کردم تا برم خیریه در نبود طاها خیلی کارها بهم پیچیده بود اکه آقا نیما نبود هیچوقت نمیتونستم از پس کارا بر بیام!
مرتضی:اجازه هست؟
از تو آینه لبخندی بهش زدم و سرمو به نشونه تایید تکون دادم،اومد داخل و نشست لبه تخت برگشتم سمتش و تکیه دادم به میز آرایش
-حسابی بهتون زحمت دادیم!
اخمی کرد و گفت:این چه حرفیه خونه خودته...فقط!
جدی نگاهش کردم و گفتم:فقط چی؟
این دست و اون دست میکرد میدونستم چیزی که میخواد بگه همچین خوشایند نیست
-راحت حرفتو بزن داداش.
سری تکون داد و گفت:دیشب خونه مامان اینا رفته بودم....مامان میگفت به خاطر حرف رها اونجا نموندی راست میگه؟
سرمو انداختم پایین و به نشونه تایید تکونش دادم
مرتضی:به حرفای رها فکر کردی؟به اینکه بعد از تموم شدن مهلت صیغه چی پیش میاد؟اصلا چقدر دیگه مونده؟
-دو سال دیگه...
مرتضی:زیادم نمونده...بعدش میخوای چیکار کنی خواهر من؟درسته طاها خیلی آقاست خوب میشناسمش ولی نشستی باهاش حرف بزنی؟دوست داره؟دوسش داری؟این وسط به بچه بیگناه هم هستا!!!
خیره شدم تو چشماش و گفتم:تو خودت خیلی با طاها رفیقی بهنظرت دوسم داره؟
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت!
-دیدی دیدی خودتم جوابی براش نداری؟درسته بهم محبت میکنه میگه دوستم داره شاید فقط یه احساس ساده باشه ولی وقتی دوباره خاطرات نرگس رو مرور کنه جایی تو قلبش نداشته باشم!
نسیم:اینطور نیست!!
برگشتم سمتش و گفتم:از کجا انقدر مطمئنی؟
باز سکوت شده بود جوابم،کمی مکث کرد و گفت:به رابطه چند وقت اخیرتون فکر کن،آخه کدوم مردی بی دلیل و بدون هیچ حسی به کسی محبت میکنه؟نذر کربلا براش میکنه؟روش غیرتی میشه؟هاااا؟؟؟
-همهاینا رو میدونم ولی طاها همچین خصلتی داره دل رحم و احساسیه من دوسش دارم...نه اصلا عاشقشم مطمئنم بدون اون نمیتونم ولی اون چی؟میگه دوستم داره ولی شاید داره منو جایگزین نرگس میکنه!
مرتضی با عصبانیت رو به روم ایستاد و گفت:هیچوقت دیگه این حرف رو نزن طاها فقط تورو میبینه نه جایگزینی برای نرگس خودتو فقط خودت....ریحانه...ریحانه ارجمند!
نسیم:میدونی با این حرفات غرورشو خرد میکنی؟
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم!
-باید برم دیرم شده!
خواستم برم بیرون که مرتضی دستمو گرفت،نگاهش کردم که گفت:یکم واقع بین باش،مطمئنم منتظر یه اشاره از توعه که این تعهد رو رسمی کنه!
نسیم:چرا با رفتارت حرفای ستایش و رها رو ثابت میکنی؟چرا؟
مرتضی:دقیقاً این رفتارت نشون دهنده اینه که حق با اوناست!
ملتمسانه نگاهشون کردم و گفتم:خواهش میکنم دست از سرم بردارید....
دستمو از دست مرتضی کشیدم بیرون و با قلبی پر درد و گلویی سنگین از خونشون زدم بیرون........
(طاها)
کش و قوسی به بدنم دادم،امین(تدوین کننده صدا)دوباره مداحی که ضبط کرده بودم رو پلی کرد و رفته رفته لبخند رضایت بود که مینشست رو لباش،سری تکون داد و گفت:یا علی داداش خدا قوت عالی بود!!!!
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم و گفتم:میتونم برم؟
سری تکون داد و گفت:آره چرا که نه؟؟شرمنده که قرنطینه بودی!
دستی به شونه اش زدم و گفتم:درک میکنم انشالله دیگه تکرار نمیشه!
خندید و تایید کرد و گفت:میدونی که چون اولین ضبط توعه این مسائل نیازه!
سری تکون دادم و بغلش کردم و بعد از خداحافظی راهی خیریه شدم،دلم برای ریحانه پر پر میزد بدجوری دلتنگش بودم خسته بودم حسابی ولی دلم میخواست اول ریحانه رو ببینم و میدونستم جایی جز خیریه نمیشه پیداش کرد!
تو این سه روز حتی بهش زنگ هم نزدم یعنی اجازه نداشتم تا زمانی که رسمی بشم نباید اطلاعاتی از این ضبط جایی درز میکرد...
ماشین و دم خیریه پارک کردم و پیاده شدم از قفل بودن در مطمئن شدم و سرمو آووردم بالا که با چشمای گریون و ناباور ریحانه روبه رو شدم و قلبم دیوانه وار حضورش رو میخواست......
ادامه دارد...............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_82
پاهام قفل شده بود رو زمین ریحانه مثل ابر بهار گریه میکرد و لرزشش رو به وضوح حس میکردم دستامو باز کردم لبخندی زد و دستی به صورتش کشید دووید سمتم و خودش رو پرت کرد تو بغلم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد گریه میکرد و تو بغلم میلرزید سرشو بوسیدم و محکم فشارش دادم.
-دلم خیلی برات تنگ شده بود!
با صدای گرفته ای گفت:منم...
بعد خیلی سریع ازم جدا شد و خجالت زده نگاهی به دور و اطرافش انداخت خداروشکر کسی تو کوچه نبود!
ریحانه:چقدر زیر چشمات گود افتاده!
اخمی کردم و باقی اشکای چشماش رو پاک کردم و گفتم:تو که بدتر...علاوه براینکه زیر چشمات گود شده گریه هم میکنی...
کمی عقب رفتم و چشمامو ریز کردم و گفتم:لاغر هم که شدی.
خندید و چیزی نگفت دستشو گرفتم و به داخل خیریه رفتیم
-چرا گریه میکردی؟
جوابی نداد،نگاهش کردم سرشو انداخته بود پایین و حسابی هم چهره اش بهم ریخته بود
-آها...پس یکی باز حرفی زده که نباید میزده!
نگاهم کرد و چیزی نگفت...
بردمش سمت نیمکتای حیاط و نشستم و ریحانه هم نشوندم کنار خودم و کاملا برگشتم سمتش و نگاهش کردم!
-خب میشنوم!
نگاهم کرد و لبخند غمگینی زد و گفت:چیزی نیست فقط دلتنگت بودم!
خندیدم و گفتم:حق میدم منم حسابی دلتنگ تو و اون فسقلی بودم ولی برای یه سری مسائل این قرنطینه لازم بود دیگه تکرار نمیشه!
چشماش میلرزید ولی لبخندی پر از آرامش زد و گفت:درسته پیشنهاد دادم پا تو این راه بزاری ولی همین چند روز که نبودی...
