eitaa logo
گُلابَتون
3.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1هزار ویدیو
38 فایل
اینجا پاتوقِ مجازیِ ماست🏡📱 حسینیه انقلاب اسلامی دختران قم🇮🇷 اولین مجموعه‌ی فرهنگی_تربیتیِ مردمی و خودجوش و کاملا دخترانه در کل کشور...✌️🏻 ما عادت داریم اولین و جذاب‌ترین کارهای بزرگ و دخترونه رو تو کل شهر برپا کنیم😊 💌 ارتباط با ما: @hs_qom
مشاهده در ایتا
دانلود
گُلابَتون
بسم الله الرحمن الرحیم مردم! شما دارید عکس واقعی دختر کاپشن‌صورتی با گوشوارهٔ قلبی را می‌بینید. این دختر ایران است. این فرزند ماست، این جگرگوشهٔ همهٔ ما مادران ایران است در آغوش مادرش، لحظه‌ای پیش از آن‌که نامردترین مردمان، در کرمان، مصیبت را بر سرمان آوار کنند. مردم! دیگر از هوش مصنوعی نخواهید برای عبارت تصویری بسازد که ما در این سرزمین، برخلاف آن‌ ابرقهرمان‌پرست‌ها که تاریخشان به سیصدسال هم نمی‌رسد، محتاج قهرمانان خیالی عاریه‌ای نیستیم. این قرص ماه صورت است که ساچمه‌های ترور در کرمان، در روز عزای سیدالشهدای م-دافعان حرم، نفسش را بریدند و حالا در آغوش رقیه‌‌جان اباعبدالله آرام گرفته. به نی‌نی چشم‌های معصومش خیره شوید. این پلک‌ها را مادرش چندبار نوازش کرده باشد خوب است؟ مادرش؟ گفتم مادرش؟ نگفتم مادرش هم در آغوش حضرت زهرا آرام گرفته؟ نگفتم روز مادر، این مادر و دختر در آغوش هم شهید شدند؟ نگفتم به گونه‌های مخملی ریحانه نگاه کنید. خواهرش چندبار این گونه‌ها را بوسیده باشد خوب است؟ گفتم خواهرش؟ نگفتم مریم کلاس‌سومی این خانواده هم شهید شده و مهمان سکینه‌خاتون است؟ شنیدید صدایش را؟ وصیت‌نامهٔ نازنین جان‌فدایمان را می‌خواند و می‌گفت: «والله والله والله جمهوری اسلامی حرم است…» پدرش صدایش را پخش می‌کرد. گفتم پدرش؟ نگفتم از خانوادهٔ این مرد نه نفر شهیـد شده‌اند؟ نگفتم پدرش، تنها کوه‌مردی که از این خانواده باقی مانده تا به امتحان عظیم صبر بر مصیبت مبتلا شود، امروز در کرمان باید نه عزیز را کفن‌پیچ در گودالی خاک می‌گذاشت؟ نگفتم از مردی که نه آرزو را با دست‌های خودش خاک کند چه می‌ماند؟ نه! او فراتر است از گفتن و نگفتن‌های من. رجز می‌خواند، با جان‌فدا نجوا می‌کند و می‌گوید همهٔ عزیزانم فدای تو! داغ دیده اما آب‌دیده‌تر از قبل شده در عاشقی. به این عکس‌ها خیره شوید و هرکس گفت مردم برای شربت نذری به مزار او رفته بودند، این عکس را بکوبید توی دهنش و هرکس گفت مردم از سر ترس و تهدید و جهل به مزار آمده بودند، این عکس را بکوبید توی صورتش که نمی‌داند مادر ایرانی، هرگز نه از سر ترس و نه با تهدید، جگرگوشه‌اش را جایی نمی‌برد. که بداند مادر ریحانه عاشق بوده، خیلی عاشق بوده که بچه‌به‌بغل سر مزاری رفته که به آرمان آن مؤمن بوده. که بداند مادر ریحانه، وصیت‌نامهٔ آرمانش را به دخترش، مریم، خواهر ریحانه، یاد داده بلندبلند بخواند که بداند ما همه مادر ریحانه‌ایم و دخترانمان رزمنده‌اند، حتی با کاپشن صورتی و گوشوارهٔ قلبی. ➖به قلم پرستو عسگرنجاد 💔💔💔💔💔 @golabbaton95
