📝 قصدمان یک فاتحه پیش مزارش بود و بس ناگهان خود را در آغوشش پُر از خون یافتیم کرمان که در روز ولادت مادرمان، محل عروج به آغوش حاج قاسم شد، قلبم اصرار را گذاشت پشت اصرار که واردارم کند بروم بنشینم جای تک‌تک آدم‌های آن روز. قبول کردم. از خودم بیرون زدم و روحم را نشاندم درون جسم یکی از آنها که به قصد بوسیدن مزار حاج قاسم راهی شد و به خودش که آمد، دید لب‌هایش روی پیشانی حاج قاسم است... اینبار اما روحم را می‌نشانم جای آنکه شاید در اتوبوسِ فلان جا به کرمان، نگاهش را از پشت شیشه‌ به بیرون دوخته و بی آنکه بارانی باریده باشد، روی شیشه‌ی چشمانش قطره قطره اشک نشسته و تسبیح صد دانه‌اش را هزاربار دور انگشتانش چرخانده و لب‌هایش تر بوده به ذکر:اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک... و ساعتی بعد رزق شهادت را خدا با آغوش حاج قاسم تقدیمش کرده است... می‌نشینم جای آن مادر که پسر جوانش کنار دستش توی اتوبوس نشسته و هی نگاهش می‌کند و زیر لب خطاب به حاج قاسم می‌گوید: نگهدار پسرم باش حاجی. و دعایش اجابت می‌شود و حاجی پسرش را تا ابد در آغوش خودش نگه می‌دارد و حفظش می‌کند برای روزهای نزدیک رجعت و سربازی حضرت حجت عج... روح و افکارم یک‌جا بند نمی‌شوند. خودشان را می‌گذارند جای آنکه تکه تکه شده، جای آنکه کودکش را گم کرده، جای آنکه پدرش را جا گذاشته، جای تک تک افراد کاروانی که حالا باید با جای خالی کنار دستی هایشان در اتوبوس سر، و مسیر طولانی کرمان به شهرشان را طی کنند. و یا آن کاروانی که ۵۰ نفره رفتند و شاید ۳۰ نفره برگشتند... من جای همه نشستم و جای هیچکس ننشستم. یعنی روحم برای جسم‌شان کوچک بود. جای نگرفتم. شاید بهتر باشد که جای خودم باشم و جای درست خودم را پیدا کنم. باید روحم را هر از گاهی در جسم و جان و حال و هوای عشاق و بزرگان به پرواز درآورم و سیری کنم و دوباره بازگردم و آنچه دیده و درک کرده‌ام را سرمشق کنم و بشوم یکی از آن‌ها... به امید آن که بعد از این همه سیر و سفر در حالات و افکار و دنیای آن‌ها، بشوم مثل حاج قاسم. یا مثل آن امدادگر فداکار. یا حتی شبیه آن دختر کاپشن صورتی با گوشواره‌های قلبی که حاج قاسم خریدارش شد... مطمئنم یک روز جای خودم را در آغوش شهادت پیدا می‌کنم.. اللهم‌الرزقنا شهادت فی رکاب صاحب‌الزمان عج 📌به قلم دخترِ حسینیه انقلاب اسلامی فهیمه اکبری 💔💔💔💔💔 @golabbaton95