نتونست ادامه بده و خندید،دستاشو گرفتم و خواستم چیزی بگم که اینجاست میگن بر خرمگس معرکه لعنت.
نیما:به داداش آزادیت مبارک!
خنده کنان اومد نزدیکمون و محکم بغلم کرد و ازم جدا شد و یه پوشه قطور داد دستم و گفت:خیلی خوشحالم کارت تموم شد من جایی کار دارم ۲ ساعت مرخصی رد کن...یاعلی.
منتظر جوابم نموند و رفت،زدم زیر خنده ریحانه هم میخندید.
ریحانه:واقعا در نبودت آقا نیما زحمت کشید!
یه تا ابرومو دادم بالا و گفتم:وظیفش بوده داره حقوق میگیره...
ریحانه دست به سینه نگاهم کرد و گفت:عه....پس چرا من حقوق نمیگیرم؟
-چون شما رئیسی!این خیریه متعلق به خودته...
مشتی به بازوم زد و گفت:باشه زغال فروش..
خندید و پوشه رو از دستم گرفت و گفت:برو خونه استراحت کن...منم یکم اینارو ردیف میکنم وقتی آقا نیما اومد کارا رو میسپرم بهش میام پیشت!
اخم کردم و خم شدم و صورتم رو گرفتم جلو صورتش و خیره شدم بهش که یه قدم رفت عقب همونطور جدی نگاهش کردم حواسش پرت شده بود پوشه رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:لازم نکرده میمونم...
(ریحانه)
دیگه داشتیم به روزای آخر سال میرسیدیم هوا نه خیلی زیاد سرد بود نه گرم ولی خب کمی سوز داشت،تصمیم گرفتم کم و بیش خونه رو گردگیری کنم و آخر هفته هم بهترین زمان بود برام چون بقیه روزا درگیر کارای خیریه بودم!
ترنم رو داده بودم به مامان که لای دست و پام نباشه،اولین مداحی طاها پخش شده بود و حسابی هم ازش استقبال شد و کم کم آلبوم این مداحیش هم یکی یکی داشت ضبط و پخش میشد و تو همین یکی دوماه حسابی طرفدار جمع کرده بود!
یکی از مداحی هاش رو پلی کردم و با صداش مشغول تمیز کردن خونه شدم حسابی از کت و کول افتاده بودم،یه لیوان آب خوردم و نشستم رو مبل و شماره اطهر رو گرفتم که بوق نخورده جواب داد!
اطهر:سلااااااااام زنداداش!
خندیدم و گفتم:سلام خوشگله رفتی حاجی حاجی مکه؟
آهی کشید و گفت:چی بگم والا دلم داره لکمیزنه براتون!....راستی سال تحویل اینجایید دیگه؟
تو فکر فرو رفتم و بعد از کمی مکث گفتم:نمیدونم والا بهش فکر نکردم...بزار طاها بیاد باهم تصمیم میگیریم...
اطهر:آها...ها؟...عه ریحان جون بیا مامان میخواد باهات حرف بزنه از من خداحافظ...
با اطهر خداحافظی کردم و کمی هم با مادرجون صحبت کردم و حسابی هم لبو شدم و قطع کردم!
پا شدم کمی غذا برای ناهار درست کردم و مشغول بقیه کارام شدم......
ادامه دارد.......................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_83
همه جا حسابی برق میزد لبخندی از روی رضایت زدم و خیره شدم به بوفه تنها قولی که هنوز مونده بود چون خیلی بزرگ بود تنهایی نمیتونستم از پسش بر بیام،فقط ظرفای توش رو مرتب کردم و تصمیم گرفتم تکونش ندم فقط روشو تمیز کنم!
چهار پایه گذاشتم و رفتم بالاش ایستادم اووو چقدر هم که بلنده دستم نمیرسید کامل همه جا رو تمیز کنم،رو نوک انگشتای پاک ایستادم تا کنی قدم بلند تر بشه پارچه هم بستم ته جارو و شروع کردم به تمیز کردنش!
طاها درو باز کرد و اومد داخل.
-سلاااااام!!!
با دیدنم چشماش داشت از جاش میزد بیرون و خشکش زده بود،وسایلش رو پرت کرد رو مبل و با اخم ایستاد کنارم و گفت:بیا پایین ببینم کی به اون بالا کار داره؟اصلا اونجا چیکار میکنی؟لازمه مگه؟یکیو میاووردم تمیز کنه خب!
ریحانه:سلام آقا منم خوبم...عزیز من تموم شد چرا الکی یه بنده خدا رو خسته کنیم اینم آخریش بود که حل شد...
طاها کلافه دستی به موهاش کشید و گفت:اینا وظیفه تو نیست!
اینو گفت و دستمو کشید تعادلم بهم خورد از ته دل جیغ کشیدم و از بالا افتادم تو بغلش تکونی نخورد ولی من تنم درد گرفت وقتی افتادم تو بغلش!
جارو و پارچه رو از دستم گرفت و رفت بالا و شروع کرد به تمیز کردن بوفه،ایستادم و خیره شدم بهش نمیدونم چقدر بهش نگاه کردم که خندید و گفت:با مداحی های من کار میکنی؟...همه آهنگ شاد میزارن!
به خودم اومدم و گفتم:من اینطوری انرژی میگیرم!
از بالای صندلی اومد پایین و با ذوق و لبخند گفت:خدایی؟انقدر صدامو دوست داری!
شیطنتم گل کرد،خندیدم و گفتم:نه فقط چون سبک و متنش رو دوست دارم گوش میدم!!
پنجر شده نگاهم کرد و نشست رو مبل،ضربهای به شونه اش زدم و گفتم:پاشو،پاشو نشین تنبل میشی بیا ناهار حاضره.
میز رو چیدم و دوباره طاها رو صدا زدم،دست و صورت شسته و با لباس راحتی نشست پشت میز و چشامو بست عمیق بو کشید!
طاها:وااای ماکارونی...
خندیدم و گفتم:بچم...کلا موقع درست کردن دلم پیش ترنم بود.
طاها:حتما مادرجون حسابی اذیت شد!
-نه بابا پارسا اونجاست دیگه...فقط شیطونی میکنن ولی.
براش غذا کشیدم و گذاشتم جلوش تشکر کرد و مشغول خوردن شد!
-راستی طاها..
طاها:جان!
خندیدم و گفتم:امروز زنگ زدم برای اطهر مادرجون گفته برای عید بریم اصفهان...
نگاهم کرد و گفت:من کلی کار دارم...دوتا برنامه دعوت شدم تو شبای عید!
سری تکون دادم و گفتم:به نظرت چیکار کنیم؟
طاها:هرچی تو بگی!
خندیدم و گفتم:الان من بگم بریم اصفهان تو میتونی بیای؟
خندید و گفت:حرفمو پس میگیرم...به غیر از رفتن به اصفهان اصلا هرچی تو بگی.
سری به نشونه تأسف تکون دادم و گفتم و دستامو با ذوق کوبیدم به هم و گفتم:نظرت چیه اونا بیان!
