#فقطبࢪاےدختࢪم
#پارت_84
(ریحانه)
صدای خنده و همهمه تو اتاق بالا بود خیلی خوشحال بودم که دوباره کنار هم جمع شدیم واقعاً جو خانواده و گرمایی که بین همه اعضا برقراره آرامشی عجیب به همه میده!
طاها کنار آقا کاظم نشسته بود و گرم صحبت بودن چقدر دلم براش میسوخت که تنهای تنها شده بود حتی بچه های دیگه اش خیلی کم بهش سر میزدن...
توفیق:زندایی این ماهیتون چرا کجه؟
اطهر زد پس گردنش و گفت:تو چشمات چپه که کج میبینیش!
طاهره چشم غره ای به اطهر رفت و گفت:دستت بشکنه الهی چرا بچمو میزنی؟
خندیدم و گفتم:نه راست میگه چند روز پیش که طاها خریدش ترنم از تو تنگ برش داشت فشار داد طفلک مرده بود تقریباً...
ترنم جلو میز ایستاد و گفت:مایی منه!
کیمیا:آره دیدیم فلجش کردی!
همه زدیم زیر خنده،اقاجون بچه ها رو دور خودش جمع کرد و شروع کرد به قصه گفتن گوشیم رو برداشتم و از جمعشون عکس گرفتم.
اطهر:اخ اخ بیست دقیقه مونده به سال تحویل!
طاها آقا کاظم رو نزدیک میز آوورد و همه دور سفره هفت سین نشستیم.
مادرجون:مادر خونتون مفاتیح پیدا میشد؟
لبخندی زدم و گفتم:چرا که نه...الان میارم براتون!
رفتم تو اتاق و به تعداد همه مفاتیح برداشتم و برگشتم تو هال و دادم بهشون،خواستم بشینم که صدای آیفون بلند شد نگاهی به طاها انداختم که شونه ای بالا انداخت و از جاش بلند شد و رفت سمت آیفون!
داداش طاهر:مهمون دارید؟
-نه الان موقع سال تحویله فکر نکنم!
طاها نگاهی به صفحه آیفون انداخت و لبخندی زد و گوشی رو برداشت و گفت:بفرمایید!!
بعد هم درو باز کرد و رو بهمون گفت:پدرجون و امید اینان!
آقاجون:چقدر هم عالی...
لبخندی زدم و کنار طاها ایستادم تا مامان اینا بیان بالا با اومدنشون حسابی ذوق کردم یکی یکی بغلشون کردم و راهنماییشون کردم داخل همه گرم احوال پرسی شدن و نشستن کنار هم،کفشای مامان اینا رو هم کنار بقیه کفشا ردیف کردم و نشستم کنار طاها و چشم دوختم به صفحه مفاتیح داشت دعای عهد میخوند واقعاً صداش بی نظیر بود لبخندی زدم و خیره شدم بهش،ده دقیقه مونده بود به سال تحویل داداش امید زد پشت طاها گفت:داداش بلند بخون نزار فقط خانمت فیض ببره!
همه خندیدن و تایید کردن همین لحظه دوباره صدای آیفون بلند شد و صدای خنده بقیه اوج گرفت،طاها لبخند زد و رفت سمت آیفون.
رها:مرتضی اینان!
طاهام تایید کرد و درو براشون باز کرد اونام اومدن بالا مرتضی با دیدن همه خندید و گفت:فقط ما اضافه بودیم؟اینه رسمش داداش...
طاها خندید و زد پشتش و گفت:این چه حرفیه خوش اومدید...
اونام کنار بقیه نشستن و طاها هم شروع کرد به خوندن دعای عهد همه ساکت بودن و حسابی تو حس بودن!
سه دقیقه مونده بود به سال تحویل که دوباره صدای آیفون بلند شد.
داداش طاهر:عجباااا...
همه زدن زیر خنده.
طاها:عه احمد و رسولن!
لبخندی زدم دوستای طاها بالا نرسیده بودن که دوباره زنگ خورد.
آقاجون(پدر بزرگ عزیزم):به به چه مهمونای خوش قدمی داری بابا!
تایید کردم و گفتم:باعث افتخارمه.
اینبار ستایش و آقا پوریا و آقا نیما بودن واقعا خوشحال شده بودم،جلوی در آقا رسول با دیدن کفشا تعجب کرد و شروع کرد به شمردن....
آقا رسول:۱...۲...۳..۴.....۱۷....احمد بریم!
طاها دستشو گرفت و گفت:لوس نشید بیاید سال داره تحویل میشه.
احمد:خدایی همه اینا اینجا جا شدن؟
همین لحظه ستایش اینا هم اومدن بالا که تعجب دوستای طاها زیاد شد!!
اطهر:بیایید فقط ۱ دقیقه مونده!
سریع همه جایی پیدا کردن نسستن.
آقا رسول:بخون طاها زود باش!
طاها صداشو صاف کرد و شروع کرد به خوندن دعای سال تحویل!
طاها:یَا مُقَلِّـبَ الْقُلُـوبِ وَ الْأَبْـصَارِ
یَا مُـدَبِّـرَ اللَّیْـلِ وَ النَّـهَارِ
یَا مُحَــوِّلَ الْحَـوْلِ وَ الْأَحْـوَالِ
حَـوِّلْ حَالَنَــا إِلَی أَحْسَـنِ الْحَـالِ...
همین که طاها دستامو گرفت سال تحویل شد و همه پا شدن و همدیگه رو بغل کردن حدوداً ۲۸ نفر بودیم واقعا خیلی خوشحال بودم عاشق این جمعیت بودم از خدا میخوام از امسال و سال های بعد همیشه کنارشون باشم! برگشتم سمت آقا کاظم تا بهش تبریک بگم که با چشمای خیس از اشکش رو به رو شدم،قلبم فشرده شد ایستادم جلوش و گفتم:تبریک میگم آقا کاظم انشاالله سال خوبی داشته باشید...
طاها هم بغلش کرد و گفت:ای بابا آقا کاظم گریه نکنید تو این لحظه...
آقا کاظم اشکاشو پاک کرد و ترنم رو گرفت تو بغلش و بوسیدش و گفت:خدا خیرت بده پسرم واقعاً که نظیر نداری!انشاالله خوشبخت بشید..
ازش تشکر کردیم و پیشنهاد دادم تا شب نشده همه بریم بهشت زهرا هم سر مزار نرگس هم مامان بزرگم بقیه هم لبخندی از روی رضایت زدن و حاضر شدن تا بریم!
خانواده ستایش و آقا رسول و آقا احمد رفته بودن مسافرت برای همین تنها بودن و اومدن بودن پیش ما واقعا امسال از بهترین لحظه های سال تحویل برای من بود.....
ادامه دارد.........................