📝 قصدمان یک فاتحه پیش مزارش بود و بس ناگهان خود را در آغوشش پُر از خون یافتیم کرمان که در روز ولادت مادرمان، محل عروج به آغوش حاج قاسم شد، قلبم اصرار را گذاشت پشت اصرار که واردارم کند بروم بنشینم جای تک‌تک آدم‌های آن روز. قبول کردم. از خودم بیرون زدم و روحم را نشاندم درون جسم یکی از آنها که به قصد بوسیدن مزار حاج قاسم راهی شد و به خودش که آمد، دید لب‌هایش روی پیشانی حاج قاسم است... اینبار اما روحم را می‌نشانم جای آنکه شاید در اتوبوسِ فلان جا به کرمان، نگاهش را از پشت شیشه‌ به بیرون دوخته و بی آنکه بارانی باریده باشد، روی شیشه‌ی چشمانش قطره قطره اشک نشسته و تسبیح صد دانه‌اش را هزاربار دور انگشتانش چرخانده و لب‌هایش تر بوده به ذکر:اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک... و ساعتی بعد رزق شهادت را خدا با آغوش حاج قاسم تقدیمش کرده است... می‌نشینم جای آن مادر که پسر جوانش کنار دستش توی اتوبوس نشسته و هی نگاهش می‌کند و زیر لب خطاب به حاج قاسم می‌گوید: نگهدار پسرم باش حاجی. و دعایش اجابت می‌شود و حاجی پسرش را تا ابد در آغوش خودش نگه می‌دارد و حفظش می‌کند برای روزهای نزدیک رجعت و سربازی حضرت حجت عج... روح و افکارم یک‌جا بند نمی‌شوند. خودشان را می‌گذارند جای آنکه تکه تکه شده، جای آنکه کودکش را گم کرده، جای آنکه پدرش را جا گذاشته، جای تک تک افراد کاروانی که حالا باید با جای خالی کنار دستی هایشان در اتوبوس سر، و مسیر طولانی کرمان به شهرشان را طی کنند. و یا آن کاروانی که ۵۰ نفره رفتند و شاید ۳۰ نفره برگشتند... من جای همه نشستم و جای هیچکس ننشستم. یعنی روحم برای جسم‌شان کوچک بود. جای نگرفتم. شاید بهتر باشد که جای خودم باشم و جای درست خودم را پیدا کنم. باید روحم را هر از گاهی در جسم و جان و حال و هوای عشاق و بزرگان به پرواز درآورم و سیری کنم و دوباره بازگردم و آنچه دیده و درک کرده‌ام را سرمشق کنم و بشوم یکی از آن‌ها... به امید آن که بعد از این همه سیر و سفر در حالات و افکار و دنیای آن‌ها، بشوم مثل حاج قاسم. یا مثل آن امدادگر فداکار. یا حتی شبیه آن دختر کاپشن صورتی با گوشواره‌های قلبی که حاج قاسم خریدارش شد... مطمئنم یک روز جای خودم را در آغوش شهادت پیدا می‌کنم.. اللهم‌الرزقنا شهادت فی رکاب صاحب‌الزمان عج 📌به قلم دخترِ حسینیه انقلاب اسلامی فهیمه اکبری 💔💔💔💔💔 @golabbaton95
📝 سفری که رفت و برگشتش معلوم نیست، را چه به من! دلم غلغلک شده بود که همراه جمعی دخترانه، پایه و خودجوش راهی شوم اما این جمله را که با خودم گفتم، پایان مذاکرات قلب و مغزم بود. دو هفته در گروه بحث سفر کرمان بود. دخترها بحث‌شان این بود با قطار بروند یا اسنپ بگیرند. بلیط های اتوبوس و قطار را چک می‌کردند و هرازگاهی پیام هایشان طعنه ای به دلم میزد که تو هم دوست داری بروی؛ پس چرا ساکتی؟ بیشتر دلم می‌خواست همراه کاروانی باشم. یک سفر که با برنامه ریزی بیشتر باشد. مطمئن باشد و نگرانی نداشته باشی برای برگشت، مخصوصا وقتی همه می خواهند برگردند و ترمینال ها شلوغ می‌شود. فکر میکردم سفری که برگشتش معلوم نباشد سفر راحتی نیست... نمیدانستم قرار است برای بعضی ها انقدر سفر بی بازگشت شیرین باشد... حالا دیگر به هیچ اسنپ و قطاری نیاز ندارند‌؛ با بال هایشان هرجا که بخواهند می‌روند. فکر می‌کنم اول از همه با حاج قاسم دیدار تازه کرده اند. دورش حلقه زدند و حاج قاسم با آن لبخند معروفش خوش آمد گفته است و حالشان را پدرانه پرسیده. بعضی ها دل نگران فرزند کوچکشان بودند، بعضی ها مادر و پدری سالمند و دل‌نگران در خانه داشتند، بعضی ها هم هنوز قدشان انقدر نرسیده که چشم در چشم سردار شوند و با او حرف بزنند، حاج قاسم برای دیدن روی ماهشان خم میشود و صورت آن‌ها را میبوسد و دستی بر سرشان می کشد. بزرگ و کوچک با حاج قاسم حرف می‌زنند و نگرانی هایشان دود می‌شود. حاج قاسم خیالشان را راحت می‌کند که حالا بیشتر از قبل می‌توانند به عزیزانشان عشق بورزند و مراقبشان باشند. وقتی او بگوید جای هیچ نگرانی نیست، معلوم است آدم خیالش آسوده می‌شود. بعدش ولی پر کشیدن در آسمان، هر ۹۱ شهید بالای سر ما. لبخند می‌زنند به ما که می ترسیم سفرمان بازگشتش معلوم نباشد. 📌به قلم دخترِ حسینیه انقلاب اسلامی فاطمه سادات موسویان ⏳⌛⏳⌛⏳⌛ @golabbaton95
📝 چطور روزها و ساعتها را گذرانده اند؟ چگونه پرنده زندگانی را بر بام شهادت فرود آورده اند؟ خدا چه دیده در آنها؟ این ها علامت سوال های این روزهایم را می‌سازند. دقایقی قبل از حادثه را در ذهنم مرور میکنم. حاج قاسم را تصور میکنم که با برادر و همراه همیشگی اش حسین پورجعفری در میان زائرین قدم میزنند. صدای گرم و الهی اش در خانه ی محقر قلبم میپیچد: حسین جان! آن نوجوانی را که خادمی میکند و بی ریا چایِ محبت میریزد، را نگاه کن. میبینی چقدر شبیه رزمنده های نوجوان لشکر ثارالله است؟ چه در چهره اش میبینی؟ درست است، او وقتش رسیده و باید بیاید پیش ما. به سمت دیگری اشاره می‌کند: فائزه خانم معلم آینده ی ماست، اما نه آنطوری که همه فکر می‌کنند، قرار است با خونش معلم دخترانِ من بشود، او هم فصل نوبرانه اش رسیده است. سمتی دیگر را نگاه می‌کند: آن مداح خوش صدا را ببین که همیشه صادقانه آرزوی شهادت میکرد؟ چه گریه ها کرد برای شهادت...وقت آن است که به آرزویش برسد، چون که او هم رسیده. آن زن و کودکانش هم رسیده اند؛ آن پسری که دوچرخه اش را همین الان بست تا به سمت مزارمان بیادید و آن مادر و دختر هم. باز هم صدای ملکوتی اش در ذهنم طنین انداز میشود: حسین جان امشب مهمان های عزیزی داریم، آنهایی که خدا پسندیده و مُهر زده برای شهادت! 📌به قلم دخترِ حسینیه انقلاب اسلامی ✨🖤✨🖤✨🖤✨ @golabbaton95