غذا پرید تو گلوش و به سرفه افتاد براش یه لیوان ریختم و ایستادم کنارش و دادم دستش و چندتا زدم پشتش،با تعجب نگاهم کرد ولی چشماش برق خاصی داشت
طاها:اینطوری که خیلی سخت میشه!
سری به نشونه منفی تکون دادم و گفتم:اصلا اینو نگو اون سری ما رفتیم چند روز موندیم الان بگو اونا بیان!...آها راستی آقا کاظم هم بگو با خودشون بیارن.
نگاهش پر از حرف و احساس بود،دستامو گرفت و بوسید و گفت:تو فرشته ای...الان دلم میخواد جوری بغلت کنم داد بزنی لِه شدم خب یواشتر....
خندیدم و مشتی زدم رو شونه هاشو گفتم:بسه حالا دوباره فاز شاعرانه بر ندار پاشو زنگ بزن...
حسابی ذوق کرد و از خدا خواسته بلند شد و شماره خونشون رو گرفت،حسابی خوشحال بود و با ذوق دعوتشون کرد هرچند کمی مقاومت کردن ولی طاها بود دیگه بلاخره راضیشون کرد!
(طاها)
یه ساعتی نمیشه اومدیم خرید ریحانه انقدر سریع اما با سلیقه لباسارو انتخاب کرد که از تعجب دهنم باز مونده بود...
ریحانه:خب بریم برای خونه یکم وسیله برداریم.
با تعجب نگاهش کردم:خریدت اینجا تموم شد؟
سری تکون داد و گفت:ببخشید دیگه...
اخمی کردم و گفتم:این چه حرفیه اصلا چیزی هم خریدی انقدر که سریع کارت تموم شد؟خانما معمولا تا کل پاساژ رو خالی نکنن ول کن نیستن!
خندید و سرشو انداخت پایین و گفت:نه خب نیازی نبود،کفش و روسری و شلوار که تو و تمیز داشتم از قبل فقط همین مانتو خوبه!چقدر قانع بود این دختر،لباسای عیدمون هم اصرار کردم حتماً ست بگیریم چون دلم میخواست نشون بده یه خانواده ایم!
از پاساژ داشتیم بیرون میومدیم که از پشت ویترین یه نیم ست نقره توجه ام رو جلب کرد،ریحانه حواسش نبود داشت به یه سری لباسای بچگونه نگاه میکرد من مردد موندم بین خریدن و نخریدن....
ادامه دارد...............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_84
(ریحانه)
صدای خنده و همهمه تو اتاق بالا بود خیلی خوشحال بودم که دوباره کنار هم جمع شدیم واقعاً جو خانواده و گرمایی که بین همه اعضا برقراره آرامشی عجیب به همه میده!
طاها کنار آقا کاظم نشسته بود و گرم صحبت بودن چقدر دلم براش میسوخت که تنهای تنها شده بود حتی بچه های دیگه اش خیلی کم بهش سر میزدن...
توفیق:زندایی این ماهیتون چرا کجه؟
اطهر زد پس گردنش و گفت:تو چشمات چپه که کج میبینیش!
طاهره چشم غره ای به اطهر رفت و گفت:دستت بشکنه الهی چرا بچمو میزنی؟
خندیدم و گفتم:نه راست میگه چند روز پیش که طاها خریدش ترنم از تو تنگ برش داشت فشار داد طفلک مرده بود تقریباً...
ترنم جلو میز ایستاد و گفت:مایی منه!
کیمیا:آره دیدیم فلجش کردی!
همه زدیم زیر خنده،اقاجون بچه ها رو دور خودش جمع کرد و شروع کرد به قصه گفتن گوشیم رو برداشتم و از جمعشون عکس گرفتم.
اطهر:اخ اخ بیست دقیقه مونده به سال تحویل!
طاها آقا کاظم رو نزدیک میز آوورد و همه دور سفره هفت سین نشستیم.
مادرجون:مادر خونتون مفاتیح پیدا میشد؟
لبخندی زدم و گفتم:چرا که نه...الان میارم براتون!
رفتم تو اتاق و به تعداد همه مفاتیح برداشتم و برگشتم تو هال و دادم بهشون،خواستم بشینم که صدای آیفون بلند شد نگاهی به طاها انداختم که شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد و رفت سمت آیفون!
داداش طاهر:مهمون دارید؟
-نه الان موقع سال تحویله فکر نکنم!
طاها نگاهی به صفحه آیفون انداخت و لبخندی زد و گوشی رو برداشت و گفت:بفرمایید!!
بعد هم درو باز کرد و رو بهمون گفت:پدرجون و امید اینان!
آقاجون:چقدر هم عالی...
لبخندی زدم و کنار طاها ایستادم تا مامان اینا بیان بالا با اومدنشون حسابی ذوق کردم یکی یکی بغلشون کردم و راهنماییشون کردم داخل همه گرم احوال پرسی شدن و نشستن کنار هم،کفشای مامان اینا رو هم کنار بقیه کفشا ردیف کردم و نشستم کنار طاها و چشم دوختم به صفحه مفاتیح داشت دعای عهد میخوند واقعاً صداش بی نظیر بود لبخندی زدم و خیره شدم بهش،ده دقیقه مونده بود به سال تحویل داداش امید زد پشت طاها گفت:داداش بلند بخون نزار فقط خانمت فیض ببره!
همه خندیدن و تایید کردن همین لحظه دوباره صدای آیفون بلند شد و صدای خنده بقیه اوج گرفت،طاها لبخند زد و رفت سمت آیفون.
رها:مرتضی اینان!
طاهام تایید کرد و درو براشون باز کرد اونام اومدن بالا مرتضی با دیدن همه خندید و گفت:فقط ما اضافه بودیم؟اینه رسمش داداش...
طاها خندید و زد پشتش و گفت:این چه حرفیه خوش اومدید...
اونام کنار بقیه نشستن و طاها هم شروع کرد به خوندن دعای عهد همه ساکت بودن و حسابی تو حس بودن!
سه دقیقه مونده بود به سال تحویل که دوباره صدای آیفون بلند شد.
داداش طاهر:عجباااا...
همه زدن زیر خنده.
طاها:عه احمد و رسولن!
لبخندی زدم دوستای طاها بالا نرسیده بودن که دوباره زنگ خورد.
آقاجون(پدر بزرگ عزیزم):به به چه مهمونای خوش قدمی داری بابا!
تایید کردم و گفتم:باعث افتخارمه.
اینبار ستایش و آقا پوریا و آقا نیما بودن واقعا خوشحال شده بودم،جلوی در آقا رسول با دیدن کفشا تعجب کرد و شروع کرد به شمردن....
آقا رسول:۱...۲...۳..۴.....۱۷....احمد بریم!
طاها دستشو گرفت و گفت:لوس نشید بیاید سال داره تحویل میشه.
احمد:خدایی همه اینا اینجا جا شدن؟
همین لحظه ستایش اینا هم اومدن بالا که تعجب دوستای طاها زیاد شد!!
اطهر:بیایید فقط ۱ دقیقه مونده!
