eitaa logo
‹ حَوراء ¹²⁸ ›
762 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
487 ویدیو
123 فایل
﷽ به ڪانال حَوراء خوش اومد؁ تو‌دعوت‌شدھ؁بانوفاطمہ‌زهرایـے❤️‍🩹✨️ <همھ‌چےاز¹⁴⁰¹/⁶/¹⁴شࢪو؏‌شد > ‹ پشتِ صحنه › @dokhtaranmaha ❀‌وقف حضرتِ ¹²⁸؛ *شرط لفت دادن ؟ ۱۰۰ صلوات ڪپۍ؟! تو پشتِ صحنه شرطشو گفتم . کپی از اسمِ کانال ممنوع 🦦 ❀اللہم‌؏ـجݪ ولیڪ الفࢪج❥(:!
مشاهده در ایتا
دانلود
(ریحانه) صدای خنده و همهمه تو اتاق بالا بود خیلی خوشحال بودم که دوباره کنار هم جمع شدیم واقعاً جو خانواده و گرمایی که بین همه اعضا برقراره آرامشی عجیب به همه میده! طاها کنار آقا کاظم نشسته بود و گرم صحبت بودن چقدر دلم براش می‌سوخت که تنهای تنها شده بود حتی بچه های دیگه اش خیلی کم بهش سر میزدن... توفیق:زندایی این ماهیتون چرا کجه؟ اطهر زد پس گردنش و گفت:تو چشمات چپه که کج میبینیش! طاهره چشم غره ای به اطهر رفت و گفت:دستت بشکنه الهی چرا بچمو میزنی؟ خندیدم و گفتم:نه راست میگه چند روز پیش که طاها خریدش ترنم از تو تنگ برش داشت فشار داد طفلک مرده بود تقریباً... ترنم جلو میز ایستاد و گفت:مایی منه! کیمیا:آره دیدیم فلجش کردی! همه زدیم زیر خنده،اقاجون بچه ها رو دور خودش جمع کرد و شروع کرد به قصه گفتن گوشیم رو برداشتم و از جمعشون عکس گرفتم. اطهر:اخ اخ بیست دقیقه مونده به سال تحویل! طاها آقا کاظم رو نزدیک میز آوورد و همه دور سفره هفت سین نشستیم. مادرجون:مادر خونتون مفاتیح پیدا میشد؟ لبخندی زدم و گفتم:چرا که نه...الان میارم براتون! رفتم تو اتاق و به تعداد همه مفاتیح برداشتم و برگشتم تو هال و دادم بهشون،خواستم بشینم که صدای آیفون بلند شد نگاهی به طاها انداختم که شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد و رفت سمت آیفون! داداش طاهر:مهمون دارید؟ -نه الان موقع سال تحویله فکر نکنم! طاها نگاهی به صفحه آیفون انداخت و لبخندی زد و گوشی رو برداشت و گفت:بفرمایید!! بعد هم درو باز کرد و رو بهمون گفت:پدرجون و امید اینان! آقاجون:چقدر هم عالی... لبخندی زدم و کنار طاها ایستادم تا مامان اینا بیان بالا با اومدنشون حسابی ذوق کردم یکی یکی بغلشون کردم و راهنماییشون کردم داخل همه گرم احوال پرسی شدن و نشستن کنار هم،کفشای مامان اینا رو هم کنار بقیه کفشا ردیف کردم و نشستم کنار طاها و چشم دوختم به صفحه مفاتیح داشت دعای عهد میخوند واقعاً صداش بی نظیر بود لبخندی زدم و خیره شدم بهش،ده دقیقه مونده بود به سال تحویل داداش امید زد پشت طاها گفت:داداش بلند بخون نزار فقط خانمت فیض ببره! همه خندیدن و تایید کردن همین لحظه دوباره صدای آیفون بلند شد و صدای خنده بقیه اوج گرفت،طاها لبخند زد و رفت سمت آیفون. رها:مرتضی اینان! طاهام تایید کرد و درو براشون باز کرد اونام اومدن بالا مرتضی با دیدن همه خندید و گفت:فقط ما اضافه بودیم؟اینه رسمش داداش... طاها خندید و زد پشتش و گفت:این چه حرفیه خوش اومدید... اونام کنار بقیه نشستن و طاها هم شروع کرد به خوندن دعای عهد همه ساکت بودن و حسابی تو حس بودن! سه دقیقه مونده بود به سال تحویل که دوباره صدای آیفون بلند شد. داداش طاهر:عجباااا... همه زدن زیر خنده. طاها:عه احمد و رسولن! لبخندی زدم دوستای طاها بالا نرسیده بودن که دوباره زنگ خورد. آقاجون(پدر بزرگ عزیزم):به به چه مهمونای خوش قدمی داری بابا! تایید کردم و گفتم:باعث افتخارمه. اینبار ستایش و آقا پوریا و آقا نیما بودن واقعا خوشحال شده بودم،جلوی در آقا رسول با دیدن کفشا تعجب کرد و شروع کرد به شمردن.... آقا رسول:۱...۲...۳..۴.....۱۷....احمد بریم! طاها دستشو گرفت و گفت:لوس نشید بیاید سال داره تحویل میشه. احمد:خدایی همه اینا اینجا جا شدن؟ همین لحظه ستایش اینا هم اومدن بالا که تعجب دوستای طاها زیاد شد!! اطهر:بیایید فقط ۱ دقیقه مونده! سریع همه جایی پیدا کردن نسستن. آقا رسول:بخون طاها زود باش! طاها صداشو صاف کرد و شروع کرد به خوندن دعای سال تحویل! طاها:یَا مُقَلِّـبَ الْقُلُـوبِ وَ الْأَبْـصَارِ‌ یَا مُـدَبِّـرَ اللَّیْـلِ وَ النَّـهَارِ یَا مُحَــوِّلَ الْحَـوْلِ وَ الْأَحْـوَالِ‌ حَـوِّلْ حَالَنَــا إِلَی أَحْسَـنِ الْحَـالِ... همین که طاها دستامو گرفت سال تحویل شد و همه پا شدن و همدیگه رو بغل کردن حدوداً ۲۸ نفر بودیم واقعا خیلی خوشحال بودم عاشق این جمعیت بودم از خدا می‌خوام از امسال و سال های بعد همیشه کنارشون باشم! برگشتم سمت آقا کاظم تا بهش تبریک بگم که با چشمای خیس از اشکش رو به رو شدم،قلبم فشرده شد ایستادم جلوش و گفتم:تبریک میگم آقا کاظم انشاالله سال خوبی داشته باشید... طاها هم بغلش کرد و گفت:ای بابا آقا کاظم گریه نکنید تو این لحظه... آقا کاظم اشکاشو پاک کرد و ترنم رو گرفت تو بغلش و بوسیدش و گفت:خدا خیرت بده پسرم واقعاً که نظیر نداری!انشاالله خوشبخت بشید.. ازش تشکر کردیم و پیشنهاد دادم تا شب نشده همه بریم بهشت زهرا هم سر مزار نرگس هم مامان بزرگم بقیه هم لبخندی از روی رضایت زدن و حاضر شدن تا بریم! خانواده ستایش و آقا رسول و آقا احمد رفته بودن مسافرت برای همین تنها بودن و اومدن بودن پیش ما واقعا امسال از بهترین لحظه های سال تحویل برای من بود..... ادامه دارد.........................