#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_80
صدای جیغ و داد بچه ها و طاها حسابی بالا بود،سینی پفیلا به دست از آشپزخونه اومدم بیرون طاها و پارسا داشتن کشتی میگرفتن که بیشتر شبیه کتک کاری بود پارسا جیغ میزد و تلاش میکرد از لای دستای طاها فرار کنه،ترنم دست میزد و با ذوق میگفت:پادا...پاداا..
منظورش پارسا بود وقتی تو مهد گرگم به هوا بازی میکردن اینا وایمیستادن از بقیه بچه ها یاد گرفته!
پارسا رو از دست طاها کشیدم بیرون و گفتم:بسه خیس عرق شدی مریض میشی...
پارسا نفس نفس زنان یه مشت پفیلا گذاشت دهنش و گفت:شکستت میدم ببین حالا...
طاها دستی به گوشه سرش کشید و عرقش رو پاک کرد و خندید،ترنم به زور کنار پارسا نشست و مشغول پفیلا خوردن شد
پارسا:حالا رها اینارو درست نمیکنه یه کابینت پر از اینا داریم!
طاها:بیا خونه ما خاله ریحانه برات درست کنه...
پارسا:یعنی هر روز بیام؟
خندیدم و گفتم:نه دیگه هر روز بعضی وقتا...
پارسا:دیدی عمو و ترنم رو بیشتر از من دوست داری؟
بغلش کردم و گفتم:چی باعث شد همچین فکری کنی؟
خواست جواب بده که ترنم جیغ کشید و محکم موهای پارسا رو کشید که پارسا جیغ زد!
طاها:عه عه عه....ترنمممم!
طاها ترنم رو گرفت تو بغلش.
پارسا:اه لوس بچه ننه....اگه دیگه باهات بازی کردم!
ترنم نشست رو پاهام و توجهی به پارسا نکرد جدیداً حسابی حسادت میکرد هم به نیلماه هم پارسا،حدودای ساعت ۱۲ بود که داداش امید اومد دنبال پارسا و اونو با خودش برد خیلی گیج خواب بود وگرنه حسابی غر میزد که بمونه.....
(طاها)
دستمو آووردم بالا تا در بزنم ولی دستم بین راه متوقف شد و فقط حرفای آبجی رها بود که کوبیده میشد تو سرم
مادرجون:الان وقت این حرفا نیست!
آبجی رها:چرا مامان؟موقعیت به این خوبی!!! پسره دکتره،پولداره،خوش اخلاقه،خونواده داره!
مادرجون:خب باشه...به سلامتی ولی مادر ریحانه شوهر داره حواست باشه!
آبجی رها:این که اسمش نشد زندگی اونم صیغه ای....برای طاها احترام قائلما خیلی هم آدم محترمیه ولی میدونیم موندگار نیست امروز و فرداست که ریحانه رو پرت کنه بیرون!
باورم نمیشد دارن این حرفا رو میزنن ریحانه زن منه بعد دارن براش خواستگار میارن؟ عمرا از ریحانه بگذرم،مونده بودم چرا ریحانه سکوت کرده یعنی اونم موافقه؟حسابی سرم سنگین شده بود برگشتم عقب و از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاق ریحانه،طولی نکشید که در باز شد و ریحانه اومد تو سریع چشامو بستم تا باهاش چشم تو چشم نشم!
تو اتاق ایستاده بود ولی حرفی نمیزد میدونستم خیره شده بهم ولی چشامو باز نکردم،اومد نزدیکم و کنارم دراز کشید و سرشو گذاشت رو قلبم ضربان قلبم بالا رفت دستاشو دورم حلقه کرد و گفت:طاها بیداری؟
کمی مکث کرد و دوباره با بغض صدام کرد
ریحانه:طاها...
نتونستم جوابشو ندم مقاومتم شکست،دستامو دور شونه هاش حلقه کردم و سرشو بوسیدم.
-جانم!
بغضش شکست و آروم و بی صدا اشک می ریخت
ریحانه:میشه....میشه بریم خونه؟!
-چرا عزیزم؟چیزی شده؟
ریحانه:نپرس...نمیتونم بگم!
یعنی شنیدنش براش سخت بود یعنی اونم راضی نبود؟
-ولی من باید برای ضبط برم سه روز نمیام تنهایی اذیت میشی!
ریحانه:به درک...
اخم کردم و کمی به خودم فشارش دادم
-هروقت آروم شدی اونوقت باهم حرف میزنیم!
سکوت کردم و اونم ساکت سرشو فشار داد رو سی.نم و از ته دل گریه کرد اونم بیصدا ولی اشکاش کل لباسم رو خیس کرده بود وقتی آروم شد گفت:بریم نظرم عوض نشده!
-باشه هرچی تو بگی....ولی میبرمت خونه مرتضی اینا.
ریحانه:هرجا میریم بریم فقط اینجا نباشیم....
همون طور که تو بغلم بود بلند شدم و اونم نشوندم رو به روی خودم،اشکاشو پاک کردم و عمیق و کوتاه پیشونیش و بعد ل.باشو بو.سیدم و گفتم:کاش میشد دلیل این اشکات نبود!
لبخندی زد و چیزی نگفت بلند شد و لباس ترنم که خوابیده بود پوشوند و منم لباسامو پوشیدم و ساعت ۱ شب بود که راهی خونه مرتضی شدیم.....
ادامه دارد..............................