سریع همه جایی پیدا کردن نسستن.
آقا رسول:بخون طاها زود باش!
طاها صداشو صاف کرد و شروع کرد به خوندن دعای سال تحویل!
طاها:یَا مُقَلِّـبَ الْقُلُـوبِ وَ الْأَبْـصَارِ
یَا مُـدَبِّـرَ اللَّیْـلِ وَ النَّـهَارِ
یَا مُحَــوِّلَ الْحَـوْلِ وَ الْأَحْـوَالِ
حَـوِّلْ حَالَنَــا إِلَی أَحْسَـنِ الْحَـالِ...
همین که طاها دستامو گرفت سال تحویل شد و همه پا شدن و همدیگه رو بغل کردن حدوداً ۲۸ نفر بودیم واقعا خیلی خوشحال بودم عاشق این جمعیت بودم از خدا میخوام از امسال و سال های بعد همیشه کنارشون باشم! برگشتم سمت آقا کاظم تا بهش تبریک بگم که با چشمای خیس از اشکش رو به رو شدم،قلبم فشرده شد ایستادم جلوش و گفتم:تبریک میگم آقا کاظم انشاالله سال خوبی داشته باشید...
طاها هم بغلش کرد و گفت:ای بابا آقا کاظم گریه نکنید تو این لحظه...
آقا کاظم اشکاشو پاک کرد و ترنم رو گرفت تو بغلش و بوسیدش و گفت:خدا خیرت بده پسرم واقعاً که نظیر نداری!انشاالله خوشبخت بشید..
ازش تشکر کردیم و پیشنهاد دادم تا شب نشده همه بریم بهشت زهرا هم سر مزار نرگس هم مامان بزرگم بقیه هم لبخندی از روی رضایت زدن و حاضر شدن تا بریم!
خانواده ستایش و آقا رسول و آقا احمد رفته بودن مسافرت برای همین تنها بودن و اومدن بودن پیش ما واقعا امسال از بهترین لحظه های سال تحویل برای من بود.....
ادامه دارد.........................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_85
(طاها)
از آقا کاظم فاصله گرفتیم و اجازه دادیم تا با دخترش تنها باشه
ستایش خانم:آه چقدر بده این لحظه!خدا بهش صبر بده.
ریحانه با چشمای خیس سری تکون داد و خیره شد به زمین،کنارش ایستادم و تکیه دادم به درخت و گفتم:چرا انقدر غمگینی؟لبخندی زد و گفت:نیستم....فقط تحت تاثیر حال آقا کاظم قرار گرفتم!
سری تکون دادم و چیزی نگفتم و خیره شدم به دوویدن بچه ها و بازی کردناشون،ترنم داشت بزرگ میشد و هرچی بیشتر میگذره شباهتش به نرگس بیشتر میشه!
با افتادن ترنم از فکر بیرون اومدم و قبل اینکه عکس العملی نشون بدم ریحانه دویید سمتش
ریحانه:ای وای بچم!
خودمو بهشون رسوندم ولی ترنم عین خیالش نبود و دستاشو از دست ریحانه کشید بیرون و دووید دوباره سمت بچه ها،پارسا یقه توحید رو چسبیده بود و سرش داد میزد
پارسا:نمیبینی کوچیکه برای چی هولش دادی؟خوبه منم پرتت کنم رو زمین؟
ریحانه:بچه ها بچه ها آروم تر چه خبره؟
پارسا:خاله کاری نداشته باش من باید حساب این بچه پر رو برسم!
توفیق پارسا رو هول داد و گفت:پر رو خودتی جغلهه...
محمد علی خواست بره پیششون که ریحانه اجازه نداد و گفت که بزارن خودشون حلش کنن و فقط حواسمون باشه خطرناک نشه...
ترنم و تمنا و نیلماه هم نشسته بودن و گل برگ هایی که رو زمین بود رو جمع میکردن
اطهر:عجبا انگار نه انگار سر اینا دارن دعوا میکنن..
نیما:همونطور که شما عین خیالتون نبود!
برگشتم سمت نیما و کنجکاو نگاهش کردم اطهر با غیض گفت:الان این حرفتون چه ربطی به دعوای بچه ها داشت؟در ضمن مگه من از شما خواسته بودم دعوا راه بندازید؟
طاهره:قضیه چیه؟
اطهر دست پاچه نگاهی به من انداخت و ازمون فاصله گرفت،طاهره رو کرد بهم و گفت:چش بود این؟
اخمی کردم و گفتم:هیچی...
یه ساعتی تو بهشت زهرا بودیم هوا تقریبا تاریک شده بود خواستم از بیرون شام بگیرم که مادرجون اصرار کرد شام گذاشته حتما بریم خونشون!
احمد و رسول هم ازمون خداحافظی کردن و رفتن هرچقدر هم اصرار کردیم شام بمونن قبول نکردن و رفتن!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
ترنم:بشی ها هین تَفش منو بابام بلام هَلیده، نیدا هیلییی هوشله الهی گلبونش بسشم!!
خندیدم و از تو آینه به ترنم نگاه کردم که داشت کفشاشو به ترنم و پارسا نشون میداد اطهر:نه بابا راست میگی؟
ترنم اخم کرد و زد رو پاش و گفت:اه..تو بشهای؟
خندید و گفت:داداش این بچت اخلاق نداره ها...به کی رفته؟
خندیدم و نگاهی به ریحانه انداختم و با لحن شوخی گفتم:به مامانش...
اطهر:والا یادم نمیاد نرگس انقدر سل...
از تو آینه نگاهش کردم و انگار متوجه حرفش شد که دستشو گذاشت جلو دهنش و چیزی نگفت،نگاهی به ریحانه انداختم که سرشو انداخته بود پایین و با انگشتاش بازی میکرد،لعنتی باز حرفی زدم که نباید میزدم...
تمنا:عمو آهنگ میزاری؟
دست بردمو ضبط رو روشن کردم که صدام پیچید تو ماشین خواستم عوضش کنم که دیدم تمنا شروع کرده به خوندن،ریحانه سرشو بلند کرد و خیره شد بهش و لبخندی نشست رو لباش از لبخندش منم لبخند زدم و نگاهی سرزنشگر از تو آینه به اطهر خواهر پر دردسرم انداختم که آروم ل.ب زد و گفت:ببخشید!
نگاهم و ازش گرفتم و مشغول رانندگی شدم....
(ریحانه)
برای همه میوه گذاشتم و نشستم کنار کیمیا همه جلوی تلویزیون نشسته بودن و منتظر که برنامه شروع بشه،طاها هم مهمون برنامه بود برای همین همه مشتاق بودن!
کیمیا:کی مامان میشی؟
لبخند زدم باز سرخ شدم
-ای بابا چرا همیشه اینو ازم میپرسی؟
نسیم پرید وسط حرفمون و گفت:این خودش تو همین یه دونه مونده که!
طاهره:من دوتا بچه دارم ولی این محمد علی از همه بدتره...والا انگار سه تا بچه دارم ول کن ریحان به حرفشون گوش نده!
