#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_79
(طاها)
ریحانه سخت مشغول کار کردن بود تو این یک هفته ای که اومده بود کلی ایده قشنگ داشت و حسابی پیشرفت کرده بودیم،کش و قوسی به بدنش داد و صاف نشست که باهام چشم تو چشم شد و با چشم و ابرو به بقیه اشاره کرد خندیدم و سرمو تکون دادم.
نیما:اه طاها خدا امواتتو بیامرزه بزار بریم ناهار خسته شدیم...
بقیه هم تایید کردن فاکتورهایی که هنوز مونده بود رو گرفتم بالا و گفتم:اینام که مونده...
نیما:داداش بزار یه چیز بخوریم تا عصر تموم میکنیم اسیر نیاووردی که در ضمن دو ساعت دیگه ماشین میاد برای بردن جهاز اون عروس...
سری تکون دادم و گفتم:مشکلی نیست برید.
پا شد و زد رو شونه هامو رفت بیرون
ریحانه:آخیش...تو مهد انقدر انرژی مصرف نمیکردم!
-خسته نباشید عزیزم!
لبخندی زد و گفت:سلامت باشی....آها راستی!
پاشد و از روی میز برگه لوله شده ای برداشت و اومد سمتم و رو میز بازش کرد،نقشه یه زمین بود دقیق نگاهش کردم!
-این چیه؟
خندید و گفت:سوال منم هست...
قشنگ بررسیش کردم بلاخره فهمیدم چی بوده
-آها این نقشه زمین تو خیابان حجابه قرار بود خیریمون اونجا باشه که نیما اینجا رو پیشنهاد داد....
ریحانه:خب الان اونجا رو چیکار کردین؟
-هست همون طوری کار خاصی نکردیم اصلا یادم رفته بود اونجا رو!
ریحانه:چطور یادت رفت خیلی زمین خوبیه جای خوبی هم هست!
-نظری داری؟
لبخندی زد و برگشت کنارم ایستاد و نقشه رو جلومون قشنگ باز کرد
ریحانه:این جون میده برای ساختن یه آپارتمان....
سوالی نگاهش کردم که زد زیر خنده
ریحانه:ببین این که زمینه اش آماده اس میتونیم دوباره نقشه کشی کنیم و یه آپارتمان بسازیم هرچند واحد و طبقه ای شد...
سری تکون دادم و گفتم:خب برای چی؟آپارتمان رو میخوای چیکار کنی؟
نگاهم کرد و گفت:خیلی بد توضیح دادم؟
خندیدم و کاملا برگشتم طرفش!
-نه عزیزم یکم کامل ترش کن...
سری تکون داد و تکیه داد به میز و گفت:اینو میتونیم برای زوج های جوون بسازیم که میخوان عروسی بگیرن ولی خونه ندارن بهشون میدیم تا مدتی اونجا بمونم تا هروقت تونستن خونه بخرن و صاحب خونه بشن....البته بدون اجاره.
کمی تو فکر فرو رفتم و خیره شدم به کف زمین،خم شد و سرشو آوورد پایین و خیره شد بهم و با خنده گفت:انقدر پیشنهادم وسوسه انگیز بود؟
سری تکون دادم و گفتم:خیلی...حتی خیلی هم خوب بود!
سری تکون داد و گفت:بلههه میدونم!
خندیدم و خیره شدم بهش و با عشق نگاهش کردم
-حقا که تو از سرمم اضافی هستی!
لبخندی زد و دستشو گذاشت رو صورتش و از لابهلای انگشتاش نگاهم کرد و گفت:خجالت کشیدم!
رسماً داشت دلبری میکرد بی هیچ عشوه ای
-من فدای خجالت کشی...
با اومدن نیما حرفم نا تموم موند وقتی نگاهش بهمون افتاد سریع رفت بیرون و درو بست منو ریحانه بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده،وقتی که حسابی خندیدیم اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم و گفتم:حالا ما بریم برای ناهار!
سری تکون داد و گفت:آره واقعا گشنمه..
درو باز کردم و ایستادم کنار تا اول ریحانه بره همه بچه ها پشت در ایستاده بودن با تعجب نگاهشون کردیم
-چرا اینجا ایستادید؟
بهم نگاه کردن و چیزی نگفتن
نیما:تازه اومدن داداش...شما برید برای ناهار...
اینو گفت و سریع از کنارمو رد شد و رفت داخل اتاق بقیه هم یه با اجازه گفتن و پشت سرش رفتن شونه ای بالا انداختم به سلف خیریه رفتیم!
بعد از خوردن ناهار با نیما به خیابان حجاب جایی که اون زمین بود رفتیم و مهندس بردیم تا نقشه جدید بهمون بده کارمون تا شب طول کشید مهندس هم بهمون گفت این زمین خیلی جای خوبیه و آپارتمان خوبی میشه ازش دراوورد این ایده رو واقعا مدیون ریحانه ام اگه نبود تا حالا فروخته بودم این زمینو....
(ریحانه)
دستی به سر ترنم کشیدم و قربون صدقش رفتم
-عشق مامان گریه نکن ببین اومدم دیگه...
نسیم:قشنگ صافمون کرد خیلی بهت وابستس...
ستایش:مقصر خودشه از بس لوسش کرده....میدونی ساعت چنده؟همه رفتن ماهم موندیم فقط به خاطر بچه شما بوده خوبه حالا خودت ساعت ۷ نشده میرفتی!
-اه ستایش چقدر غر میزنی دستت درد نکنه که نگهش داشتی وظیفت بوده!
ستایش:عجبا...نسیم حقش نیست دوتا درشت بارش کنم؟
پارسا دستی به چشماش کشید و گفت:مامان ریحانه میشه بیام خونه شما؟
نسیم:چی؟؟مامان ریحانه؟؟
ستایش خندید و گفت:الان باز خاله رو میگه تا ۴ سال رها رو به عنوان مادرش قبول نداشت...
نسیم زد زیر خنده سری به نشونه تأسف تکون دادم و لباسای ترنم رو پوشیدم و گفتم:اول از مامانت اجازه بگیر بعد!
گوشیمو دراووردم و شماره رها رو گرفتم و دادم بهش
پارسا:الو رها؟....من میرم خونه ترنم اینا.
اینو گفت و قطع کرد ما سه تا بهم نگاهی کردیم و پقی زدیم زیر خنده.
نسیم:مطمئنی این اجازه بود؟
ستایش:بیشتر دستوری بود...
پارسا کفشاشو پوشید و گفت:حله بریم...
با بچه ها خداحافظی کردم و از مهد اومدیم بیرون و راهی خونه شدیم.....
ادامه دارد.........................