📝 خبر سنگین است؛ مثل همان خبرِ نیمه شبِ ۴ سال پیش! دوست دارم باور نکنم. خدا کند همانطور که می‌گویند فقط یک کپسول گاز منفجر شده باشد، امیدوارم تلفاتی در کار نباشد، کودکی زخمی نشده باشد، قلب مادری نسوخته باشد، خدا کند فقط جایی تخریب شده باشد بدون آسیب جانی؛ و همه ی ماجرا یک حادثه کوچک باشد. خبر جدید میرسد، میگویند صدای دومی هم شنیده شده‌‌‌... قلبم تحمل قبولش را ندارد، انگار میخواهم خودم را فریب بدهم؛ غمِ حاج قاسم هنوز هم به اندازه کافی سنگین است، آرزو میکنم داغی روی داغ ننشیند. اما انگار حقیقت دارد؛ انفجار عمدی بوده ،جنایت تروریستی بوده، تلفات هم داریم، نه یکی، نه دو تا، ۹۱ نفر! آمار شهدا ساعت به ساعت بالا میرود. میگویند کودکان هم در میان شهدا هستند، نوزاد هم هست... مجروحین بمانند... مچاله میشوم از درد، چشمانم را از صفحه تلویزیون میگیرم و چشم میدوزم به قاب عکس حاج قاسم. تمام دردم تبدیل به اشک میشود و با او نجوا میکنم: قول میدهم تکثیر کننده راه تو و زائرانت باشم! 📌به قلم دخترِ حسینیه انقلاب اسلامی 🔹🔸🔹🔸🔹 @golabbaton95
گُلابَتون
#روایت_نوشت📝 انفجار، کرمان، گلزار شهدا چشمانم همین سه کلمه را در سیل پیام ها دیده بود و بعد همه چی
رفقای عزیز و نازنینمون؛ سلام🌹 دخترای اهل قلم و هنرمند حسینیه، روایت نویسی از اتفاق تلخ و جانسوز کرمـــ💔ـــان رو بلافاصله بعد از حادثه‌ شروع کردند و سری روایت‌های متنوع با سبک‌های مختلف و از زاویه‌ نگاه‌های متعدد رو قلم زدند. ممنون که ضمن دنبال کردن خرده روایت‌ها نظراتتون رو هم برامون ارسال میکنید🌸. درخواست میکنیم که هرچقدر جیگرتون داغ شده و دلتون سوخته، مشت‌هاتون برای تو دهنی به دشمن محکم گره خورده و قلمتون خون تازه‌ای توش دویده؛ به عشق حاج قاسم عزیز و زائران شهیدشون بنویسید و برای ما بفرستید. ان‌شاءالله بهترین‌ها رو داخل کانال گلابتون کار میکنیم🌱✨. ماجور و باتوفیق باشید🙏🏻❤️. 📝📝📝📝📝 @golabbaton95
📝 سلام فائزه ی عزیزم! سلام دوست شهیده ام! می‌خواهم برای تو بنویسم که سن و سالی نداری، ولی خدا بزرگت کرد؛ برای تویی که چند روزیست عجیب به حال و احوالت غبطه می‌خورم. صفای درونت از عکس هایت هم پیداست، خلوص نگاهت برایم حسرت برانگیز است؛ با خودم فکر می‌کنم اگر بودی و می‌دیدمت با تو دوست می‌شدم؛ شاید همان لحظه ای که داشتی برای دختران سرزمینت دل می‌سوزاندی و تشویقشان می‌کردی که بیایند و محجبه شدن را حتی برای لحظاتی تجربه کنند، اگر کنارت بودم یک دل سیر حرکات تو را تماشا می‌کردم تا ذخیره ای باشد برای آینده ام. شاید جلو می آمدم و گرم صحبت می‌شدیم. شاید به لبخندی مهمانم میکردی که تا ابد در ذهنم نقش می‌بست. می‌دانی فائزه جان، حالا ولی دل من راحت تر به تو وصل می‌شود، حالا راحت تر دوست می‌شویم؛ چون اتصالِ ابدی پیدا کردی به صاحب القلوب. می‌خواهم رفیقانه برایت بگویم از دلِ تنگم، از قلبی که چند روزیست با نگاه به عکس تو و شهدای آن روز پر می‌کشد. می‌خواهم از حس جاماندگی بگویم؛ حسی مثل آتشِ دلِ همان سرداری که به سویش پر کشیدی! حالا بگو چه کنیم؟ حالا رفاقت کن با ما دخترانِ ایران... راه و چاه نشانمان بده ای کسی که رسیدی! ای کسی که بُردی! ای معنی اسمت! ای فائزه ی عزیزم! 📌به قلم دخترِ حسینیه انقلاب اسلامی ▪️▪️▪️▪️▪️ @golabbaton95