کیمیا ضربه ای به دستش زد و برگشت سمت و خواست چیزی بگه که با صدای مجری که اسم طاها رو صدا میزد به تلویزیون چشم دوخت!
مشتاق به صفحه تلویزیون چشم دوختم با ورود طاها قلبم بیقرارش شد حسابی هیجان داشتم و دل تو دلم نبود.....
ادامه دارد...............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_86
بعد از سلام احوال پرسی مجری با طاها شروع کردن به صحبت کردن از مداحیش تو کربلا و معروف شدنش و این لبخند رضایت بود که مینشست رو لبای خانوادمون.
مجری:شما متاهلید؟
طاها لبخندی زد و گفت:بله متاهلم...
نسیم:وا اینا چه ربطی داره؟
مجری:همسرتون چقدر تو این کار کمکتون کرده؟
طاها:همسرم اولین مشوق من بوده،قبل از سفر به کربلا همش اصرار داشت این کارو شروع کنم ولی خب خیلی جدی نگرفتم تا اینکه این سعادت رو داشتم تو حرم امیرالمومنین علیه السلام مداحی کنم!
مجری:بله واقعا خوش به سعادتتون...
طاها تشکر کرد و مجری دوباره شروع کرد به سوال پرسیدن:خب آقای صداقت بینندگان سوال پرسیدن بخونم جواب میدید؟
طاها لبخندی زد و سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:بله با کمال میل...
مجری:سلام و خسته نباشید...برنامتون عالیه فقط خیلی دوست دارم بدونم که آقای صداقت ازدواج دومشونه یا نه؟!
مجری با تعجب به طاها نگاه کرد و یخ کردم.
مرتضی:اینا چه سوالاییه آخه؟
طاها سری تکون داد و گفت:بله درسته!
مجری:واقعا میشه کمی واضح تر توضیح بدید؟
طاها اخم ریزی کرد و با جدیت گفت:من همسر اولم رو در اثر بیماری از دست دادم و چون دخترم خیلی کوچیک بود مجبور بودم بزارمش مهد که خوشبختانه خدا همسر فعلیمون رو سر راهم قرار داد.
مجری تعحبش بیشتر شد و پرسید:یعنی بچه هم دارید؟
طاها سری به نشونه تایید تکون داد.
مجری:عجیبه خیلی کم پیش میاد که کسی از بچه یکی دیگه نگهداری کنه!
طاها:بله درسته ولی همسر من کسیه که از مادر دلسوزتر و مهربون تره برای دخترم!میخوام از همینجا ازش تشکر کنم و بگم که واقعاً دوستشون دارم!
اشک تو چشام حلقه بست دیگه نمیتونستم تحمل کنم یه ببخشید گفتم و اومدم بیرون فضای اتاق برام خفه کننده بود،درو که بستم اشکام راهشون رو باز کردن و روون شدن رو صورتم!
برگشتم و به نرده ها تکیه دادم صدای کل کل دونفر توجهم و جلب کرد کمی خودمو سمت راستم کشیدم تا واضح تر اونطرف حیاط رو ببینم،اطهر و آقا نیما بودن که مشغول جر و بحث بودن بی سر و صدا ایستادم و به بحثشون گوش کردم!
آقا نیما:نه خیر خانم شما خودت بدت نمیومد که با اون پسر شارلاتان برید تو یه خونه!
اطهر تقریبا جیغ کشید و گفت:لطفاً حرمت خودت رو نگه دار فقط به خاطر داداشمه که هیچی بهت نمیگم...
آقا نیما پوزخندی زد و گفت:نه بابا...منم مراعات طاها رو کردم اون روز که یکی نخوابوندم زیر گوشت!
اطهر:آها مطمئنی؟ولی نه خیر خیلی مثل اینکه خیلی زیاد مراعات کردی چون به لطف شما تا یه هفته دستم کبود بود!
آقا نیما سوالی نگاهش کرد که گفت:وقتی گوشه لباسمو کشیدی و کشون کشون آووردیم بیرون ندیدی که دستم خورد به در....
آقا نیما:اون خوب شد ولی اگه آبروتون میرفت معلوم نبود چی میشد!
اطهر:چرا اصلا برات مهمه؟به تو چه ربطی داشت اصلا؟
آقا نیما:فقط به خاطر طاها بود!
اطهر:هی طاها طاها طاها به طاها چه ربطی داره مگه بچه طاهام؟
آقا نیما:بچه اش نیستی ولی ناموسش هستی اگه چوب حراج میزدی به خودت اونوقت آبروی طاها بود که لکه دار میشد!
اطهر با صدای لرزون گفت:خیلی پست فطرتی که درمورد من همچین فکری میکنی!درسته خام حرفای اون پسره شدم ولی انقدر اشغال و هوس باز نیستم که تن به این کارا بدم آقا...
آقا نیما:من قضاوت نکردم!
اشکای اطهر سرازیر شد و گفت:ولی همه حرفات همین معنی رو میداد!
اطهر به آقا نیما پشت کرد و خواست برگرده که آقا نیما گفت:براتون سو تفاهم نشه!
اطهر پوزخندی زد و بعد عصبی خندید و گفت:همین؟واقعا که همتون مثل همید... حرفاتون رو میزنید و بعد فکر میکنید کاری نکردید ولی بگم اینو آقا نیما که دلم شکست بد هم شکست هیچوقت حلالتون نمیکنم امیدوارم تاوانشو پس بدی!
در باز شد و ستایش اومد بیرون برای اینکه متوجه بشن بلند شروع کردم به حرف زدن باهاش.
ستایش:چرا اومدی بیرون تو؟
-ها...چیزه...خب نتونستم تحمل کنم بقیه حرفاشونو!
ستایش:خنگی دیگه اگه بودی و میشنیدی که چطور این آقا طاهاتون ازت تعریف کرد!
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین.
ستایش:همش میگفت این همسرم فعلیم بوده که منو نجات داده....اگه نبود قطعاً تا حالا خودمو میکشتم...نمیتونستم از پس دخترم بر بیام و چه وچه و چه....
زد پس کلم و گفت:روانی کارت ساختس همه فهمیدن زنشی ولی نمیدونن اغفالت کرده...اسکول چقدر گفتم تصمیم بگیر بیا حالا تحویل بگیر با این وضع پرونده ات سیاه شد فردا پس فردا که قرار دادتون تموم شد هیچکی نگاهتم نمیکنه!
اطهر:منظورت چیه؟
عین برق گرفته ها برگشتیم پشت سرمون،ستایش با دیدن اطهر خشکش زد و من هاج و واج موندم که چی بگم!!
اطهر:زنداداش منظورش چی بود؟قرار داد چی؟داداشم اغفالت کرده؟هاااا؟؟؟
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم،آقا نیما گفت:بزار من بهتون توضیح بدم!
اطهر تند نگاهش کرد و گفت:با تو نبودم خودش توضیح میده....
ادامه دارد.................................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_87
از سیر تا پیاز ماجرا رو برای اطهر تعریف کردمو ازش خواستم به کسی چیزی نگه،حسابی شوکه شده بودو حرفی نمیزد
-اطهرجان من جونمو حاضرم برای طاهاو ترنم بدم به خدا اگه طاها بهم بگه بمون میمونم ولی....
