📚
#رمان
#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین
↶
#نیمه_پنهان_ماه↷
#قسمت_چهل_ویکم1⃣4⃣
🔻راوی: همسر شهید
🍃مي خواستم همان جوري باشم كه او خواسته . قرص و محكم . سعي مي كردم گريه و زاري راه نيندازم .
🍃 تمام مدت هم بالاي سرش بودم . وقتي تو خاك مي گذاشتند ، وقتي تلقين مي خواندند ، وقتي رويش خاك مي ريختند . بعضي مواقع خدا آدم را پوست كلفت مي كند . بچه هاي سپاه و لشكرش توي سر و صورت خود مي زدند . نمي دانستم اين همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعيتي بود كه سينه مي زدند و نوحه مي خواندند . بهت زده بودم . مدام با خود مي گفتم چرا نفهميدم كه شهيد مي شود .
خيلي ها گفتند " چرا گريه نمي كند . چرا به سر و صورتش نمي زند ؟"
🍃 مدتي در خانه ي آقا مهدي ماندم . بعد از برگشتم پيش خانم همت و باكري . حالا من هم مثل آن ها شده بودم . ديگر منتظر كسي و چيزي نبودم . حادثه اي كه نبايد پيش آمده بود . آن ها خيلي هوايم را داشتند.
#ادامه_دارد...✒️
🌹🍃🌹🍃