گُلابَتون
هواپیما روی زمین نشست، از پله ها که اومدم پایین به ثانیه نکشید که سرما نفوذ کرد به استخونم و دندون ه
همسنگر حقیقتا توانمندِ مارکووووو، اهل دل و با همت، بلافاصله بعد از حادثه تلخ و جگرسوز کرمان؛ سفرش رو شروع کرده... ➖سفر به کرمانِ داغ دار و تولید روایت‌های تصویری و مکتوب، بسیار دقیق و با جزئیات زنانه💔📲 ✅پیشنهاد می‌کنیم کانال بله و پیج اینستاگرام‌شون رو دنبال کنید و از روایت واقعی کرمان آگاه بشید. ▪️▪️▪️▪️▪️ @golabbaton95
دخترها لطیف‌ترند عزیزکم... برای همین است که هیچ قلبی نبوده که پریشان آن دخترکِ گوشوارِ قلبیِ صورتی پوش نشده باشد. تو اما پسری، مردی.هشت سالت شده بود. شاید از دو سه هفته قبل هی توی‌خانه می‌پرسیدی: - دقیقا چند روز مونده تا تولدم؟ و بعد تاکید می‌کردی که دوست داری کیک تولدت پاری سن ژرمن باشد. هرچند مادرت شنیده بود که آرام به دوستت گفته بودی: من دیگه خیلی مسی رو دوست ندارم. شنیدم به اس.را.ییلی.ها کمک کرده. و مادرت قند توی دلش آب شده. شاید از اول هفته گفته بودی: - مهمونی تولدم‌ رو بندازید جمعه. آخه چهارشنبه با دوستام قرار گذاشتیم که حتما بریم پیش سردار. و بعد چشم‌هایت برق زده بود که: - لطفا تو کادوهام‌ یه قمقمه چریکی و یه ساعت هوشمند هم باشه. و برادرت زیر لب غر زده که چه کم توقع! شاید سه شنبه شب بدخواب شده بودی. مادر را صدا کرده بودی و او آمده بود کنارت. دستهایت را گرفته بود و مثل این طور وقتها به پوستر حاج.ق که روبروی تختت زده‌ بودی اشاره کرده و گفته: بیا ۵ تا صلوات واسه سردار بفرستیم. بعدش برات یکی از خاطره‌هاش می‌گم تا خوابت ببره عزیزدلم. شاید صبح چهارشنبه دست مادرت را بوسیده بودی که: -روزت مبارک‌مامان. دوست دارم وقتی بزرگ شدم، برات روز مادر یه انگشتر خوشگل بخرم. و مادرت سرت را بوسیده که : همین که گفتی به اندازه‌ی گرفتن جواهرات سلطنتی شادم کرد. و هر دو خندیده‌ بودید و نمی‌دانستید این بوسه آخرین هدیه‌ی روز مادر توست. شاید وقت رفتن پیش سردار زودتر از همه لباس پوشیده بودی و دویده بودی‌ دم در. پدرت کاپشن‌ات را برداشته بود و به زور تن‌ات کرده بود که: - هوا سوز داره پسرجون، سرما میخوری... و نمی‌دانسته که تو تا ابد دیگر مریض نخواهی شد. شاید دم موکبی توی صف ایستاده بودی و دوتا لیوان شربت گرفته بودی. یکی را همانجا خودت سرکشیده بودی و آن دیگری را به هزار زحمت رسانده بودی به مادر! هرچند نصف بیشترش ریخته بود اما معرفت آن دستهایی که شربت را رسانده بود قلب مادرت را گرم کرد. هرچند نمی‌دانسته این آخرین چیزی است که از دستان مردانه‌ی پسرش می‌گیرد. شاید صدای انفجار که بلند شده... آه صدای انفجار وای از انفجار رها کنم که اینجایش به واژه نمی‌آید. تو پسری شاید کسی برایت ننویسد. اما می‌دانی جانم؟ مهم محبت اصیلی بود که تو در دلت داشتی ومسیر درستی بود که تو در آن قدم گذاشتی تو با همین ها توانستی لج آنهایی را که مسی بهشان کمک کرده بود در بیاوری. آدمهای خبیثی که سالهاست دستشان به خون بی‌گناه آلوده است...تو از مسی خیلی قوی‌تر مرد! تولدت میان آسمان مبارک قهرمان نوشته حبیبه آقایی پور📝 ➖13 دی ماه روز تولد امیرحسین افضلی بود، که در حادثه کرمان به شهادت رسید. ▪️▪️▪️▪️▪️ @golabbaton95