اطهر:ولی چی؟ها؟نخوادت ازدواج میکنی؟
سرمو انداختم پایینو گفتم:فکر نکنم بتونم!
اطهر:همتون روانی اید هم تو هم طاها هم دوستتو داداشش....
نگاهم کردو گفت:نشستی مثل آدم با طاها حرف بزنی؟داداشم غرور داره خیلی هم داره ولی احمق نیست که الکی به کسی محبت کنه!مطمئن باش دوست داره!لبخندی زدمو گفتم:این الان دلسوزی بود یا عصبانیت؟
اطهر:جفتش باهم...
بغلش کردمو گفتم:توروخدا به کسی چیزی نگو!
سری تکون دادو گفت:خیله خب!ولی توقع نداشته باش که موهای طاها رو نکنم...میخوام شوهر کچل تحویلت بدم!
خندم گرفتو اونم خندید،خوشحال بودم که از دستم دلخور نیست دستشو گرفتمو باهم رفتیم داخل خونه.
همه مشغول صحبتو تحلیل برنامه طاها بودنو حسابی تعریف میکردن......
(طاها)
امشب توی دوتا برنامه شرکت کردم حسابی خسته و کلافه بودم همش سوالای تکراری،همش سرک کشیدن تو زندگیمون!
سردرد عجیب داشتم الان فقط تنها درمون دردم خواب بود،خواستم برم خونه پدری ریحانه که پیام داد رفتن خونه،حدود ساعت ۲ بود که رسیدم همه جا ساکتو آروم بود بی سرو صدا درو باز کردمو رفتم داخل،اولین چیزی هم که دیدم ریحانه بود!
رو مبل نشسته بودو عمیق خوابیده بود،رفتم نشستم کنارشو خیره شدم بهش
-آرامشی که تو بهم میدی رو هیچ جا نمیتونم تجربه کنم!
یهو یاد نیم ستی که براش خریدم افتادم،پاشدمو رفتم تو آشپزخونه و از زیر کابینت برداشتمش یه جایی گذاشتمش که هم در دسترسم باشه هم کسی ازش خبر نداشته باشه،بازش کردمو گردنبند رو آروم بستم دور گردنشو دستبند هم با احتیاط دور مچش بستم تا بیدار نشه مونده بود گوشواره که گذاشتم خودش بندازه چون دیگه بیدار میشد!
سرشو کج کردمو گذاشتم رو شونه هامو سرمو گذاشتم رو سرشو چشامو بستم که طولی نکشید که خوابیدم......
(ریحانه)
داداش طاهرو آقا محمد علی به همراه بچه ها حسابی طاها رو که رو مبل خوابیده بود اذیت میکردن تا بیدارش کنن
طاهر:خجالت نمیکشی؟ پاشو ببینم لنگ ظهر خیر سرت مهمون داریا دیشب که نبودی،نون گرم که آقاجون رفت گرفت لااقل پاشو صبحونه رو با ما بخور...
طاها خندیدو زد پشت دست داداش طاهر که داشت با دستمال دماغشو قلقلک میداد، خانما هم اومدن کمکمو باهم سفره رو چیدیم...
مشغول ریختن چایی بودم که آستینم کمی رفت بالا و دستنبدی که دور مچم بود توجهم رو جلب کرد
کیمیا: سوختیییی!
با دادش به خودم اومدمو سریع استکان رو گذاشتم تو سینی، طاهره اطهر هم اومدن پیشمونو نگران نگاهمون کردن
کیمیا:حواست کجاست؟ نزدیک بود بسوزونی خودتو!
خندیدمو گفتم:حواسم پرت شد یه لحظه!
کیمیا:بله مشخصه....
چپ چپ نگام کردو با خنده سینی چایی رو برداشتو برد تو هال
طاهره:حواست پرت چی بود؟
با شوخی چپ چپ نگاش کردمو گفتم:آقامون مشکلیه؟
مادرجون:دخترا کمک نمیخواید؟
با شنیدن صدای مادرجون هجوم خون به صورتم رو حس کردمو سرمو انداختم پایین،طاهره زد زیر خنده و گفت:نه مامان جان فقط برید بشینید!
مادرجون با لبخند معنا داری رفت با رفتنش طاهره زد زیر خنده و دستمو گرفتو کشید بیرونو نشوندم بین طاهاو ترنم...
لقمه های کوچولو برای ترنم میگرفتمو اونم چون میدید همه نشستنو غذا میخورن غذاشو میخورد!
صبحانه با مرور کلی خاطرات که بیشتر آشنایی داداش طاهرو کیمیا بود خورده شد حسابی خندیده بودیم طوری که حتی نفهمیدیم چطور صبحونه خورده شد......
ادامه دارد............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_88
امروز ۱۱ فروردینه و ستایش دعوتمون کرده برای سیزده بدر این دوروز رو ویلا آقا پوریا اینا بگذرونیم الانم دم خونه مرتضی منتظریم تا داداش امید بیاد!
اطهر زیر لب همش غر میزد که چرا باید بریم اونجا؟تهران این همه جای باحال داره...اصلا بریم تهران گردی ولی هیچکس بهش توجه نمیکرد
اطهر:حالم از این پسره عقدهای بهم میخوره!
خندیدمو نزدیکش شدم و گفتم:مشکل چیه آبجی کوچیکه؟
ترسیده نگاهم کردو با من من گفت:عه...چیزه...میدونی؟
نگاهی به اطرافش انداختو دستمو گرفتو از بقیه دورم کردو ایستاد رو به رومو گفت:ریحان به خدا دارم دیوونه میشم،این پسره عذاب میده منو وقتی میبینمش همه اون لحظه کذایی میاد جلو چشمامو شدم بازیچه دستش همش بهم سر کوفت میزنه!
باورم نمیشد اینارو داره درباره آقا نیما میگه لبخندی به روش زدمو گفتم:آقا نیما خیلی پسر خوبیه حتماً تو هم باهاش تند برخورد کردی...
اطهر با چشمای گشاد شده و صدای تقریباً جیغ جیغویی گفت:چییی؟؟؟اون پسر خوبیه اه...
طاها پشت سرش ایستادو آروم زد پشت کمرش و گفت:داری غیبت میکنیا حواست هست؟
اطهر با ترس خیره شد به طاها و بعدهم نگاهی به من انداخت طاها خندیدو گفت:نترس کاریت ندارم میدونم دیگه یه اشتباه رو دوباره تکرار نمیکنی....الانم که با نیما در افتادی برای اینه که همش نازپرورده بودی تحمل نداری کسیو بهتر ازخودت ببینی!
اطهر چشم غره ای به طاها رفتو گفت:تو اینو نگی کی بگه؟
طاها به من اشاره کردو گفت:ریحانه هم همینو گفت!
خندیدمو گفتم:عه من کی همچین حرفی زدم؟
طاها با خنده گفت:حالا محترمانه تر گفتی!
با اومدن داداش امیدو رها بحثمون ناتموم موندو سریع جا به جا شدیم و راه افتادیم سمت لواسان...
