#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_86
بعد از سلام احوال پرسی مجری با طاها شروع کردن به صحبت کردن از مداحیش تو کربلا و معروف شدنش و این لبخند رضایت بود که مینشست رو لبای خانوادمون.
مجری:شما متاهلید؟
طاها لبخندی زد و گفت:بله متاهلم...
نسیم:وا اینا چه ربطی داره؟
مجری:همسرتون چقدر تو این کار کمکتون کرده؟
طاها:همسرم اولین مشوق من بوده،قبل از سفر به کربلا همش اصرار داشت این کارو شروع کنم ولی خب خیلی جدی نگرفتم تا اینکه این سعادت رو داشتم تو حرم امیرالمومنین علیه السلام مداحی کنم!
مجری:بله واقعا خوش به سعادتتون...
طاها تشکر کرد و مجری دوباره شروع کرد به سوال پرسیدن:خب آقای صداقت بینندگان سوال پرسیدن بخونم جواب میدید؟
طاها لبخندی زد و سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:بله با کمال میل...
مجری:سلام و خسته نباشید...برنامتون عالیه فقط خیلی دوست دارم بدونم که آقای صداقت ازدواج دومشونه یا نه؟!
مجری با تعجب به طاها نگاه کرد و یخ کردم.
مرتضی:اینا چه سوالاییه آخه؟
طاها سری تکون داد و گفت:بله درسته!
مجری:واقعا میشه کمی واضح تر توضیح بدید؟
طاها اخم ریزی کرد و با جدیت گفت:من همسر اولم رو در اثر بیماری از دست دادم و چون دخترم خیلی کوچیک بود مجبور بودم بزارمش مهد که خوشبختانه خدا همسر فعلیمون رو سر راهم قرار داد.
مجری تعحبش بیشتر شد و پرسید:یعنی بچه هم دارید؟
طاها سری به نشونه تایید تکون داد.
مجری:عجیبه خیلی کم پیش میاد که کسی از بچه یکی دیگه نگهداری کنه!
طاها:بله درسته ولی همسر من کسیه که از مادر دلسوزتر و مهربون تره برای دخترم!میخوام از همینجا ازش تشکر کنم و بگم که واقعاً دوستشون دارم!
اشک تو چشام حلقه بست دیگه نمیتونستم تحمل کنم یه ببخشید گفتم و اومدم بیرون فضای اتاق برام خفه کننده بود،درو که بستم اشکام راهشون رو باز کردن و روون شدن رو صورتم!
برگشتم و به نرده ها تکیه دادم صدای کل کل دونفر توجهم و جلب کرد کمی خودمو سمت راستم کشیدم تا واضح تر اونطرف حیاط رو ببینم،اطهر و آقا نیما بودن که مشغول جر و بحث بودن بی سر و صدا ایستادم و به بحثشون گوش کردم!
آقا نیما:نه خیر خانم شما خودت بدت نمیومد که با اون پسر شارلاتان برید تو یه خونه!
اطهر تقریبا جیغ کشید و گفت:لطفاً حرمت خودت رو نگه دار فقط به خاطر داداشمه که هیچی بهت نمیگم...
آقا نیما پوزخندی زد و گفت:نه بابا...منم مراعات طاها رو کردم اون روز که یکی نخوابوندم زیر گوشت!
اطهر:آها مطمئنی؟ولی نه خیر خیلی مثل اینکه خیلی زیاد مراعات کردی چون به لطف شما تا یه هفته دستم کبود بود!
آقا نیما سوالی نگاهش کرد که گفت:وقتی گوشه لباسمو کشیدی و کشون کشون آووردیم بیرون ندیدی که دستم خورد به در....
آقا نیما:اون خوب شد ولی اگه آبروتون میرفت معلوم نبود چی میشد!
اطهر:چرا اصلا برات مهمه؟به تو چه ربطی داشت اصلا؟
آقا نیما:فقط به خاطر طاها بود!
اطهر:هی طاها طاها طاها به طاها چه ربطی داره مگه بچه طاهام؟
آقا نیما:بچه اش نیستی ولی ناموسش هستی اگه چوب حراج میزدی به خودت اونوقت آبروی طاها بود که لکه دار میشد!
اطهر با صدای لرزون گفت:خیلی پست فطرتی که درمورد من همچین فکری میکنی!درسته خام حرفای اون پسره شدم ولی انقدر اشغال و هوس باز نیستم که تن به این کارا بدم آقا...
آقا نیما:من قضاوت نکردم!
اشکای اطهر سرازیر شد و گفت:ولی همه حرفات همین معنی رو میداد!
اطهر به آقا نیما پشت کرد و خواست برگرده که آقا نیما گفت:براتون سو تفاهم نشه!
اطهر پوزخندی زد و بعد عصبی خندید و گفت:همین؟واقعا که همتون مثل همید... حرفاتون رو میزنید و بعد فکر میکنید کاری نکردید ولی بگم اینو آقا نیما که دلم شکست بد هم شکست هیچوقت حلالتون نمیکنم امیدوارم تاوانشو پس بدی!
در باز شد و ستایش اومد بیرون برای اینکه متوجه بشن بلند شروع کردم به حرف زدن باهاش.
ستایش:چرا اومدی بیرون تو؟
-ها...چیزه...خب نتونستم تحمل کنم بقیه حرفاشونو!
ستایش:خنگی دیگه اگه بودی و میشنیدی که چطور این آقا طاهاتون ازت تعریف کرد!
لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین.
ستایش:همش میگفت این همسرم فعلیم بوده که منو نجات داده....اگه نبود قطعاً تا حالا خودمو میکشتم...نمیتونستم از پس دخترم بر بیام و چه وچه و چه....
زد پس کلم و گفت:روانی کارت ساختس همه فهمیدن زنشی ولی نمیدونن اغفالت کرده...اسکول چقدر گفتم تصمیم بگیر بیا حالا تحویل بگیر با این وضع پرونده ات سیاه شد فردا پس فردا که قرار دادتون تموم شد هیچکی نگاهتم نمیکنه!
اطهر:منظورت چیه؟
عین برق گرفته ها برگشتیم پشت سرمون،ستایش با دیدن اطهر خشکش زد و من هاج و واج موندم که چی بگم!!
اطهر:زنداداش منظورش چی بود؟قرار داد چی؟داداشم اغفالت کرده؟هاااا؟؟؟
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم،آقا نیما گفت:بزار من بهتون توضیح بدم!
اطهر تند نگاهش کرد و گفت:با تو نبودم خودش توضیح میده....
ادامه دارد.................................