eitaa logo
(: دخـترانه :) ¹²⁸
410 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
330 ویدیو
123 فایل
{﷽} محفلےبࢪاۍ دخٺࢪان✋🏻🕊 حرکتمون← ¹⁴⁰¹/⁶/¹⁴ ✈️🌿 به ڪانال دختࢪانه خوش اومد؁ تو‌دعوت‌شدھ؁بانوفاطمہ‌زهرایـے💚🌱 ❀-جهت تبادل↓🕊 @zb0089 ❀ -جان دلم ؟↓🫀🌿 https://harfeto.timefriend.net/17203437964513 کپی؟ نه فرهنگ فور.💘 ❀-اللہم‌؏ـجݪ ولیڪ الفࢪج❥(:!
مشاهده در ایتا
دانلود
(طاها) ریحانه سخت مشغول کار کردن بود تو این یک هفته ای که اومده بود کلی ایده قشنگ داشت و حسابی پیشرفت کرده بودیم،کش و قوسی به بدنش داد و صاف نشست که باهام چشم تو چشم شد و با چشم و ابرو به بقیه اشاره کرد خندیدم و سرمو تکون دادم. نیما:اه طاها خدا امواتتو بیامرزه بزار بریم ناهار خسته شدیم... بقیه هم تایید کردن فاکتورهایی که هنوز مونده بود رو گرفتم بالا و گفتم:اینام که مونده... نیما:داداش بزار یه چیز بخوریم تا عصر تموم میکنیم اسیر نیاووردی که در ضمن دو ساعت دیگه ماشین میاد برای بردن جهاز اون عروس... سری تکون دادم و گفتم:مشکلی نیست برید. پا شد و زد رو شونه هامو رفت بیرون ریحانه:آخیش...تو مهد انقدر انرژی مصرف نمی‌کردم! -خسته نباشید عزیزم! لبخندی زد و گفت:سلامت باشی....آها راستی! پاشد و از روی میز برگه لوله شده ای برداشت و اومد سمتم و رو میز بازش کرد،نقشه یه زمین بود دقیق نگاهش کردم! -این چیه؟ خندید و گفت:سوال منم هست... قشنگ بررسیش کردم بلاخره فهمیدم چی بوده -آها این نقشه زمین تو خیابان حجابه قرار بود خیریمون اونجا باشه که نیما اینجا رو پیشنهاد داد.... ریحانه:خب الان اونجا رو چیکار کردین؟ -هست همون طوری کار خاصی نکردیم اصلا یادم رفته بود اونجا رو! ریحانه:چطور یادت رفت خیلی زمین خوبیه جای خوبی هم هست! -نظری داری؟ لبخندی زد و برگشت کنارم ایستاد و نقشه رو جلومون قشنگ باز کرد ریحانه:این جون میده برای ساختن یه آپارتمان.... سوالی نگاهش کردم که زد زیر خنده ریحانه:ببین این که زمینه اش آماده اس میتونیم دوباره نقشه کشی کنیم و یه آپارتمان بسازیم هرچند واحد و طبقه ای شد... سری تکون دادم و گفتم:خب برای چی؟آپارتمان رو میخوای چیکار کنی؟ نگاهم کرد و گفت:خیلی بد توضیح دادم؟ خندیدم و کاملا برگشتم طرفش! -نه عزیزم یکم کامل ترش کن... سری تکون داد و تکیه داد به میز و گفت:اینو میتونیم برای زوج های جوون بسازیم که می‌خوان عروسی بگیرن ولی خونه ندارن بهشون می‌دیم تا مدتی اونجا بمونم تا هروقت تونستن خونه بخرن و صاحب خونه بشن....البته بدون اجاره. کمی تو فکر فرو رفتم و خیره شدم به کف زمین،خم شد و سرشو آوورد پایین و خیره شد بهم و با خنده گفت:انقدر پیشنهادم وسوسه انگیز بود؟ سری تکون دادم و گفتم:خیلی...حتی خیلی هم خوب بود! سری تکون داد و گفت:بلههه می‌دونم! خندیدم و خیره شدم بهش و با عشق نگاهش کردم -حقا که تو از سرمم اضافی هستی! لبخندی زد و دستشو گذاشت رو صورتش و از لابه‌لای انگشتاش نگاهم کرد و گفت:خجالت کشیدم! رسماً داشت دلبری میکرد بی هیچ عشوه ای -من فدای خجالت کشی‍... با اومدن نیما حرفم نا تموم موند وقتی نگاهش بهمون افتاد سریع رفت بیرون و درو بست منو ریحانه بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده،وقتی که حسابی خندیدیم اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم و گفتم:حالا ما بریم برای ناهار! سری تکون داد و گفت:آره واقعا گشنمه.. درو باز کردم و ایستادم کنار تا اول ریحانه بره همه بچه ها پشت در ایستاده بودن با تعجب نگاهشون کردیم -چرا اینجا ایستادید؟ بهم نگاه کردن و چیزی نگفتن نیما:تازه اومدن داداش...شما برید برای ناهار... اینو گفت و سریع از کنارمو رد شد و رفت داخل اتاق بقیه هم یه با اجازه گفتن و پشت سرش رفتن شونه ای بالا انداختم به سلف خیریه رفتیم! بعد از خوردن ناهار با نیما به خیابان حجاب جایی که اون زمین بود رفتیم و مهندس بردیم تا نقشه جدید بهمون بده کارمون تا شب طول کشید مهندس هم بهمون گفت این زمین خیلی جای خوبیه و آپارتمان خوبی میشه ازش دراوورد این ایده رو واقعا مدیون ریحانه ام اگه نبود تا حالا فروخته بودم این زمینو.... (ریحانه) دستی به سر ترنم کشیدم و قربون صدقش رفتم -عشق مامان گریه نکن ببین اومدم دیگه... نسیم:قشنگ صافمون کرد خیلی بهت وابستس... ستایش:مقصر خودشه از بس لوسش کرده....می‌دونی ساعت چنده؟همه رفتن ماهم موندیم فقط به خاطر بچه شما بوده خوبه حالا خودت ساعت ۷ نشده میرفتی! -اه ستایش چقدر غر میزنی دستت درد نکنه که نگهش داشتی وظیفت بوده! ستایش:عجبا...نسیم حقش نیست دوتا درشت بارش کنم؟ پارسا دستی به چشماش کشید و گفت:مامان ریحانه میشه بیام خونه شما؟ نسیم:چی؟؟مامان ریحانه؟؟ ستایش خندید و گفت:الان باز خاله رو میگه تا ۴ سال رها رو به عنوان مادرش قبول نداشت... نسیم زد زیر خنده سری به نشونه تأسف تکون دادم و لباسای ترنم رو پوشیدم و گفتم:اول از مامانت اجازه بگیر بعد! گوشیمو دراووردم و شماره رها رو گرفتم و دادم بهش پارسا:الو رها؟....من میرم خونه ترنم اینا. اینو گفت و قطع کرد ما سه تا بهم نگاهی کردیم و پقی زدیم زیر خنده. نسیم:مطمئنی این اجازه بود؟ ستایش:بیشتر دستوری بود... پارسا کفشاشو پوشید و گفت:حله بریم... با بچه ها خداحافظی کردم و از مهد اومدیم بیرون و راهی خونه شدیم..... ادامه دارد.........................