مادرجون:میگما این ترنمی ما خیلی با تمنا خوبِس نیگا اصلا با شوما نمیاد!
طاها خندیدو گفت:بهتره دیگه خسته کرد ریحانه رو انقده که چسبیده بهش!
آقاجون:از بس که این دختر با محبتس!
ازشون تشکر کردم آقا کاظم لبخند به لب داشتو همش برامون آرزوی خوشبختی میکرد ولی میدونستم تو دلش غوغاییه...
(طاها)
ماشینو پارک کردم پیاده شدمو رفتم سمت پوریاو گرم دستشو فشردم
-زحمت دادیم داداش دمت گرم!
پوریا:ای بابا این چه حرفیه مراحمی خیلی خوشحالمون کردی!
با خانواده اشون هم سلامو احوال پرسی کردیمو رفتیم داخل ویلا،حسابی بزرگ بود حتی از خونه مرتضی هم بزرگتر
آبجی رها:میگما مرتضی اینا از تو پولدار ترن!
مرتضی سری تکون دادو رو به پوریا گفت:آره سرمو کلاه گذاشتن!
پوریا زد پشت مرتضی و گفت:قابلتو نداره...
مرتضی:بعد تعطیلات محضر میبینمت..
زدیم زیر خنده و بعد از خوردن چایی رفتیم تو حیاط،بزرگترها نشستن رو تختو مشغول صحبت شدنو بچه هام آتیش میسوزندنو افتادن به جون تابی که تو حیاط بود!
دورهم تو آلاچیق نشسته بودیمو از هر دری حرف میزدیم،تو این بین در ویلا باز شدو سه تا ماشین مدل بالا با صدای موزیک کر کننده به سرعت اومدن داخل،سرعتشون وحشتناک بود
پوریا:پرهاااااااام بچــه هســــت تو بــــاغ!!!!
سریع از جامون بلند شدیم
ریحانه:یا فاطمه زهرا....
خواستم از آلاچیق برم بیرون که دیدم ماشین ایستاد،خداروشکر بچه ها پشت باغ بودن وگرنه معلوم نبود چه اتفاقی میوفتاد........
ادامه دارد............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_89
نیما برزخی به داداش پوریا که اسمش پرهام بود خیره شده بود،دستی به شونه اش زدم که چشم ازش برداشتو خیره شد بهم
-خودتو کنترل کن!
نیما چشماشو بستو دندوناشو رو هم فشار دادو گفت:این پسره هوس باز اومده اینجا گند بزنه به حال من!
ستایش خانم:داداش هرچی حساسیت نشون بدی بدتره.
ریحانه:چرا اینطورین اینا؟
ستایش خانم:همشون یه مشت ارازل و اوباشن بمیرم مامان هدیه از دست پرهام عاصی شده!
پوریا اومد پیشمونو ازمون معذرت خواهی کرد نیما حسابی بهم ریخته بود برای عوض شدن حالش دستشو گرفتمو بلندش کردم تا باهم قدمی تو باغ بزنیم!
نیما:دمت گرم داداش واقعا داشتم خفه میشدم!
دستامو دور گردنش انداختمو گفتم:چرا حساسی روش!
اخمی کردو چیزی نگفت منم بهش اصرار نکردم تو سکوت کنار هم قدم میزدیم حسابی تو خودش رفته بود یه یک ربعی طول کشید تا کل باغ رو دور زدیمو دوباره برگشتیم کنار بقیه!
چهره اطهر توجهمو به خودش جلب کرد حسابی رنگ پریده بودو ساکت دستاشو گرفتم که ترسیدو کمی جا به جا شد، نگاه کوتاهی به نیما انداختو برگشت سمتم
اطهر: داداش میشه بریم خونه شما؟
-برای چی؟
اطهر: اینجا معذبم داداش!
ریحانه: میدونم عزیزم سختته ماهم سختمونه ولی مهمونشونیم درست نیست!
طاهره تایید کردو گفت:اگه خیلی سختته بیا برو داخل!
اطهر سرشو انداخت پایینو ساکت گوشه ای نشست،داداش پوریااومد سمتمونو شروع کرد به حالو احوال کردن نیما دستاشو مشت کرده بودو آتیشی نگاهش میکرد وقتی سنگینی نگاه نیمارو حس کردلبخندی زدو گفت:بهبه آقا نیما عزیز چه خبر؟کم میبینیمت!بعد از اون ماجرا(به اطهر اشاره کرد)خبری نمیگیری ازمون!!!
نیما خواست بره جلو که دستاشو گرفتم،اطهر پشت ریحانه قایم شدو سرشو انداخت پایین
پوریا:بسه پرهام چیکار داری اینجا؟
پرهام:ما اون طرف آتیش کردیم اگه خواستید در خدمتیم!
نیما از روی دندونای روهم فشرده اش گفت:لازم نکرده اینجا کسی اهل کثافت کاریای شما نیست!
نیما رو کمی عقب کشیدم پوریا که از رابطی بین نیماو پرهام خبر داشت دست داداشو گرفتو از آلاچیقمون دور کرد...
طاهر:خدا به خیر بگذرونه...
محمد علی بلند شدو رفت تا سری به بچه ها بزنه،ستایش خانم نشست کنار نیماو گفت:نیما یکم رعایت کن خواهش میکنم پوریا ناراحت میشه!
نیما:شوهرتم میدونه داداشش چه آشغالیه...
از جاش بلند شدو ادامه داد:من میرم نمیتونم تحملش کنم...
فرصت اعتراض بهمون ندادو رفت......
(ریحانه)
بارفتن آقا نیما اطهر چنگ زدبه لباسمو ملتمسانه خیره شد تو چشام متوجه شدم که حال خوبی نداره زیر بازوشو گرفتمو از بچهها جدا شدیم،بردمش تو اتاقو نشوندمش رو مبلو براش آب قند درست کردم
خاله ناهید(مادر ستایش):چیشده دخترم؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:چیزی نیست خاله یکم خواهر طاها حالش خوب نیست!
نگران نگاهم کرد سعی کردم یه چیز بگم که خیالش راحت بشه
-فکر کنم دل درد گرفته...
متوجه منظورم شدو نفس عمیقی کشید آرومو گفت:میگم ریحانه جون این دختر مجرده؟
خندم گرفت ولی فقط لبخند زدمو گفتم:بله...چطور مگه براش کسیو مد نظر دارید؟
خندیدمو خاله هم خندید و گفت:ببینیم خدا چی میخواد!
سری تکون دادمو لیوان آب قند رو دادم دستشو بعد بایه آرامبخش خوابوندمشو برگشتم پیش بچه ها داشتن یواش یواش برای ناهار آماده می شدن،مرتضی با دیدنم گفت:آخ ریحانه خدا رسوندتت بیا این آستین منو بده بالا!
آستین لباسشو زدم بالاو رفتم سمت ترنم که حسابی لباساش کثیف شده بودبا دیدنم جیغ کشیدو فرار کرد
-بیا اینجا ببینمت!!