اگر مرتضی بود... 📻 آوینی: شهيد چه می‏كند؟ شهيد تنها كارش اين نيست كه در مقابل دشمن می‏ايستد، يا دشمن را می‏زند و يا از دشمن می‏خورد، اگر تنها اين بود، بايد بگوئيم‏ آن‌ وقتيكه از دشمن می‌‏خورد، و خونش را می‏ريزد، خونش هدر رفته؟ نه ، هيچوقت خون شهيد هدر نمی‏رود، خون شهيد بزمين نمی‏ريزد، خون شهيد هر قطره‏اش تبديل به صدها قطره، و هزارها قطره، بلكه به دريايی از خون‏ می‏گردد و در پيكر اجتماع وارد می‏‌شود. صدای مرتضی در ذهنم، به نرمی مینشیند. با خیال گریز پا، مشغول صحبت میشود و میگوید: اگر مرتضی، آن روز در کرمان بود، قلمش را اینطور بر کاغذ میدواند: چه می جویید؟ عشق همینجاست... حاج قاسم اینجا حاضر است. قدم های زلال، کرمان را آیینه کرده است... آری؛ معراجِ آسمان کنون باز است... ما می بینیم که اکبر و اصغر، در صف ِ وصال ایستاده‌اند... میبینیم که خون‌ها، بر زمین فرش شده تا جان‌ها به عرش برسند... می‌بینیم که پیکرها زخمی عشق شده و عهد خود را با خدا وفا کرده‌اند... ما میبینم که مردمان، دست در دست حاج قاسم رهسپارند... چه پیوندی بوده است میان مهمان و میزبان؟ آری، خونِ رگ به قلب اقتدا میکند. نبضِ شهادت، مردمان را احیا میکند و همه را به تمثل چهره ی او در خون می‌غلطاند... سلام بر خون‌های جاری... سلام بر قاسم... به قلم دخترِ حسینیه انقلاب اسلامی ✨🖤✨🖤✨🖤✨ @golabbaton95
روز مادر است. اما داغ حاج قاسم نمی‌گذارد مثل همیشه مولودی بگذارم و بگویم (بچه ها تولد حضرت زهراست میخوایم حسابی خوش بگذرونیم) صدایشان می‌زنم: فاطمه مامان بریدباآبجی یه کاردستی خووووشگل برای حضرت زهرا و یه نقاشی برای حاج قاسم درست کنید. منم براتون شیرموز درست می‌کنم) و موزیک گوشی را پلی میکنم: (.... قالَتْ دَخَلَ عَلَيَّ اَبِي رَسُولُ اللَّهِ فِي بَعْضِ الأَْيَّامِ ...) به مادر حاج قاسم فکر می‌کنم...کاش می‌شد راهی کرمان شوم.چشمانم را میبندم. در عالم خیال میروم و پای نصیحت‌های مادرانه اش مینشینم و میگویم برای من و مادری های دست وپا شکسته ام هم دعا کن. راهی مزار حاج قاسم می‌شوم. چقدر مسیر شلوغ است. میان سیل جمعیت به سمت گلزار قدم برمیدارم. بوی اسفند و گلاب می‌آید. زمزمه مداحی ها همه جا پخش است. انگار راهی مشایه شده ام. موکب ها و صدای قدمها مرا برد به کربلا و مسیر پیاده روی. در میان جمعیت، کودکی۵.۶ساله دست مادر را گرفته بود و از مادر می‌پرسید( چقدر دیگه مونده تا برسیم به حاج قاسم ؟)مادرش با حوصله پرسید خسته شدی پسرم؟ خیلی نمونده بیا این موکب آب معدنی برات بگیرم و بریم پیش حاج قاسم...) آن طرفتر دخترکی بغل پدرش بود و از آن بالا دنبال مزار عموقاسم می‌گشت. انگار کرمانی نبودند. این سفر هدیه روز زن بود برای خانم خانه که مدتهابود دلتنگ و با حسرت از همسرش خواسته بود بروند زیارت مزار حاج قاسم... در خیال خودم، آرام آرام با جمعیت به سمت مزار میرفتیم که ناگهان صدای مهیبی آمد. فریادها به آسمان رفت: یا حسین یا زهراااااآا یا صاحب الزمااااااااان چه شد! چرا دیگر بوی اسفند نیست... بوی خون....بوی آتش... صدای مداحی ها هم گم شد در میان جیغ و فریاد مردمی که دست و پا میزدند و کسی ناله هایشان را نمی‌شنید. آسمان پر از دود سیاه بود... نگاهم به آسمان بود که دیدم دهها نفر با خوشحالی روبه آسمان به پرواز درآمدند. نه بدنشان زخمی بود نه اشکی بر صورت. گویی همه تازه مسیر رسیدن به حاج قاسم را یافته اند که چنین به سمتش می‌شتافتند. پسرک هم دیگر خسته ونالان نبود. من اما ناگهان یادم افتاد که تشنه شده بود😭 نمیدانم فرصت کرد آبی بنوشد یا نه اما قطعا سیراب شربت شهادتش کردند. گوارای وجودت زائرکوچولوی حاج قاسم😔 نگاهم به زمین افتاد... واژه های ارباً اربا روی زمین بود و برایم تداعی زمین کربلا می کرد. گفتم موکبها مرا به کربلا برده باورنکردم... اما اینجا مردم حلقه زدند دور لاله های پرپر شده تا مبادا چشم نامحرمان و ....بر این بدنهای مطهر افتد... مادران داغدار را زنان در بغل گرفته وتسلی دادند وکتک نخوردند. کودکان ترسان و زخمی نه غل و زنجیر داشتند و نه گوشواره هاشان دزدیده شد... اما لایوم کیومک یا اباعبدالله 😭😭😭 قرنهاست که می‌گذرد از واقعه کربلا و داغ تازه است. اما همه منتظر منتقم خون حسینیم... منتقم زخمهای پهلوی حضرت مادر منتقم خون رگهای علی اصغر... و تاریخ در حال تکرار است. گلوی علی اصغرها پاره پاره و پهلوی مادران شکسته... داغ روی داغ... یا صاحب الزمان آقا جان العجل آقا العجل😭 به قلم م.پ ✨🖤✨🖤✨🖤✨ @golabbaton95
حادثه ی کرمان بار دیگر به من گفت که در شهادت همیشه باز است و ربطی به تمام شدن هشت سال دفاع مقدس ندارد! حادثه ی کرمان دوباره این نکته را به من گوشزد کرد که شهادت اگر روزی ات باشد، هیچ محدودیتی را بر نمی‌دارد! به معنی واقعی کلمه در بین شهدای ۱۳دی۱۴۰۲ کرمان از تمامی سنین و جنسیت و هم از مذهب شیعه و هم اهل سنت، شهید دادیم. وقتی رزق شهادت برایت رقم بخورد، نه حتما نیاز است اسلحه بدست پشت خط مقدم باشی و نه سن و سال معنا دارد. شاید هم بتوان گفت که برای رسیدن به بهترین نوع مرگ ها، همه جا خط مقدم است، دیگر نیازی به دستکاری کردن شناسنامه ها نیست تا وارد جبهه ی حق علیه باطل شویم! کافی است نیت کنیم و مثل ریحانه ی کاپشن صورتی و سبحان عزیز، پاک باشیم! یا مثل فاطمه نظری، دغدغه مند باشیم و قلب مان بتپد برای رشد همنوعان مان. شهادت رزقی است که نصیب خوش روزی ها میشود و با رفتن شان، دل های زیادی را با خود می برند. مگر نه ریحانه ی کاپشن صورتی عزیزم؟🥺 به قلم دخترِ حسینیه انقلاب اسلامی مائده اسلامی ✨✨✨✨✨ @golabbaton95