#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_89
نیما برزخی به داداش پوریا که اسمش پرهام بود خیره شده بود،دستی به شونه اش زدم که چشم ازش برداشتو خیره شد بهم
-خودتو کنترل کن!
نیما چشماشو بستو دندوناشو رو هم فشار دادو گفت:این پسره هوس باز اومده اینجا گند بزنه به حال من!
ستایش خانم:داداش هرچی حساسیت نشون بدی بدتره.
ریحانه:چرا اینطورین اینا؟
ستایش خانم:همشون یه مشت ارازل و اوباشن بمیرم مامان هدیه از دست پرهام عاصی شده!
پوریا اومد پیشمونو ازمون معذرت خواهی کرد نیما حسابی بهم ریخته بود برای عوض شدن حالش دستشو گرفتمو بلندش کردم تا باهم قدمی تو باغ بزنیم!
نیما:دمت گرم داداش واقعا داشتم خفه میشدم!
دستامو دور گردنش انداختمو گفتم:چرا حساسی روش!
اخمی کردو چیزی نگفت منم بهش اصرار نکردم تو سکوت کنار هم قدم میزدیم حسابی تو خودش رفته بود یه یک ربعی طول کشید تا کل باغ رو دور زدیمو دوباره برگشتیم کنار بقیه!
چهره اطهر توجهمو به خودش جلب کرد حسابی رنگ پریده بودو ساکت دستاشو گرفتم که ترسیدو کمی جا به جا شد، نگاه کوتاهی به نیما انداختو برگشت سمتم
اطهر: داداش میشه بریم خونه شما؟
-برای چی؟
اطهر: اینجا معذبم داداش!
ریحانه: میدونم عزیزم سختته ماهم سختمونه ولی مهمونشونیم درست نیست!
طاهره تایید کردو گفت:اگه خیلی سختته بیا برو داخل!
اطهر سرشو انداخت پایینو ساکت گوشه ای نشست،داداش پوریااومد سمتمونو شروع کرد به حالو احوال کردن نیما دستاشو مشت کرده بودو آتیشی نگاهش میکرد وقتی سنگینی نگاه نیمارو حس کردلبخندی زدو گفت:بهبه آقا نیما عزیز چه خبر؟کم میبینیمت!بعد از اون ماجرا(به اطهر اشاره کرد)خبری نمیگیری ازمون!!!
نیما خواست بره جلو که دستاشو گرفتم،اطهر پشت ریحانه قایم شدو سرشو انداخت پایین
پوریا:بسه پرهام چیکار داری اینجا؟
پرهام:ما اون طرف آتیش کردیم اگه خواستید در خدمتیم!
نیما از روی دندونای روهم فشرده اش گفت:لازم نکرده اینجا کسی اهل کثافت کاریای شما نیست!
نیما رو کمی عقب کشیدم پوریا که از رابطی بین نیماو پرهام خبر داشت دست داداشو گرفتو از آلاچیقمون دور کرد...
طاهر:خدا به خیر بگذرونه...
محمد علی بلند شدو رفت تا سری به بچه ها بزنه،ستایش خانم نشست کنار نیماو گفت:نیما یکم رعایت کن خواهش میکنم پوریا ناراحت میشه!
نیما:شوهرتم میدونه داداشش چه آشغالیه...
از جاش بلند شدو ادامه داد:من میرم نمیتونم تحملش کنم...
فرصت اعتراض بهمون ندادو رفت......
(ریحانه)
بارفتن آقا نیما اطهر چنگ زدبه لباسمو ملتمسانه خیره شد تو چشام متوجه شدم که حال خوبی نداره زیر بازوشو گرفتمو از بچهها جدا شدیم،بردمش تو اتاقو نشوندمش رو مبلو براش آب قند درست کردم
خاله ناهید(مادر ستایش):چیشده دخترم؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:چیزی نیست خاله یکم خواهر طاها حالش خوب نیست!
نگران نگاهم کرد سعی کردم یه چیز بگم که خیالش راحت بشه
-فکر کنم دل درد گرفته...
متوجه منظورم شدو نفس عمیقی کشید آرومو گفت:میگم ریحانه جون این دختر مجرده؟
خندم گرفت ولی فقط لبخند زدمو گفتم:بله...چطور مگه براش کسیو مد نظر دارید؟
خندیدمو خاله هم خندید و گفت:ببینیم خدا چی میخواد!
سری تکون دادمو لیوان آب قند رو دادم دستشو بعد بایه آرامبخش خوابوندمشو برگشتم پیش بچه ها داشتن یواش یواش برای ناهار آماده می شدن،مرتضی با دیدنم گفت:آخ ریحانه خدا رسوندتت بیا این آستین منو بده بالا!
آستین لباسشو زدم بالاو رفتم سمت ترنم که حسابی لباساش کثیف شده بودبا دیدنم جیغ کشیدو فرار کرد
-بیا اینجا ببینمت!!
به زور گرفتمش لباساش حسابی گلی و خیس بودو چشماش قرمز به زور بردمش داخلو لباساشو عوض کردم حسابی لج افتاده بود،مادرجون اومد داخل و گفت:چی شُدِس مادر چرا گریه میکوند؟
-چیزی نیست از صبح داره بازی میکنه خسته است لج داره بخوابه خوب میشه!
مادرجون:بِدیش بی من خودم میخوابونمش!
لبخندی زدمو تشکر کردم برای اینکه ناراحت نشه ترنم رو سپردم بهش ولی ترنم به هیچ وجه آروم نمیشد،نسیمو کیمیا هم نیلماه و تمنا رو آورودنو لباساشونو عوض کردنو خوابوندنشون ترنمم وقتی دید اونا خوابیدن خوابید،خواب که چه عرض کنم بیهوش شد....
ادامه دارد.............................