به زور گرفتمش لباساش حسابی گلی و خیس بودو چشماش قرمز به زور بردمش داخلو لباساشو عوض کردم حسابی لج افتاده بود،مادرجون اومد داخل و گفت:چی شُدِس مادر چرا گریه میکوند؟
-چیزی نیست از صبح داره بازی میکنه خسته است لج داره بخوابه خوب میشه!
مادرجون:بِدیش بی من خودم میخوابونمش!
لبخندی زدمو تشکر کردم برای اینکه ناراحت نشه ترنم رو سپردم بهش ولی ترنم به هیچ وجه آروم نمیشد،نسیمو کیمیا هم نیلماه و تمنا رو آورودنو لباساشونو عوض کردنو خوابوندنشون ترنمم وقتی دید اونا خوابیدن خوابید،خواب که چه عرض کنم بیهوش شد....
ادامه دارد.............................
#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_90
خواب عجیبی دیدم که به کل باعث شد بهم بریزم.هرکاری کردم دیگه خواب به چشمام نیومد،نگاهی به ساعتم انداختم ساعت یک ربع مونده بود به۲.پتو رو روی ترنم و تمنا مرتب کردم، توجهم به جای خالی اطهر جلب شد از جام بلند شدم و از اتاق زدم بیرون!
همه جا تاریک بود و نشون دهنده این بود که همه خوابیدن آروم در ورودی رو باز کردم و رفتم تو حیاط تقریباً روشن بود وگرنه از ترس تاریکی سکته رو زده بودم!
خواستم به اطهر زنگ بزنم که بیخیال شدم و تصمیم گرفتم همینطور قدم بزنم شاید حالا پیداش هم کردم،تقریباً به وسطای باغ رسیدم که صدای جیغ و هق هق آشنایی به گوشم خورد کمی که نزدیک شدم فهمیدم که اطهره بین کلی پسره فضا رو بوی دود و الکل پر کرده بود خدایا اینجا دیگه کجاست
اطهر:ولم کن عوضی چی از جون من میخوای؟ جلوی همه آبرومو بردی الان میخوای آبرومو جلوی خانواده ام ببری؟
پرهام چند قدمی به اطهر نزدیک شد که اطهر چند قدم رفت عقب،پشت سرش استخر بزرگی بود وحشت کل وجودم رو گرفت پاهام قفل شده بود به زمین
اطهر:اگه یه قدم دیگه جلو بیای خودمو میندازم تو استخر!
پرهام قهقههای زد و گفت:مثلا داری تهدید میکنی؟فکر کردی ازت میترسم؟تو باعث و بانی رابطه تلخ بین منو نیمایی حالیته؟؟؟نیما از پوریا بهم نزدیک تر بود تو کاری کردی بزنه زیر گوشم و لگد مالم کنه هم خودمو هم غرورمو!حالام من میخوام تلافی کنم!
روسری اطهر رو گرفت و کشیدش جلو خواستم بدوم سمتش که از پشت دستای مردونه ای شونه هامو گرفت با ترس برگشتم عقب که دیدم طاهاست،اخم بین ابروهاش جا خوش کرده بود با قاطعیت گفت:تو نه!
خواست بره سمت اطهر که مثل ابر بهار گریه میکرد و میلرزید ولی قبل از اینکه ما عکس العمل نشون بدیم مشتی کوبیده شد تو صورت پرهام که پرهام لباس اطهر رو ول کرد و تعادلش بهم خورد
-نهههههه اطهررررر!!!
طاها هجوم برد سمتش و قبل از اینکه بیوفته تو استخر دستاشو گرفت و انداختش سمت دیگه،سریع دوویدم سمتش و گرفتمش تو بغلم که چنگ زد به لباسمو از ته دل گریه کرد!
آقا نیما افتاده بود به جون پرهام و حسابی کتکش میزد و بد و بیراه میگفت،طاها و دوستای پرهام هم تلاش میکردن که جداشون کنن ولی فایده ای نداشت آقا نیما حسابی عصبی بود
آقا نیما:تو بی.نا.مو.سی که چشمت دنبال دختراست تا حالا معلوم نیست چند نفر رو بی آبرو کردی ولی کور خوندی این دختر با همه فرق داره گول سادگیشو خورده خیلی پاکتر از این حرفا ست مطمئن باش نمیزارم تو یکی چوب حراج بزنی به آبروش!!
پرهام با صورت خونی کم نیاوورد و پوزخندی زد و گفت:اگه بهت بگم از قبل کار دختره رو ساختم چیکار میکنی؟
آقا نیما وحشیانه مشتی به صورتش کوبید که صدای دادش هوا رفت
آقا نیما:دهنت رو ببند.حرف این دختر برام سنده!پاک تر از تو کثافته.... تو کثافتی که بویی از انسانیت نبردی و چشم دنبال زنداداشته!
طاها به زور نیما رو از پرهام جدا کرد و رو بهش گفت:پاشو خودتو جمع و جور کن وگرنه خدا میدونه باهات چیکار میکنم!
با نگرانی نگاهشون کردم که طاها متوجه نگاهم شد و گفت:شما برید داخل!
ملتمسانه نگاهش کردم که سری به نشونه تایید تکون داد تا مطمئن بشم مراقبه و زیر بازوی اطهر رو گرفتم و از اونجا دور شدم
-آخه عزیز من تو بیرون چیکار میکردی؟
اطهر هق هق کنان گفت: ن...ی...نی...م...ما...
-نیما چی؟
قبل از اینکه چیزی بگه تو بغلم از حال رفت
-نه.... اطهر... اطهر.... آبجی جونم چشماتو باز کن......طاهااااااااا......طــاهاااااااااا
طاها و نیما سراسیمه اومدن سمتمون و نگران خیره شدن بهمون
طاها:چیشده؟
نشستن کنارمون و طاها اطهر رو از بغلم جدا کرد و خواست ببره داخل که نیما جلوش ایستاد و گفت:همه خوابن میخوای سکتشون بدی؟ماشینم بیرونه بیا ببریمش بیمارستان....
طاها مردد نگاهی به نیما و اطهر انداخت و گفت:پس تو بمون!
دستاشو گرفتم و گفتم:نه بزار منم بیام نیازه...
نیما:بهتره شما بمونی یه وقت بیدار بشن نگران میشن!
طاهام تایید کرد و باهم از ویلا خارج شدن، چه شب طلسم شده ای بود که تمومی نداشت با رفتنشون منم صلاح ندونستم بیرون وایسم و برگشتم داخل که با چشمای باز نسیم رو به رو شدم که ترنم گذاشته بود رو پاهاش با دیدنم اخمی کرد و گفت:معلومه کجایی؟ بچت هلاک شد از گریه...
ازش معذرت خواهی کردم و ترنم رو ازش گرفتم و گذاشتم رو پاهای خودم
نسیم:چته؟ کجا بودی؟ چرا رنگت پریده؟؟ چه بو دودی میدی تو!!!
ملتمسانه نگاهش کردم که ساکت شد ولی نسیم پیگیر تر از این حرفا بود، براش همه چیز رو تعریف کردم غافل از اینکه ستایش بیداره و همه چیز رو شنیده.......
ادامه دارد................